🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_بیست_وسوم

اخلاق ايشان خارج از صحنه جنگ؛

🍀آنقدر #خوش‌اخلاق و #مهربان بود كه هيچ‌يك از مبارزان تمايل نداشتند حتي يك لحظه هم از او #جدا شوند.
همواره همه را #نصيحت مي‌كرد. #چهره‌اش، اخلاقش، رفتارش و حضورش تو را به #ياد_آخرت مي‌انداخت و به تعبير يكي از دوستان وقتي #كنار سردار تقوي هستي از #دنيا به #آخرت منتقل مي‌شوي!
#تواضع و افتادگي‌اش هم كه مسئله‌اي فراموش ناشدني است، از نحوه #لباس پوشيدن و #غذا خوردنش تا #مديريت جلسات جنگي يا نشست و برخاست‌هاي عادي‌اش در همه آنها اين افتادگي وتواضع به وضوح #ديده مي‌شد.


🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدسرلشکر_خلبان_سیدنصرالله_آسیایی

فرزند سرلشکر خلبان شهید «سیدنصرالله آسیایی» گفت: پدرم 3 ماه #قبل از شهادتش به #مکه مشرف شد و #شهادت را همانجا از خدا #طلب کرد؛ بعد از بازگشتش هم #لباس_احرام را از کیفش درآورد و به مادرم گفت «این لباس‌ را با آب #زمزم شسته‌ام هر وقت شهید شدم به جای #کفن به من بپوشانید».

🔶در #عملیات «کربلای4» پدرم از منطقه برگشته بود و در #پایگاه_مسجد_سلیمان در دفتر فرماندهی با معاون و افسران عملیاتی جلسه داشت که ساعت 12 ظهر 11 دی 65 #هواپیماهای عراقی دفتر فرماندهی پایگاه مسجد سلیمان را #بمباران ‌کردند و ایشان به همراه معاونان و کارکنان به #شهادت ‌رسید.

#پیام_شهید_به_فرزندش
🔸«آن طور درس بخوان که اگر 20 سال دیگر از تو سؤال کردند، بتوانی پاسخ دهی»🔸

🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from اتچ بات
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm


#روایتگری🎙
#صوت🎵🎵
#راوی،شهید بزرگوار سردار حاج احمد کاظمی👇👇

💥قسمتی از صحبتهای #شهید_کاظمی #پیشگویی_شهادت_خودش...

💠خدای متعال رو بینهایت سپاسگذارم که توفیق بهم داد که این #لباس_شهدا روبه تن بکنم،وخدا ان شاءالله ماروبااین لباس #شهیدبکنه و...ماناامیدنشیم...

💠واقعا نمی دونم که چرا از #جنگ تااینجارسیدم ولی خداروشاهدمیگیرم که هیچ روزی نیست که ازاین #واموندگی ازاین #کاروان غبطه و #حسرت نخورم وقطعا گیردرخودم هست..😔

💠ازخدامیخوام بحق حضرت فاطمه زهرا ‌وبحق این #مکان_مقدس که متبرک به نام حضرت #فاطمه زهراست،من دوست داشتم تو نیروهوایی شهید بشم ولی درنیرو زمینی #دوران_شهادت مافرامیرسه...👇👇
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊🕊🕊
💥 #انفاق

محمدتقی روحیه ای فداکارانه داشت
و #مال خود را در راه خدا #انفاق می کرد
بارها #لباس خود را به #فقرا داد، حتی پس
از شهادت نیز در #وصیتنامه اش نوشت
که #اموال او، در راه خدا به جنگ زدگان
اهدا شود.

#شهید_محمدتقی_عقیلی
#خاطره
📔منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:151

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
💢این #لباس

روزی برتن یک #رزمنده بوده

#پلاک

#تسبیح

#استخوان

#یادگاری های اوست

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ↩️
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات

🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛

یکبار #عکس‌هایی را که آنجا از دیوار نوشته‌های #تکفیری‌ها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکس‌ها یک عکس هم از یکی از بچه‌های #خودشان بود که او را در حال #نوشتن_شعاری به زبان #عربی روی دیوار نشان می‌داد.

🍂به این #عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن #شعار زیرش نوشت 🔸«جیش الخمینی فی سوریا»🔸… این را که گفت زد زیر #خنده. 😁

🍂گفتم به چی می‌خندی؟ گفت #تکفیری‌ها از ما و #نام_امام_خمینی (ره) بشدت #می‌ترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه #پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می‌دوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟🤔

🍂گفت پسرش #مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او #کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل خانه‌اش و دیدیم پسرش #یکی از #تکفیری‌های_مسلح است؛ با #هیکل درشت و #ریش بلند و #لباس_چریکی که یک گوشه افتاده بود و #خون زیادی از او رفته بود.

