🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🍃هیچ نمی گویم فقط
خیره می شوم به #لبخندت
و #خاطراتی که پی در پی
از خیالم می گذرند
وتنها در #خیالاتم است که
با تو ای
#رفیق سال های حماسه و عشق
کمی #آرام می شوم🍃

#سردار_شهید_سیدحمید_طباطبایی_مهر
#شهید_مدافع_حرم
#دلنوشته

🌷کانال عهدباشهدا🌷

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌸📗🌸📗🌸📗🌸📗🌸📗
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_پنجاه_وهفتم و رو یکی از صندلیا نشستم (کلا دو تا صندلی بود) برادر حسامم رو اون یکی نشست سرمو انداخته بودم پایین و منتظر بودم حرفی بزنه... اما سکوت یکم به درازا کشیده شد😁 سرمو اوردم بالا و دیدم برادر حسام داره به سمت راست نگاه میکنه…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_وهشت

راستش دلیل اینکه من شما رو انتخاب کردم ، این بود ک می دونستم قبل از من عاشق شدید
با تعجب سرمو آوردم بالا😮
بدون مکث ادامه داد : می دونستم عاشق خدایید ،دلداده ی زهرایید ، شیفته ی امام زمانید (عج) واسه همین دقیقا چند روز بعد از نذری که واسه پیدا کردن یه بانوی خدایی کردم ، خدا شما رو سر راهم قرار داد .
فکر میکنم بد نباشه شما هم عقاید منو بشنوید، نفس عمیقی کشید وگفت :
_شما با حجابتون جهاد کردین و ارثیه ی مادرو حفظ کردین ولی من چی ؟ من به عنوان یه مرد شیعه چیکار کردم ؟ اونروز که امام زمان ندای این#عمار سر داد و خیلیا به نائبش یعنی امام خامنه ای پشت کردن چیکار کردم؟باید چه کاری می کردم ؟ ما اهل کوفه نیستیم فقط شعارنبود . فهمیدم وظیفمه جهادکنم؛ واسه انتقام سیلی زهرا(س) ، واسه انتقام اینهمه خون بی دلیل ریخته شده ، برای عشق باید جهاد میکردم ، (مکث)جهاد در راه خدا...😞
دستی ب ریشای منظمش کشیدو گفت : خواهر ایران نژاد ، تو کار ما ، امکان جراحت یاشهادت وجود داره اینا رو گفتم که بدونید مجبور نیستید تن به یه زندگی سخت بدید ...
از مکثی که تو انتهای جملش کرد ، استفاده کردمو گفتم : من نمی دونم شما چ افکاری راجع به عقاید من دارید ولی من از اوناش نیستم که خوشبختی رو به ماشین آخرین مدل و خونه تو بهترین نقطه پایتخت و سفر هرساله به اروپا بدونم...😣
من دوست ندارم زندگیم تو پول خلاصه بشه اصن قرار نیست این دنیا رو به لذت های زود گذر بگذرونم و لذات واقعی رو از دست بدم، نه من دوست دارم با همسر آیندم از فرش به عرش برم و به فکر آخرتم باشم . 😌
به قول شهید بیضایی شیعه به دنیا اومدیم که موثر در امر ظهور باشیم، اگر همسر آینده ی من جهادگره و سرباز امام زمانه (عج) ... منی که لیاقت سربازیه آقا رو ندارم میشم کنیز سرباز امام زمان (عج) 😌
سرمو ک آوردم بالا انگار حرفایی ک زدمو یکی بهم الهام کرده بود . یه عمر مشق عشق نوشته بودم والان ، امتحان بود.
برادر حسام لبخندی از رضایت زد و در حالیکه نگاهش ب من نبود گفت : می دونستم شهدا با آدمای معمولی #رفیق نمیشن ...🤔
حتما افکار زیبا و بی نقصتونو خوندن که باهاتون دوست شدن ...
خواهر ایران نژاد ؟ میخوام اگه قبول کنید زهیرتون بشم ...😢
جوابی ندادم ب فکر فرو رفتم جملش کلی معنی داشت چی باید میگفتم، دل زدم ب دریا ... به خودم قول داده بودم تو راه خدا خرج بشم ،چ لذتی بالا تر از این ؟ 💜
اصلا من سرم برای این عشق درد میکرد و #خوشا_دردی_که_درمانش_تو_باشی 😍

