🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دوم


_اشکان اوضاع چطوره ، چرا من تو این وضعیتــ بودم؟

_داداش بذار برات توضیح بدم ، بعد از اینکه با منافقا درگیر شدیم اونا رو خلع سلاح کردیم همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکیشون فرار کرد تو دنبالش رفتی و مبارزه ی تن به تن کردید و متاسفانه اون منافقه تونست بیهوشت کنه ... خیلی دنبالت گشتیم ولی اثری ازت پیدا نکردیم و مجبور شدیم ادامه ی عملیاتو خودمون فرماندهی کنیم ... که جا داره بگم خوشبختانه تونستیم عملیاتو با موفقیت انجام بدیم بعد از اون هم با نیروهای تجسس دنبالت بودیم .
با بغض ادامه داد
_داداش این آخریا دیگه فکر میکریدم از دست دادیمت،یه لبخند زدمو گفتم : دعا میکردی ،میرفتم تمومه آرزومه...

زد رو شونمو گفت :
_جونم به جونت بسته اس داداش اگه میرفتی فرداش منم میومدم پیشت ... یعنی تو رو از بهشت میاوردم پیش خودم تو جهنم .
در جوابش فقط خندیدم .
این بشر باحال ترین آدمیه که تو زمان ناراحتی به دادت میرسه ...
به مقر فرماندهیمون رسیدیم ... لباسامو عوض کردم . حالم نامساعد بود ... وارد اتاق که شدم همه ی بچه ها دور میز نشسته بودن همه به احترامم پاشدن و احترام نظامی گذاشتن، با صدای رسا گفتم : آزاد.
خب ، از اون جایی که همتون میدونید عملیات ما به پایان رسیده ... میدونم همتون خسته اید و هفت ماهه خواب و خوراک ندارید ... زخمی زیاد دادیم و البته خوش به سعادت شهدامون. خانواده هاتون منتظرن ، مرحبا به غیرتتون که تا آخرش وایستادین ... برای قدردانی یه احترام نظامی براشون گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ...
جلوی آیینه واستادم یه چنگ زدم تو موهام زیر چشام سیاه شده بود .. احساس میکردم سرم گیج میره ... حالم زیاد میزون نبود ... یادم رفت برم پیش دکتر پارسا ، هنوز درست تو حال و هوای خودم نبودم .لباس نظامیمو عوض کردم و لباسای شخصیمو پوشیدم . یه پیرهن سفید با یه شلوار ساده ی مشکی . پایین لباسمم گذاشتم بیرون درو باز کردم تا برم بیرون که اشکان اومد سمتم :
_اوه چقدددد شبیه برادر بسیجیای روشن به دیوار ، سرمه چشاشون خاک پای چادر خواهرا شدی ...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم:
_اشکان زیادی شهید دیدی و گرنه منو چه به این قیافه ها..
_نگو حسام ... مثلا بهترین رفیق مونی ها
یاد عملیات افتادم... عملیات خیلی قشنگی که مرز بینش زنده موندن یا شهادت بود...
ناخودآگاه اشک تو چشام حلقه زد . یه بغضی داشت خفم می کرد ... یه ابری توی گلوم هوای باریدن داشت ... با همون صوت بغض آلودم گفتم :
_ از قافله عقب موندم
_هییی رفیق این طوری نگو میدونی که بی تو هیچم؟؟؟؟؟
همیشه باهاتم داداش...
_حسااام میگما رنگت عینهو گچ شده بیا بریم پیش دکتر پارسا.
_اتفاقا داشتم میرفتم همونجا... راستی !بچه ها رو فردا به تهران اعزام کنید ... حالا که ماموریت تموم شده دلم میخواد زود تر برگردن پیش خونواده هاشون ... پیکر شهدا هم با هواپیما منتقل کنید و زخمی هاهم برای درمان به بیمارستان نیرو انتظامی تهران بفرستید .
_اصاااعت امر قربان ، حسام خودمون کی برگردیم ؟ و اما من ، نه ما ... تو فردا با بچه ها برمیگردی .. منم باید تا تموم شدن کار همه ی بچه ها بمونم ... مثلا فرمانده اما منم می مونم با تو برمیگردم .
با جدیت گفتم : نه ... تا همین الانم که از خونوادت دور موندی خیلیه ..مادرت چشم براهه... " برمیگردی "
تحکم حرفم اجازه ی هیچ حرفی به اشکان نداد .
در درمانگاهو که باز کردم احساس کردم قلبم فشرده شد بچه ها رو تختا زخمی افتاده بودن. با دیدن من هر کدوم به نوبه ی خودشون سعی میکردن احترام بذارن و این بیشتر ناراحتم میکرد .
با ملایمت از هر کدومشون حالشونو پرسیدم
یکی از مجروحا : فرمانــــده ...!
به طرف صدا برگشتن ، علی بود یکی از بچه های گردان که به کتفش تیر خورده بود -بله علی جان !!!
- یا حیـدر ؟؟؟
چشمامو آروم رو هم فشردمو گفتم : یا حیدر

