🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وسه اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره... از شرم سرمو انداختم زیر😓 مثل حسام حرف میزد. دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وچهار

به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم...
عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤
چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و ریحون و نون بود... 😋
اومدن و نشستن (منظورم از مامان و بابا،پدر و مادر حسامه خخخخخ)😌🙈
مشغول خوردن بودیم ومامان و بابای حسام از هر دری حرف میزدن به خاطر رفتار صمیمیشون مجذوبشون شده بودم..😍
سرمو که بالا آوردم دیدم محمد با یه لبخند دندون نما داره میاد سمتمون..🚶😬
اومدوکنارمون نشست یه برگه ی تا شده ای رو از جیبش دراورد و بازش کرد بعد با گوشیی که همراهش بود از رو برگه شماره گرفت.📱🗒
آروم انگشت اشارشو گذاشت روبینیش و گفت:هیسسس!!!!😶
دارم به حسام زنگ میزنم اگه قطع و وصل شد ساکت باشید تا کلمه " حـسـ❤️ـام" رو شنیدم ناخوداگاه تپش قلب شدیدی اومد سراغم... 😣
نگاه به پدر و مادرش کردم که خیلی مطیع آروم منتظر شنیدن صدای جگرگوششون بودن بعد چهار تا بوق گوشیو برداشت محمد بی مقدمه گفت : از کتلت به اسنک... 😄
_ اسنک اسنک به گوشم😎
این حرف محمد همانا واندازه نلبعکی شدن چشمای ما هم همانا... 😮😳
محمد زد زیر خنده ولی خیلی سریع خندشو خورد و گفت : بادمجون چطوره؟🍆😆

_ (مکث) بادمجووون؟؟؟؟(صدای خنده حسام) آفت نداره کتلت جان... 😅
محمد رو به ما لبخونی کرد:میگه حالش خوبه... 🙂
و به حرف زدن با حسام ادامه داد : اسنک جان ماهی هارواز آب گرفتید ؟؟؟ 🤔
_ الو؟؟؟؟صداتو ندارم
محمد( با صدای بلند)🗣 : مااااهیی هااااا روووو از آب گرفتید ؟؟؟
_اهان!آره بابا،تازه تازه😉
از حرف زدنشون خندم گرفته بود اینا دیگه کین... ☹️
صدا هی قطعووصل میشد
_ کتلت کتلت اسنک😎
محمد سریع جواب داد: اسنک اسنک بگوشم...🤓
_ کلااغا پنیرا رو بیارن برمیگردیم لونه
_ ان شاءالله یه لحظه گوشی...
گوشیو گرفت سمتم و آروم (طوریکه حسام نشنوه گفت) : زنداداش بیا باهاش حرف بزن روحیه بگیره.. 💞
با تردید گوشیو ازش گرفتم ،حسام هی اونور خط میگفت : کتلت کتلت ، اسنک
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : اسنک اسنک بگوشم ... 😇
به محمد که نگاه کردم دیدم داره باایما و اشاره میگه بلند حرف بزنم واسه همون بلند تر گفتم:اسنک اسنک بگوشم ...
تا چند لحظه صدایی از اونور خط نیومد اوپ اوپ قلبم داشت دیوونم میکرد بلاخره حسام جواب داد :جانان شمایی ؟؟؟😍
نمی تونستم حرف بزنم می ترسیدم به اسم صداش کنم(چون احتمال داشت خط ها کنترل بشه ) میدونستم اونم از قصد به اسم صدام نمیکنه... 😓
بنابراین در جوابش گفتم :

#ادامه_دارد...

🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وچهار به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم... عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤 چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج


اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر
- خداحافظ
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وپنج اگه خدا قبول کنه! خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وشش


وقتی فکر و خیالام به بن بست میخورد به خواب التماس میکردم منو پیش معشوقم ببره😓
آرزو داشتم توی خواب هم که شده باهاش صحبت کنم ...به سقف زل زده بودم .... انگار بهم فشار می آورد😣
.به نظرم ما با همه عاشقا فرق داریم همه شون .بعد فراق بهم میرسن اما تو داستان ما بعد وصال تازه فراق شروع میشه ما نه لیلی و مجنون بودیم نه شیرین و فرهاد یه قصه جدید بودیم 🤓✌️
به دور و برم نگاه کردم انگار دیوارا بهم نزدیک شده بودن .و قلبم بی قرار بود خسته بود خوابم نمی برد🤒
توی بسترم نشستم . زانو هامو بغل کردمو سرمو روشون گذاشتم . اونقدر فکر کردم ... تا تو همون حالت خوابم برد . یهو از خواب پریدم ساعت 6.5 بود . بدن درد گرفته بودم ایستادمو کش و قوسی به بدنم دادم . یادم افتاد صبح جمعه اس . دیشب هم مزار بودم . باعجله رفتم بیرون . مامان و باباحاضر شده بودن . نفس زنان گفتم : منم میام باهاتون
قبل از اینکه جواب بدن دویدم لباسامو پوشیدم🏃👖👚
وضو گرفتم و مفاتیح بدست اومدم پیششون . به حیاط تمام زاده صالح رسیدیم . سلام دادیمو منو مامان رفتیم قسمت زنونه
زیارت که کردیم دعا شروع شد . به این قسمت دعا که رسیدیم تو معنیش ریز شدم کی میشود که تو ما را ببینی و ما تو راببینیم .
این فعل ها مفرد نبودن باید امام زمانو برای همه بخوای آقای قشنگم .دنیای قشنگی که نزین بحضورتوست را برای همه میخوام ..همممممه🙏🏻

ادامه دارد.....

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وشش وقتی فکر و خیالام به بن بست میخورد به خواب التماس میکردم منو پیش معشوقم ببره😓 آرزو داشتم توی خواب هم که شده باهاش صحبت کنم ...به سقف زل زده بودم .... انگار بهم فشار می آورد😣 .به نظرم ما با همه عاشقا فرق داریم همه شون…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت

امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇

لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...

آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔


#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وهفت امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍 حال دلم خیلی خوب بود😇 لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗 جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹 به سمت خونه ی حسامینا حرکت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهشت

#کشتی_به_گل_نشسته_اومده
#با_حال_خسته_اومده
#توبه_شکسته_ولی_با_دل_شکسته_اومده


ماه رمضون هم تموم شد ، روز عید فطر بود 🎉 نمازو پشت آقا خوندیم📿
توی روياهام با حسام نمازو پشت آقا میخوندیم😇
به وضوح نگرانی مامان و بابا رو حس میکردم...حال خودمم تعریفی نداشت!😢
بی اشتها ، بی حوصله ، بی صبر ، روحم خسته بود😔
به خونه که رسیدیم تو معدم یه دردی رو حس کردم ، اهمیت ندادم اما یه ربع بعد شدید تر شد😰
یه شال بزرگ به دلم بستم و رفتم آشپزخونه ، یه قرص انداختم اما اوضاع وخیم تر از این حرفا بود.
می دونستم اگه مامان تو این حال ببینتم حسابی نگران میشه.
رفتم تو اتاقم نشستم ، زانوهامو بغل گرفتم ، لحظه لحظه درد شدید تر میشد.😫
انگار یه مار توی دلم پیچ و تاب میخورد و نیشم میزد.
حالم افتضاح بد بود.😞
طاقت نیاوردم!
داد زدم : مامااااان
چند ثانیه بعد مامان در رو باز کرد و دستپاچه گفت: یا فاطمه زهرا...چی شدی دختر؟؟؟😱
با صدای خفه گفتم: معدم!😖
به زور سرمو بالا آوردم ، با چهره اشکی مامان مواجه شدم
_ ببین چی به روز خودت آوردی...😭
بعد دوید بیرونو بابا رو خبر کرد.
با کمک مامان لباسامو پوشیدمو سوار ماشین شدیم.
بابا با سرعت رانندگی میکرد.🚘
لبمو گاز میگرفتم و دلمو ماساژ میدادم.
جلوی بیمارستان نگه داشت🏥
به زور از پله ها بالا رفتم و تو بخش اورژانس یه پرستار اومد سمتم ، خوابوندنم رو تخت ، معاینم کردن و بعد تزریق ارامبخش ، به دستم سرم وصل کردن💉
کم کم دارو ها داشت اثر میکرد...
میدونستم معدم عصبیه
اون سالی که پشت کنکور بودم هم این دردا هر از چند گاهی میومد سراغم.
یکم بعد منتقلم کردن به بخش.
تختم پیش پنجره بود🛌
باز هم دلتنگی زجرم میداد ، می تونستم بخوابم ، دوست داشتم دیگه بیدار نشم...😞
چشمامو بستم ، طولی نکشید که خوابم برد.
چشامو باز کردم
حسام بالای سرم بود!
سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: نچ نچ نچ... خانومم این چه بلایی سر خودت اوردی؟😕
از دیدنش سیر نمیشدم
یهو از خواب پریدم...
حسام نبود
پس خواب بودم!
بابا بالای سرم ایستاده بود ، صورتش گرفته بود
با ناراحتی بهم گفت: فاطمه؟ فکر میکردم بزرگ شدی!
چرا خودتو اذیت میکنی؟بابا یه ماموریت ساده اس دیگه! می دونستم اینقد بی طاقتی رضایت نمیدادم.
رو صندلی نشست
_ عشق خوبه ، به شرطی که باهاش به خدا نزدیک شی ، زلیخا هم وقتی خدا رو فهمید به یوسف رسید.
اینو که گفت از جاش بلند شد و رفت.🚶
پتو رو کشیدم رو سرم ، بغضم ترکید ، گلوله گلوله اشک میریختم ، معدم تیر میکشید ، حالم خراب بود ، خدایا من تسلیم... راضی ام به رضای تو...🙏
صدای کوبیده شدن در اومد و به همراهش صدای پرستار منو به خودم آورد.
_ پاشو فاطمه خانوم باید قرصاتو بخوری💊
ناچار پتو رو از روم کنار زدم و قرصا رو از دستش گرفتم
از بیمارستان متنفر بودم🤒
بعد از اینکه قرصا رو خوردم فشارمو چک کرد و گفت: الان دکتر میاد وضعیتتو برسی کنه
به حرفش توجهی نکردم
وقتی دکتر میومد به شدت معذب میشدم
رو به پنجره دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم
صدای قدمای دکتر افکارمو متلاشی کرد
هر موقع میومد اصلا بهش نگاه نمیکردم
چند دقیقه گذشت ولی دکتر همچنان بالای سرم ایستاده بود
کلافه شدم😒
با اوقات تلخی چرخیدم سمتش
از چیزی که دیدم خشکم زد😳

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وهشت #کشتی_به_گل_نشسته_اومده #با_حال_خسته_اومده #توبه_شکسته_ولی_با_دل_شکسته_اومده ماه رمضون هم تموم شد ، روز عید فطر بود 🎉 نمازو پشت آقا خوندیم📿 توی روياهام با حسام نمازو پشت آقا میخوندیم😇 به وضوح نگرانی مامان و بابا رو حس…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ونه

خدایا خوابـــ بودم یا واقعیتـ بود؟😥

حسام بالاے سرم ایستاده بود، با همون قد رشیدش و چهره‌ے دلنشینش ...😍

مبهوتــ از تصویر روبہ روم زل زدم بہ دستش که باندپیچے شده بود و آستیتش خونی بود😔
ریشاے خستہ اش بلندتر شده بود و چهره اش شڪسته تر و این قلبــ منو شیداتر میکرد.❤️
چند دقیقہ بود ڪه با ناباورے بهش خیره شده بودم .