آروم گفتم : اگه پنج تن میشن شفیعمون و بهشت میشه مسیرمون بسم الله...🙈
_ پس،مبارکه ان شا الله. اگه دیگه حرفی ندارید بریم پیش بقیه.👫
به نشانه تایید سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم.
برادر حسام هم بلند شد، با اینکه قدم برای یه دختر ، قد ایده آلی بود ولی یه سر و گردن از برادر حسام کوتاه تر بودم .😋
وارد پذیرایی که شدیم بلافاصله پدر برادر حسام گفت : خب ان شا الله شیرینو بخوریم؟😅
برادر حسام با لبخند گفت : بله بله ، بفرمایید😌
به دنبال این حرفش همه با هم دست زدن و برادرِ برادر حسام از جاش بلند شد و ظرف شیرینیو برداشت و به همه تعارف کرد .
جلو تر که رفتم ، مادر برادر حسام با یه لبخند مهربون پیشونیمو بوسید و گفت : مبارکت باشه عروس گلم ، خوشبخت بشی ...😘
روی تنها مبل خالی باقی مونده با فاصله از برادر حسام نشستم . مثل اینکه در نبود ما راجع به مهریه و شیر بها حرف زده بودن.
تعداد سکه ها واسم مهم نبود با این حال از تو حرفاشون متوجه شدم صد و چهارده تاست و به اصرار پدر برادر حسام مقدارشو زیاد کردن ( چون من ب بابا گفته بودم ۱۴ تا سکه کافیه . آخه طبق فرمایش آقا نباید شرایط ازدواجو سخت و مهریه رو سنگییین درنظر گرفت ...)
تو همون بین برادر حسام آروم چیزی ب پدرش گفت و بلافاصله پدر ش ب بابام گفت : آقای سعادت ! بی زحمت ۳۱۳تا گل نرگس ب مهریه اضافه کنید ...💐


#یاحیدر💚
#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت

تا ماشین ایستاد سریع پیاده شدم.😍
و با لبخند گفتم :السلام علیک یا اولیاء الله.💚○°•
بازم طلبیده شده بودم ب مزار قشنگ شهدای گمنام. 😍
عطر یاس فضا رو پر کرده بود و صدای محوی از پرنده ها ب گوش می رسید.🕊🌿
درست مثل یادمان فتح المبین.🎋💚
با مامانینا ب سمت جایی ک سفره ی عقدو پهن کرده بودیم رفتم.
همونطور ک با چشمای پرسشگرم دنبال برادر حسام می گشتم با مادر مهربونش روبوسی و سلام احوال پرسی کردم.☺️😚
هنوز مهمونا و عاقد نیومده بودن، فرصتو غنیمت شمردمو شروع کردم ب جست و جوی برادر حسام. ب قطعه 25 رسیدم. محمدو دیدم. با مهربونی بهش سلام دادمو بهم گفت برادرحسام کجاست.💓😊
ب قطعه 26 رسیدم ،عطر یاس اینجا بیشتر حس میشد🌸
لبخندی رو لبام نشست آقای من با #اسطوره اش خلوت کرده بود.
چفیه شو انداخته بود رو سرش و سر یادمان شهید ابراهیم هادی نشسته بود.💚
روی مزارش پر از یاس پر پر بود🌼🌾
نمی خواستم مزاحمش بشم. از همو نجا برگشتم پیش بقیه.
بعضی از مهمونا مثل سپیده و آقا اشکان اومده بود ک باهاشون سلام احوال پرسی کردم🙃
سپیده منو تو آغوش کشید و گفت : ب جشن عقد حسام و مجنون خوش آمدم.😜
اخم ساختگی کردمو گفتم : از دست تو😁
با سر و صدای ک به پا شد من و سپیده ب سمت جمعیت برگشتیم.
چشمم ب برادر حسام و یه روحانی افتاد ک احتمالا عاقد بود.
برادر حسام سر ب زیر سمتم اومد 😇 سپیده رفت اوطرف تر فکر کنم واسه اینکه ما راحت باشیم
صدای قلبم رو به وضوح می شنیدم❤️
سلام داد و منم آروم جوابشو دادم
برادر حسام همونطورک با تسبیحش ور میرفت گفت: با خودم فکر کردم اینجا بهترین جاییه ک شما رو خوشحال میکنه.😊
نور فلشی ک ب چشممون خورد نذاشت ادامه حرفشو بزنه.😐
سپیده بود😅 ب سرش زده بود از ما عکس یهویی بگیره🤕
چشمم به آقا اشکان افتاد، سریع دوربینمو از دست سپیده گرفتو رو ب برادر حسام گفت : هی #رفیق ! یه لبخند دندون نما بزن.😆📷
_ لا اله الا الله . اشکان زششته 👊
_ حسام ! جان اشی....😉
زیر چشمی نگاه کردم ب برادر حسام . دیدم سرشو بالا آورده و داره رو ب دوربین میخنده😍
میدونستم اشکان واسش مثل برادره . بی اختیار لبخند رو لبام نشت. با صدای عاقد ک گفت میخواد خطبه رو شروع کنه رفتیمو نشستیم.❤️🎊
سپیدهو یکی از فامیلای برادر حسام یه پارچه ی سفید بالا سرمون گرفتن و یکی دیگه هم شروع کرد به قند ساییدن.😇💛
با اینکه مراسم عقدمون خلوتی بود اما فامیلای آقا ی دومادو نمی شناختم.
حاج آقا بعد سلام و تبریک گفت: خب مهریتون چیه ؟؟؟🤔
برادر حسام : 114 تا سکه ، 313 تا شاخه نرگس و یکسفر کربلا 💚
ای جان ...💚
کربلا ...💚
خبر نداشتم ک این سفر هم ب مهریه اضافه شده😍❤️