#یا_حیدر💚

#یازهرا_پیش_حسین_رو_سفید_شدن_رو_پای_ارباب_شهید_شدن_تمومه_آرزومه

#در_خماری_بمانید😬
#خبرای_جدیدی_تو_راهه😇✋🏻
ادامہ دارد😍

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_سوم


چشمامو اروم روی هم فشردمو گفتم :یاحیدر💚

علی از نتیجه ی عملیات با خبر نبود بخاطر حاله بدی که داشت تو عملیات اصلی هم نتونست شرکت کنه،دکتر شایان مشغول عوض کردن پانسمان یکی از بچه ها بود که تا متوجه حضور من شد دست از کار کشید با سرعت رفتم کنارش و اشاره کردم تا به کارش ادامه بده
_فرمانده...خدا بد نده؟
_خدا که هیچ موقع بد نمیده قربونش برم هر کارش مصلحته و حکمتی داره... شما کار بچه هارو انجام بده به موقعش سر منم میرسی
_اطاعت یدونه فرمانده که بیشتر نداریم
سرمو اروم تکون دادمو بهش لبخند زدم طولی نکشید که این لبخند جاشو به درد دادو چشمام سیاهی رفت جلوی دهنمو گرفتم و ودستمو تکیه دادم به دیوار و زیر لبم گفتم،یا زهرا😓

دکتر شایان به طرفم نیم خیز شدو بازومو گرفتـــ
با تحڪم مانع کارش شدم
_چیکار میکنے حسام؟ حالت اصلا خوب نیستـــ حد اقل اجازه بده ببینم چتــ شده😥
_گفتم که اول کار بقیه😞
_اخر سر این لجبازیات من پیر میشم😣
حالم اصلا مساعد نبود تکیمو زدم به دیوار و منتظر دکتر شدم انقد پانسمانو با عجله می بست که واقعا باورم شده بود که ادم مهمی ام...
هی خدایا می بینی،شاهدی؟؟ بزرگی شده به چهار تا درجه.
این مهمه که ادم پیش خدا چهار تا درجه داشته باشه نه پیش خلق الله.
همیشه این موقعیتم تو این جور مواقع اذیتم میکرد،دیگه بدنم حس نداشت ...
بازم همون حالتی بهم دست داده بود که تو بیابون داشتم،بدنم به رعشه افتاده بود رو کف درمونگاه زانو زدم
زیر لب ذکر لا اله الا الله و می گفتم ارامش عجیبی بهم میداد❤️

دیگه متوجه اطرافم نبودم که با سر خوردم زمین.
چشمامو که باز کردم نور خورشید وسط صورتم بود رو تخت تو درمونگاه دراز کشیده بودم از جام پاشدم سرممو گرفتم تو دستم خواستم از اتاق خارج بشم که اشکان جلوم سبز شد😑
_کجا فرمانده؟حال و روزتو دیدی؟بشین سرجاتــــــ اینجور مواقع دیگه من فرمانده ام😠
_نه اشکان امروز خیلی کار داریم، بچه ها هنوز اعزام نشدن.
خیلی کلافه بودم،بشدت فشار عصبی بدی روم بود.

_مگه من رفیقت نیستم؟
_این چه حرفیه میزنی؟معلومه که هستی
_بچه هارو اعزام کردم..اخه حالت خیلی بد بود نباید به خودت فشار بیاری😕

ارامشی تو چشماش بود که منو به خنده وا میداشت😌

این بشر همیشه تو مواقع سختی کمک حالمه #عاشقتم_رفیق😍

_پسر تو کی اینکارارو کردی؟
یه لبخند بی جونی زود وگفت:
_شما بی هوش بودی برادر....میگم حسام بچه ها که اعزام شدن بیا ما هم برگردیم حالت خوب نیست اصلا.
_چقد تو عجله داری پسر مجروحامون موندن هنوز😔
_پع، داداشه مارو باش مثل اینکه کلا تو اغما رفتیا،برادر خنگ خودم میگم اعزام شدن تکرار کن اع ز ا م ش د ن...😕

چشمامو از تعجب درشت کردمو گفتم:نهههههههههه میگم یدفعه ای تو میشدی فرمانده دیگه بابا دست مریزاد😮
میگم اشکان به این دکتر شایان بگو بید سرمو منو از دستم در بیاره دیگه تموم شده از یه جا نشستن خوشم نمیاد
از فضای خفه ی در مونگاه که بیرون اومدم چشمم خورد به اتاق فرماندهی با جدیت قدم برمیداشتم بچه ها همیشه میگفتن عاشق همین جدیتتیم وارد اتاق شدم لباسای نظامیمو تنم کردم همیشه وقتی لباس چریکی می پوشیدم احساس خوبی بهم دست میداد...
به ریشام دست کشیدم دیگه خیلی بلند شده بودن، هرموقع از عملیات میخواستم برگردم این ریختی میشدم وسایلمو جمع کردم من باتک تک این روزا خاطره داشتم،عاشق کارم بودم چون اعتقاد داشتم،مثل دو تابال واسه رسیدن به اروزی ابدیمه...
وسایلامو که جمع کردم کلاهمو گذاشتم رو سرم و رو به عکس، اقا وایستادم و احترام نظامی گذاشتم و زیر لب اما محکم گفتم:الله اکبر پاینده رهبر..

