Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهاردهم
💥#ویژگیهای_اخلاقی
👌غرور، خطرناک ترین آفت در زندگی مردان موفق است. یاد خداوند، توجه به زیردستان و رعایت ادب و احترام برای اطرافیان، غرور را در دل می میراند و انسان را تا قلّه های کمال بالا می برد.
🍀 #زین_الدین_مردی_خاکی_و_بی_غرور بود. همیشه #لباس_بسیجی به تن داشت، #پوتین_هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی می تراشید. #متواضع بود. چیزی که محبت زین الدین را در دل ها جا می کرد، #سادگی_اش بود.
🍀#دنبال_تشریفات و در بند #پست و #مقام #نبود. راحت بود و بی تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛
🍀با آنها غذا می خورد، درد دل هایشان را می شنید و از همه مهم تر، به آنان بسیار احترام می گذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود می کشید.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهاردهم
💥#ویژگیهای_اخلاقی
👌غرور، خطرناک ترین آفت در زندگی مردان موفق است. یاد خداوند، توجه به زیردستان و رعایت ادب و احترام برای اطرافیان، غرور را در دل می میراند و انسان را تا قلّه های کمال بالا می برد.
🍀 #زین_الدین_مردی_خاکی_و_بی_غرور بود. همیشه #لباس_بسیجی به تن داشت، #پوتین_هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی می تراشید. #متواضع بود. چیزی که محبت زین الدین را در دل ها جا می کرد، #سادگی_اش بود.
🍀#دنبال_تشریفات و در بند #پست و #مقام #نبود. راحت بود و بی تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛
🍀با آنها غذا می خورد، درد دل هایشان را می شنید و از همه مهم تر، به آنان بسیار احترام می گذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود می کشید.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
💞 #زندگی_مشترک
❣ماشین آمده بود دم در، دنبالش.
#پوتین_هایش را واکس زده بودم.
#ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بود
که #مرد_زندگیم💗 شده بود.
تند تند اشک های صورتم😢 را با
پشت دست پاک می کردم. #مادر آمد.
گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟
آخه تازه #روز_سومه. علی آقا گوشه ی
حیاط گریه می کرد. #خودش هم
#گریه_اش گرفته بود. #دستم را گذاشت
توی #دست_مادر، #نگاهش را دزدید😔.
سرش را انداخت پایین و گفت
« دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. »
#شهیدمصطفی_ردانی_پور
#خاطره
📚یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 92
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
💞 #زندگی_مشترک
❣ماشین آمده بود دم در، دنبالش.
#پوتین_هایش را واکس زده بودم.
#ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بود
که #مرد_زندگیم💗 شده بود.
تند تند اشک های صورتم😢 را با
پشت دست پاک می کردم. #مادر آمد.
گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟
آخه تازه #روز_سومه. علی آقا گوشه ی
حیاط گریه می کرد. #خودش هم
#گریه_اش گرفته بود. #دستم را گذاشت
توی #دست_مادر، #نگاهش را دزدید😔.
سرش را انداخت پایین و گفت
« دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. »
#شهیدمصطفی_ردانی_پور
#خاطره
📚یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 92
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw