🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_ونه نمی دونستم اگر دلخور بشه انقدر باهام سرد میشه...😢 تا خود هتل پشتش بودم اتاقو که باز کرد بازم بدون توجه بهم رفت تو اتاق بدون اینکه لباساشو عوض کنه دراز کشید و دستشو گذاشت رو چشماش...وسط اتاق ایستاده بودم و نمی دونستم چیکار…
#داستان
#قسمت_هفتاد
#فرمانده_من
از رو تخت بلند شدم و چادرمو سرم کردم با حسام رفتیم سمت رستوران هتل تا صبحونه بخوریم.
رستورانش کمی شلوغ بود صندلی که روبروم بودو کشیدم عقب و نشستم،حسامم با چایی نشست سر میز.
با لبخند اشاره کرد بخورم منم به تبعیت ازش شروع کردم به صبحونه خوردن، بعد از خوردن صبحونه حرکت کردیم سمت حرم👫
بعد از نیم ساعت تو صحن انقلاب بودیم حسام رو کرد بهم و گفت: فاطمه جان یک ساعت دیگه همین جا باش...☺️
چشمی گفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل حرم از پله ها پایین رفتم و چشمم به تابلوی ضریح مطهر افتاد ناخودآگاه به اون سمت کشیده شدم هجوم اشک ها رو به صورتم حس می کردم روبروی ضریح که قرار گرفتم چشمم که بهش افتاد اشکام سرازیر شدن با قدمای سست و با کوله باری از گناه رفتم سمت امام رئوفی که همیشه کرمش و لطفش شامل حالم بوده ضریح شلوغ بود و امکان رسیدن بهش نبود با فاصله رو به ضریح ایستادم و دستمو گذاشتم رو سینم و تعظیم کردم...😭
نفهمیدم چی شد که همراه موج جمعیت به جلو فرستاده شدم دقیقا مقابل ضریح بودم چشمم به داخل ضریح افتاد رنگ سبزی مزار مطهری رو روشن کرده بود،اقا اینجا بود.💚
درست روبروی من بود، لب باز کردم و باهاش درد و دل کردم به هق هق افتاده بودم خیلی حالم خوب شده بود...
به ساعت که نگاه انداختم متوجه شدم نیم ساعته از زمانی که حسام گفته گذشته سریع اشکامو پاک کردم و با عجله از داخل حرم خارج شدم با چشمم به سقاخونه چشم دوختم حسام وایستاده بود و چشمش ب گنبد بود به سمتش حرکت کردم نزدیکش که رسیدم هنوز متوجه حضورم نشده بود...😬
کنارش وایستادم و دستمو دور بازوش قف کردم نگاهشو از گنبد طلایی گرفت و گفت: خب کجا بریم بانو؟؟؟
_ببخشید دیر کردم... اووووم بنظر من بریم زیر زمین، اونجا خیلی حس خوبی داره💕
_انتظارت را کشیدن هم لذت دارد،چشم بریم
دوش به دوش هم رفتیم زیر زمین...همیشه زیر زمینو از جاهای دیگه ی حرم بیشتر دوست داشتم چه بسا که الان با یار اومده بودم پیش ستونی کنار هم نشستیم.
با چشمم به رو به روم زل زده بودم واقعا اینجا محشر بود با ظرافت خاصی اینه کاری ها و کاشی کاری ها انجام شده بود...
واسه خودش بهشتی بود واقعا سخته دل کندن از جایی که با تمام وجود دوستش داشته باشی...😞
تو افکاره خودم غرق بودم که احساس کردم انگشتام در حال تکون خوردنن سرمو چرخوندم و تو چهره ی حسام دقیق شدم اخم با جذبه ای رو پیشونیش بود ولباش تکون می خوردن سرمو گرفتم پایین که دیدم با انگشتام داره ذکر میگه از ذوق یه لبخند زدم تا حالا چنین حسیو تجربه نکرده بودم ...😅
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#قسمت_هفتاد
#فرمانده_من
از رو تخت بلند شدم و چادرمو سرم کردم با حسام رفتیم سمت رستوران هتل تا صبحونه بخوریم.
رستورانش کمی شلوغ بود صندلی که روبروم بودو کشیدم عقب و نشستم،حسامم با چایی نشست سر میز.
با لبخند اشاره کرد بخورم منم به تبعیت ازش شروع کردم به صبحونه خوردن، بعد از خوردن صبحونه حرکت کردیم سمت حرم👫
بعد از نیم ساعت تو صحن انقلاب بودیم حسام رو کرد بهم و گفت: فاطمه جان یک ساعت دیگه همین جا باش...☺️
چشمی گفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل حرم از پله ها پایین رفتم و چشمم به تابلوی ضریح مطهر افتاد ناخودآگاه به اون سمت کشیده شدم هجوم اشک ها رو به صورتم حس می کردم روبروی ضریح که قرار گرفتم چشمم که بهش افتاد اشکام سرازیر شدن با قدمای سست و با کوله باری از گناه رفتم سمت امام رئوفی که همیشه کرمش و لطفش شامل حالم بوده ضریح شلوغ بود و امکان رسیدن بهش نبود با فاصله رو به ضریح ایستادم و دستمو گذاشتم رو سینم و تعظیم کردم...😭
نفهمیدم چی شد که همراه موج جمعیت به جلو فرستاده شدم دقیقا مقابل ضریح بودم چشمم به داخل ضریح افتاد رنگ سبزی مزار مطهری رو روشن کرده بود،اقا اینجا بود.💚
درست روبروی من بود، لب باز کردم و باهاش درد و دل کردم به هق هق افتاده بودم خیلی حالم خوب شده بود...
به ساعت که نگاه انداختم متوجه شدم نیم ساعته از زمانی که حسام گفته گذشته سریع اشکامو پاک کردم و با عجله از داخل حرم خارج شدم با چشمم به سقاخونه چشم دوختم حسام وایستاده بود و چشمش ب گنبد بود به سمتش حرکت کردم نزدیکش که رسیدم هنوز متوجه حضورم نشده بود...😬
کنارش وایستادم و دستمو دور بازوش قف کردم نگاهشو از گنبد طلایی گرفت و گفت: خب کجا بریم بانو؟؟؟
_ببخشید دیر کردم... اووووم بنظر من بریم زیر زمین، اونجا خیلی حس خوبی داره💕
_انتظارت را کشیدن هم لذت دارد،چشم بریم
دوش به دوش هم رفتیم زیر زمین...همیشه زیر زمینو از جاهای دیگه ی حرم بیشتر دوست داشتم چه بسا که الان با یار اومده بودم پیش ستونی کنار هم نشستیم.
با چشمم به رو به روم زل زده بودم واقعا اینجا محشر بود با ظرافت خاصی اینه کاری ها و کاشی کاری ها انجام شده بود...
واسه خودش بهشتی بود واقعا سخته دل کندن از جایی که با تمام وجود دوستش داشته باشی...😞
تو افکاره خودم غرق بودم که احساس کردم انگشتام در حال تکون خوردنن سرمو چرخوندم و تو چهره ی حسام دقیق شدم اخم با جذبه ای رو پیشونیش بود ولباش تکون می خوردن سرمو گرفتم پایین که دیدم با انگشتام داره ذکر میگه از ذوق یه لبخند زدم تا حالا چنین حسیو تجربه نکرده بودم ...😅
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #قسمت_هفتادوسه #فرمانده_من اونا دارن مثل امام حسین که در راه اسلام از همه چیشون گذشت می گذرن با تمام شدن حرفش نفس عمیقی کشید و سکوت کرد😐 از حرفاش متاثر شدم و دلم گرفت حرفاش خیلی تاثیر گذار بود اروم دستشو تو دستام گرفتم و گفتم؟ عوضش اونا به چیزی رسیدن…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وچهار
-معلوم نیست تا کی ماموریت باشم.هر موقع دلت تنگ شد ب انگشترت نگاه کن و سوره ی اخلاصو بخون.....💍
با بغضی ک تو صدام بود گفتم +دلم برات تنگ میشه...سخته دل کندن از تو و امام رضا بخدا سخته😞
-میدونم خانمم من همونطور که متعهد به عشقمم به شغلمم تعهد دارم ...فقط تو کل کن به اونی ک میتونه ارومت کنه تسکینه دله ازردت بشه همیشه پیشته هیچ موقع هم نمیره ماموریت.
حرفش که تموم شد رفت طرف چمدونش و لباس کرمی رنگشو برداشت و پوشید...رفتم سمتش و دکمه هاشو براش بستم...جلوی ایینه ایستادو موهاشو شونه کرد حواسم نبود دوساعته دارم کاراشو نیگا می کنم.
از تو ایینه نگام کرد و با لبخند دلنشینش گفت
-نمی خوای حاضرشی؟؟
سرمو تکون دادمو گفتم
- چرا چرا
لباسامو پوشیدم و چادرمو سرم کردم جلوی اینه چادرمو رو سرم مرتب کردم و اتاقو وارسی کردم و وقتی مطمئن شدم چیزی جا نمونده اومدم بیرون و کنار حسام جلوی در ایستادم.و چمدونارو برداشتیم و امدیم بیرون.
نزدیک ورودیه حرم🕌
چمدونا رو گذاشتیم امانتداری و بعدش وارد حرم شدیم.همه چی باعث میشد بغض کنم😓
اروم گلومومالش دادم تا بغضم برطرف بشه.از حسام که جداشدم یک راست رفتم سمت زیر زمین.🚶🏻
باز من بودمو امام رضا و حرفا و دردو دلام.باز من بودم و گریه و دعا.و باز من بودم.حس قشنگی که هیچ جای دیگه ای نمی تونستم پیداش کنم.قرار بود یک ساعت بعد صحن انقلاب باشم.زیارتنامه📖 مخصوص و خوندم و چند رکعتی هم نماز زیارت.برای بار اخر پیشونیمو به دیوار چسبوندم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.عمیق اون دیوارو بوسیدم و ازش جدا شدم.اشکامو پاک کردم تا حسام نبینتشون.از پله ها بالا رفتم.یکم جلوتر رو به روی ضریح قرار گرفتم.خیلی شلوغ بود.اصلا نمی شد جلو رفت😥. با همون حال منقلب دست روسینم گذاشتم و سلام دادم.✋🏻
خداحافظی نباید میکردم..
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وچهار
-معلوم نیست تا کی ماموریت باشم.هر موقع دلت تنگ شد ب انگشترت نگاه کن و سوره ی اخلاصو بخون.....💍
با بغضی ک تو صدام بود گفتم +دلم برات تنگ میشه...سخته دل کندن از تو و امام رضا بخدا سخته😞
-میدونم خانمم من همونطور که متعهد به عشقمم به شغلمم تعهد دارم ...فقط تو کل کن به اونی ک میتونه ارومت کنه تسکینه دله ازردت بشه همیشه پیشته هیچ موقع هم نمیره ماموریت.
حرفش که تموم شد رفت طرف چمدونش و لباس کرمی رنگشو برداشت و پوشید...رفتم سمتش و دکمه هاشو براش بستم...جلوی ایینه ایستادو موهاشو شونه کرد حواسم نبود دوساعته دارم کاراشو نیگا می کنم.