#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید.😍

#بهترین_داستانی_که_تو_عمرم_خوندم

#یا_حیدر 💚
#ادامه_دارد

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_پنجم


_فردا گزارش عملیاتو تحویل بدین واینکه قراره ازتون تجلیل بشه.
_اطاعت امر میشه،عذر میخوام سرهنگ مراسم تشیع شهدا کی برگزار میشه؟
_احتمالا یک هفته دیگه باشه،خب دیگه.خب دیگه کاری ندارم خدانگهدار😕✋🏻
_یاعلی😐✋🏻

تلفونو قطع کردم رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم وبه حیاط نگاه کردم.
دلم پیش شهدا بود،خیلی سخته کسایی رو از دست بدی که باهاشون زندگی میکردی.😔

بوی غذا تو خونه پیچیده بود،از اتاقم خارج شدم ورفتم تو اشپزخونه وگفتم:
_به به!چه بویی،چه عطری،دلم واسه دست پخت مامانم به ذره شده بود😋
مامان که داشت سبزیارو می ریخت تو ظرف گفت:الهی بمیرم،هفت ماهه خواب وخوراک نداری الان غذا اماده میشه🙂
_مامان پس محمد کی میاد؟؟؟
_محمد؟؟؟مدرسه اس، نیم ساعت دیگه میرسه.
_هعی.دلم واسش یه ذره شده؛کی میشه بیاد یه دست فوتبال بزنیم🤗
مامان با یه لحن پر از غصه نفس عمیقی کشید وگفت:بچم از دوری تو مریض شده،خیلی لاغر شده،از اول وابسته ی خودت کردیش حالا اینجوری بار اومده🙁

راست میگفت!محمد تنها داداشم بود که 10 سال ازم کوچکتر بود،بعنوان تنها برادری که براش بودم بهم خیلی وابسته بود وعاشق کارم بود اونم میخواد پلیس بشه😎🔫

در جواب مامانم هیچی نداشتم بگم سرمو به علامت تایید حرفاش تکون دادم احساس میکردم مامان حالا تازه داره ناراحتیاشو نشون میده رفتم پیشش وگفتم :
_مامان؟
مامان با یه لحن سرد گفت:بله؟
_مامان معذرت میخوام،من خاک پاتم، میدونم ۷ ماه خیلی زیاده،من همین جا قول میدم،دیگه هیچ وقت ازتون اینقدر دور نمونم
مامان سعی میکرد خودسو سرگرم نشون بده اما من میدیدم اشکاش داره میریزه.
داشت خورشتو تو ظرف میریخت.
دوباره با کلافگی گفتم:د، قهر نکن دیگه خوب بود قطع نخاع میشدم یا جنازم برمی گشت الان که سرومرو گنده جلوت نشستم چرا اوقات تلخی میکنی؟
مامان با بغض گفت:زبونتو گاز بگیر 😢

ظرف قرمه سبز رو گذاشت تو سفره خودشم نشست.
نشستم روبه روشو گفتم:اصلا من غلط کردم بخند دیگه ،بخندددد مادر من،مامان خندش گرفت وگفت:بس کن حسام دیگه خب.
_الهی من قربونت برم😍

یه قاشق خورشت ریختم رو برنج وقاشقو گذاشتم تو دهنم....😋
_به به غذای مامان من باهیچ غذایی قابل مقایسه نیست ،قاشقمو کردم تو ماست وگفتم:عه....بابا کجاست؟؟؟😶

_تو خواب بودی رفت بیرون قرار بود امروز با دوستاش برن کوه دیگه بیدارت نکرد.
غذامو که خوردم رفتم نشستم تو حیاط.بی صبرانه منتظر بودم محمد در بزنه.
یکم که گذشت شروع کردم به قدم زدن،تو ذهنم اماده میکردم وقتی اومد چی بگم.
سر ظهر بود رفتم سمت حوض ویه ابی زدم به صورتم همین که سرمو بالا گرفتم با چشمای عسلی محمد روبه رو شدم که مقابلم یعنی اون طرف حوض وایستاده بود،ایستادم تمام حرفایی که اماده کرده بودم بهش بزنمو فراموش کردم.

محمد با بهت به صورتم زل زده بود😦
همون لحظه کولشو پرت کرد ودویید تو بغلم،می خندید وگریه میکرد😂😭

_بی وفا کجا بودی؟
۷ماه ۱ روز و۱۴ ساعته منو کاشتی رفتی.☹️

خندیدمو از بغلم جداش کردم، با لبخند نگاش کردم محمد با لبخند گفت:داداش اینچه قیافه ایه؟؟؟وژدانن عین داعشیاا شدی...😐