🍂تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به #رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار #علوی‌ها و #سوری‌هایی کرد که با آنها می‌جنگند؛ همینطور که داشت فریاد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی #گوشش به عربی گفت میدانی ما #کی هستیم؟ ما #ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر #صدایی از طرف در #نیامد!😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_دوم

مادرهاشم اینگونه روایت میکند؛ دیپلمش را هنوز نگرفته بود پیشم آمد و گفت: مادر جان می‌خواهم #بروم_سپاه. گفتم: مادر فدایت شود تو هنوز بچه‌ای می‌خواهی سپاه بروی چه کار کنی؟ در بین اون همه کار بلدها تو چه می‌دانی؟ گفت: مادر جان مگر #شهید_مرحمت_بالازاده با اون #سن و سال #کوچکش کارهای بزرگی انجام نداد پس منم می‌توانم نگران نباش هنوز هاشمت را نشناخته‌ای مطمئن باش سربلند می‌شوی". درست می‌گفت خودش بچه بود ولی عقل بزرگی داشت هیچ کدام از برادرهایش شبیه او نبودند,بعد از اتمام تحصیلات📜 در سال 86 #لباس مقدس پاسداری را برتن نمود و به دوره آموزشی سپاه #اعزام شد از همان روزهای اول که به #استخدام_سپاه درآمد بیشتر وقتش در #ماموریت و سفر گذشت.

بعدازاتمام اموزشی به #گردان_تکاوری_تیپ همیشه قهرمان ۳۷حضرت عباس اردبیل معرفی شد به اتفاق همرزمانش مرتب به ماموریت #شمال_غرب کشور اعزام میشد وانجام وظیفه مینمود.

🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊
خدايا معبودم، تار و پودم آغشته به #گناه است كه فعلا ياراي صحبت ندارم و هر وقت مي‌خواهم زبان بگشايم #شرمنده‌ام. با اين وضع رحمي بر من كن. مرا ببخش. مي‌دانم كه بخشنده‌اي و مهربان، بارها فكر كرده‌ام و در نهايت به اين نتيجه رسيده‌ام كه فقط در #لباس_شهيد و با محتواي شهيد مي‌توانم در دادگاهت #حضور يابم به جز اين هرگز، كه شرمنده‌ام و رسوا !!!

#دکترسردارشهیدمجید_بقایی
#وصیتنامه
#سالروز_شهادت
#تولد؛ بهمن1337
#شهادت؛ 9 بهمن 61
#محل_شهادت؛ فکه

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🕊🕊🕊🕊

💠یاد #پلاک بخیر که شماره پرواز بود؛

💠یاد #چفیه بخیر که علامت زهد بود و برآورنده بسیاری از نیازها؛

💠یاد #پوتین هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛

💠یاد #لباس هایی بخیر که از بس عزیز بودند، خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛

💠یاد #بی_سیم بخیر که رابط آن ها و آسمان بود؛

💠یاد #مین بخیر که سکوی پرواز بود؛

💠یاد #گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند؛

💠یاد #سنگر بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می داد؛

💠کوتاهی کردیم... فراموش کردیم ...

🌹شهدا به خدا شرمنده ایم ...😔

#دلنوشته

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊🆔 @shahidegomnamm 👈
📜حڪم ریاست راه آهن روبهش دادن نگاهے بہ #لباس_خاڪی خودش عڪس شهدا وحڪم انداخت
حڪم روپاره ڪرد وگفت بہ وزیر بگیدمن علیرضانوری انقدرتوبیابون میمونم تاشهید بشم

#شهیدعلیرضانوری
#خاطره

🆔 @shahidegomnamm
دشمن هر روز از یک چیز میترسد👆👆
#لباس_خاڪے
#سرخی_خون_شهدا
#حجاب

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊
💥 #انفاق

وقتی از غلام علی پرسیدم که چرا
به رغم این که پدر برای خرید #لباس و
#کفش نو به تو پول داده، با همان لباس
و کفش #قدیمی ات می گردی گفت:
« این قدر #بیچاره تر و #محتاج تر از خودم
می بینم که #وجدانم_قبول_نمیکند
این پول را خرج خودم بکنم».