از تو ایینه نگام کرد و با لبخند دلنشینش گفت
-نمی خوای حاضرشی؟؟
سرمو تکون دادمو گفتم
- چرا چرا
لباسامو پوشیدم و چادرمو سرم کردم جلوی اینه چادرمو رو سرم مرتب کردم و اتاقو وارسی کردم و وقتی مطمئن شدم چیزی جا نمونده اومدم بیرون و کنار حسام جلوی در ایستادم.و چمدونارو برداشتیم و امدیم بیرون.
نزدیک ورودیه حرم🕌
چمدونا رو گذاشتیم امانتداری و بعدش وارد حرم شدیم.همه چی باعث میشد بغض کنم😓
اروم گلومومالش دادم تا بغضم برطرف بشه.از حسام که جداشدم یک راست رفتم سمت زیر زمین.🚶🏻
باز من بودمو امام رضا و حرفا و دردو دلام.باز من بودم و گریه و دعا.و باز من بودم.حس قشنگی که هیچ جای دیگه ای نمی تونستم پیداش کنم.قرار بود یک ساعت بعد صحن انقلاب باشم.زیارتنامه📖 مخصوص و خوندم و چند رکعتی هم نماز زیارت.برای بار اخر پیشونیمو به دیوار چسبوندم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.عمیق اون دیوارو بوسیدم و ازش جدا شدم.اشکامو پاک کردم تا حسام نبینتشون.از پله ها بالا رفتم.یکم جلوتر رو به روی ضریح قرار گرفتم.خیلی شلوغ بود.اصلا نمی شد جلو رفت😥. با همون حال منقلب دست روسینم گذاشتم و سلام دادم.✋🏻
خداحافظی نباید میکردم..
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وچهار -معلوم نیست تا کی ماموریت باشم.هر موقع دلت تنگ شد ب انگشترت نگاه کن و سوره ی اخلاصو بخون.....💍 با بغضی ک تو صدام بود گفتم +دلم برات تنگ میشه...سخته دل کندن از تو و امام رضا بخدا سخته😞 -میدونم خانمم من همونطور که متعهد…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وپنج
تازود برگردم.بالاخره عزممو جزم کردم و اومدم بیرون تو صحن انقلاب بودم پشت به ایوان طلا و رو به سقاخونه.با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از وارسی کردن صحن گرفتم و گوشیمو📱
از تو کیفم دراوردم
یه نگاه به شماره انداختم مامانم بود.احتمالا فهمیده بود می خوایم برگردیم اخه رو هم دوروزم نمی شد که اومده بودیم مشهد.دکمه ی سبزو فشردمو گوشیو گذاشتم رو گوشم صدای مهربون مامان پیچید تو گوشم😊
مامان: سلام دخترم زیارتت قبول مارو هم دعا کردی؟؟؟🤔
_ سلام مامان قشنگم.خوبید؟بابا خوبه؟ ممنون ان شالله قسمته شما هم بشه.اره کلی دعاتون کردم.نائب الزیارتون بودم.
_خب خدارو شکر...اره باباتم خوبه..سلام میرسونه...راستی فاطمه جان از مامان حسام شنیدم میخواید برگردید...راسته؟؟
سعی کردم صدام نلرزه و با اعتماد به نفس گفتم: اره مثل اینکه حسام ماموریت داره...
_ کی میرسید؟
_نصفه شب ...شما منتظر من نمونید خودم کلید دارم. خب دیگه من باید برم.یاعلی.✋🏻
_باشه دخترم به حسامم سلام برسون خداحافظ.
گوشیو قطع کردم...و یکم دوروبرمو نگاه انداختم که حسامو پیدا کردم.رفتم سمتش نگاهش که بهم افتاد لبخند ملیحی زد🙂
و گفت: زیارتت قبول...
_شما هم همین طور...
با قدمای اروم به طرف در خروجی می رفتیم.
که یهو رو کردم به حسامو گفتم: اخ اخ داشت یادم میرفتا...
_چیوو؟😟
_حسام واقعا که.☹️
ما اصلا عکس ننداختیم اخه این چجور ماه عسلیه که عکس نداریم😒
خندید و گفت: راست میگی البته بذار از ماموریت برگردم یه ماه عسل دوباره می برمت اینبار پیش اقا امام حسین
از حرفش دلم غتج رفت😍 لبخندی زدمو گفتم: ان شاالله
گوشیمو گرفتم تو دستم دوربین جلو رو زدم و جوری که گنبد اقا🕌
هم بیوفته تنظیمش کردم حسام کنارم وایستاد اما هرکاری می کردم نمی تونستم کل قد حسامو تو عکس بندازم😑😣
با خنده ی حسام کلافه گوشیو دادم دسته خودش و باهم عکس انداختیم.
این اولین عکسی بود که دوتایی کی انداختیم...خیلی قشنگ شد...دوتامونم لبخند دندون نما زده بودیم.😁گوشیو داد به دستم و گذاشتم تو کیفم.دلم نمی خواست برم دوباره تعظیم کردمو سلام دادم نفس عمیقی کشیدم دستمو اوردم بالا و رو به حرم گفتم : یاعلی✋🏻
عقب عقبکی خارج شدم و نظاره گره حسام شدم که با چشمای اشک الودش رو به حرم ایستاده بود و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد بعد انگشت سبابشو کشید رو اشکاشو پاکشون کرد.و اومد سمتم...رفتیم🚶🏻
طرف امانتداری و چمدونامونو پس گرفتیم.جدایی از امام رضا و حسام با هم دیگه خیلی واسم زجر اور بود😭
تو فرودگاه نشسته بودیم و ساعت ده دقیقه به یک بامداد بود.🕗
حرفی نمی زدم و به روبه روم زل زده بودم.
#ادامه_دارد....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وپنج
تازود برگردم.بالاخره عزممو جزم کردم و اومدم بیرون تو صحن انقلاب بودم پشت به ایوان طلا و رو به سقاخونه.با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از وارسی کردن صحن گرفتم و گوشیمو📱
از تو کیفم دراوردم
یه نگاه به شماره انداختم مامانم بود.احتمالا فهمیده بود می خوایم برگردیم اخه رو هم دوروزم نمی شد که اومده بودیم مشهد.دکمه ی سبزو فشردمو گوشیو گذاشتم رو گوشم صدای مهربون مامان پیچید تو گوشم😊
مامان: سلام دخترم زیارتت قبول مارو هم دعا کردی؟؟؟🤔
_ سلام مامان قشنگم.خوبید؟بابا خوبه؟ ممنون ان شالله قسمته شما هم بشه.اره کلی دعاتون کردم.نائب الزیارتون بودم.
_خب خدارو شکر...اره باباتم خوبه..سلام میرسونه...راستی فاطمه جان از مامان حسام شنیدم میخواید برگردید...راسته؟؟
سعی کردم صدام نلرزه و با اعتماد به نفس گفتم: اره مثل اینکه حسام ماموریت داره...
_ کی میرسید؟
_نصفه شب ...شما منتظر من نمونید خودم کلید دارم. خب دیگه من باید برم.یاعلی.✋🏻
_باشه دخترم به حسامم سلام برسون خداحافظ.
گوشیو قطع کردم...و یکم دوروبرمو نگاه انداختم که حسامو پیدا کردم.رفتم سمتش نگاهش که بهم افتاد لبخند ملیحی زد🙂
و گفت: زیارتت قبول...
_شما هم همین طور...
با قدمای اروم به طرف در خروجی می رفتیم.
که یهو رو کردم به حسامو گفتم: اخ اخ داشت یادم میرفتا...
_چیوو؟😟
_حسام واقعا که.☹️
ما اصلا عکس ننداختیم اخه این چجور ماه عسلیه که عکس نداریم😒
خندید و گفت: راست میگی البته بذار از ماموریت برگردم یه ماه عسل دوباره می برمت اینبار پیش اقا امام حسین
از حرفش دلم غتج رفت😍 لبخندی زدمو گفتم: ان شاالله
گوشیمو گرفتم تو دستم دوربین جلو رو زدم و جوری که گنبد اقا🕌
هم بیوفته تنظیمش کردم حسام کنارم وایستاد اما هرکاری می کردم نمی تونستم کل قد حسامو تو عکس بندازم😑😣
با خنده ی حسام کلافه گوشیو دادم دسته خودش و باهم عکس انداختیم.
این اولین عکسی بود که دوتایی کی انداختیم...خیلی قشنگ شد...دوتامونم لبخند دندون نما زده بودیم.😁گوشیو داد به دستم و گذاشتم تو کیفم.دلم نمی خواست برم دوباره تعظیم کردمو سلام دادم نفس عمیقی کشیدم دستمو اوردم بالا و رو به حرم گفتم : یاعلی✋🏻
عقب عقبکی خارج شدم و نظاره گره حسام شدم که با چشمای اشک الودش رو به حرم ایستاده بود و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد بعد انگشت سبابشو کشید رو اشکاشو پاکشون کرد.و اومد سمتم...رفتیم🚶🏻
طرف امانتداری و چمدونامونو پس گرفتیم.جدایی از امام رضا و حسام با هم دیگه خیلی واسم زجر اور بود😭
تو فرودگاه نشسته بودیم و ساعت ده دقیقه به یک بامداد بود.🕗
حرفی نمی زدم و به روبه روم زل زده بودم.
#ادامه_دارد....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وپنج تازود برگردم.بالاخره عزممو جزم کردم و اومدم بیرون تو صحن انقلاب بودم پشت به ایوان طلا و رو به سقاخونه.با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از وارسی کردن صحن گرفتم و گوشیمو📱 از تو کیفم دراوردم یه نگاه به شماره انداختم مامانم بود.احتمالا…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وشش
بودم...که اعلام کردن هواپیما آماده پروازه
چون از دو نصف شب که می رسیدیم حسام یک راست باید می رفت ماموریت به اصرار من کل راهو تو هواپیما خوابید
منم سعی میکردم با ذکر گفتن تسکین دهنده ی قلب بی قرارم باشم
تقریبا بعد از دوساعت فرودگاه مهر آباد بودیم.🛬
چون اذان صبحو داده بودن نمازو تو فرودگاه خوندیم و بعد رفتیم تو پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
دلهره ی عجیبی تمام وجودمو فرا گرفته بود😣 و انگار دلم گواه خبر بدی رو میداد...
این جور مواقع عجیب آشفته میشدم و تند تند آیة الکرسی می خوندم
ماشین راه افتاد ، سخت بود جدا شدن از مردی که وجودت به وجودش محتاجه
زیر چشمی می پاییدمش و دلم غنج می رفت برای اخم قشنگی که ناخوداگاه رو پیشونیش نقش بسته بود و البته جذاب ترش میکرد😋
با خنده چرخید سمتمو گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟☺️
نخندیدم .حوصله نداشتم ،با سماجت پرسیدم: کی برمی گردی؟🙁
دستش رو دنده بود وبه روبه رو نگاه میکرد که گفت: احتمالا یک ماهه☺️
تو چرا انقدر نگرانی دختر؟🤔
_حسام اگه خدایی نکرده زبونم لال یه چیزیت شد من چیکار کنم؟؟؟😢
و بعد از فکری که تو ذهنم اومد تنم لرزید و چشمامو عصبی بستم😞 دوباره پرسشگر نگاهش کردم...
حسام باز هم خندید و گفت: بادمجون بم افت نداره😂
با اخم نگاهش کردمو گفتم: اصلنم خنده نداره چرا میخندی؟؟؟؟😡
خندش شدید تر شد و گفت : اخه من هنوز مأموریت نرفتم تو فکر مراسم هفت منی😅
_ وای خدانکنه😢
_بفرمایید رسیدیم...😇
ای وای اصلا نفهمیدم کی رسیدیم اروم پیاده شدم و حسام هم همین طور کلیدو انداختم و درحیاطو باز کردم
وارد حیاط شدم حسام چمدونارو گذاشت تو و گفت: فاطمه جان سوغاتی ها هم دست تو باشه☺️
_باشه
التماس گونه نگاهش کردم...
امید داشتم برگره و بگه که هیچ جا نمیره سرمو بالا اوردم و به چشمایی که دنیای من بود خیره شدم😍
اروم گفت: اخ...داشت یادم میرفت خداحافظی کنم ، می بینی عشقت با ادم چه ها که نمی کنه؟؟؟🙈
اغوششو باز کرد و من بدون هیچ پروایی تو اغوشش جا گرفتم اینجا بهشت بود ،میون بازو های کسی که دوستش داری قلبم اروم گرفته بود
اشکام لباسشو کامل خیس کرده بودن اروم ازم جدا شد و گفت: خب دیگه...حلال کن همسر جان...
سپردمت به خدا😊
باحرفش اشکام شدت گرفتن اروم گفتم : زود برگرد😢 یاعلی
اروم چشماشو بازو بسته کرد دستشو گذاشت رو چشمش و گفت : چشم😍
برگشت و ازم دور شد رفت ورفت و درو بست.
صدای بسته شدن در همانا و شکسته شدن قلب من همانا💔
با حالت دو رفتم سمت در و بازش کردم و تنها تصویر دور شدن ماشینش تو ذهنم حک شد😔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وشش
بودم...که اعلام کردن هواپیما آماده پروازه
چون از دو نصف شب که می رسیدیم حسام یک راست باید می رفت ماموریت به اصرار من کل راهو تو هواپیما خوابید
منم سعی میکردم با ذکر گفتن تسکین دهنده ی قلب بی قرارم باشم
تقریبا بعد از دوساعت فرودگاه مهر آباد بودیم.🛬
چون اذان صبحو داده بودن نمازو تو فرودگاه خوندیم و بعد رفتیم تو پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
دلهره ی عجیبی تمام وجودمو فرا گرفته بود😣 و انگار دلم گواه خبر بدی رو میداد...
این جور مواقع عجیب آشفته میشدم و تند تند آیة الکرسی می خوندم
ماشین راه افتاد ، سخت بود جدا شدن از مردی که وجودت به وجودش محتاجه
زیر چشمی می پاییدمش و دلم غنج می رفت برای اخم قشنگی که ناخوداگاه رو پیشونیش نقش بسته بود و البته جذاب ترش میکرد😋
با خنده چرخید سمتمو گفت: چرا اینجوری نگام می کنی؟☺️
نخندیدم .حوصله نداشتم ،با سماجت پرسیدم: کی برمی گردی؟🙁
دستش رو دنده بود وبه روبه رو نگاه میکرد که گفت: احتمالا یک ماهه☺️
تو چرا انقدر نگرانی دختر؟🤔
_حسام اگه خدایی نکرده زبونم لال یه چیزیت شد من چیکار کنم؟؟؟😢
و بعد از فکری که تو ذهنم اومد تنم لرزید و چشمامو عصبی بستم😞 دوباره پرسشگر نگاهش کردم...
حسام باز هم خندید و گفت: بادمجون بم افت نداره😂
با اخم نگاهش کردمو گفتم: اصلنم خنده نداره چرا میخندی؟؟؟؟😡
خندش شدید تر شد و گفت : اخه من هنوز مأموریت نرفتم تو فکر مراسم هفت منی😅
_ وای خدانکنه😢
_بفرمایید رسیدیم...😇
ای وای اصلا نفهمیدم کی رسیدیم اروم پیاده شدم و حسام هم همین طور کلیدو انداختم و درحیاطو باز کردم
وارد حیاط شدم حسام چمدونارو گذاشت تو و گفت: فاطمه جان سوغاتی ها هم دست تو باشه☺️
_باشه
التماس گونه نگاهش کردم...
امید داشتم برگره و بگه که هیچ جا نمیره سرمو بالا اوردم و به چشمایی که دنیای من بود خیره شدم😍
اروم گفت: اخ...داشت یادم میرفت خداحافظی کنم ، می بینی عشقت با ادم چه ها که نمی کنه؟؟؟🙈
اغوششو باز کرد و من بدون هیچ پروایی تو اغوشش جا گرفتم اینجا بهشت بود ،میون بازو های کسی که دوستش داری قلبم اروم گرفته بود
اشکام لباسشو کامل خیس کرده بودن اروم ازم جدا شد و گفت: خب دیگه...حلال کن همسر جان...
سپردمت به خدا😊
باحرفش اشکام شدت گرفتن اروم گفتم : زود برگرد😢 یاعلی
اروم چشماشو بازو بسته کرد دستشو گذاشت رو چشمش و گفت : چشم😍
برگشت و ازم دور شد رفت ورفت و درو بست.
صدای بسته شدن در همانا و شکسته شدن قلب من همانا💔
با حالت دو رفتم سمت در و بازش کردم و تنها تصویر دور شدن ماشینش تو ذهنم حک شد😔
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وشش بودم...که اعلام کردن هواپیما آماده پروازه چون از دو نصف شب که می رسیدیم حسام یک راست باید می رفت ماموریت به اصرار من کل راهو تو هواپیما خوابید منم سعی میکردم با ذکر گفتن تسکین دهنده ی قلب بی قرارم باشم تقریبا بعد از دوساعت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهفت
بعد از اینکه ماشین حسام کاملا ازم دور شد ، برگشتم سمت حیاط و درو بستم .😢
به خونه نگاه کردم برقا خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاقم سوسو میزد، وارد خونه شدم و آروم در اتاقو باز کردمو بعدش هم با احتیاط بستمش تا سر و صدایی ایجاد نشه ...
خیلی خسته بودم و چشمام به خاطر اشکایی که ریخته بودم میسوخت😞
لباسامو عوض کردمو رو تختم خوابیدم🛌
نمی دونم چقد تو فکر و خیال بودم تا بلاخره خوابم برد 😴
صبح با نور نسبتا مستقیمی که تو چشمام میتابید ، یکی از چشمامو نصفه باز کردم، مامانو دیدم که داشت پرده اتاقو کنار میزد، پتو رو کشیدم رو سرم . تو خواب و بیداری بودم😪 یهو پتوم رفت کنار ...
طی یه حرکت رو تخت نشستمو چشم بسته گفتم : مامان فقط یه ذره دیگه ....( منظورم خواب بود ) 😫
_ به جون تو اصلا راه نداره ...درحالیکه خمیازه میکشیدم سمت صدا برگشتم ، بابا بود 👨🏻
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو کامل باز کردم ... مامان سمت چپم و بابا سمت راستم رو لبه های تخت نشسته بودن ...
دسته ای از موهامو که رو صورتم ریخته بودو انداختم پشت گوشمو با لبخند گفتم : السلام علیکم ...😃
مامان و بابا با هم : و علیکم سلام ...😉
اول رفتم تو آغوش گرم مامانمو و بوسیدمش
_رسیدن بخیر دختر امام رضایی😍
_ ممنون . جاتون خعلی خالی بود
بعد بابامو محکم بغل کردمو باهاش روبوسی کردم ...😚
با همون لحن دلنشینش گفت : زیارتت قبول بابا جان ...💚
_ قربونت برم. جای شما هم حسابی خالی بود .🙁
بعد یکم صحبت رفتن آشپزخونه منم دست و رومو شستمو رفتم سمتشون .یه صندلی عقب کشیدمو نشستم همونطور که مشغول شیرین کردن چاییم بودم صدای مامانم منو از افکارم جدا کرد : فاطمه ماموریت حسام کجاست ؟🤔
سرمو بالا گرفتم ، انگار که داغ دلم تازه شده باشه قلبم تیر کشید و بعد به تپش افتاد.
مکث کردمو با نگاه غم آلودم گفتم : به من هیچی نگفت ...😔
باباسرشو آروم تکون داد و مشغول گرفتن لقمه شد . به نظرم بابا می دونست حسام کجاست ...
ملتمسانه بهش گفتم
_ بابا؟ شما میدونی کجاست؟😢
_ منم دقیق اطلاع ندارم باباجان
_ بابا راستشو بگو دیگه ... لاقل باعث میشه ازین سردرگمی دربیام...😢
_ من تا این حد می دونم که ماموریتش لبه مرزه ... اونجور که آقای طباطبایی میگفت ماموریتشون سریه...🤔
نفسمو با صدا دادم بیرون و به زور لقممو قورت دادم .سرمو انداختم پایین اشتهام کور شده بود .از جام که بلند شدم یه لحظه چشام سیاهی رفت، دستمو رو سرم گذاشتم صدای مامان باعث شد به سمتش برگردم
_ فاطمه ؟ خوبی دخترم ؟
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهفت
بعد از اینکه ماشین حسام کاملا ازم دور شد ، برگشتم سمت حیاط و درو بستم .😢
به خونه نگاه کردم برقا خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاقم سوسو میزد، وارد خونه شدم و آروم در اتاقو باز کردمو بعدش هم با احتیاط بستمش تا سر و صدایی ایجاد نشه ...
خیلی خسته بودم و چشمام به خاطر اشکایی که ریخته بودم میسوخت😞
لباسامو عوض کردمو رو تختم خوابیدم🛌
نمی دونم چقد تو فکر و خیال بودم تا بلاخره خوابم برد 😴
صبح با نور نسبتا مستقیمی که تو چشمام میتابید ، یکی از چشمامو نصفه باز کردم، مامانو دیدم که داشت پرده اتاقو کنار میزد، پتو رو کشیدم رو سرم . تو خواب و بیداری بودم😪 یهو پتوم رفت کنار ...
طی یه حرکت رو تخت نشستمو چشم بسته گفتم : مامان فقط یه ذره دیگه ....( منظورم خواب بود ) 😫
_ به جون تو اصلا راه نداره ...درحالیکه خمیازه میکشیدم سمت صدا برگشتم ، بابا بود 👨🏻
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو کامل باز کردم ... مامان سمت چپم و بابا سمت راستم رو لبه های تخت نشسته بودن ...
