🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_یازدهم
.
.
.
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.

نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.

ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود😔
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣
.

سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
.

گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕
.
-باشه ریحانه جان
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم😔
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم؟!
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
#ادامه_دارد ... .
.
.

#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
.


Instagram:mahdibani72
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_یازدهم

قاطی جمعیتـــ شدم


_زندگی واقعی دوکوهه از سر شب به بعد آغاز میشد و وقتی شبا تو محوطه ی پادگان قدم میزدی میدیدی تو اون سوز و سرما تو هر گوشهه پادگان مخصوصا زمین میدان صبحگاه و حسینیه بچه ها در حال اقامه ی نماز شب و ادعیه ماثوره از حضرات معصومین هستند . اون دلاورا... اون بسیجیا... اون مردای مرد .... اونقدر تو آتیش عشق معبود و راز و نیاز با خداشون گداخته شده بودن که سوز و سرمای منجمد کننده ی شب رو اصلا حس نمیکردن .
نصف شب انگار بچه ها نماز جماعت میخوندن . همـه بیدار بودن. آدم تعجب میکرد اینا کی استراحت میکنن !البته فضای دوکوهه هم با این کار ها خیلی ی مناسب بود .
بعضی شبا اونقدر صاف و پر ستاره بود که شما نمیتونستی بی تفاوت بمونی . واقعا من این حالت های معنوی رو از بچه ها میدیدم از خودم خجالت می کشیدم .😢
اون آقا که " آقای حسینی " خطابش میکردن ، مکثی کرد و ادامه داد : ان شاء الله نیم ساعت دیگه اذانه و. بنده یه نکته ای رو عرض کنم و بعد ان شاء الله تو حسینیه نماز جماعت برقراره،خواهرا ، برادرا این ساختمونای گردانا ، روزای غمناک زیادی رو دیدن،بعد عملیات ها وقتی اتوبوس های استتار کننده سر میرسیدن همه دور تا دور گردان حلقه میزدن. اشک از چشم همه سرازیر بود . یکی از بسیجیا میگفت ، وقتی از عملیاتا بر میگشتیم از کنار هر اتاقی که میگذشتی جز صدای شیون و روز کنار هم بودیم حالا همه رفته بودن اون روزا دلگیر ترین روزای زندگیمون بود.
عزیزان ، قدر خودتون بدونید که شهدا طلبیدنتون از همتون التماس دعا داریم یاعلی
جمعیت آروم آروم پراکنده شد .
به حسینیه که رسیدم دیدم یه حوض کوچیک آبی رنگ جلوشه و بالاش کلی سربند آویزونه . توی حوض هم روی یه سری مربع های قرمز رنگ عبارات قشنگی مثل : سلام بر شهدای گمنام نوشته شده بود💚
وارد حسینیه شدم . باورم نمیشد یه روز شهدا اینجا رفت و آمد میکردن این حسینیه شاهد سجده های عارفانه ی شهدا بوده😭
فضای حسینیه خیلی بزرگ و البته معنوی بود. رو دیوارای حسینیه عکس شهدا به چشم میخورد که خیلی قشنگ بودن . ته حسینیه هم یه ماکت بزرگ از پادگان درست کرده بودن . توی صفوفی که تشکیل شده بود یه جا اختیار کردم چند لحظه بعد صدای ملکوتی و دلنشین اذان فضا رو پر کرد .
با صدای اذان انگار حسینیه زنده شدو با آدم حرف میزد ..#نور_علی_نور شده بود . آخه شاهد خیلی چیزا بود،خیلی چیزا.
از حسینیه که اومدم بیرون ساعت8:15 بود. یه ربع تا ساعت حرکت ماشین مونده بود.
نزدیکای ماشین که رسیدم بارون قطره قطره شروع کرد به باریدن،آسمونم مثه دله من غمگین بود. بوی اسپند تو هوا پیچیده بود برگشتم عقب تا همه چیو یبار دیگه توذهنم بسپارم اما با صدایی که از پشتم شنیدم با تعجب برگشتم . یه آقا که تو تاریکی چهره اش مشخص نبود گفت : خواهر ، شما واسه ماشین شماره یک هستید ،
به علامت مثبت سرمو تکون دادم
لطف کنید سوار ماشین بشید میخوایم حرکت کنیم .
برای بار آخر برگشتم و پادگان قشنگ دوکوهه رو نگاه کردم . انگار یکی تو دفترچه ی ذهنم نوشت :
#دوکوهه
#سکوت
#ساختمان_های_استوار
#خاک_های_بی_قرار
#قطره_های_باران
#آسمان_غرق_ستاره

#در_خماری_بمانید_اتفاقات_باحالی_در_راه_است😋

ڪپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگ‌رد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📕📗📕📗📕📗📕📘📕📘📕📘 #داستان #بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی؟ #قسمت-دهم حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت با بقیه روبوسی کرد به سمت ماشین حرکت کردیم مادر پیش آقا جواد جلو نشست منو زینب و حسینم پشت سرم گذاشتم رو شونه اش تا قزوین راحت خوابیدم رسیدیم…
📓📕📗📘📙📔📓📕📗📘📙📔
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت یازدهم


به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم
در بازمیکنم میبینم معصومانه خوابیده

چقدر ضعیف شده 😔😔
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم
قویش کنه
به سمت تختش میرم
-رقیه جان
خواهرگلم
پاشو عزیزم
پاشو بریم مزارشهدا

رقیه با صدای خواب آلود:😑😑😑 چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم
رقیه :چشم


از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی برداشتم
-سلام سید
سیدمجتبی :سلام علیکم برادر
-خخخ
خوش مزه
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه

سید:عرض به حضورتون برادر جمالی
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی
سید؛هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ماهم هست
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی
سید: یاعلی

تق تق
رقیه:داداش من حاضر م
-بفرما فدات بشم
بزن بریم

سوار ماشین شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر

رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج
-إه موفق باشی

نویسنده:بانو....ش🖊
@shahidegomnamm ❤️❤️
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_یازدهم
💥#ویژگیهای_اخلاقی

با علاقه خاصی به بسیجی‌ها توجه می‌کرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه‌ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشکر سرکشی می‌نمود و مشکلات آنان را رسیدگی و پیگیری می‌کرد.

همواره به برادران سفارش می‌کرد که نسبت به رزمندگان #احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها #بدهکار بدانند و یقین داشته باشند که آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.

شیفتگی و محبت ویژه‌ای به #اهل_بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی که از #ولایت_فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید❤️. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می‌نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می‌داد و سعی می‌کرد که همان را #ملاک_عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نکند.

می‌گفت:
ما چشم و گوشمان به #رهبر است، تا ببینیم از آن کانون و مرکز فرماندهی چه #دستوری می‌رسد، یک جان که سهل است، ای کاش صدها جان می‌داشتیم و در راه امام فدامی‌کردیم.

او در سخت‌ترین مراحل جنگ با عمل به گفته‌های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه‌ها کرد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_یازدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید

پدرش می گوید :هر کس محمد را می شناخت، #آرزو می کرد چنین پسری داشته باشد، چرا که محمد #هیچ_وقت_حرف_زشت نمیزد و حتی اگر کسی به او بی احترامی می کرد، با #بهترین_برخورد سعی می کرد او را به اشتباهش آگاه کند. حتی او به شوخی هم کلامی نمی گفت که موجب دلخوری افراد شود.به همه احترام می گذاشت.

🔶یکی از #خصلت های بندگان خوب خدا، #پیشی_درسلام_کردن است این اخلاق در محمد وجود داشت.او حتی با #بچه_های_کوچک هم سلام و احوالپرسی می کرد .محمد وقتی #داخل_مسجد می شد با #تواضع و فروتنی با صدای #بلند سلام می کرد و آرام در گوشه ای می نشست و کاری نداشت این هایی که نشسته اند پیرند یا نوجوان و ....

🔶همسر شهید زهره‌وند: همسرم توجه و #احترام به خانواده را در ردیف اولویت‌های مهم خود قرار داده و نگاه ویژه ای داشت و پدر و مادر و حفظ جایگاه آنان از اهمیت خاصی برخوردار بود.

