🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_چهارم

از اتاقک زدم بیرون اشکان درحال سازماندهی کارا واسه برگشت بود،آروم زدم رو شونش که بره وسایلاشو جمع کنه بقیه کارارو دیگه خودم فرماندهی می کردم از مرز تا تهران راهه زیادی بود.
تقریبا بعد از یک روز تهران رسیده بودیم
جلوی در خونه ایستاده بودم ساکم تو دستم بود یه نفس عمیق کشیدم دستمو بردم بالا تا زنگ بزنم که در باز شد، دستم تو هوا معلق مونده بود مادرم چادر به سر اومد بیرون مثل اینکه می خواست جایی بره.
متوجه من نبود،سبد دستش بود وقتی اومد درو ببنده سبد از دستش افتاد و سیبــ های توش پخش زمین شدن ساکمو انداختم خم شدم و یکی از سیبای سرخو برداشتم رو به روش ایستادم و با لبخند گفتم:بفرمایید😍🍎

مادرم که تا الان تو حال خودش بود با دیدنم شوکه شد چند بار پشت سر هم پلک زد و یه قطره اشک از چشمای همیشه بارونیش چکید زیر لب گفت:
_حسااااام؟😢
دستی به صورتم کشیدمو سرمو انداختم پایینو گفتم:شازده پسرت برگشت.😓

خم شدم و تو اغوش همیشه گرمش رفتم دلم واسش لک زده بود...نفس عمیقی کشیدمو با تمام وجودم بوییدمش اندازه ی 7ماه دلتنگی💔

مادرم صورتمو غرق بوسه کرد اشکاش به صورتم میخورد همیشه از اینکه خانوادم چشم انتظارم بودن عذاب وجدان داشتم وقتی از هم جداشدیم نشستم زمین سیبارو جمع کنم که مادرم هم نشست و گفت:حسام جان کی اومدی مادر؟😍
لبخندی زدمو گفتم:همین امروز
_خسته ای مادر نمیخواد اینارو جمع کنی.
_نه دیگه تموم شد😊
سبدو گرفتم تو دستام و ایستادم دستمو به طرفش دراز کردم...دستمو اروم تو دستاش گرفت "یاعلی" گفت و بلند شد👫
وارد حیاط که شدم احساس سبکی بهم دست داد صفای خونمونو با هیچی عوض نمیکردم بعد7ماه حالا که نزدیک عید شده بود دوباره درختا شکوفه کرده بودن و زمستون رخت بر بسته بود🌳
من با تک تک درختای حیاط،محبوبه های شب وگلهای همیشه بهار این خونه خاطره دارم به حوض لاجوردی وسط حیاط رسیدم سبد سیبو وارونه کردم و سیبا پشت سر هم به درون حوض پرت شدن مادر اومد پیشم برگشتم سمتش باهاش خیلی حرف داشتم خیلی
اونقدر بغض کرده بودم که نمی تونستم حرف بزنم 😔
وقتی میدیدم مادرم چشاش اشک الوده حالم بدتر می شد بی اختیار خم شدم تا پاهاشو ببوسم اما مانع شد سرمو اوردم بالا ودستاشو بوسیدم چشمامو بستم و دستاشو گذاشتم رو چشمام😭
_مامان خیییلی دلم برات تنگ شده بود خییییلی همیشه به یادتون بودم😭❤️
مادرم با لبخند نگام کرد اومد چیزی بگه که یهو با یه صدایی دوتامونم برگشتیم بابا جلوی در وایستاده بود با همون لبخندی که همیشه مهمون لباش بود گفت:یوسف گم گشته باز آمد به کنعان غم مخور😇
خندیدم و با قدمای بلند رفتم سمتش و جا گرفتم تو اغوش مردونش
#پدر_بهترینه💚

بابا سرمو نوازش کردو گفت:من ز تو دوری نتوانم دیگر حسام بابا، نمیگی این پیرمردو پیرزن از دوری پسرشون دق کنن؟؟؟😢
_اقاجون این چه حرفیه که میزنی؟من نوکر شمام مخلص جفت فرشته های زندگیمم ببخشید بخدا خیلی شرایط قمر در عقرب بود عملیات سختی داشتیم😔
اقا جون رو به مادرم کرد وگفت:بفرما اینم پسرت حاج خانم😅
خنده ای کردو گفت:این اخریا انقدر دلتنگی بهش فشار اورده بود دیگه ماروهم تحویل نمیگرفت
مامان چشم غره ای به اقا جون رفت و گفت:حاجیییی 😡

_مادر چرا انقدر زیر چشات کبوده؟😰
_چیزی نیست مادر قشنگم😄
بعد از اینکه یکم دیگه حرف زدیم رفتم تو اتاق ولباسامو عوض کردم ازاتاق که خارج شدم چشمم به مامان افتاد که داشت نماز میخوند
.روکردم به بابا وبا تعجب پرسیدم:
_بابا؟این وقت صبح مامان چه نمازی میخونه؟
_نماز شکر،پسرم...مگه ما چند تا حسام داریم؟ این رعنا خانم از وقتی خوابتو دیده ترس انداخته تو جونمون همش نگران بودم نکنه یه وقت عمودی رفتی افقی برگردی.😞

یه لحظه گنگ ومبهم نگاش کردم و وقتی متوجه حرفش شدم باقهقهه گفتم:نبابا اقا جون ما که از این لیاقتا نداریم.🙁
_خب حسام اقا نمیخوای تعریف کنی تو این ۷ماه چیکار میکردی؟؟🤔

نشستم و به پشتی تکیه دادم وشروع کردم به تعریف کردن عملیات و کل اتفاقات البته با سانسور بیهوشیم تو بیابون حرفام که تموم شدخمیازه ای کشیدم همین خمیازه کافی بود تا به زور مجبورم کنن بخوابم.
با یه نوازش نرم ودلسوزانه ای از خواب بیدار شدم با چشمای نیمه بازتصویر مامانو دیدم با یه لحن مهربون گفت:پسرم اذان ظهرو دادنا نمیخوای نماز بخونی؟
با این حرفش مثله اینکه برق ۲۰۰ولت بهم وصلکرده باشن با نگرانی پرسیدم:کی؟خیلی وقته؟؟؟
_نه۵ دقیقه پیش 😁
بعد از اینکه نماز خوندم گوشیم زنگ خورد مافقمون بود سریع جواب دادم.
_سلام سرهنگ سلیمانی هستم
با یه لحن خشکی مثله خودش جواب دادم:سلام عرض شد قربان
_سرگرد فردا گزارش عملیات رو تحویل بدین و اینکه قراره ازتون تجلیل بشه ...

نویسنده گمنام


💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