دستی به ریشم کشیدمو گفتم:هرکی ریش داش داداعشیه پس؟؟🤔

_نه منظورم ریشات نبود..موهات خیلی بلند شده چشات داره از حدقه میزنه بیرون😢

_دست شمادرد نکنه دیگه،یهو بفرمایید شبیه نوه ی گوریل انگوری وپلنگ صورتی شدم☹️

#منتظر_ادامش_باشید🤗
#به_جاهای_خوبش_داریم_میرسیم😎
#داره_کم_کم_عاشقانه_مذهبی_میشه😍

#یا_حیدر
#ادامه_دارد


کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان

#فرمانده_من

#قسمت_هفتم


_نگران اونش نباشید،مرخصی میگیرم.
تازه از عملیات اومدم فکر کنم بهمون مرخصی بدن😃
عصر روز بعد با اشکانو علی ومرتضی برای ثبت نام رهیان نور وارد حیاط بسیج شدیم،وارد اتاق مخصوص شدیم اقای حمدی ستوانیکم سپاه بود وتو پایگاه بسیج شهید فهمیده کار میکرد اسمامونو واسه اردوی راهیان نور نوشتیم.
هنوزم بعد ۱۰سال که تو ۱۶ سالگی رفته بودم اونجا نتونسته بودم روحمو با خودم برگردونم امابعد اینکه وارد نیروی انتظامی شدم دیگه نتونستم برم اما الان مثل اینکه شهدا طلبیدن.
بعد از ثبت نام با بچه ها رفتیم پارک اشکان:
_حسااام چته تو،چرا انقد تو خودتی؟
_فکر فکه و دوکوهه و طلائیه و... یه لحظه از ذهنم بیرون نمیره...
علی:داداشه مارو باش حسام جمع کن خودتووو ۲۶ سالته
_علی نگو این حرفارو شلمچه که سن نمیشناسه،اونجا همونجاییه که از نوجوون ۱۳ مثل شهید بهنام محمدی تا پیرمرد ۸۸ ساله مثل حاج عبدالحسین کارگر جونشونو بخاطر منو تو دادن از تو که یه نظامی هستی بعیده این حرفا من روحم با اونجا گره خورده.
_اشکان:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه شهید زنده جلوش نشسته.😇
مرتضی یه تک خنده ای کردو گفت:از دست شماها،اخرشم خودم شهید میشم همتون ضایع میشید😎
با این حرف مرتضی سه تامون باهم برگشتیم طرفش وبا یه نگاه طلبکارانه گفتیم:استغفرالله اخوی دیگه این حرفو نزنیا😠
اشکان:زبونتو گاز بگیر😕
علی:ب من ابــ طلا بدید فشارم افتاد
مرتضی:وا مگه چی گفتم،بد میگم بگید بد میگی😶
_ د اخه بد میگی دیگه برادر من مارو که از قافله کلا خط زدی...😡

#ادامه_دارد
#یا_حیدر
#وای_داره_ژذابــ_میشه🔫😍

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_هشتم

بعد از اینکه از بچه ها جداشدم شبــ شده بود،حالا که میخواستم برم شلمچه دلم میخواستــ برم مزار شهدای گمنام میخواستم باهاشون تجدید پیمان کنم.
پام که به مزار رسید یه عطر خوش اشنا به مشامم خورد اینجا تیکه ای از بهشته.😍💚

به فانوسای روشن سر مزار هرشهید چشم دوختم فضای خیلی قشنگیرو درستــ کرده بودن.😇

خیلی حالم بهتر شده بود این شهدای گمنام در عین گمنامی آشناترین دوستای من هستن،باز هم اومدم.
میدونم که بازم ردم نمیکنید اومدم به آشناترینای زندگیم نذرمو بگم.
همینطور که تو دلم باهاشون حرف میزدم فاتحه ای زیر لب زمزمه کردم،
بعد از اینکه احساس سبکی بهم دست داد از جام پاشدم برگشتم اروم قدم بر میداشتم که سیاهی چادره خانمی جلوی چشمام ظاهر شد سرمو انداختم پایین و اروم از کنارش رد شدم اما
بلافاصله صداش تو گوشم زنگ زد که منو پسرم خطاب کرد.😌
ایستادم،تعجب کرده بودم!
برگشتم تا جواب بدم اما هیچکس نبود. چند بار پلک زدم،اما من خرافاتی نشده بودم مطمئنم یکی منو صدا زد.
اما هیچکس نبود غیر ممکن بود،من تو هوشیاری کامل بودم.😥
تو مسیر خونه فکرم دائما مشغول مزار شهدا بود،اما هر چی فکر میکردم بد تر افکارم مغشوش تر میشد.
تو رخت خواب دائما غلت میزدم و خوابم نمی برد،نزدیکای ساعت دو بامداد بود که خوابم برد😴

بازم تو مزار شهدا بودم اما اینبار هراسون دنبال یه چیزی می گشتم انگار گمشده ای داشتم از بین مزار شهدا می دوییدم و کلمه ی ``مادر`` و بلند صدا میزدم😭
حرکاتم دست خودم نبود عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود لباسای نظامیم تنم بود،هر از چند گاهی خسته میشدم وسرجام می ایستادم اما بعدش باز دنبال شخصی در تکاپو بودم،از نفس افتاده بودم نفسم بالا نمیومد بازم مثل اونموقع تو عملیات تنگی نفس گرفته بودم.
باصدای تحلیل رفته ای که به زور شنیده میشد با اخرین رمقی که که تو تنم بود فریاد زدم مااادر...
بعد از چند دقیقه بوی عطر خوش گل نرگس پیچید تو فضا درد و خستگیامو به یک باره فراموش کردم.
از جام برخاستم نسیم خنکی می وزید ویه نور درخشان فضای مزارو روشن کرده بود قدم برداشتم سمت نور خیره کننده ای که رو به روم بود،صدای همون خانم تو مزار پیچید تو گوشم«نذرت قبول پسرم»💞

خواستم حرفی بزنم که از خواب پریدم،عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و تمام بدنم میلرزید والتهاب داشت،نمی تونستم حالت عادیه خودمو بدست بیارم،خواب خیلی عجیبی بود.
عجیب بود درست موقعی که قراره فردا برم شلمچه.