🔶روابط اجتماعی بالا، دلسوزی، اخلاق حسنه، شوخ طبعی و با محبت رفتار کردن از ویژگی‌های اصلی و مهم محمد بود برخوردهای خوبی را با همرزمان و همکارانش داشت.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_یازدهم

در #عملیات_سامرا_خمپاره‌های_داعش در #حرم امامین عسکریین(ع) می‌آمد و عملیات بند برای #پاکسازی این منطقه و بیرون آوردن سامرا از #تهاجم نیروهای #تکفیری با فرماندهی سردار تقوی صورت گرفت که عملیات بسیار #سختی بود و سه روز به طول انجامید تا پاکسازی انجام شد.

وی فرمانده #شجاع میدانی، نیروی #متخصص_اطلاعاتی و در #سازماندهی نیروی مردمی و عشایر کارشناس خبره بود و #هیچ‌کس نمی‌توانست کار او را انجام دهد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق # قسمت_دهم 😍#علمــــدار_عشــــــق 😍# رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران ساعت پروازمون اعلام شد چمدون ها🎒🎒🎒 تحویل دادیم و سوار ✈️ هواپیما شدیم هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشود بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز رفتیم هتل 🏩 بعداز چندساعت…
بسم رب العشق
#قسمت_یازدهم
#علمــــــــدار_عشــــــــق😍#


انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم
حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم .
برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد

بعداز نماز بازم خوابیدم
با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم
رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم
آقاجون : نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون
بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره بابا
منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ

سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت
یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصات وارد کردم
منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو
فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد
از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم

نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟ 🙄🙄
- حالا یه جیغ کوچلو کشیدما

نرجس: آره خیلی کوچلو بود
علاوه بر داداش اینا
همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠

- خب حالا دعوام نکن گناه دارم

نرجس: حالا چی قبول شدی؟

- وای نرجس
وای
فیزیک کوانتوم خود قزوین

نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم

بعد دستام گرفت
باهام میپردیم پایین و بالا

با دو پله ها رفتم پایین
دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در
رقیه سادات در باز کرد
- زن داداش
زن داداش

جانم عزیزم

- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم
خب خداشکر

رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه
خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
بله بفرمایید
- الو سلام
ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
بله چند لحظه
حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن

آقاجون : بله بفرمایید
- الو سلام آقاجون
: سلام نرگس بابا
چی شد نتیجه
- وای آقاجون همونی میخاستم شد : خوب خداشکر
فرداشب برات مهمونی میگریم

عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فرداشب دعوت کردن خونمون

از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری

من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت

نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن
تا زن عمو دید سبدگلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلم
سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد
دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی
پسری پرو
پارسال بهش گفتم برای مثل داداشم هستید
تا اومد باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم
زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید
سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟

سیدمهدی: سلام ممنونم

بعدروبه‌ زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده
ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه
تااون موقعه هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته

آخیش فدات بشم زن داداش
اینقدری که من به اینا گفتم نه
دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم

زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن
بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
وای زن داداش خیلی ممنونم
نجاتم دادی
من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه

زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه

- ☺️☺️ان شاالله

اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم

جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما

نویسنده بانــــــــــو..... ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_یازدهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید

#ادب خاصی داشت. نسبت به همه بزرگترها، خصوصا #پدر و #مادرمان همین‌طور بود. #پدرم گاهی #گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که #نزدیک به رکوع بود، #خم می‌شد و #دستشان را #می‌بوسید. پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند. #مؤدب و #باتقوا بود و #حریم_خاصی داشت که من به عنوان #برادرش تا حدی می‌توانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا می‌کردم.