#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ #اذان با صدای
شهید #ابراهیم_هادی👇👇

💢💢💢💢💢💢

امروز به وقت نماز، #اذان را ابراهیم برایت می گوید و اقامه را خودت

بیا #مثل_شهدا باشیم
بیا با آنها #رفیق باشیم
💢💢💢

اولین شرط رفاقت، #شباهت است
چقدر #شبیه_شهدا عمل میکنیم⁉️⁉️⁉️

شاید یک روز اذان و اقامه و نماز را در بهشت باهم باشیم

#اهل_عمل_باشیم
#دلنوشته
#صوت

🌷کانال عهدبا شهدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
⚠️⚠️ #تـلنـــگر

#مشڪے_آرامـ_من...
سالها بود کہ #رفیق دیرینہ هم بودیم
چقدر دوسش داشتم؛از داشتنش لذت میبردم💖

🌸در تمام مدت اطو؛ چشم ازش برنمے داشتم

💢چشمم بہ میز دراور افتاد
#رژهایم چشمکــ میزدند انگار!
رژ جیغ قرمز؛جیگرے...بہ پوست روشنم میآمد
اما نہ مبادا کسے بہ #گناه بیفتد!
رژ آلبالویے... نہ! این هم نہ....
رژ قهوه اے...این دیگر #جیغ نیستــ !
#لبهایم از بے روحے در مے آمد
#رژ_قهوه اے من چه زیبا شد!

💢آنسوے میز #مداد_چشمم بود
چشمانم با مداد زیباتر میشد
کمے هم بہ مژه هایم حالت دادم
چشمانم یہ چیزے کم داشت هنوز؛ریمل!
معطل نکردم؛چشمانم مشکے مشکے شد
جاے #رژگونہ مخملے ام خالے بود؛گونہ هایم نیز سرخ شد!
یکــ میکاپــ کامل!

🌸 #چادرم را،تاج سرم را سر کردم
براے آخرین بار در #آینہ خود را برانداز کردم

🌸چادرم انگار #غمے نهان داشتــ😔
#حرمتش_زیر_سوال_رفتہ_بود❗️❗️
حس غریبے داشتــ ...

💢 #لبهایم با رژش؛ #چشمانم با سیاهے اش بہ #چادرم نیشخند میزدند..
انگار کہ با هم #قهر باشند❗️

🌸دوباره در #آینہ نگاه کردم
👈 #یادم افتاد چادرم #بدون_حیا از خانہ بیرون نمیرفتــ
#حرمتش بیش از این حرفها بود

🌸 #چادر_خاکے_مادر با رنگ و لعاب #بیگانہ بود!

🍀 #فاطمه_قاف
🌸 #مشکی_آرام_من
🌸 #حجاب

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#زندگی_به_سبڪ_شهدا°•🦋

#رفیق
راه #رفتنت را
#نفس زدنت را
#سجده هایت‌ را عاشقانه ڪن
فقط برای #او ڪه باشی
او‌هم برای ُ خواهد شد...

#راوی همسـ🌺ـر
#شهیدسیدحمید_طباطبایی_مهر🕊

°•🌸🍃 @Shahidegomnamm
حاج حسین یڪتا:
بچه ها بگردید یه #رفیق_خدایی
پیداڪنید ڪه وسط میدون
#مین_گناه دستمون روبگیره

#حرف_دل
ومن هم گشتم وتورا پیدا ڪردم
آقا محمودرضا

#شهید_محمودرضا_بیضایی
#سالروز_ولادت

🍃🌸| @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_چهار📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• گرفتمش رو به روم با #عشق نگاهش کردمو بعد همون نگاه عاشقانمو به حسام دوختم #حسام بهم نزدیک شد و گفت: از صبحه تو دلم یه شوری دارم تا اینو ببینی می دونستم #خوشت میاد بردمش یه خیاط…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅

❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،

❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،

❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،

❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای

❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...

#این_داستان_ادامه_دارد..‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
اِذا #زلـزالـتِ "العشــق و..."
اِذا #زلـزالِ "چشمـانت"

مـرا #آشفتــه می دارد
همـین تمثـال #چشمـانت

#شبتون_شهدایی🌙
#رفیق_شهیدم🍂
#رزقڪ_شهادة💐

❥• @Shahidegomnamm🕊
#من کجـا و #آسـمان کجا
دست‌هایم را بگـیر آه اے #رفیق
دست هایم #را بگیر اے مهربان
آنقـدر مدهـوش این #دنـیا شدم
من #کـجاو آســـــمان کجا

#شهید_هادی_ذولفقاری💐
#شبتون_شهدایی🌟🌜


🆔@Shahidegomnamm