#قسمت_هفت_شخصیت_اصلی_داستان_وارد_میشه😍💜

#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دوازدهم

سوار ماشین شده بودم و دوس داشتم با یکی حرف بزنم و با آب و تاب از قشنگیای دوکوهه واسش بگم ناخودآگاه به طرف بغل دستیم مایل شدمو گفتم : من فاطمه ام از آشناییتون خوش وقتم، باشنیدن صدام سرشو بلند کردو با یه لبخند مهربون باهام احوال پرسی کرد

سپیده:چه عجب شما یه حرفی زدی دیگه به کل قطع امید کرده بودم😬
_اخه شما از تهران تا اینجا سگرمه هات تو هم بود جرئت نمیکردم چیزی بگم😶

تک خنده ای کردو گفت:راستش تو هم جای من بودی اون حالو داشتی،قرار بود با یکی از دوستام بیام اینجا و به اصرار اون اومدم،اما امروز صبح نیومد،بعدش فهمیدم خانم خوااااب مونده.😞

_خخخخخ...اونم مثه من خوشخوابه.بسیار خب ما در طول سفر می تونیم همراه هم باشیم.🤗
_مگه تو تنهای تنها اومدی؟؟؟🤔
_خب اره دیگه.😉
_واااای تو دیگه کی هستی،من با برادرم اومدم ولی تو این سفر ادم نمیتونه با پسر جماعت کنار بیاد،یعنی سخته بایه مرد باشه چون شبا تو پادگان جدا میخوابیم.
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم. یک ساعت بعد رسیدیم به پادگان شهید زین الدین، بعد از استقرار و شام ونماز رفتم روی تختم، که کنار پنجره بود دراز کشیدم.
تو هر اتاق دوازده تا تخت بود.پ من و سپیده تختامون پیش هم بود،دلم نمی خواست بخوابم قلبم بی قرار بود واسه رسیدن به «کانال کمیل»😍
چشامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.تصویر پادگان دو کوهه جلوی چشام بود توی خواب و بیداری یه لحظه چهره ی اون اقایی اومد تو ذهنم که لبه حوض نشسته بود مظلومیت و در عین حال ابهتی که صورتش داشت، نورانی و عجیب جلوه میداد.
عجیب که میگم یعنی چهرش با ادم حرف میزد. هرچند فقط چند ثانیه به هم خیره شدیم ولی چهرش کامل تو ذهنمه.
با یه صدای نا اشنا از خواب پریدم خمیازه ای کشیدم و با چشای نیمه باز ساعتو نگاه کردم سه و نیم نصف شب بود، اما چراغای پادگان روشن بود به سپیده نگاه کردم با خیال راحت خوابیده بود همون طور که نشسته بودم چشمامو بستم خوابم میومد وقتی چشمامو میبندم بهتر صداهای اطرافمو میشنوم. صدای مناجات میومد پشت بلند گو دعای عهد گذاشته بودن😍
زیر لبم``یاعلی``گفتمو از جام بلند شدم از راهرو گذشتم و وارد محوطه ی بیرون پادگان شدم نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد نفس عمیقی کشیدم سرمو بلند کردم و به اسمون که غرق مهتاب و نور و ستاره بود خیره شدم😃
راست میگفتن.اینجا اسمون به زمین نزدیک تره بعد از وضو گرفتن،از تو اتاق چادرمو جانماز شیری رنگمو برداشتم و اومدم بیرون.
جانمازمو پهن کردم.
دوس داشتم زیر نور مهتاب نماز شب بخونم درست جایی که شهدا نماز شب می خوندن با تجسم این فکر تو ذهنم ناخود اگاه لبخند زدم.
خورشید طلوع کرده بود و موقع حرکت بود با سپیده وسایلو جمع کردیم و از پادگان خارج شدیم،به در خروجی که رسیدیم مخوانی«ای لشکر صاحب زمان اماده باش اماده باش»و بوی اسفند فضارو پر کرده بود.
بعد از اینکه از یه بخش تونل مانند که از سقفش سربندای رنگی اویزون بود رد شدیم ماشینا رو دیدیم اولین پله اتوبوسو که بالا رفتم با هیبت یه مرد مواجه شدم که نزدیک بود پام سر بخوره بخورم زمین.😰
عصبی شده بودم شدیدا،سرمو گرفتم بالا از تعجب چشمام مثل سکه شده بودن.
همون اقایی بود که دوکوهه پیش حوض دیده بودمش داشت از ماشین ما خارج میشد.😨
به خودم که اومدم دیدم با دهن باز و چشمای گرد شده زل زدم تو چشمای یه نامحرم.😵
عوضش تو چشمای اون اقا ذره ای تعجب حس نمیشد به گمونم من زیادی منگول میزدم،مثل دیروز کاملامیشد یه ارامش عمیق ازش دریافت کرد.
یه صدای نسبتا کلافه از پشتش اومد که میگفت:حسااام!برادر بسیجیه گلم باز که عین مجسمه وایستادی چرا نمیری؟اینجا ترافیک شده ها.
ای وای پس اون پشتیه نمیدونه من عین گلابی دارم به این اقاهه که اسمشم حسامه نگاه میکنم،سرمو انداختم پاین وعقبکی از پله اومدم پایین.اون اقاهم بدون توجه به من پیاده شد و رفت.
پشتش یه اقای دیگه ای پیاده شد ودر کمال ناباوری به سمت ما اومد اما بعد از سلام و احوال پرسی خودمونی که با سپیده کرد فهمیدم برادرشه.
عادت نداشتم با اقایون حرف بزنم.پس وارد ماشین شدم و سرجام نشستم.