دسته ای از موهامو که رو صورتم ریخته بودو انداختم پشت گوشمو با لبخند گفتم : السلام علیکم ...😃
مامان و بابا با هم : و علیکم سلام ...😉
اول رفتم تو آغوش گرم مامانمو و بوسیدمش
_رسیدن بخیر دختر امام رضایی😍
_ ممنون . جاتون خعلی خالی بود
بعد بابامو محکم بغل کردمو باهاش روبوسی کردم ...😚
با همون لحن دلنشینش گفت : زیارتت قبول بابا جان ...💚
_ قربونت برم. جای شما هم حسابی خالی بود .🙁
بعد یکم صحبت رفتن آشپزخونه منم دست و رومو شستمو رفتم سمتشون .یه صندلی عقب کشیدمو نشستم همونطور که مشغول شیرین کردن چاییم بودم صدای مامانم منو از افکارم جدا کرد : فاطمه ماموریت حسام کجاست ؟🤔
سرمو بالا گرفتم ، انگار که داغ دلم تازه شده باشه قلبم تیر کشید و بعد به تپش افتاد.
مکث کردمو با نگاه غم آلودم گفتم : به من هیچی نگفت ...😔
باباسرشو آروم تکون داد و مشغول گرفتن لقمه شد . به نظرم بابا می دونست حسام کجاست ...
ملتمسانه بهش گفتم
_ بابا؟ شما میدونی کجاست؟😢
_ منم دقیق اطلاع ندارم باباجان
_ بابا راستشو بگو دیگه ... لاقل باعث میشه ازین سردرگمی دربیام...😢
_ من تا این حد می دونم که ماموریتش لبه مرزه ... اونجور که آقای طباطبایی میگفت ماموریتشون سریه...🤔
نفسمو با صدا دادم بیرون و به زور لقممو قورت دادم .سرمو انداختم پایین اشتهام کور شده بود .از جام که بلند شدم یه لحظه چشام سیاهی رفت، دستمو رو سرم گذاشتم صدای مامان باعث شد به سمتش برگردم
_ فاطمه ؟ خوبی دخترم ؟
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وهفت بعد از اینکه ماشین حسام کاملا ازم دور شد ، برگشتم سمت حیاط و درو بستم .😢 به خونه نگاه کردم برقا خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاقم سوسو میزد، وارد خونه شدم و آروم در اتاقو باز کردمو بعدش هم با احتیاط بستمش تا سر و صدایی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهشت
سرمو به علامت مثبت تکون دادم پشت بندش بابا گفت :چرا صبحونتو نخوردی باباجان ؟ 🙁
_ میل ندارم ،وارد اتاقم شدم .🚶🏻 گوشیمو برداشتم و رو صندلیم نشستم .رفتم تو گالریمو به عکسمون نگاه کردم رو لبخند دلبرانه حسام زوم کردمو با حسرت نگاهش کردم .😍
بی هدف تو برنامه های گوشیم گشت میزدم تابالاخره یه فکری به ذهنم خطور کرد . شماره سپیده رو گرفتم.
با صدای خواب الودش گفت:
_الو؟😫
از زنگ زدنم پشیمون شدم ، با صدای تحلیل رفته گفتم : ببخشید . خواب بودی؟؟؟😢
بعد این حرفم انگار که تازه منو شناخته باشه لحنش عوض شد و با صدای جیغ جیغوش گفت : وای فاطی تویی؟ دلم اندازه مژه کوچیکه چشم راست شپش واست تنگ شده بود .😍
از لحن حرف زدنش خندم گرفت .
_راستی سلاااام . زیارت قبول
_ سلام ... جات خالی بود . ممنون💚
_ چرا صدات گرفته ؟ اشکال نداره اشکان ما ام رفت ... ☹️
چشم رو هم بذاری برمیگردن . بعد با شیطنت خاصی گفت : نذار کسی اشکتو ببینه #گل_من😁
اصلا دل و دماغ خندیدن نداشتم با این حال گفتم : سپیده تو نمیدونی کی برمیگردن ؟؟؟😓
_ راستش به ما همیشه میگه ۴۸ ساعته ، دو سال بعد میاد ...😣
قلبم به تپش افتاد ، با صدای لرزون گفتم : بگو به جان من؟😰
_وای چت شد خواهرم، نگران نباش سقفش یه ماهه دیگه ...حالا ازینا که بگذریم سوغاتی موغاتی که یادت نرفته ؟🤔
_ نه خیالت راحت . میگم امروز میای بریم عکاسی؟🤔
_اوهوم منکه پایه ام حالا کجا بریم ؟
_نمیدونم یه جا که خارج از شهر باشه ... یکم ازتهران دور باشه ☹️
#آخر_بدون_تو
#با_غم_انگیزترین_حالت_تهران_چه_کنم؟😭
_اوم ... باشه ... ساعت چند؟🤔
_ من ساعت چهار جلوی درتونم . فقط نشونیتونو واسم بفرس ...☺️
_باشد خواهر . کاری نداری؟
_نه ، قربانت ، خداحافظ✋🏻
_فدات،یاعلی 💚
تلفونو قطع کردم . با کلافگی به موهام چنگی زدمو رفتم پست پنجره ایستادم . هعی ! با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت از رفتن حسام میگذشت ولی عجیب حال بدی داشتم انگار ۲۴ سال ازش دور بودم .😭 شاید عکاسی می تونست حالمو بهتر کنه ...
شال آبی کاربنیمو رو سرم مرتب کردمو چادرمو انداختم رو سرم . کیف دوربینمو برداشتم و بعد خداحافظی از مامان و بابا از خونه خارج و سوار ماشین شدم . تو خیابونا طبق آدرسی که سپیده فرستاده بود میرفتم تا بالاخره با چهره سپیده مواجه شدم که جلوی یه ساختمون وایستاده بود و داشت به ساعتش نگاه میکرد .😐
ماشینو جلوش نگه داشتم . از صدای جیغ لاستیکای ماشین سپیده سرشو بالا آورد و لبخند رو لباش نشست ...🙂
از ماشین پیاده شدمو تو آغوش کشیدمش ، از هم که جدا شدیم سپیده قبل از گفتن زیارت قبول و سلام و اینا گفت : جوووون چ ماشینی😍
خندیدمو گفتم: سلامتو خوردی ...
درحالیکه با دقت دور ماشین چرخ میزد و نگاش میکرد گفت : راس میگیا، هلو مای فرند، اهلا و سهلا ، هارا گدک!؟؟؟؟
(این جمله آخر ترکیه یعنی کجا بریم ؟؟؟؟)
_ اولا سلام دوما فارسی را پاس بداریم. سوما هر جا تو بگی ...😋
_ خیلی خب، سوار شو بریم یه جای توپ .
به مقصد که رسیدیم یه نگاه تحسین آمیز به اطرافم انداختمو پیاده شدم .... چ جای قشنگی ... رو به سپیده که جلوتر از من پیاده شده بود گفتم : اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ 😍
جای خلوت و دنجی بود و البته سرسبزی و صفاشو نمیشد نادیده گرفت .
_ دیگه دیگه ... تو عکستو بنداز
خم شد و گلبرگای گلی رو نوازش کرد . روبه روش نشستمو گفتم : من واسه عکاسیم سوژه میخوام ...😌
_ در خدمتیم .ازمن بهتر هیچ جا پیدا نمیکنی
به دور و برش نگاهی کردو گفت : میخوای درختا رو نگاه کنم شاید کوالا پیدا کردم واسه سوژت. ها؟😁
خندیدمو پشت سرش حرکت کردم .
_ میدونستی اگه یه کوالا تو شبانه روز کمتر از ۱۸ ساعت بخوابه میمیره ؟😂
_ احتمالا از این نظر باهاشون نسبت داری ...
_ ههه اره ... به یه درخت اشاره کردو گفت : فاطی بیا از همینجا شروع کن عکساتو بنداز دیگه ...🙄
دوربینو گرفتم سمتش و رو چهرش تنظیم کردم
_ یک ، دو ، سه
به عکس نگاه کردم و گفتم : عالی شد👌🏻
#دلتنگ
#عاشق
#فراق
#درد_جدایی
#هعی_روزگار
#فاطمه_دلتنگ_است
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهشت
سرمو به علامت مثبت تکون دادم پشت بندش بابا گفت :چرا صبحونتو نخوردی باباجان ؟ 🙁
_ میل ندارم ،وارد اتاقم شدم .🚶🏻 گوشیمو برداشتم و رو صندلیم نشستم .رفتم تو گالریمو به عکسمون نگاه کردم رو لبخند دلبرانه حسام زوم کردمو با حسرت نگاهش کردم .😍
بی هدف تو برنامه های گوشیم گشت میزدم تابالاخره یه فکری به ذهنم خطور کرد . شماره سپیده رو گرفتم.
با صدای خواب الودش گفت:
_الو؟😫
از زنگ زدنم پشیمون شدم ، با صدای تحلیل رفته گفتم : ببخشید . خواب بودی؟؟؟😢
بعد این حرفم انگار که تازه منو شناخته باشه لحنش عوض شد و با صدای جیغ جیغوش گفت : وای فاطی تویی؟ دلم اندازه مژه کوچیکه چشم راست شپش واست تنگ شده بود .😍
از لحن حرف زدنش خندم گرفت .
_راستی سلاااام . زیارت قبول
_ سلام ... جات خالی بود . ممنون💚
_ چرا صدات گرفته ؟ اشکال نداره اشکان ما ام رفت ... ☹️
چشم رو هم بذاری برمیگردن . بعد با شیطنت خاصی گفت : نذار کسی اشکتو ببینه #گل_من😁
اصلا دل و دماغ خندیدن نداشتم با این حال گفتم : سپیده تو نمیدونی کی برمیگردن ؟؟؟😓
_ راستش به ما همیشه میگه ۴۸ ساعته ، دو سال بعد میاد ...😣
قلبم به تپش افتاد ، با صدای لرزون گفتم : بگو به جان من؟😰
_وای چت شد خواهرم، نگران نباش سقفش یه ماهه دیگه ...حالا ازینا که بگذریم سوغاتی موغاتی که یادت نرفته ؟🤔
_ نه خیالت راحت . میگم امروز میای بریم عکاسی؟🤔
_اوهوم منکه پایه ام حالا کجا بریم ؟
_نمیدونم یه جا که خارج از شهر باشه ... یکم ازتهران دور باشه ☹️
#آخر_بدون_تو
#با_غم_انگیزترین_حالت_تهران_چه_کنم؟😭
_اوم ... باشه ... ساعت چند؟🤔
_ من ساعت چهار جلوی درتونم . فقط نشونیتونو واسم بفرس ...☺️
_باشد خواهر . کاری نداری؟
_نه ، قربانت ، خداحافظ✋🏻
_فدات،یاعلی 💚
تلفونو قطع کردم . با کلافگی به موهام چنگی زدمو رفتم پست پنجره ایستادم . هعی ! با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت از رفتن حسام میگذشت ولی عجیب حال بدی داشتم انگار ۲۴ سال ازش دور بودم .😭 شاید عکاسی می تونست حالمو بهتر کنه ...
شال آبی کاربنیمو رو سرم مرتب کردمو چادرمو انداختم رو سرم . کیف دوربینمو برداشتم و بعد خداحافظی از مامان و بابا از خونه خارج و سوار ماشین شدم . تو خیابونا طبق آدرسی که سپیده فرستاده بود میرفتم تا بالاخره با چهره سپیده مواجه شدم که جلوی یه ساختمون وایستاده بود و داشت به ساعتش نگاه میکرد .😐
ماشینو جلوش نگه داشتم . از صدای جیغ لاستیکای ماشین سپیده سرشو بالا آورد و لبخند رو لباش نشست ...🙂
از ماشین پیاده شدمو تو آغوش کشیدمش ، از هم که جدا شدیم سپیده قبل از گفتن زیارت قبول و سلام و اینا گفت : جوووون چ ماشینی😍
خندیدمو گفتم: سلامتو خوردی ...
درحالیکه با دقت دور ماشین چرخ میزد و نگاش میکرد گفت : راس میگیا، هلو مای فرند، اهلا و سهلا ، هارا گدک!؟؟؟؟
(این جمله آخر ترکیه یعنی کجا بریم ؟؟؟؟)
_ اولا سلام دوما فارسی را پاس بداریم. سوما هر جا تو بگی ...😋
_ خیلی خب، سوار شو بریم یه جای توپ .
به مقصد که رسیدیم یه نگاه تحسین آمیز به اطرافم انداختمو پیاده شدم .... چ جای قشنگی ... رو به سپیده که جلوتر از من پیاده شده بود گفتم : اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ 😍
جای خلوت و دنجی بود و البته سرسبزی و صفاشو نمیشد نادیده گرفت .
_ دیگه دیگه ... تو عکستو بنداز
خم شد و گلبرگای گلی رو نوازش کرد . روبه روش نشستمو گفتم : من واسه عکاسیم سوژه میخوام ...😌
_ در خدمتیم .ازمن بهتر هیچ جا پیدا نمیکنی
به دور و برش نگاهی کردو گفت : میخوای درختا رو نگاه کنم شاید کوالا پیدا کردم واسه سوژت. ها؟😁
خندیدمو پشت سرش حرکت کردم .
_ میدونستی اگه یه کوالا تو شبانه روز کمتر از ۱۸ ساعت بخوابه میمیره ؟😂
_ احتمالا از این نظر باهاشون نسبت داری ...
_ ههه اره ... به یه درخت اشاره کردو گفت : فاطی بیا از همینجا شروع کن عکساتو بنداز دیگه ...🙄
دوربینو گرفتم سمتش و رو چهرش تنظیم کردم
_ یک ، دو ، سه
به عکس نگاه کردم و گفتم : عالی شد👌🏻
#دلتنگ
#عاشق
#فراق
#درد_جدایی
#هعی_روزگار
#فاطمه_دلتنگ_است
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وهشت سرمو به علامت مثبت تکون دادم پشت بندش بابا گفت :چرا صبحونتو نخوردی باباجان ؟ 🙁 _ میل ندارم ،وارد اتاقم شدم .🚶🏻 گوشیمو برداشتم و رو صندلیم نشستم .رفتم تو گالریمو به عکسمون نگاه کردم رو لبخند دلبرانه حسام زوم کردمو با حسرت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_ونه
برگشتم تا دورو اطرافمو نگاه کنم یه تک درخت سرو🌲
یکم اونطرف تر توجهمو جلب کرد که دورشو گلهای شقایق قاب گرفته بودن🌺
ناخوداگاه به اون سمت کشیده شدم
چند تا عکس از زوایای مختلف از اون قسمت انداختم📸
خیلی فضای متفاوتی داشت
خواستم سپیده رو صدا بزنم که یهو تو همون حالتی که بود شد سوژه ی عکاسیم📷
پشتش به من بود و سرشو به طرف اسمون بالا گرفته بود و دستاشو باز کرده بود
طبیعت اطرافش به عکسش جلوه ی خیلی بهتری می دادند اطرافشو گلهای شقایق پر کرده بودن که با رنگ سیاه چادرش تضاد خیلی قشنگیو ایجاد کرده بودن
رو زانوم نشستم و ازش عکس انداختم☺️
رفتم نزدیکش و گفتم: سپیده ببین چه عکسی ازت انداختم🤓
برگشت سمتم و گفت: ببینم چه کردی؟؟؟🤔
دوربینو گرفتم طرفش خیلی خوشش اومده بود😍
سپیده: فاطمه میگم تو عکاسی خوندی؟؟؟؟🤔
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادمو گفتم: نه برای دل خودم عکس می اندازم رشته ی تحصیلیم ریاضی فیزیکه😇
_اهان خب خانم مهندس شدی الان؟🙄
_نه هنوز یه ترم از دانشگاه مونده که همین یه ماهه دیگه شروع میشه
_اها...اخه واسم واقعا سوال شده بود
یه لبخند بهش زدمو جوابی ندادم😇
زیر تک درخت نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم باز تو افکارم غرق شدم یعنی الان حسام کجاست؟؟؟چیکار میکنه؟حالش خوبه؟؟؟🙁
پرسشگرانه رو کردم به سپیده و گفتم: میگم سپیده شما اگه بخواید با اشکان صحبت کنید چیکار میکنید؟؟🤔
_خب تقریبا هیچی چون اصلا شماره ای به ما نمیده هر موقع که موقعیتشون جور باشه خودشون زنگ میزنن معلوم نیست گاهی اوقاتم اصلا زنگ نمی زنن😕
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: یعنی چی؟؟؟چرا یه شغل انقدر ادمو محدود میکنه؟؟؟؟😠
_ خواهرمن تماساشون شنود میشه فکرشو بکن اونا با چه سختی این همه راهو میرن عملیات از خانوادشون دور میشن تو اون سختی تشویش اضطراب اونوقت با یه زنگ زدن ممکنه کله عملیاتشون لو بره
حرفش منطقی بود واقعا حرفی نداشتم که بزنم😔
با یاداوری نیمه شعبان که فردا بود از جام بلند شدم و گفتم: اوه سپیده ما فردا جشن داریم یعنی جشن ک نه ایستگاه صلواتی تو حیاطمون داریم من الان باید برم کمک مامانم دست تنهاس😮
سپیده ام از جاش بلند شد و بدون هیچ مخالفتی سوار ماشین شد🚶 حین رانندگی کردن خطاب به سپیده گفتم: میگم راستی خودتو مامانتم بیاید خوشحال میشیم😉
_منو دعوتم نمی کردی میومدم😆 دوست به این گلی داری اونوقت میخوای جشنتون نباشه؟؟🤔
لبخندی زدمو گفتم: قدمتون روی چشم🙂
بعد از اینکه سپیده رو رسوندم خونشون خودمم رفتم خونه
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_ونه
برگشتم تا دورو اطرافمو نگاه کنم یه تک درخت سرو🌲
یکم اونطرف تر توجهمو جلب کرد که دورشو گلهای شقایق قاب گرفته بودن🌺
ناخوداگاه به اون سمت کشیده شدم
چند تا عکس از زوایای مختلف از اون قسمت انداختم📸
خیلی فضای متفاوتی داشت
خواستم سپیده رو صدا بزنم که یهو تو همون حالتی که بود شد سوژه ی عکاسیم📷
پشتش به من بود و سرشو به طرف اسمون بالا گرفته بود و دستاشو باز کرده بود
طبیعت اطرافش به عکسش جلوه ی خیلی بهتری می دادند اطرافشو گلهای شقایق پر کرده بودن که با رنگ سیاه چادرش تضاد خیلی قشنگیو ایجاد کرده بودن
رو زانوم نشستم و ازش عکس انداختم☺️
رفتم نزدیکش و گفتم: سپیده ببین چه عکسی ازت انداختم🤓
برگشت سمتم و گفت: ببینم چه کردی؟؟؟🤔
دوربینو گرفتم طرفش خیلی خوشش اومده بود😍
سپیده: فاطمه میگم تو عکاسی خوندی؟؟؟؟🤔
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادمو گفتم: نه برای دل خودم عکس می اندازم رشته ی تحصیلیم ریاضی فیزیکه😇
_اهان خب خانم مهندس شدی الان؟🙄
_نه هنوز یه ترم از دانشگاه مونده که همین یه ماهه دیگه شروع میشه
_اها...اخه واسم واقعا سوال شده بود
یه لبخند بهش زدمو جوابی ندادم😇
زیر تک درخت نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم باز تو افکارم غرق شدم یعنی الان حسام کجاست؟؟؟چیکار میکنه؟حالش خوبه؟؟؟🙁
پرسشگرانه رو کردم به سپیده و گفتم: میگم سپیده شما اگه بخواید با اشکان صحبت کنید چیکار میکنید؟؟🤔
_خب تقریبا هیچی چون اصلا شماره ای به ما نمیده هر موقع که موقعیتشون جور باشه خودشون زنگ میزنن معلوم نیست گاهی اوقاتم اصلا زنگ نمی زنن😕
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: یعنی چی؟؟؟چرا یه شغل انقدر ادمو محدود میکنه؟؟؟؟😠
_ خواهرمن تماساشون شنود میشه فکرشو بکن اونا با چه سختی این همه راهو میرن عملیات از خانوادشون دور میشن تو اون سختی تشویش اضطراب اونوقت با یه زنگ زدن ممکنه کله عملیاتشون لو بره
حرفش منطقی بود واقعا حرفی نداشتم که بزنم😔
با یاداوری نیمه شعبان که فردا بود از جام بلند شدم و گفتم: اوه سپیده ما فردا جشن داریم یعنی جشن ک نه ایستگاه صلواتی تو حیاطمون داریم من الان باید برم کمک مامانم دست تنهاس😮
سپیده ام از جاش بلند شد و بدون هیچ مخالفتی سوار ماشین شد🚶 حین رانندگی کردن خطاب به سپیده گفتم: میگم راستی خودتو مامانتم بیاید خوشحال میشیم😉
_منو دعوتم نمی کردی میومدم😆 دوست به این گلی داری اونوقت میخوای جشنتون نباشه؟؟🤔
لبخندی زدمو گفتم: قدمتون روی چشم🙂
بعد از اینکه سپیده رو رسوندم خونشون خودمم رفتم خونه
#ادامه_دارد...
🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_نهم #علمدار_عشق😍# زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهدا شد وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم یاد چندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول یک…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد
#علمدار_عشق😍#
بچه ها بنظرتون اینجور پریدن به سوی معشوق و گفتن ذکر یاحسین با پول میشه؟
بچه ها شما همتون منو میشناسید از عشقم به آقای کرمی هم باخبرید
از مریضی این مدتم باخبرید
ازوضع مالی عالی خانواده من و آقای کرمی همینطور
صدام لرزید بچه ها به جدم قسم هیچکدوم از مدافعین پول نمیگرن
ناموس شیعه درخطره
کربلا به پاست
مردامون نرن حضرت زینب دوباره اسیر میشن
بچه ها سالهای بین ۵۹-۶۸ نیرو بعث به کشور ما حمله کرد
هیچ کشوری به ما کمک نکرد
۹۰خورده ای کشور
نیروی بعث تا بن دندان مسلح کردن
بچه هامون شهید شدن
خرابی ها بار اومد
بچه ها ما شیعه ایم باید پشت هم باشیم
ما مزه جنگ کشیدیم
بعداز جنگ مزه آرامش به لطف امام زمان و از لطف رهبری سیدعلی داریم
بچه ها وظیمون به سوریه کمک کنیم
بچه ها امیدوارم قانع شده باشید
چرا مدافعین حرم میرن
با صلوات بر محمد و آل محمد پایان جلسه
اللهم صلی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است🚫
#قسمت_هفتاد
#علمدار_عشق😍#
بچه ها بنظرتون اینجور پریدن به سوی معشوق و گفتن ذکر یاحسین با پول میشه؟
بچه ها شما همتون منو میشناسید از عشقم به آقای کرمی هم باخبرید
از مریضی این مدتم باخبرید
ازوضع مالی عالی خانواده من و آقای کرمی همینطور
صدام لرزید بچه ها به جدم قسم هیچکدوم از مدافعین پول نمیگرن
ناموس شیعه درخطره
کربلا به پاست
مردامون نرن حضرت زینب دوباره اسیر میشن
بچه ها سالهای بین ۵۹-۶۸ نیرو بعث به کشور ما حمله کرد
هیچ کشوری به ما کمک نکرد
۹۰خورده ای کشور
نیروی بعث تا بن دندان مسلح کردن
بچه هامون شهید شدن
خرابی ها بار اومد
بچه ها ما شیعه ایم باید پشت هم باشیم
ما مزه جنگ کشیدیم
بعداز جنگ مزه آرامش به لطف امام زمان و از لطف رهبری سیدعلی داریم
بچه ها وظیمون به سوریه کمک کنیم
بچه ها امیدوارم قانع شده باشید
چرا مدافعین حرم میرن
با صلوات بر محمد و آل محمد پایان جلسه
اللهم صلی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد #علمدار_عشق😍# بچه ها بنظرتون اینجور پریدن به سوی معشوق و گفتن ذکر یاحسین با پول میشه؟ بچه ها شما همتون منو میشناسید از عشقم به آقای کرمی هم باخبرید از مریضی این مدتم باخبرید ازوضع مالی عالی خانواده من و آقای کرمی همینطور صدام…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_یک
#علمدار_عشق😍#
ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم
آویز توماشین عکس مرتضی بود
دستمو بردم سمت عکس گفتم
مرتضی دلم برات یه ذره شده 😢😢
نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری
مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت
مائده سادات عروس برادرم شریطشون خیلی سخترازمن هستش
اما مرتضی همه نمیتونم بشن حضرت زینب
یک دفعه صدات تو ماشین میپیچه
ساداتم
مثل حضرت زینب چیه؟
بوی خانم حضرت زینب که میشه گرفت ؟
روزای سختی در پیش داری
بعد بوی حضرت زینب بگیر
یهو زدم رو ترمز
خوب بود کمربند بستم و اگرنه صددرصد سرم میشکست
زدم زیر گریه
یا حضرت زینب خود ذره ای از صبرت بهم بده
رسیدم خونه مرتضی اینا
-سلام مامان
زهرا کجاست؟
&سلام عزیز مادر
زهرا گفت این در و دیوار بهش فشار میاره
رفت خونه خودش
-مامان اگه اجازه میدید من یه سر برم به زن و بچه سیدهادی بزنم
&برو عزیزمادر
نرگس سادات
-بله مامان
تو واقعا راضی هستی که شوهرت رفته دفاع از دختر أمیرالمومنین؟
-آره مامان با عمق جان راضیم
الان برای سرانجام این اعزام راضیم به راضی خدا
من برم
وارد کوچه سیدهادی اینا شدم
سیدهادی برادرزاده ام ۴سال از منو نرجس سادات بزرگتره
چندروزی قبل از اعزامش دخترش دنیا آمد
اسمش گذاشت زینب سادات
اما رفت سوریه
دنیا اومدن زینب پاگیرش نکرد
همونطور که بی تابی من مرتضی زمین گیر نکرد
زنگ زدم
مائده در باز کرد
**سلام عمه جان خوبید؟
خوش اومدید ؟
-ممنون عزیز عمه تو خوبی ؟
سادات کوچلو خوبه؟
وارد خونه شدیم
*اونم خوبه
خوابیده بچم
-مائده جان عزیزم کم کسری ندارید که در نبود هادی 😔😔
*نه عمه از اول عقدمون تا الان هرماه یه مبلغی میرختیم به صاحب مشترکمون
الان اون حساب است
-خب خداشکر
*عمه میخام از طرف بسیج محلات بهم یه پروژه پیشنهاد شده
اگه شما و زهرا هم میخاید اسمتون بدم
-چه پروژه ای عزیز عمه
*پروژه مصاحبه مدافعین خرم
- یعنی چی؟
*لیست رزمندها و جانبازان میدن باهشون مصاحبه میکنیم
سپاه نمیخاد مثل دوران بعد از جنگ تحملی میشه
تازه بعداز ۳۰سال یاد جمع آوری خاطرات جبهه و جنگ افتادن
و متاسفانه عده ای زیادی از رزمنده ها و جانبازان شهید شدن
و اینکه میخان از خانواده شهدا DNA بگیرن
برای شهدای گمنام مدافع حرم
حالا اگه میخاید اسم شماها بدم
-آره عزیزم بده
همین حین صدای گریه زینب سادات بلندشد
مادرش رفت سمت اتاق خواب
دخمل مامان
عشق مامان
چرا گریه میکنی ؟
بیا بریم ببین مهمون داریم
زینب گرفتم بغلم
سلام خانم گل
وای مائده چقدر شبیه هادی شده
یه نیم ساعتی دیگه هم نشستم
خب مائده جان من برم عزیزم
*عمه ناهار پیش ما باشید
-نه عزیزم برم یه سرم خونه خودمون
دلم برای آقاجون تنگ شده
نویسنده : بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام وآیدی نویسنده حرام است🚫
#قسمت_هفتاد_یک
#علمدار_عشق😍#
ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم
آویز توماشین عکس مرتضی بود
دستمو بردم سمت عکس گفتم
مرتضی دلم برات یه ذره شده 😢😢
نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری
مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت
مائده سادات عروس برادرم شریطشون خیلی سخترازمن هستش
اما مرتضی همه نمیتونم بشن حضرت زینب
یک دفعه صدات تو ماشین میپیچه
ساداتم
مثل حضرت زینب چیه؟
بوی خانم حضرت زینب که میشه گرفت ؟
روزای سختی در پیش داری
بعد بوی حضرت زینب بگیر
یهو زدم رو ترمز
خوب بود کمربند بستم و اگرنه صددرصد سرم میشکست
زدم زیر گریه
یا حضرت زینب خود ذره ای از صبرت بهم بده
رسیدم خونه مرتضی اینا
-سلام مامان
زهرا کجاست؟
&سلام عزیز مادر
زهرا گفت این در و دیوار بهش فشار میاره
رفت خونه خودش
-مامان اگه اجازه میدید من یه سر برم به زن و بچه سیدهادی بزنم
&برو عزیزمادر
نرگس سادات
-بله مامان
تو واقعا راضی هستی که شوهرت رفته دفاع از دختر أمیرالمومنین؟
-آره مامان با عمق جان راضیم
الان برای سرانجام این اعزام راضیم به راضی خدا
من برم
وارد کوچه سیدهادی اینا شدم
سیدهادی برادرزاده ام ۴سال از منو نرجس سادات بزرگتره
چندروزی قبل از اعزامش دخترش دنیا آمد
اسمش گذاشت زینب سادات
اما رفت سوریه
دنیا اومدن زینب پاگیرش نکرد
همونطور که بی تابی من مرتضی زمین گیر نکرد
زنگ زدم
مائده در باز کرد
**سلام عمه جان خوبید؟
خوش اومدید ؟
-ممنون عزیز عمه تو خوبی ؟
سادات کوچلو خوبه؟
وارد خونه شدیم
*اونم خوبه
خوابیده بچم
-مائده جان عزیزم کم کسری ندارید که در نبود هادی 😔😔
*نه عمه از اول عقدمون تا الان هرماه یه مبلغی میرختیم به صاحب مشترکمون
الان اون حساب است
-خب خداشکر
*عمه میخام از طرف بسیج محلات بهم یه پروژه پیشنهاد شده
اگه شما و زهرا هم میخاید اسمتون بدم
-چه پروژه ای عزیز عمه
*پروژه مصاحبه مدافعین خرم
- یعنی چی؟
*لیست رزمندها و جانبازان میدن باهشون مصاحبه میکنیم
سپاه نمیخاد مثل دوران بعد از جنگ تحملی میشه
تازه بعداز ۳۰سال یاد جمع آوری خاطرات جبهه و جنگ افتادن
و متاسفانه عده ای زیادی از رزمنده ها و جانبازان شهید شدن
و اینکه میخان از خانواده شهدا DNA بگیرن
برای شهدای گمنام مدافع حرم
حالا اگه میخاید اسم شماها بدم
-آره عزیزم بده
همین حین صدای گریه زینب سادات بلندشد
مادرش رفت سمت اتاق خواب
دخمل مامان
عشق مامان
چرا گریه میکنی ؟
بیا بریم ببین مهمون داریم
زینب گرفتم بغلم
سلام خانم گل
وای مائده چقدر شبیه هادی شده
یه نیم ساعتی دیگه هم نشستم
خب مائده جان من برم عزیزم
*عمه ناهار پیش ما باشید
-نه عزیزم برم یه سرم خونه خودمون
دلم برای آقاجون تنگ شده
نویسنده : بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام وآیدی نویسنده حرام است🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_یک #علمدار_عشق😍# ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویز توماشین عکس مرتضی بود دستمو بردم سمت عکس گفتم مرتضی دلم برات یه ذره شده 😢😢 نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت مائده سادات عروس برادرم…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_دوم
#علمدار_عشق😍#
ماشین پارک کردم
زن عموم دیدم
این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه
بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،
الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه
رفتم سمتش
- سلام زن عمو خوب هستید؟
پسرعمو و عروس عمو خوبن
زن عمو: سلام الحمدالله
نرگس جان بدت نیادا
اما خداشاکرم عروسم نشدی
چون بخاطر ۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی
سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم
قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد
زن عمو:خوب کاری نداری دخترم
زنگ در زدم
مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ
نرگس چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن
اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه
برای پول
اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره
عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت
امروز پیش خودمون بمون
دلمون برات تنگ شده
- چشم
عزیزجون:بی بلا
خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبود
شروع کردم به دادزدن
کســــــــــــی اینجانیست ؟
کســــــــی اینجا نیست ؟
لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بود
شروع کردم به راه رفتن تو بیابان
صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور از فاصله نزدیکی میومد
چند مترکه رفتم جلو
یه آقا دیدم
صداش کردم
ببخشید برادر
روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است
دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود
زره و شمشیر
-مرتضی اینجا کجاست ؟
چرا ما اینطوری لباس تنمون 😳😳
+اینجا کربلاست
بیا بریم پیش آقاامام حسین
رفتیم جلو
دیدم آقامون امام حسین ،حضرت عباس و خیلی از افراد حاضر در کربلا اونجا بودن
یهو یه خانم نورانی رفت پیش امام حسین
حسین برادرم
یاران من آمده اند تا در رکابت باشند
اذن میدانش بده برادر
جنگ شروع شد
سرها بریده شد
مرتضی اومد پیشم
نرگس زینب وار رفتار کن
به وسط میدان رفت
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشود
که دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضا
خودت کمکش کن
نرگس نرگس بابا از خواب بیدارشو
نرگس عزیز بابا پاشو
سرم گذاشتم رو سینه آقاجون
بابا خیلی سخته
خیلی سخته
هشت روز از رفتن مرتضی میگذشت
که مائده سادات زنگ زد
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#قسمت_هفتاد_دوم
#علمدار_عشق😍#
ماشین پارک کردم
زن عموم دیدم
این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه
بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،
الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه
رفتم سمتش
- سلام زن عمو خوب هستید؟
پسرعمو و عروس عمو خوبن
زن عمو: سلام الحمدالله
نرگس جان بدت نیادا
اما خداشاکرم عروسم نشدی
چون بخاطر ۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی
سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم
قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد
زن عمو:خوب کاری نداری دخترم
زنگ در زدم
مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ
نرگس چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن
اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه
برای پول
اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره
عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت
امروز پیش خودمون بمون
دلمون برات تنگ شده
- چشم
عزیزجون:بی بلا
خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبود
شروع کردم به دادزدن
کســــــــــــی اینجانیست ؟
کســــــــی اینجا نیست ؟
لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بود
شروع کردم به راه رفتن تو بیابان
صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور از فاصله نزدیکی میومد
چند مترکه رفتم جلو
یه آقا دیدم
صداش کردم
ببخشید برادر
روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است
دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود
زره و شمشیر
-مرتضی اینجا کجاست ؟
چرا ما اینطوری لباس تنمون 😳😳
+اینجا کربلاست
بیا بریم پیش آقاامام حسین
رفتیم جلو
دیدم آقامون امام حسین ،حضرت عباس و خیلی از افراد حاضر در کربلا اونجا بودن
یهو یه خانم نورانی رفت پیش امام حسین
حسین برادرم
یاران من آمده اند تا در رکابت باشند
اذن میدانش بده برادر
جنگ شروع شد
سرها بریده شد
مرتضی اومد پیشم
نرگس زینب وار رفتار کن
به وسط میدان رفت
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشود
که دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضا
خودت کمکش کن
نرگس نرگس بابا از خواب بیدارشو
نرگس عزیز بابا پاشو
سرم گذاشتم رو سینه آقاجون
بابا خیلی سخته
خیلی سخته
هشت روز از رفتن مرتضی میگذشت
که مائده سادات زنگ زد
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_دوم #علمدار_عشق😍# ماشین پارک کردم زن عموم دیدم این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد، الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش - سلام…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_سوم
#علمدار_عشق😍#
-الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزید مهمون کیه؟
مائده سادات :عمه نترسید
فعلا ما لایق نشدیم
یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب
چندروزه اومده شهرما
اما اصالتا شیرازیه
حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین
ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم
حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟
- آره عزیزمـ ماهم میایم
به زهرا زنگ زدم قرارشد برم دنبالش
آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعد چون نزدیک محرم بود،
یه صحنه از عاشورا درست کردیم
دوروز مثل برق و باد گذشت خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود
گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر
همسرش نزدیکش شد
محمدجانم
ببین آقا
علی آوردم
بی وفا چه زود ازپیشم رفتم
رجعت مبارک آقا
باباشدنت مبارک بی وفا
محمد یادت نرها گفتی
اینجا فقط یه سال کنارت بودم
اون دنیا همیشه کنارت میمونم
میدونم حرفت همیشه حرفه
محمد من پسرت یه شیر مرد بزرگ میکنم
تا اونم فدای حضرت زینب بشه
کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد
یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت
و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم
خونه مادرجون بودم
زهرا تو اتاقش بود داشت رو
تحقیقش کار میکرد
مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود
تلفن زنگ خورد
نویسنده :بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است🚫
#قسمت_هفتاد_سوم
#علمدار_عشق😍#
-الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزید مهمون کیه؟
مائده سادات :عمه نترسید
فعلا ما لایق نشدیم
یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب
چندروزه اومده شهرما
اما اصالتا شیرازیه
حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین
ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم
حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟
- آره عزیزمـ ماهم میایم
به زهرا زنگ زدم قرارشد برم دنبالش
آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعد چون نزدیک محرم بود،
یه صحنه از عاشورا درست کردیم
دوروز مثل برق و باد گذشت خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود
گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر
همسرش نزدیکش شد
محمدجانم
ببین آقا
علی آوردم
بی وفا چه زود ازپیشم رفتم
رجعت مبارک آقا
باباشدنت مبارک بی وفا
محمد یادت نرها گفتی
اینجا فقط یه سال کنارت بودم
اون دنیا همیشه کنارت میمونم
میدونم حرفت همیشه حرفه
محمد من پسرت یه شیر مرد بزرگ میکنم
تا اونم فدای حضرت زینب بشه
کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد
یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت
و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم
خونه مادرجون بودم
زهرا تو اتاقش بود داشت رو
تحقیقش کار میکرد
مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود
تلفن زنگ خورد
نویسنده :بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_سوم #علمدار_عشق😍# -الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟ مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟ عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم صدام لرزید مهمون کیه؟ مائده سادات :عمه نترسید فعلا ما لایق نشدیم یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_چهارم
#علمدار_عشق😍#
#راوی مرتضی #
امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم
قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات
فردا صبح تاظهر
اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی
وحرکت کنیم به سمت حمص حرکت کنیم
به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم
این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود
+ سیدحسن میگم چطورشد
حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟
سیدحسن: از اول قرارمون همین بود
آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست
+ چه قراری؟
سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+ جانم سیدحسن
سیدحسن: یادت نره اسم منو داداشم زنده نگهداری
+ یعنی چی؟
سیدحسن : پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار
رفقا حاضر باشید
فرمانده داره میاد
فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شهــدا
آن مهــدے باوران و یاوران
ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے
و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد
اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان
با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد
و شهید شویم!
رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم
وصیت نامه هاتون ببنویسید
از هم حلالیت بگیرید
درهای بهشت باز شده
آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم
و آقاسیدالشهدا
منتظر شمان
آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن
هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند
و بگویید تا شیر بچه های حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست
بقول شهید باقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کار حسینی کردن
آنها که میمانند کار زینبی بکند
رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم
در دو خط آتش جدا
فردا با خانواده ها تماس بگیرید
بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید
بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر
در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید
شماره خونمون گرفتم باز خداشکر سادات برداشت
+ الو سلام
- الو مرتضی خودتی؟
+ آره خانم گل
- مرتضی کی میای ؟
+ سادات وقت نیست
زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم
حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی
خیلی دوست دارم
خداحافظ
به سمت حرم بی بی حضرت زینب به را افتادیم
۵۰-۶۰ متری حرم بودیم ک
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است🚫
#قسمت_هفتاد_چهارم
#علمدار_عشق😍#
#راوی مرتضی #
امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم
قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات
فردا صبح تاظهر
اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی
وحرکت کنیم به سمت حمص حرکت کنیم
به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم
این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود
+ سیدحسن میگم چطورشد
حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟
سیدحسن: از اول قرارمون همین بود
آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست
+ چه قراری؟
سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+ جانم سیدحسن
سیدحسن: یادت نره اسم منو داداشم زنده نگهداری
+ یعنی چی؟
سیدحسن : پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار
رفقا حاضر باشید
فرمانده داره میاد
فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شهــدا
آن مهــدے باوران و یاوران
ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے
و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد
اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان
با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد
و شهید شویم!
رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم
وصیت نامه هاتون ببنویسید
از هم حلالیت بگیرید
درهای بهشت باز شده
آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم
و آقاسیدالشهدا
منتظر شمان
آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن
هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند
و بگویید تا شیر بچه های حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست
بقول شهید باقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کار حسینی کردن
آنها که میمانند کار زینبی بکند
رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم
در دو خط آتش جدا
فردا با خانواده ها تماس بگیرید
بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید
بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر
در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید
شماره خونمون گرفتم باز خداشکر سادات برداشت
+ الو سلام
- الو مرتضی خودتی؟
+ آره خانم گل
- مرتضی کی میای ؟
+ سادات وقت نیست
زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم
حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی
خیلی دوست دارم
خداحافظ
به سمت حرم بی بی حضرت زینب به را افتادیم
۵۰-۶۰ متری حرم بودیم ک
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_چهارم #علمدار_عشق😍# #راوی مرتضی # امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات فردا صبح تاظهر اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی وحرکت کنیم به سمت حمص…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_پنجم
#علمدار_عشق😍#
همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن
چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود
انفجار تو نطقه ای بود که
سیدحسن و سیدحسین بودند
یکیشون که اصلا محو شده بود
انگار نبود
دیگری هم سرش نبود
هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود
ثانیه ثانیه های سختی بود
باید میرفتیم حمص
در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین
فرمانده بیسیم زد عقب
°°حسین حسین
عباس
عباس جان بگوشی
*عباسم
حسین جان بگو
°°دوتا پرستو بدون بال پریدن
یکیشون تو لانه ماندگارشد
یکیشون بال نداره
پرستو باید برگرده کلا آشیونه
یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن
بعنوان شهیدگمنام
ما مجبوریم محکم باشیم
تو حرم از خانم شهادت خاستم
اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده
نوربالا میزد
بالاخره سوار اتوبوس شدیم
همه سرشون به شیشه بود
شاید بعضی گریه میکردند
که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد
کیستم رهبرمن پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم
علویم پسر کرارم
رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم
من به جنت نروم خرده حسابی باشد
تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم
ای داعش
بی سبب که از شام
به عراق آمده اید
شما کمتر از آنید
که حسین تیغ بکشد
و علمدار علم بردارد
ما جوانان بنی فاطمه اربابیم
بی حیا عمه عمه ما
مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجمهاست
یک کودک ما
جگری برابر با شیر دارد
اینکه مادست به شمشیر
و زهره ایستادیم
سبب این است
که این طایفه رهبر دارد
کشور ضامن آهوست
بزرگتر دارد
وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند
تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد
باید شام به آرامش بگردد.