#شهید_غلام_علی_نجاری
#خاطره
📚منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:160

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🕊🕊🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_چهارم 👈خصوصيات اخلاقي: او از دلسوزان واقعي بسيجيان بود و براي تخليه #پيكرهاي پاك آنان بعد از شهادت دل به دريا مي زد و در يك مورد براي آوردن #پيكر شهيدان…
🕊🕊🕊🕊

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_پنجم

👈خصوصیات اخلاقی

در ميدان هاي رزم هميشه با #لباس هاي منظم
در حالي كه فانسقه اش را محكم به كمر بسته و
#كلاهي پلنگي به سر داشت و همچنين كلتي
به كمرش بسته بود ظاهر مي شد و به رزمندگان
محكم بودن و #منظم بودن را آموزش مي داد.
هميشه در مأموريت هاي #خطرناك از جمله
در ميدان هاي مين حضور فعال داشت، او
تنها كسي بود كه در #ارتفاع استراتژيك "گامو"
كه تا پايان جنگ فتح نشد عمليات كرد و به مواضع
خصم نفوذ كرد و از موانع آن عبور نموده و همراه
دو تيم عملياتي تا فاصله 10 متري #دشمن رفته
بود و حتي صحبت كردن نيروهاي دشمن را شنيده بود.

🍃علي بسطامي هميشه نقطه #آرامش همراهانش
در #سخت_ترين لحظه هاي رزم بود و اقتدار و هيبت
و تجربه هاي او هميشه به مثابه ستون خيمه
براي رفقا و همراهانش بود.

💠ادامه دارد.....

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🌼
🌼
#وصیتنامه 📜

شهیدی🕊که #مادرش بنا به وصیت جوان کم سن و رعنای خود، در مراسم #تشییع🥀پیکر مطهراو #لباس سفید پوشید...

#مدافع_حرم✌️
#شهید_علاء_حسن_نجمه🍃🌹
#لبنانی🍃

🌼 @Shahidegomnamm
🍃🌼
|🌸🍃 #دلنوشته

#بابا...
چه واژه ی زیبا و #غریبی ست
برای منی ڪه #محرومم از #آغوشش

برای منی ڪه ڪل #خاطراتم
از "بابا"ختم میشود به
چند #عڪس
یڪ #لباس رزم
یڪ #پلاڪ
و یڪ #سنگ مشڪی

🍃🌸| @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاه_ویکم 🌸پوفی کشیدم و رفتم چای دم کردم ... دوباره کنارش نشستم و شروع کردم به اصرار کردن ... مامان نفس عمیقی کشیدو گفت : خیلی خب ...میگم ... من کنجکاوی های نوجوونیم مقارن با زمان #انقلاب بود ... 🌸همه جور کتاب می خوندم ...…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_ودوم

🌸کار دکتر که تموم شد طبق معمول مشغول بخیه و پانسمان شدم ... صداشو شنیدم .. خم شدم سمت صورتش ببینم چی میگه ... دیدم مهدیه ... #شوکه نگاش کردم ... بی اختیار زدم زیر گریه ... مهدی اصلا نگاهم نمی کرد ولی وقتی فهمید منم خیلی معذب شد .منم خیلی از کارم خجالت کشیدم ، هرچند دست خودم نبود ... سریع کارمو تموم کردمو از اتاق خارج شدم ...

🌸فردا باز انگار یه جاذبه ای منو به سمت اون اتاق می کشید ... وارد اتاق شدم رفتم کنار تختش ولی نبود ... ازین
و اون پرس و جو کردم گفتن #رفته_منطقه ... تمام امیدم ناامیدی شد ...متحول شده بودم ...شبا توی گوشه ی اتاق پرستارا تا صبح عبادت می کردم و روزا هم بسختی مشغول کار بودم ...

🌸حس می کردم مهدی از من فرار می کنه ... بخاطر همون دیگه نرفتم دنبالش ... ولی سعی کردم خودمو بسازم ... وقتای بیکاریم کتابای شهید مطهری و #آیت الله_دستغیب می خوندم یه روز یه گروه پرستار فرستادن منطقه ...

🌸آتیش دشمن سنگین بود ... مجروحا رو می فرستادن عقب و ما سریع درمانشون می کردیم ... اونجا از دور مهدی رو دیدم ... #لباس_خاکی توی تنش خیلی زیبا بود ... با اخم غلیطی نگاهمون کرد ... دوست نداشت خانوما توی خط باشن ...ازون روز به بعد نذاشتن بریم خط ...