#خبرهایی_در_راه_استــــــ😜
#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_سیزدهم

همونطور که با اخم به روبروم زل زده بودم سپیده اومد کنارم نشست.
_خانووومه،فاطمه خانوووم چرا اخم کردی؟😕
_هیچی فکرم مشغوله،کجا میخوایم بریم؟🤔

_وااااا،تو نمیدونی؟ داریم به بهترین قسمتی که تو عمرم دیدم میریم
انقد با اشتیاق جملشو گفت که با ذوق چشمامو مظلوم کردمو گفتم:کجاااا؟؟؟😍
_حدس بزن👻
_اووووم،کانال کمیل؟😌
_نع.
_اروند؟🙁
_نچ،فک میکردم باهوشی یه ذره دیگه به مغزت فشار بیار
همونجور که داشتم فکر میکردم یه دفعه ای چشمامو از تعجب و ذوق درشت کردمو گفتم:نگو که داریم میریم فتح المبین؟😳
_آباریکلا،ایهیم میریم همونجا
وااای اصلا باورم نمی شد،رویای فتح المبینو فقط تو خواب می تونستم ببینم.انقدر خوشحال بودم که یه لحظه نمی تونستم سر جام بند بشم.
واسه دیدن فتح المبین لحظه شماری میکردم اخه شنیده بودم اونجا با همه جای شلمچه فرق داره سرسبز تره مظلومیتش بیشتره اینکه میگم مظلومیتش بیشتره منظورم همون"قتلگاه شهداس"
هیچ موقع که شانس ندارم از شانس گنده من این راننده ی فس فسو حرکت نمی کنه.😤
خلاصه بعد از کلی بال بال زدن ما شین حرکت کرد تو طول راه همش دسته سپیده ی بدبختو میگرفتم و از قشنگیای فتح المبین که شنیده بودم براش تعریف میکردم.😆
بیچاره با اونکه خودش یه بار اومده بود ولی بازم به وراجیای من گوش میداد.😬
تقریبا نیم ساعت بود که از پادگان شهید زین الدین حرکت کرده بودیم که یدفعه ماشین توقف کرد با ذوق از پنجره بیرونو نگاه کردم که وا رفتم😞
راننده از ماشین پیاده شده بود و داشت با ماشین کلنجار میرفت اقا حسام و برادره سپیده هم از ماشین پیاده شده بودن و داشتن به ماشین نگاه می انداختن،فک کنم از شانسه بدبختیه منه که ماشین خراب شده.
همونطور که حدس میزدم بود.
راهنمای سفر از جاش بلند شد و گفت: خواهرا و برادرای گرامی مثل اینکه برای ماشین نقصی پیش اومده با عرض پوزش ازتون درخواست داریم به گروه های چهار نفره تقسیم بشیدو تا فتح المبین پیاده برید خوشبختانه راه هم زیاد طولانی نیست نیم ساعت پیاده روی داره😅
یعنی به معنای واقعی بادم خالی شد با قیافه ی درهم با سپیده پیاده شدیم.
همه سریع به گروه های چهارتایی تقسیم شده بودن.فقط منو سپیده مونده بودیم دوتایی هاج و واج بهم نگاه کریم و پقی زدیم زیر خنده😂
_سپیده ببین انقد یعنی تا این حد بد شانسیم که دونفرم نمونده با ما هم گروه بشه.😬
_اشکال نداره که خواهره من،خودمون دوتایی میریم.
_اره بابا،فک نمی کنم عیبی داشته باشه که.
کنار هم حرکت میکردیم که از پشت صدای راهنمای راهیانه نورو شنیدیم توقف کردیم.
_خواهرا،شما چرا دونفرید؟
هم زمان دوتایی باهم برگشتیم یه لبخند مسخره زدیم وگفتیم:خب هیچکی نمونده بود باما بره.😑
_نمیشه که باید گروه چهارتایی باشین درضمن ما با هر گروه از خوهرا یه مرد هم فرستادیم برای نشون دادن راه،صبر کنید الان یکیو براتون می فرستم
با ابروهای گره خورده رو به سپیده کردم و بلند گفتم:من نخوام با یه برادر برم باید کیو ببینم؟
حسام: منو
باتعجب برگشتم طرف صدا،برادر حسام بود.
سرمو انداختم پایین و از حرص لبمو گاز گرفتم و به کلی لال شدم.
سپیده ریز می خندید،اروم از بازوش نیشگون گرفتم که نخنده ابرومممم رفتــــــ😫
دو دقیقه دیگش اشکان برادر سپیده ام به ما پیوست.
اصلا از این موقعیت خوشحال نبودم با یاد اوری سوتی که داده بودم اصلا سرمو بالا نمی گرفتم.
کلا جدا از اون سه تا حرکت میکردم اصلا روم نمیشد.
چند دقیقه که به همین منوال گذشت یدفعه صدای اذان پیچید تو گوشم،باتعجب سرمو گرفتم بالا تا ببینم صدا تو بیابون از کجا داره میاد که دیم گوشیه برادر حسامه.
حسام:خواهرا اگه اجازه بدید من اینجا نمازو بخونم.
اشکان:نه اجازه نمیدیم حسام،بابا ابپز میشیم.
نمازه تو که نمازه معمولی نییست که نمازه جعفره طیاره😩
حسام:من گفتم خواهرا،شما خواهرید عایا؟🤔😕
با این حرفش منو سپیده زدیم زیر خنده.😂
سپیده:نه اقا حسام ما مشکلی نداریم.
حسام:خانم ایران نژاد شما چی؟مشکلی نداره؟
منو میگفتتتتت؛هیییییییععععع.
با غروز سرمو بلند کردم اما هرچی به بلند میکردم به کله ی برادر حسام نمی رسید،اخه قدش خیلی بلند بود با اخم مصنوعی که رو صورتم بود گفتم:عالیه،منم میخوام نماز بخونم.
سپیده:فکر خوبیه،منم میخونم
اشکان:دسته شما درد نکنه دیگه.😕
باز سپیده رو کرد به برادر حسامو گفت:پس ما به شما اقتدا میکنیم😌
برادر حسام با تعجب گفت:من؟😳

ادامه_دربخش_بعد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_چهاردهم

همونطور که سرش پایین بود ادامه داد:اخه منکه لیاقت ندارم.😥
اشکان:حسام جان ول کن تو رو خدا،الان ولت کنیم دوباره میزنی زیر گریه که از قافله عقب موندم و وژدانن دارم ابپز میشم بخون دیگه.
خلاصه ما پشت برادر حسام ایستادیم و قامت بستیم وشروع کردیم به نماز خوندن انقدر با شیوایی و صوت زیبا عبارات عربیه نمازو ادا میکرد که واقعا فهمیدم اینجور که من نماز می خوندم از دم همشون غلط بوده خخخخ😆
بعد از نماز دوباره شروع به حرکت کردیم، یکم که جلوتر رفتیم تفاوته این منطقه‌رو با جایی که قبلا بودیم کاملا حس میکردم اینجا کم کم فضای محوطه سبز می شد درختا و بوته های سبز رنگی به چشم میخورد.
کلا تو هپروت بودم که عبارته ((انا فتحنا لک فتحا مبینا)) به چشمم خورد.
باورم نمیشد اینجا فتح المبین بود.
ناخوداگاه یه لبخند زدم و این ایه از قرانو زمزمه کردم.
رسیده بودم به قطعه ای از شلمچه که
حکم کربلا رو داشت.

#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_هیجدهم


چشای سپیده که حسابی قرمز و متورم بود اما خودمو نمی دونستم رفتیم سمت اتوبوسی که سپاه فرستاده بود، سوار اتوبوس که شدیم.
تازه به عمق حرف برادر حسام که میگفت (به سلاحی که امام زمان(عج)توصیه کرده پناه میبریم( همون زیارت عاشورا )پی بردم.
چقدر قشنگه موقعی که به امامو شهدا متوسل میشی و جواب میده،شیرینی که این لحظه داره ،شیرینی نون خامه ای نداره. 😂
حالا دیگه احساس می کردم وارم به اون چیزی که مغزمو قلقلک میده میرسم به اینکه اقا حسام شبیه کیه.🤔
بالاخره میفهمم.
وژدان:یه ادم چقدر می تونه پیش شهدا عزیز باشه که اینقدر زود جوابشو بدن.
خودم: خیلی.😢
وژدان:تا حالا انقدر قانع نشده بودم😕
میدونی یه شخصیته متفاوتی داره، این شخصیتشو اولین بار موقعی حس کردم که تو بیابون وسط راه شروع کرد به نماز خوندن، بعدش مسئولیت پذیری بالاش بعدش عمل به دستورات امام زمان 😍 بعدش مداحیش همه و همه منو یاد شهدا میندازه.❤️
با اینکه همش سه روز همسفریم اما انگار قده یه عمر میشناسمشون همونجوری که وقتی بیوگرافی یه شهید و میخونم و خیلی زود بهش مانوس میشم.
وژدان: دیگه خیلی قانع شدم 😊
سرمو و تکیه دادم به صندلی و چشمامو رو هم گذاشتم با صدای سپیده از خواب پریدم...
البته خواب که نه همون هپروته خودمون😁
سپیده: چه عجب زیبای خفته بیدار شدن.😐
حاج خانم قراره فقط نیم ساعت تو فکه بمونیم الان پنج دقیقش گذشته یعنی اگر ما بیست و پنج دقیقه دیگه اینجا نباشیم به علت کمبود وقت کانال کمیل از برنامه حذف میشه...😨
با این حرفش انگار برق سه فاز بهم وصل کردن سریع از جام بلند شدم دوربینمو برداشتم واز ماشین زدم بیرون.
سپیده هم با یه لبخند ژکوند یکم جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن به دروازه ی فکه که رسیدیم بارون شروع کرد به باریدن.🌦🌧
کاش این بارون اونروزی که رزمنده ها از تشنگی شهید شدن میبارید چه بارونی،به به😍☔️
پا توی فکه گذاشتم خاک رملی فکه راه رفتن ادمو سخت میکرد پیش خودم گفتم:جوونای کوچکتر از من با وزن بیست کیلویی و سلاح سنگینی که حملشون میکردن چجوری می تونستن تو این خاک حرکت کنن، مسلما نیروی ایمان بهشون کمک میکرده.😔
سپیده:فاطمه تو فکری،یعنی از لحظه ای که زیارت عاشورا تموم شد تو فکریها.خبریه؟
_ن بابا چ خبری؟😕
_خب پس اگه خبری در حوزه ی لیلی و مجنون نیست نه ببخشید حسامو مجنون
وسط حرفش پریدمو با تندی گفتم:مجنون کیه؟
_مجنون؟در فرهنگ لغت دهخدامجنون به کسی گفته شده که از شدت عشق دیوانه اس. 😂
بعد مکثی کرد و گفت:اصلا منظورم به تو نبودا.
ولی من همچنان با اخم غلیظ نگاش میکردم.😠
برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:خیلی خب رسیدیم به قتلگاه شهید اوینی
ای جانه دلم با لبخند به سمت قتلگاه رفتم خم شدم یکم از خاکه رو زمینو برداشتمو بوسیدم و شروع کردم به خوندن فاتحهوهمیشه سعی میکردم تو زندگیم و کارام از شهید اوینی الگو بگیرم اخه شهید اوینی روح خیلی بزرگی داره ،خیلیییییییییییییی💚
از اونجایی که یک ربع بیشتروقت نداشتیم با عجله برگشتیم اما دلمو جا گذاشتم تو فکه 💔
وقتی میای شملچه قلبت چند تا تیکه میشه که هر تیکشو یه جایی جا میذاری حالا باید منتظر بمونی تا شهدا با گوشه ی چشم یه نگاهی بهت بندازنو دوباره برگردیو تیکه های قلبتو پس بگیری.😞
سوار ماشین شدیم، کاش میشد بیشتر بمونیم و فکه رو بهتر درک کنم، اخه فکه خیلی فضای عاشقونه ای داره ادم خیلی میتونه با اینجا انس بگیره
هر چند فکه تو سه حرف خلاصه میشه:
#رمل #تشنگی #غربت
#با_ما_همراه_باشید
#یا_حیدر 💚

