🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاه_ونهم ✍صدای ویبره ی موبایلم منو به خودم اورد .به پهلوی راستم چرخیدم و گوشیو از کنار تخت برداشتم ... با دیدن اسم حسام #قلبم به تپش افتاد💓 ... نمی دونستم با شنیدن خبر بارداریم خوشحال میشه یا نه... 💞تصوسر تلفن سبز رنگو لمس…
🍃💌 @Shahidegomnamm
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوشصتم
📝 قرار بود یکی دوروزی توی خونه ی خودم باشم و بعد وسایلمو جمع کنم و برم پیش مامان ... هر چند دلم طاقت نمیاورد و باز هم بر می گشتم .
وارد اتاق مشترکمون شدم .
تصویر حسامو به دستم گرفتم ... آروم نوازشش کردم ... دلم برای خندش غنج رفت ...عکسو گذاشتم سر جاشو رو بهش گفتم : میدونی چقد دلم واست تنگ شده دیوونه ؟همون لحظه زنگ خونه به صدا در اومد . ... چادر رنگیمو سر کردم و دویدم تو حیاط ... نگاهی کلی به حیاط سرسبزمون انداختم ...صدای در دوباره بلند شد . با صدای نسبتا بلندی گفتم :
_اومدم ... اومدم ...
می دونستم سپیده اس . به در که رسیدم نفس عمیقی کشیدم ...... می خواستم خودم درو براش باز کنم و با چهره ی خندانش مواجه شم .... لبخندی زدمو درو باز کروم ... از صحنه ای که دیدم لبخندم روی لبم خشک شد ... یه آقایی با لباس فرم #سپاه جلوی در ایستاده بود .... رومو گرفتم و سرمو انداختم پایین . با صدای آرومی گفتم : بفرمایید
مرد بی درنگ گفت : سلام علیکم . ببخشید منزل آقای سعادته ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم : بله ... امرتون ؟
تپش قلب گرفته بودم ... دستام می لرزید ، فکر می کردم می خواد خبر #شهادت حسامو بده ...
جوابی نداد . سرمو بالا آوردم . دیدم مشغول خارج کردن چیزی ازکیفشه !
چند ثانیه بعد یه پاکت نامه در آورد و گرفت سمتم ... _این نامه از طرف آقا حسامه ... بفرمایید !
با شنییدن اسم حسام انگار به بند بند وجودم شوک وارد شد .... تشکر کردمو بعد از رفتن مرد درو بستم ... به در تکیه دادمو همونجا نشستم زمین ... بی صبرانه در پاکت نامه رو باز کردمو کاغد داخلشو بیرون کشیدم .
سلام فاطمه جانم .... نور چشمم ...
حالت را نمی پرسم ، آخر خبر دارم دلت گرفته و هوای باریدن داری ...
جان دلم ...
بگذار برایت از اینجا بگویم ... شاید غصه هایت را از یاد ببری...
بعد از اینکه فهمیدم قرار است پدر شوم ، پدرانه تر به بچه های سوری کمک می کنم و آن ها را در آغوش می کشم ...
اینجا کودکانی هستند که تمام اعضای خانواده شان را از دست داده اند و خانه شان آوار شده ...
کودکانی که چشمانشان برق شیطنت نمی زند ...
بچه هایی که حتی دیگر قلبشان هم نمی زند و از دنیای رنگی رنگی شان عروسک های خونی باقی مانده است ...
گویی حقوق بشر شامل این ها نمی شود ... هیچ دیپلماتی به فکرشان نیست و هیچ کاخ سفیدی برایشان جا ندارد ... #سازمان_ملل هم رهایشان کرده ...
کسی نیست موی این دخترک ها را شانه بزند و پسر بچه ها قهرمان زندگی شان یعنی پدر را از دست داده اند ...
بعضی از این بچه ها را باید موقع جراحی روی تخت بیمارستان های صحرایی دید و با خود گفت : جنگ چقدر بی رحم است ...
اینجا گرد مرگ پاشیده اند فاطمه جان ... می خواستم برای جگر گوشه ام ، هدیه ای بخرم اما با خودم گفتم از بازار شام نباید چیزی خرید ... تو که بهتر می دانی ! خانواده ی موالا را در این بازار گردانده اند ... حضرت رقیه چشمش به این عروسک ها افتاده و ... تازیانه خورده .
عزیز دلم ....
هر روز سجده ی شکر به جا می آورم برای امنیتی که همسر و فرزندم دارند ...
می دانم آرام میشوی وقتی میدانی مردت را فرستاده ای که نگذارد هیچ عروسکی خونی شود و ...
دیگر کودک سه ساله ای در خرابه جان ندهد ..
این بار بیشتر از همیشه صبر کن ، افتخار کن به امتحانی که از جانب خدا برایت فرستاده شده ...
مراقب خودت باش ...دوستت دارم.
قربانت ، حسام ، یاحیدر ...
دونه های درشت اشکمو که بی وقفه رو کاغد نامه می چکید پس زدم و نامه رو رو سینم قرار دادم و بغلش کردم ...
قلبم آتیش گرفت از مظلومیت اون بچه ها ...
نامه ی حسام ظاهرش نامه بود و لای نثر هاش روضه خونده بود .... صدای دوباره ی زنگ باعث شد از جام بلند شدم ..
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🔑کانال آسمانی عهدباشهدا🔑
🎈 @Shahidegomnamm 🎈
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوشصتم
📝 قرار بود یکی دوروزی توی خونه ی خودم باشم و بعد وسایلمو جمع کنم و برم پیش مامان ... هر چند دلم طاقت نمیاورد و باز هم بر می گشتم .
وارد اتاق مشترکمون شدم .
تصویر حسامو به دستم گرفتم ... آروم نوازشش کردم ... دلم برای خندش غنج رفت ...عکسو گذاشتم سر جاشو رو بهش گفتم : میدونی چقد دلم واست تنگ شده دیوونه ؟همون لحظه زنگ خونه به صدا در اومد . ... چادر رنگیمو سر کردم و دویدم تو حیاط ... نگاهی کلی به حیاط سرسبزمون انداختم ...صدای در دوباره بلند شد . با صدای نسبتا بلندی گفتم :
_اومدم ... اومدم ...
می دونستم سپیده اس . به در که رسیدم نفس عمیقی کشیدم ...... می خواستم خودم درو براش باز کنم و با چهره ی خندانش مواجه شم .... لبخندی زدمو درو باز کروم ... از صحنه ای که دیدم لبخندم روی لبم خشک شد ... یه آقایی با لباس فرم #سپاه جلوی در ایستاده بود .... رومو گرفتم و سرمو انداختم پایین . با صدای آرومی گفتم : بفرمایید
مرد بی درنگ گفت : سلام علیکم . ببخشید منزل آقای سعادته ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم : بله ... امرتون ؟
تپش قلب گرفته بودم ... دستام می لرزید ، فکر می کردم می خواد خبر #شهادت حسامو بده ...
جوابی نداد . سرمو بالا آوردم . دیدم مشغول خارج کردن چیزی ازکیفشه !
چند ثانیه بعد یه پاکت نامه در آورد و گرفت سمتم ... _این نامه از طرف آقا حسامه ... بفرمایید !
با شنییدن اسم حسام انگار به بند بند وجودم شوک وارد شد .... تشکر کردمو بعد از رفتن مرد درو بستم ... به در تکیه دادمو همونجا نشستم زمین ... بی صبرانه در پاکت نامه رو باز کردمو کاغد داخلشو بیرون کشیدم .
سلام فاطمه جانم .... نور چشمم ...
حالت را نمی پرسم ، آخر خبر دارم دلت گرفته و هوای باریدن داری ...
جان دلم ...
بگذار برایت از اینجا بگویم ... شاید غصه هایت را از یاد ببری...
بعد از اینکه فهمیدم قرار است پدر شوم ، پدرانه تر به بچه های سوری کمک می کنم و آن ها را در آغوش می کشم ...
اینجا کودکانی هستند که تمام اعضای خانواده شان را از دست داده اند و خانه شان آوار شده ...
کودکانی که چشمانشان برق شیطنت نمی زند ...
بچه هایی که حتی دیگر قلبشان هم نمی زند و از دنیای رنگی رنگی شان عروسک های خونی باقی مانده است ...
گویی حقوق بشر شامل این ها نمی شود ... هیچ دیپلماتی به فکرشان نیست و هیچ کاخ سفیدی برایشان جا ندارد ... #سازمان_ملل هم رهایشان کرده ...
کسی نیست موی این دخترک ها را شانه بزند و پسر بچه ها قهرمان زندگی شان یعنی پدر را از دست داده اند ...
بعضی از این بچه ها را باید موقع جراحی روی تخت بیمارستان های صحرایی دید و با خود گفت : جنگ چقدر بی رحم است ...
اینجا گرد مرگ پاشیده اند فاطمه جان ... می خواستم برای جگر گوشه ام ، هدیه ای بخرم اما با خودم گفتم از بازار شام نباید چیزی خرید ... تو که بهتر می دانی ! خانواده ی موالا را در این بازار گردانده اند ... حضرت رقیه چشمش به این عروسک ها افتاده و ... تازیانه خورده .
عزیز دلم ....
هر روز سجده ی شکر به جا می آورم برای امنیتی که همسر و فرزندم دارند ...
می دانم آرام میشوی وقتی میدانی مردت را فرستاده ای که نگذارد هیچ عروسکی خونی شود و ...
دیگر کودک سه ساله ای در خرابه جان ندهد ..
این بار بیشتر از همیشه صبر کن ، افتخار کن به امتحانی که از جانب خدا برایت فرستاده شده ...
مراقب خودت باش ...دوستت دارم.
قربانت ، حسام ، یاحیدر ...
دونه های درشت اشکمو که بی وقفه رو کاغد نامه می چکید پس زدم و نامه رو رو سینم قرار دادم و بغلش کردم ...
قلبم آتیش گرفت از مظلومیت اون بچه ها ...
نامه ی حسام ظاهرش نامه بود و لای نثر هاش روضه خونده بود .... صدای دوباره ی زنگ باعث شد از جام بلند شدم ..
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🔑کانال آسمانی عهدباشهدا🔑
🎈 @Shahidegomnamm 🎈