_ فاطمہ خانوم؟

صداش همون صدا بود، اه لعنتے دلم واسه صداتــ تنگ شده بود💔
چشام پر از اشک شد ...😭

_ قهری خانومے؟ جواب فرمانده رو نمیدی ؟؟🙁

دلم واسه حرف زدنش قنج میرفتـ😋 طاقت نیاوردم روے تخت نشستم با نگرانے به دستش خیره شدم...😥

نمےتونستم باور ڪنم این لحظہ حقیقت داره؛با بغض گفتم😓
_ بهم ...بگو... خوابــ ...نیستم ... باور کنم تو تویے؟؟؟😢
صدام لرزید اونقدر لرزید که اشڪام سرازیر شد ...😭
نزدیڪتر اومد و ڪنارم روے تختـ نشستــ ...
فاصلشو باهام ڪم کرد ... آروم تو گوشم زمزمه ڪرد ...
_ همه چی تموم شد، خواب نیستے جانان بخدا خوابـــ نیستے ...💞
_ دستتــ چے شده حسام؟😭
_ هیچے نیست خانومم گریه نڪن، اشکات داره دیونم میڪنه ...😣
آروم تر تو گوشم خوند ...
_ دیوونه بشم دنیا رو بهم میریزما...😞

#وقتےگریه_میڪنی_زیباتر_میشوے
#اما_بخند
#من_به_همان_زیبا_که_تر_نیست_قانعم


ڪنترل اشڪامو نداشتم، پسشون زدم و با صداے گرفته گفتم : بی معرفتــ ... چرا اینقدر دیر برگشتے ؟ مےخواستی از عشقت بمیرم ؟☹️
هیچی نگفتــ نزدیک تر اومد ، سرمو گذاشت رو سینش، عطرشو ڪه تو ریه هام ڪشیدم همه دلتنگےهام رفع شدن💞
باز به بهشتم رسیده بودم، به بهشت ڪم وسعتــ و قشنگم ...😍

سرمو به سینش چسبونده بودم، صداے نامنظم قلبش واسم لالایے میخوند ...

چشامو بستم، مثل ڪسی که از امواج دیوونه اقیانوس جون سالم به در برده و روی شن های نرم ساحل یه جزیره خوابیده.😌
ازش جدا شدم، آروم دست ڪشیدم رو زخمش و گفتم : چرا زخمے شدی دلبر؟

_ از دوری تو تیرم خطا رفتــ صاف خورد جایی که می خواستم بغلت کنم...
_ قشنگ تر شدی ...💓
_ ن به زیبایی تو ...🙈
خندیدم . بعد دو ماه بلاخره خندیدم
حسام جلوتر اومد، با دستاش صورتمو قاب ڪرد و آروم پیشونیمو بوسید ...😚

چشاامو بستم ... حسش کردم ... آره عشقشو، عشق پاڪی که وجودم ازش لبریز شده بودو با تموم احساسم فهمیدم ازم که جدا شد دستمو به گونش کشیدم .❤️
چشماش می خندید لب از لب باز کردو گفت : چنان دلبستہ‌ام ڪردی
ڪہ با چشم خودم دیدم😍

خودم میرفتم اما
سایہ ام با من نمی آمد☹️

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :

تو را در دلبرے دستے تمام اسٺــ☺️

پیشونیشو رو پیشونیم گذاشتــ و گفت : نماز دلداگی میخوانم قربت العندڪ

نفس عمیقی ڪشیدمو گفتم : الله اکبر ...
صورتم خیس از اشڪ بود و اشکام تمومی نداشتن .😭
به اندازه‌ے دلتنگے دو ماه داشتن خودشونو خالے مےڪردن
_ دیگه طاقته اشڪاتو ندارم، حق نداری در حضور فرمانده اشڪ بریزی ...😶

لبخندے نثار چشماش ڪردمو گفتم : اطاعتـــ فرمانده ..😌

#وصال_یار💑
#فرمانده‌ے_من 🙆🏻

ادامه داد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسمـ رب العشق #قسمت_هفتاد_نهم #علمدار_عشق# مرتضی بردن اتاق عمل بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست به خاطر شوکی بهش واردشده بود مجبور شدن دستشم قطع کن ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود گوشیم زنگ زد به اسم روش نگاه کردم داداشم محمد…
بسم رب العشق

#قسمت_هشتاد
#علمدار_عشق

نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببینن داداش😭😭😭

وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد

حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد

امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد

چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده


واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم

زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید



یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد

یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده

یاامام رضا


مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه

سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه

امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا

-چشم

وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم

-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا

&&سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
&&🙈🙈من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
&&نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم

لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
&&تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم
اشکام جاری شد
اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه
نفسم به نفسش وصله
شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که
اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بود
فهمیدی نرجس خانم
خواهرت انقدر نامرد فرض کردی

&&نرگس
من منظورم این نبود،

- بسه
به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله
پس فکر بیخود نکنن

راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم

سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم

وارد بخش شدم
پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون

-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
چشمام قرمز بود
لب زد طوری که مادر نبینه چیزی شده

سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه

با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم

رو کردم به مادر :مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم

مادر: آره عزیزم

درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید

-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون

خانم دکتر:آره دخترم بشین
ببین دخترگلم
معجزه است شوهرت برگشته شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم

خانمی ببین شوهرت از اینجا رفت تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده

-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم
صدام کرد
دخترم
-بله

میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده

با تعجب نگاش کردم گفت میشه بشینی چندلحظه
-بله

۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد
مردمنم رفت جبهه
الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده

سرم انداختم پایین گفتم چشم

وارد اتاق مرتضی شدم
مادر داشت میرفت
از ما خداحافظی کرد رفت

+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+‌میدونم عزیزم
-‌پس چرا ازم میخان نرن
+کی گفته
گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم
سرم گذاشت
رو سینه اش گفت میدونم


نویسنده بانو.....ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#اینم از مرتضی #

ادامه دارد
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هشتاد #علمدار_عشق نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببینن داداش😭😭😭 وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا مگه نگفتی آقا بسپرش به من پس چرا رفت چرا شهیدشد چرا برادرزاده جوانم پرپر…
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد_یکم
#علمدار_عشق


روزها از پی هم میگذشتن
و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم

ازش دور نمیشدم
چون طاقت دوری هم نداشتیم

اگه نبودم غذا نمیخورد،
و این براش خیلی ضرر داشت

دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه

باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم

-مرتضی
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام
چطوری شهید شد

+نرگس خیلی سخت و تلخ بود
طاقت شنیدنش داری؟

-آره
میخام بشنوم بگو
+‌ما که از اینجا راه افتادیم
بعداز چندساعت رسیدیم سوریه
نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود
اما اونروز
نزدیکای حرم

صدای مرتضی بغض آلود شد

نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن
چندصد متری حرم
این دوتا داداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد
یکیشون هم سر در بدن نداشت


نرگس ما بدون اونا رفتیم حمص
نرگس هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن
ما کاری نتونستیم کنیم

نرگس من مرده بودم
تو یخچال
یهو چشمام باز شد
دیدم تو یه باغم
همه همرزهای شهیدم بود
خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بود

امام رضا اومدن سمتم دستش گذشت سر شانه ام
گفت به خانمت بگو من مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرت میدم



آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم

یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد

سادات
سادات
حرف بزن دختر

یهو به خودم اومدم
سرم گذاشتم رو پاش
گریه کردم


-گریه کن خانمم
سبک میشی


نویسنده بانو.......ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دیگه کمـ مونده تموم بشه صبور باشید#
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هشتاد_یکم #علمدار_عشق روزها از پی هم میگذشتن و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم ازش دور نمیشدم چون طاقت دوری هم نداشتیم اگه نبودم غذا نمیخورد، و این براش خیلی ضرر داشت دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه…
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد‌_ودوم
#علمدار_عشق

یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه
رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم
داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه

-إه چه عالیه
ممنونم بابت زحماتون

~~وظیفه ام بوده


به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم
که مرتضی گفت
سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما
تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارشو
فقط بگو دم غروب بیاد
قبل از خونه هم برو مزار هادی

-چشم قربان

به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر ردکردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم

میدونستم مرتضی میخاد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه


تو اون عملیات ۱۳۰نفر از سراسر کشور شهیدشدن

که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم

نزدیک مزارشهدا که شدیم
به مرتضی گفتم
من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی
+ممنونم

یهو باد وزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت

ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده

آستین خالی بوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا


ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعد
رفتم پیشش
چونـ ممکن بود هیجانی بشه
و این براش خیلی ضرر داشت

-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه
الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه

وارد خونه مرتضی اینا شدیم
صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده

مرتضی خندید گفت شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم
خطات قاطی کرده برادر

بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟
به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن
مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه

+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه

-خب خداشکر
آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
+چشم فرمانده 😍😍


یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ در بلندشد

سلام عزیزعمه
زینب ماشاالله بزرگ شدی

@@(مائده سادات ): سلام عمه
آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه

-بیا تو عزیزم
@@‌عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم


در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن همسری

+الان میام


مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت
بعداز احوال پرسی نشست

+مائده خانم
من لایق شهادت نبودم
موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه

هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص
این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت
هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید
و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید

مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود

اینم انگشتر امانتی سیدهادی

با اجازتون

@@‌آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوت باز کنم

+مثل سیدالشهدا 😔😔😔
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود
برای همین اجازه ندادن

اومدم پشت مرتضی برام اتاق
که گفت لطفا تنهام بذار سادات



با زهرا به سمت مائده دویدیم
مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود
هادی خیلی بی انصاف
من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت


بی انصاف منو با یه بچه ۷تنها گذاشتی رفتی پیش عممون

هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم

هادی دوماهه ندیدمت
نمیخای بیای خوابم بی معرفت


پاشد زینب سادات بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه 😭😭😭
@@میخام برم پیش هادی

باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست

زهراجان مراقب مرتضی باش


سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم

-مائده اون ماشین پسرعمو بود
@@نمیدونم عمه
من حواسم نشد


مائده بردم مزارشهدا
وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا


دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن
مادرمون اومده بود پیشت
سرتو به دامن گرفته بود


-مائده پاشو بسه دختر
خودتو اذیت میکنی
ببین زینب ترسیده

بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته

مائده گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا


زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد
داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران

الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش هم رفته اهواز

میدونم کجا رفته میرم دنبالش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هشتاد‌_ودوم #علمدار_عشق یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم -سلام خانم دکتر ~~سلام عزیزم داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه -إه چه عالیه ممنونم بابت…
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد_سومـ
#علمدار_عشق#

راوے مرتضے

تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات
و دوران عقدمون فڪر میکردم

از روزای اول دانشگاه یه حسی نصبت به این دختر داشتم 🙈🙈
اما نه حس گناه
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه

جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود

این دختر عطر و بوی زهرایی میداد
وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد

نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش

عطر سیب قرمز🙈🙈🙈
من عاشق این دخترم

الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه

هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست
اول رفتم یه هتل
یه دوش گرفتم

با ماشین خودت هتل راهی طلائیه شدم
اینجا معقر قمربنی هاشمه
اینجا بوی حضرت عباس میده

نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم 😍😍😍

اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش

یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن

چرا منو باخودتون نبردید
رسم این نبود
بمونم هی زخم زبان بشنوم
نرگس من عاشقه عاشق
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن

چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید

مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی
آقـــای همسر کجایی ؟

نرگس اومد پیشم پایین خاک ریز دستش گرفتم گفتم خیلی دوست دارم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