🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_وپنجم بهتم گفتم یه روزی بالاخره میدمش به تو فردا روزی ک #سند_شهادتم به دست اقا #امضا بشه... پریدم وسط حرفش و گفتم: چه جای صحبت کردن این حرفای تلخه تو این وقتیکه تنها دلخوشیه زندگیمه؟ _به والله این حرفا از عسل برای…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وششم


_کاری نکردی که بخوام ببخشمت من نباید تو این موقعیت این حرفارو بهت میزدم میدونم تحملش سخته خودت میدونی که #رضایتت از همه چی واسم مهم تره روزی که رضایت دادی خیلی خوشحال بودم اما تو سوریه وقتی یاد اشکات میافتادم پریشون میشدم شاید دلیل اینکه رفتنی نبودم دله تو بوده
وسط حرفاش پریدم و گفتم:از همون روز از ته قلبم #رضایت دادم فقط دوریت واسم سخته همین

میخواستم بحثو عوض کنم چون انتهای این بحث مساوی بود با بغض عمیقی ک تو گلوم لونه کرده بود تا سرباز کنه و دلم نمی خواست یه بار دیگه اشکام قلبشو پریشون کنه و مانع رفتنش بشه اشاره ای ب ساعت کردمو گفتم: حاج اقا ساعت پنجه ها منو نمی بری بیرون؟ سریع جاش نشست و متفکرانه دستی ب محاسنش کشید و گفت: بریم ساحل یا جنگل؟
_ساحل

_ولی از اونطرف دیگه نمی تونیم بریم جنگل اخه اشکان زنگ زد و گفت #اعزاممون فردا شبه واس خاطر همین صبح باید حرکت کنیم. من شرمندتم
_این چه حرفیه همین که منو ازاون افسردگی نجات دادی ممنونتم #فرمانده

یا علی گفت و از جاش بلند شد منم بلند شدم و رفتم سمت چمدون لباسام و مانتوی فیروزه ای با شال ابی رنگی رو بیرون کشیدم حسام پیراهن چارخونه ی ابی نفتیشو پوشیده بود و جلوی اینه مشغول شونه زدن موهاش بود. نزدیکش ک شدم با دیدن محاسنش قهقهه ای زدم که حسام با تعجب نگام کرد و گفت: ب چی میخندی؟

_انقد که خوابیدی ریشات فر شده دستی به محاسنش کشید و گفت:مدل جدیده شونه رو از دستش کشیدم و با احتیاط صافشون کردم
ما همون مدل قدیمیو بیشتر دوست داریم سوییچو از جیب کتش بیرون اورد و ماشینو روشن باز کرد
معترضانه گفتم:با ماشین نه دریا که نزدیکه بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و راه افتاد

دوشادوش هم راه میرفتیم و دستمون تو دست هم بود ی ربع بیشتر پیاده روی نداشت دریا با اون عظمتش تو قاب نگاهم قرار گرفت هوا کمی سوز داشتو افتاب هنوز تو اسمون بود به غیر از ما یه خانواده ی دیگه چند متر دور تر از لب ساحل بودن رو شنای ساحل نشستم و با عشق به دریا خیره شدم چقدر دلم برای صدای موج ها تنگ شده بود.حسام به تبعیت از من چند تا از صدفای روی ساحلو برداشت و با صدایی ک توش خوشحالی موج میزد گفت:

💠ادامه دارد..

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm