#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_دوازدهم
سوار ماشین شده بودم و دوس داشتم با یکی حرف بزنم و با آب و تاب از قشنگیای دوکوهه واسش بگم ناخودآگاه به طرف بغل دستیم مایل شدمو گفتم : من فاطمه ام از آشناییتون خوش وقتم، باشنیدن صدام سرشو بلند کردو با یه لبخند مهربون باهام احوال پرسی کرد
سپیده:چه عجب شما یه حرفی زدی دیگه به کل قطع امید کرده بودم😬
_اخه شما از تهران تا اینجا سگرمه هات تو هم بود جرئت نمیکردم چیزی بگم😶
تک خنده ای کردو گفت:راستش تو هم جای من بودی اون حالو داشتی،قرار بود با یکی از دوستام بیام اینجا و به اصرار اون اومدم،اما امروز صبح نیومد،بعدش فهمیدم خانم خوااااب مونده.😞
_خخخخخ...اونم مثه من خوشخوابه.بسیار خب ما در طول سفر می تونیم همراه هم باشیم.🤗
_مگه تو تنهای تنها اومدی؟؟؟🤔
_خب اره دیگه.😉
_واااای تو دیگه کی هستی،من با برادرم اومدم ولی تو این سفر ادم نمیتونه با پسر جماعت کنار بیاد،یعنی سخته بایه مرد باشه چون شبا تو پادگان جدا میخوابیم.
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم. یک ساعت بعد رسیدیم به پادگان شهید زین الدین، بعد از استقرار و شام ونماز رفتم روی تختم، که کنار پنجره بود دراز کشیدم.
تو هر اتاق دوازده تا تخت بود.پ من و سپیده تختامون پیش هم بود،دلم نمی خواست بخوابم قلبم بی قرار بود واسه رسیدن به «کانال کمیل»😍
چشامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.تصویر پادگان دو کوهه جلوی چشام بود توی خواب و بیداری یه لحظه چهره ی اون اقایی اومد تو ذهنم که لبه حوض نشسته بود مظلومیت و در عین حال ابهتی که صورتش داشت، نورانی و عجیب جلوه میداد.
عجیب که میگم یعنی چهرش با ادم حرف میزد. هرچند فقط چند ثانیه به هم خیره شدیم ولی چهرش کامل تو ذهنمه.
با یه صدای نا اشنا از خواب پریدم خمیازه ای کشیدم و با چشای نیمه باز ساعتو نگاه کردم سه و نیم نصف شب بود، اما چراغای پادگان روشن بود به سپیده نگاه کردم با خیال راحت خوابیده بود همون طور که نشسته بودم چشمامو بستم خوابم میومد وقتی چشمامو میبندم بهتر صداهای اطرافمو میشنوم. صدای مناجات میومد پشت بلند گو دعای عهد گذاشته بودن😍
زیر لبم``یاعلی``گفتمو از جام بلند شدم از راهرو گذشتم و وارد محوطه ی بیرون پادگان شدم نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد نفس عمیقی کشیدم سرمو بلند کردم و به اسمون که غرق مهتاب و نور و ستاره بود خیره شدم😃
راست میگفتن.اینجا اسمون به زمین نزدیک تره بعد از وضو گرفتن،از تو اتاق چادرمو جانماز شیری رنگمو برداشتم و اومدم بیرون.
جانمازمو پهن کردم.
دوس داشتم زیر نور مهتاب نماز شب بخونم درست جایی که شهدا نماز شب می خوندن با تجسم این فکر تو ذهنم ناخود اگاه لبخند زدم.
خورشید طلوع کرده بود و موقع حرکت بود با سپیده وسایلو جمع کردیم و از پادگان خارج شدیم،به در خروجی که رسیدیم مخوانی«ای لشکر صاحب زمان اماده باش اماده باش»و بوی اسفند فضارو پر کرده بود.
بعد از اینکه از یه بخش تونل مانند که از سقفش سربندای رنگی اویزون بود رد شدیم ماشینا رو دیدیم اولین پله اتوبوسو که بالا رفتم با هیبت یه مرد مواجه شدم که نزدیک بود پام سر بخوره بخورم زمین.😰
عصبی شده بودم شدیدا،سرمو گرفتم بالا از تعجب چشمام مثل سکه شده بودن.
همون اقایی بود که دوکوهه پیش حوض دیده بودمش داشت از ماشین ما خارج میشد.😨
به خودم که اومدم دیدم با دهن باز و چشمای گرد شده زل زدم تو چشمای یه نامحرم.😵
عوضش تو چشمای اون اقا ذره ای تعجب حس نمیشد به گمونم من زیادی منگول میزدم،مثل دیروز کاملامیشد یه ارامش عمیق ازش دریافت کرد.
یه صدای نسبتا کلافه از پشتش اومد که میگفت:حسااام!برادر بسیجیه گلم باز که عین مجسمه وایستادی چرا نمیری؟اینجا ترافیک شده ها.
ای وای پس اون پشتیه نمیدونه من عین گلابی دارم به این اقاهه که اسمشم حسامه نگاه میکنم،سرمو انداختم پاین وعقبکی از پله اومدم پایین.اون اقاهم بدون توجه به من پیاده شد و رفت.
پشتش یه اقای دیگه ای پیاده شد ودر کمال ناباوری به سمت ما اومد اما بعد از سلام و احوال پرسی خودمونی که با سپیده کرد فهمیدم برادرشه.
عادت نداشتم با اقایون حرف بزنم.پس وارد ماشین شدم و سرجام نشستم.
#خبرهایی_در_راه_استــــــ😜
#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_دوازدهم
سوار ماشین شده بودم و دوس داشتم با یکی حرف بزنم و با آب و تاب از قشنگیای دوکوهه واسش بگم ناخودآگاه به طرف بغل دستیم مایل شدمو گفتم : من فاطمه ام از آشناییتون خوش وقتم، باشنیدن صدام سرشو بلند کردو با یه لبخند مهربون باهام احوال پرسی کرد
سپیده:چه عجب شما یه حرفی زدی دیگه به کل قطع امید کرده بودم😬
_اخه شما از تهران تا اینجا سگرمه هات تو هم بود جرئت نمیکردم چیزی بگم😶
تک خنده ای کردو گفت:راستش تو هم جای من بودی اون حالو داشتی،قرار بود با یکی از دوستام بیام اینجا و به اصرار اون اومدم،اما امروز صبح نیومد،بعدش فهمیدم خانم خوااااب مونده.😞
_خخخخخ...اونم مثه من خوشخوابه.بسیار خب ما در طول سفر می تونیم همراه هم باشیم.🤗
_مگه تو تنهای تنها اومدی؟؟؟🤔
_خب اره دیگه.😉
_واااای تو دیگه کی هستی،من با برادرم اومدم ولی تو این سفر ادم نمیتونه با پسر جماعت کنار بیاد،یعنی سخته بایه مرد باشه چون شبا تو پادگان جدا میخوابیم.
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم. یک ساعت بعد رسیدیم به پادگان شهید زین الدین، بعد از استقرار و شام ونماز رفتم روی تختم، که کنار پنجره بود دراز کشیدم.
تو هر اتاق دوازده تا تخت بود.پ من و سپیده تختامون پیش هم بود،دلم نمی خواست بخوابم قلبم بی قرار بود واسه رسیدن به «کانال کمیل»😍
چشامو رو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.تصویر پادگان دو کوهه جلوی چشام بود توی خواب و بیداری یه لحظه چهره ی اون اقایی اومد تو ذهنم که لبه حوض نشسته بود مظلومیت و در عین حال ابهتی که صورتش داشت، نورانی و عجیب جلوه میداد.
عجیب که میگم یعنی چهرش با ادم حرف میزد. هرچند فقط چند ثانیه به هم خیره شدیم ولی چهرش کامل تو ذهنمه.
با یه صدای نا اشنا از خواب پریدم خمیازه ای کشیدم و با چشای نیمه باز ساعتو نگاه کردم سه و نیم نصف شب بود، اما چراغای پادگان روشن بود به سپیده نگاه کردم با خیال راحت خوابیده بود همون طور که نشسته بودم چشمامو بستم خوابم میومد وقتی چشمامو میبندم بهتر صداهای اطرافمو میشنوم. صدای مناجات میومد پشت بلند گو دعای عهد گذاشته بودن😍
زیر لبم``یاعلی``گفتمو از جام بلند شدم از راهرو گذشتم و وارد محوطه ی بیرون پادگان شدم نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد نفس عمیقی کشیدم سرمو بلند کردم و به اسمون که غرق مهتاب و نور و ستاره بود خیره شدم😃
راست میگفتن.اینجا اسمون به زمین نزدیک تره بعد از وضو گرفتن،از تو اتاق چادرمو جانماز شیری رنگمو برداشتم و اومدم بیرون.
جانمازمو پهن کردم.
دوس داشتم زیر نور مهتاب نماز شب بخونم درست جایی که شهدا نماز شب می خوندن با تجسم این فکر تو ذهنم ناخود اگاه لبخند زدم.
خورشید طلوع کرده بود و موقع حرکت بود با سپیده وسایلو جمع کردیم و از پادگان خارج شدیم،به در خروجی که رسیدیم مخوانی«ای لشکر صاحب زمان اماده باش اماده باش»و بوی اسفند فضارو پر کرده بود.
بعد از اینکه از یه بخش تونل مانند که از سقفش سربندای رنگی اویزون بود رد شدیم ماشینا رو دیدیم اولین پله اتوبوسو که بالا رفتم با هیبت یه مرد مواجه شدم که نزدیک بود پام سر بخوره بخورم زمین.😰
عصبی شده بودم شدیدا،سرمو گرفتم بالا از تعجب چشمام مثل سکه شده بودن.
همون اقایی بود که دوکوهه پیش حوض دیده بودمش داشت از ماشین ما خارج میشد.😨
به خودم که اومدم دیدم با دهن باز و چشمای گرد شده زل زدم تو چشمای یه نامحرم.😵
عوضش تو چشمای اون اقا ذره ای تعجب حس نمیشد به گمونم من زیادی منگول میزدم،مثل دیروز کاملامیشد یه ارامش عمیق ازش دریافت کرد.
یه صدای نسبتا کلافه از پشتش اومد که میگفت:حسااام!برادر بسیجیه گلم باز که عین مجسمه وایستادی چرا نمیری؟اینجا ترافیک شده ها.
ای وای پس اون پشتیه نمیدونه من عین گلابی دارم به این اقاهه که اسمشم حسامه نگاه میکنم،سرمو انداختم پاین وعقبکی از پله اومدم پایین.اون اقاهم بدون توجه به من پیاده شد و رفت.
پشتش یه اقای دیگه ای پیاده شد ودر کمال ناباوری به سمت ما اومد اما بعد از سلام و احوال پرسی خودمونی که با سپیده کرد فهمیدم برادرشه.
عادت نداشتم با اقایون حرف بزنم.پس وارد ماشین شدم و سرجام نشستم.
#خبرهایی_در_راه_استــــــ😜
#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