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_هفت

سپیده مرض،میکشمت شد تو یه بار جدی باشی؟ 😡
_ چشم چشم.. دیگه حرف نمی زنم...😂
ببین تو کلا به این عکسه کار نداشته باش
ولی پیشنهادت بنظر منم جالبه اینجوری متوجه میشن که هر عکس متعلق به کدوم منطقه اس...
_ اره ولی زیر عکسه برادر حسام بنویس یادمان برادر حسام😂
_باز شروع کردی؟؟ 😡
_ نه تازه تموم کردم😕
_ چیو؟
_کارمو دیگه یه ایده به این گنده ای دادم کلی انرژی مصرف کردم خسته شدم خوابم میاد تو درک نداری؟؟؟میرم یه چرتی چیزی بزنم.😴💤
_جون به جونت کنن خواهر کوالایی😂
_ اهان یعنی اشکان کوالاعه؟🤔
_ نه..نه اصلا منظورم این نبود🙄
_باشه دیگه یعنی بهترین دوستش برادر حسامم کوالاعه بالاخره یه کوالا بایه ادم که دوست نمیشه😜
_ اِی وایییییی همون تو بخوابی من سنگین ترم...😒
از حرفای سپیده خندم می گرفت حین کار کردن همش قیافه ی برادر اشکانو شکل کوالا تصور می کردم می زدم زیر خنده...
خدا مرگم بده چقد این بشرو مسخره کردم
به پیشنهاد سپیده نمایشگاهو قسمت بندی کردم تو قسمت اول جایی که عاشقش بودمو عکساشو زدم😍
کانال کمیل💚
عکسایی بودن که روح و قلبم باهاشون انس می گرفت
بعد از کانال کمیل عکسای فکه و دوکوهه رو زدم❤️
وقتی یاده دو کوهه میافتادم... وجودم سرمست از حوض ابی میشد که اونجا از همه بیشتر دوستش داشتم😔
دونه به دونه عکسارو که می زدم...
یاد خاطره ای می افتادم...
خیلی حالمو خوب می کرد این عکسا... دیگه از نفس افتاده بودم😫
فقط عکسای یادمان فتح المبین مونده بود که قصد داشتم تو اخرین بخش نمایشگاه بزنمشون
سپیده خانمم که هنوز خواب بود مثلا اومده بود به من کمک کنه😂
یه یا علی گفتمو دوباره کارمو شروع کردم😍
همه ی عکسای یادمان فتح المبینو زده بودم که فقط عکسه برادر حسام مونده بود
عکسو گرفتم تو دستم و دقیق توش خیره شدم
یه چهره ی جدی و در عین حال خندان نگاهه روبروش حتی تو عکس هم به من نبود
عکسی بود که بی اقرار از همه بیشتر دوستش داشتم❤️
چون خیلی رو تکنیکش کار کرده بودم و همچنین منو یاد شهید همت می انداخت عکسو نزدیک دیوار بردم و نصب کردم.
یه چرخی دور خودم زدم و نفس عمیقی کشیدم، بالاخره به ارزوم رسیدم😌💜

#ادامه_دارد 😉
#اتفاقات_عاشقانه_ای_در_راه_است 😍
#یا_حیدر💚


👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