همرزم شهید؛
وقتی به آن شهید #خیره می‌شدید و #رفتارش را زیر نظر می‌گرفتید، #روحیه و #شجاعت بچه‌های #خط‌شکن عملیات #کربلای5 را در او می‌دیدید، همیشه #خندان بود و #تبسم به چهره داشت. #احترام خاصی به همرزمانش به‌خصوص پیشکسوتان می‌گذاشت.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_یازدهم

👈اگر می‌توانی آن دنیا #جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نمی‌روم

روز چهارشنبه به #گوشی اش اس ام اس آمد گفت: نسیم جان دارم می‌رم #سوریه.گفتم: مگه قرار نبود نری,گفت: چیزی نیست مثل همه #ماموریت‌هاست ما را جایی نمی‌برند فقط بیست روز کنار حرم حضرت رقیه (س) برای پاسبانی و نگهبانی می‌ریم, اصلا خودت را نگران نکن قول می دم 20 روزه برگردم آخرش پنج روز اضافه میشه می‌دونی که من هیچیم نمیشه جاها سخت زیاد رفتم سوریه که چیزی نیست.

🔷به او گفتم: تو رو خدا هاشم نرو! چطور دلت میاد من و بچه‌ها بگذاری و بری خیلی #التماس_کردم گفت: نسیم طوری گریه می‌کنی انگار می‌رم نمی‌خوام برگردم
هر چه دلداری‌ام داد #دلم رضا نداد آخرش گفت: عزیزم من #نیت کرده‌ام این #سفر را حتما برم اگر تو می‌تونی آن دنیا جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نروم,این حرفش زبانم را قفل کرد دیگر چیزی نگفتم. به علامت #رضایت نگاهش کردم اونم گفت: خدا با ماست..

🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🕊🕊🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی #قسمت_دهم 🍁 #خاطرات 💢حقیقت #پیش_بینی_های شهید علی بسطامی به نقل از برادرش عیسی بسطامی قدرت پیش بینی علی #بسیارعجیب بود. علی هم #عملیات_والفجر 10 را پیش بینی…
🕊🕊🕊🕊

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
#قسمت_یازدهم

🌸شعری زیبا از شهید علی بسطامی🌸

🌼برو ای نفس اماره تو را هم پا نباشم من
نی ام آن مرغ، کاندر بند آب و دانه باشم من

🌼من آن صیدم که دنبال بلا حیران همی گردم
دلم گنج است و سرگردان پی پروانه باشم من

🌼برو ای نفس، می خواهم که در راه وصال او
بگردم بی کَس و سرگشته و بی خانه باشم من

🌼برو ای نفس، در راهش رضایت داده ام از جان
شَوَم آواره همچون مرغکی بی لانه باشم من

🌼برو ای نفس، آسایش، نباشد شیوه ی عاشق
چنان خواهم که شیدا مثل یک پروانه باشم من

🌼برو ای نفس، پابند تعلق کی شود جانم
نهادم سر به غربت، کز همه بیگانه باشم من

🌼به جان و دل خریدم محنت و رنج سفرها را
خوشم در غربت از سودای آن جانانه باشم من

🌼به سامان تا که آرم حالت شوریدگانم
ندارم باک اگر سرگشته همچون شانه باشم من.

💠ادامه دارد....

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان #قسمت_دهم #خصوصیات_اخلاقی_شهید او به ساختن و #تکامل خود و سازندگی و آگاهی اجتماع پرداخت. بمنظور خودسازی، #نماز_شب بجا می آورد. روزها بعد از نماز صبح #قرآن مجید…
🕊🌹🕊🌹🕊🌹

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
#قسمت_یازدهم

نه تنها #هدف او #قرآن و #اسلام و
بطور کلی یک انسان واقعی و برای این آرمان
مقدسش میخواست کاری کند که در جهت
منفعت جامعه باشد و چه خوب به هدفش نائل
شد.دیدیم که در این راه از همه چیز و حتی
#جانش گذشت،

♻️برای #کارگروهی و #اتحاد بیشتر و نیز
کسب صلابت و استواری با دوستان و
همفکرانش به کوه می رفت.

♻️در مورد فعالیتهای اجتماعی و آگاهی دادن
و ساختن جامعه، #تدریس قرآن و #کتابخانه
های دو مسجد را اداره میکرد. همچنین در
اوایل پیروزی انقلاب نوجوانان مساجد را در
جهت تعلیم وتربیت بهتر بصورت اردو به خارج
از شهر میبرد.

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