🌸خیلی حرصم گرفته بود ... منم لجبازی کردم .. با هر زور و بلایی که بود خودمو به منطقه می رسوندم و مجروحا رو درمان می کردم ... خیلیاشون اگه دیر به بیمارستان می رسیدن تلف می شدن ... اوضاع به همین منوال گذشت ...

🌸سال 62 بود ... تو حیاط بیمارستان نشسته بودم ... توی وجودم جنگ و صلح درگرفته بود ... من بدون اراده به سمت مهدی کشیده می شدم ... چند ماه بود که ندیده بودمش .... خانوادم خیلی اصرار داشتن برگردم ... بلاخره تسلیم شدم . برگشتم

💠ادامـــه دارد....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 💌 #دلنوشته

🌸خواهرم
#چــادر_لبـاس_رزم_استــ

👈 رزم با نَفْسْ...
👈 رزم با بے حیایے...
👈 رزم با بــے حجابے...

لباس رزم ڪه عاشقانه ندارد
میشود عاشقانه دوستش داشتــ.❤️

👌اما ڪسی براے لباس رزم عاشقانه نمیگوید!

لباس رزم نشانه استــ ، رجز دارد و جهاد ! ✌️

مثل #چفیه‌ے آقــ😍ــا

🌸آن وقتــ اگر تابــ آوردے و #فاطمے ماندی
شیرینی اش را با هیچ مدل و برند و #مارڪی عوض نخواهی کرد .

📌لشگرے ڪه #لباس_دشمن را تنش ڪند
هرقدر هم پاڪ و وفادار و صادق باشد
#فرمانده را #دلسرد میڪند😓

🌹راستے شهـ💔ـدا ، #سنگینے_چادر مشکے از #ڪوله هاے شما ڪه بیشتر نیستــ !


#چادر_آدابــ_دارد 💚
#حجاب حضرت زهرایی🌸


🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_سه📖 ❖ خودمو سرزنش😔کردم که ای کاش به حسام می گفتم میرم خونه اما حال بدم مجال هیچ کاریو بهم نداد چند بار #وسوسه شدم پیاده شم و برگردم به #معراج_الشهدا🕊 ولی هر بار یه حسی منصرفم کرد ،کرایه ی ماشینو پرداخت کردمو پیاده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_چهار📖

❖ سلام #پدرجون ، من مسجدم🕌 صبرکنید سریع خودمو میرسونم
نه دخترم وایستا اونجا خودم میام دنبالت،گوشیو قطع کردم جلوی در #مسجد ده دقیقه ای وایستادم با
اومدن بابا👴 سوار ماشین شدم . #چشماش پر از اضطراب و نگرانی بود
با مهربونی گفتم : سلام پدرجون 😍 ببخشید معطل شدید،

❖ سلام #عروس گلم نه عزیزم ،
امشب خونه ی مایید گفتم بیام دنبالت
با تردید😐 پرسیدم : چرا حسام نیومد؟
خندیدو گفت : اینهمه #حسام اومد،یبارم گفتیم ما بیایم دنبال عروسمون 😊
لبخندی زدمو گفتم : فکر کردم اتفاقی براش افتاده اخه تا الان نه بهم زنگ زد نه خونه اومد

❖ بابا درحالیکه داشت تو کوچه
می پیچید گفت: اره بابا راستش از دستت #عصبانی بود . می گفت چرا سر ظهر بدون اینکه بهش بگی از #معراج🕊 رفتی ؟ غروب خواست بیاد دنبالت ولی حالش حسابی بد شدتب و لرز شدید کرده 🤒

❖ با دلهره گفتم : پدرجون چرا زودتر بهم نگفتید؟ من تو معراج حالم خیلی بد شد ،نفهمیدم چجوری ازاونجا رفتم تو جمعیت هیشکیو پیدا نکردم حسام حالش خیلی بده؟🤔
سرشو تکون داد و گفت : عروس گلم این حسامی ک من میشناسم تا وقتی که #شهید🥀 نشه حالش خیلی بده ، انگار دنیا #آزارش میده الانم که داغ رفیق رو قلبش نشسته😔 خدا میدونه این دوتا جوون مثه برادر بودن برای هم جلوی
در خونشون ماشینو نگه داشت،سریع پیاده شدم و زنگ زدم محمد درو باز کرد با عجله رفتم تو بین اتاقک های توی حیاط یکیشون روشن بود از پله ها بالا رفتم جلوی در نگاهم به #مامان رعنا👵 خورد.

❖ حسام روی پاش دراز کشیده بود و #چشماشو بسته بود مامان رعنا سرشو نوازش می کرد وقربون صدقش میرفت همونحا جلوی در #پاهام سست شد😭
و نشستم متوجه حضورم نشدن مامان رعنا مثل اینکه با یه پسر بچه حرف بزنه گفت : دیگه نمی ذارم بری #سوریه ؟ چرا اینقد خودتو اذیت میکنی هان؟
از لای در نگاشون کردم حسام چشماشو ب #سختی باز کرد ، ب مامانش نگاه کرد و با صدای گرفته ای شروع کرد به خوندن :#لباس_خاکیمو بیار مادر ...

#این_داستان_ادامه_دارد...‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
🍃💐🍃🌼🍃🌸🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#روزگاریست...🍂 ڪه #سودای تُ در #سر دارم اگرم سر برود #نمیرود سودایت #داستان_فرمانده_من📚🔎 #رمان_عاشقانه💔 #مدافعان_حرم🥀 🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹 ➣ID @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_شش 📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• گوشی همراهمو از روی میز برداشتم شماره #حسامو گرفتم صدای
"مشترڪ موردنظر در دسترس نمیباشد"
باعث شد اخم غلیظی رو پیشونیم بشینه دوباره شمارشو گرفتم بازم همون صدا...
عصبی گوشیو پرت ڪردم محڪم به #دیوار خورد و افتاد روی زمین خورد شده بود و تیڪه هاش روی زمین پخش شده بودن دستمو رو صورتم گذاشتم آروم #اشڪ ریختم... آقا حسام؟ هیچ میدونی چه حالیم؟
اصلا میدونی تو دلم چی میگذره؟
نمیدونم دست نوشته ی ڪدوم #شهید مدافع حرم بود اما سوال من اینه تو هم ازین دفترچه ها نوشتی؟

❥• نڪنه امشب #آخرین خطشو نوشته باشی؟
نڪنه #امضای خوشگلتو پاش زده باشی؟
نڪنه یه وقت بدی به #همسنگرت؟
آقا #حسام
تو اون دفترچتون حرفی ازین زدید ڪه ڪجا دل شڪسته میخرن؟ آخه بندبند دلم #ترڪ خورده اقا حسام رفتی اونور خواستم باهات حرف بزنم نگن مشترڪ موردنظر در دسترس نیست؟
قلبم باشدت به قفسه سینم میڪوبید
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: ولی حالا زوده نه؟ آخه #امیرعلی قول داده وقتی اومدی اون لباس چریڪی شو بپوشه،آره زوده آقا ... من رو #قولت حساب ڪردما
باپشت دست #اشڪامو پاڪ ڪردم برق اتاقو خاموش ڪردم و رو تخت دراز ڪشیدم...

❥• خودمو تو آینه قدی ڪه روبروم بود برانداز ڪردم #لباس عروسم تنم بود همون لباسی ڪه به انتخاب #حسام خریده بودیم به دامن ڪار شدش دست ڪشیدم و چرخی زدم همین ڪه برگشتم مردمڪ #چشمام ثابت موند رو یه جفت چشم #مشڪی ، حسام با قدمای محڪم به سمتم قدم برمیداشت #لرزه عجیبی به تنم افتاده بود #پاهام قدرت حرڪت نداشت انگار منتظر بودم تا بهم برسه چهرش تو #هاله ای از نور فرو رفته بود
لبخند عجیبی ڪنج لبش بود،محاسنش مرتب بود...

❥• چشم ازصورتش گرفتم تازه متوجه شدم لباس #چریڪی تنشه تعجبم بیشترشد لب باز ڪردمو گفتم: اقا حسام
چرا ڪت و شلوارتو نپوشیدی؟
سرمو انداختم پایین ڪه چشمم به پوتینای #خاڪیش افتاد چهرم رنگ #تعجب به خودش گرفت و گفتم:
اینا دیگه چرا پاته؟
آروم خندیدو گفت:عروس خانم مدل جدیده، ناخودآگاه لبخند ملیحی زدم
هیچ خبر داری خنده هات یه شهرو بهم ریخته؟
لپام #گل انداخت سرمو انداختم زیر و به دامن لباسم خیره شدم #حسام با دستای مردونش دستای ظریفمو گرفت،دست ڪشید رو #انگشتر فیروزه ایمو گفت:یادته؟...

#این_داستان_ادامه_دارد..‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