چونکه شب جعمه
حرم روضه مادر دارد
دوران معاویه صفتها به سرآید
این پرچم شیعه است که برقله دنیاست
هرکس زعلی دم بزند
هموطن ماست
یاحیدر کرار زند به زودی
نقش بر پرچم عربستان سعودی
ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم
تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم
مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است
کلنا عباسک یا زینب
مداحی سید که تموم شد
رفتم سمت عباس
تنها مدافع ترک تو کاروان ما
اصالتا ترک بود
اما قزوین زمین گیر شده بود
عاشق یه دختر قزوینی شده بود
و ماندگار شهرما بود
خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده
فارسی میفهمید
اما نمیتونست جواب بده
رفتم سمش زدم رو شانه اش
+ عباس
°° جانا قارداش(جانم داداش)
+ برامون مداحی ترکی بخون
°° اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز ( آخه من مداحی ترکی بخونم شما نمیفهمیدکه )
+ اشکال نداره یه تکیه خیلی کوتاه بخون
°° من غم عشقه گرفتار اولموشام
اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام
دلبریم باب الحوائج دور منیم
عاشق دست علمدار اولموشام
یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین
( من دچارغم وگرفتارعشق شدم
اهل عشق یاروغم خواریارشدم
کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج..
عاشق دست علمدارشدم
یاابولفضل......)
رو به سیدهادی کرد و گفت
حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا
( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه)
عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد
رسیدیم حمص
نویسنده بانو......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
#قسمت_هفتاد_پنجم
#علمدار_عشق😍#
همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن
چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود
انفجار تو نطقه ای بود که
سیدحسن و سیدحسین بودند
یکیشون که اصلا محو شده بود
انگار نبود
دیگری هم سرش نبود
هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود
ثانیه ثانیه های سختی بود
باید میرفتیم حمص
در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین
فرمانده بیسیم زد عقب
°°حسین حسین
عباس
عباس جان بگوشی
*عباسم
حسین جان بگو
°°دوتا پرستو بدون بال پریدن
یکیشون تو لانه ماندگارشد
یکیشون بال نداره
پرستو باید برگرده کلا آشیونه
یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن
بعنوان شهیدگمنام
ما مجبوریم محکم باشیم
تو حرم از خانم شهادت خاستم
اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده
نوربالا میزد
بالاخره سوار اتوبوس شدیم
همه سرشون به شیشه بود
شاید بعضی گریه میکردند
که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد
کیستم رهبرمن پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم
علویم پسر کرارم
رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم
من به جنت نروم خرده حسابی باشد
تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم
ای داعش
بی سبب که از شام
به عراق آمده اید
شما کمتر از آنید
که حسین تیغ بکشد
و علمدار علم بردارد
ما جوانان بنی فاطمه اربابیم
بی حیا عمه عمه ما
مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجمهاست
یک کودک ما
جگری برابر با شیر دارد
اینکه مادست به شمشیر
و زهره ایستادیم
سبب این است
که این طایفه رهبر دارد
کشور ضامن آهوست
بزرگتر دارد
وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند
تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد
باید شام به آرامش بگردد.
چونکه شب جعمه
حرم روضه مادر دارد
دوران معاویه صفتها به سرآید
این پرچم شیعه است که برقله دنیاست
هرکس زعلی دم بزند
هموطن ماست
یاحیدر کرار زند به زودی
نقش بر پرچم عربستان سعودی
ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم
تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم
مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است
کلنا عباسک یا زینب
مداحی سید که تموم شد
رفتم سمت عباس
تنها مدافع ترک تو کاروان ما
اصالتا ترک بود
اما قزوین زمین گیر شده بود
عاشق یه دختر قزوینی شده بود
و ماندگار شهرما بود
خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده
فارسی میفهمید
اما نمیتونست جواب بده
رفتم سمش زدم رو شانه اش
+ عباس
°° جانا قارداش(جانم داداش)
+ برامون مداحی ترکی بخون
°° اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز ( آخه من مداحی ترکی بخونم شما نمیفهمیدکه )
+ اشکال نداره یه تکیه خیلی کوتاه بخون
°° من غم عشقه گرفتار اولموشام
اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام
دلبریم باب الحوائج دور منیم
عاشق دست علمدار اولموشام
یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین
( من دچارغم وگرفتارعشق شدم
اهل عشق یاروغم خواریارشدم
کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج..
عاشق دست علمدارشدم
یاابولفضل......)
رو به سیدهادی کرد و گفت
حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا
( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه)
عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد
رسیدیم حمص
نویسنده بانو......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_پنجم #علمدار_عشق😍# همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود انفجار تو نطقه ای بود که سیدحسن و سیدحسین بودند یکیشون که اصلا محو شده بود انگار نبود دیگری هم سرش نبود هیچ پلاک و کد شناسایی…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_شش
#علمدار_عشق😍#
منتظر دستور فرمانده بودیم
فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده
و اکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختید اعلام کنید
اخوی ها ببینید خانمی که شما مدافع حرمش شدید
زینب کبری است
تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده
سر ۷۲ نفر روی نیزه دید
اما رسالتش انجام داد
ما آمدیم تا حرامی پا به حرام نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم
یهو گفتم یاحسین
علی
این استاد مرعشی نیست
علی: چرا خودشه
حاج حسین
این شهید استاد ما تو دانشگاه بودن
اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست
حاج حسین : عباس
عباس
اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد
ما به خط آتش تزریق شدیم
اوضاع به نفع ما بود
داعش عقب رفت
وارد منطقه مسکونی حمص شد
- حاجی چیکار کنیم
حاج حسین : دست نگه دارید
بعداز نیم ساعت
سیدهادی و عباس
آماده باشید باید برید تو خط دشمن
برای شناسایی
هادی اومد سمتم :مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم
این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شود
بگه بابا خیلی دوست داشت
بهش بگو زینب من حتما چادر مادر سرش کنه
+ هادی تو سالم برمیگردی
ثانیه ها به ما سال میگذشت
چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم
حاجی
حاجی
بچه ها اسیر داعش شدن .
فرمانده داعش حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم
عباس بستن به درخت و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی
عباس شهید شد
موهای هادی گرفت رو پلاکش نوشته سید
های حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم
سر هادی برید و پرت کرد سمت ما
بدن بی جانش گلوله باران کردن
بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد
یه گلوله توپ بین منو علی خورد
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🌸🍃?
ادامه دارد
*شرمنده اگه خیلی تلخ بود*
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرامه🚫
#قسمت_هفتاد_شش
#علمدار_عشق😍#
منتظر دستور فرمانده بودیم
فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده
و اکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختید اعلام کنید
اخوی ها ببینید خانمی که شما مدافع حرمش شدید
زینب کبری است
تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده
سر ۷۲ نفر روی نیزه دید
اما رسالتش انجام داد
ما آمدیم تا حرامی پا به حرام نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم
یهو گفتم یاحسین
علی
این استاد مرعشی نیست
علی: چرا خودشه
حاج حسین
این شهید استاد ما تو دانشگاه بودن
اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست
حاج حسین : عباس
عباس
اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد
ما به خط آتش تزریق شدیم
اوضاع به نفع ما بود
داعش عقب رفت
وارد منطقه مسکونی حمص شد
- حاجی چیکار کنیم
حاج حسین : دست نگه دارید
بعداز نیم ساعت
سیدهادی و عباس
آماده باشید باید برید تو خط دشمن
برای شناسایی
هادی اومد سمتم :مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم
این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شود
بگه بابا خیلی دوست داشت
بهش بگو زینب من حتما چادر مادر سرش کنه
+ هادی تو سالم برمیگردی
ثانیه ها به ما سال میگذشت
چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم
حاجی
حاجی
بچه ها اسیر داعش شدن .
فرمانده داعش حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم
عباس بستن به درخت و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی
عباس شهید شد
موهای هادی گرفت رو پلاکش نوشته سید
های حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم
سر هادی برید و پرت کرد سمت ما
بدن بی جانش گلوله باران کردن
بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد
یه گلوله توپ بین منو علی خورد
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🌸🍃?
ادامه دارد
*شرمنده اگه خیلی تلخ بود*
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرامه🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_شش #علمدار_عشق😍# منتظر دستور فرمانده بودیم فرمانده به جمع ما پیوست بسم الله الرحمن الرحیم برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده و اکثرا گمنام هستن به چهره ها نگاه کنید اگه کسی شناختید اعلام کنید اخوی ها ببینید خانمی که شما مدافع…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_وهفت
#علمدار_عشق😍#
راوے نرگس سادات
امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم
خیلی بی تابم
دیشب با مائده سادات تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه
دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم
زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه
رفتم مزارشهدا
دعای کمیل
بازم آروم نشدیم
وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب
چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده 😢😢
در کوچه بازشد
آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود
با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش
رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم
چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده
زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه
باید بریم تهران
دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات
مامان: نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم
نویسنده : بانو......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد
🚫ڪپے بدون ذڪر نام و آیدے نویسنده حرام است 🚫
#قسمت_هفتاد_وهفت
#علمدار_عشق😍#
راوے نرگس سادات
امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم
خیلی بی تابم
دیشب با مائده سادات تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه
دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم
زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه
رفتم مزارشهدا
دعای کمیل
بازم آروم نشدیم
وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب
چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده 😢😢
در کوچه بازشد
آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود
با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش
رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم
چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده
زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه
باید بریم تهران
دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات
مامان: نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم
نویسنده : بانو......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد
🚫ڪپے بدون ذڪر نام و آیدے نویسنده حرام است 🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_وهفت #علمدار_عشق😍# راوے نرگس سادات امروز پنجشنبه است ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم خیلی بی تابم دیشب با مائده سادات تماس گرفتم اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا دیگه مطمئن شدم یه خبری هست خدا…
بسم رب العشق
#قسمت_هفتاد_وهشت
#علمدار_عشق😍#
وارد بیمارستان شدیم
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش
تو ایستگاه پرستاری
یکی از پرستارا صداش کرد
آقای کرمی
مجتبی:بله
@استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون
مجتبی: حتما
به سمت اتاق دکتر حرکت
کردیم
درزدیم واردشدیم
همگی سلام کردیم
دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید
-آقای دکتر من همسرم مرتضیم حالش چطوره
دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده
البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی
دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن
اما چیزی که من دیدم
مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده
صددرصد پیوند ریه میخاد
باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده
اعصاب دستشم آسیب دیده
امکان قطع بالاست
ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است
خانم شما پیشش تو اتاقش باشید
اما حرفی از این مجروحیتش نزنید
وارداتاق مرتضی شدم
ماسک اکسیژن رو دهانش بود
چشماش بسته بود
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم
پیشانیش بوسیدم
چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا
دلم برات تنگ شده بود
ماسک برداشت
بریده بریده گفت
من م دل م بر ات تن گ شده بود
ماسک بزن حرف نزن من اینجام
برات زیارت عاشوا بخونم
تو ماسک گفت آره بخون
تایم ناهارشد
پرستاری اومد
خانمی بیا تو راهرو غذات بخور
داشتم باغذام بازی میکردم
که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
این نامزد همین پسره مدافع است
ببین برا پول چه میکنم
وارد اتاق مرتضی شدن
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه
بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول
رسیدم چی دارید میگید برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری
خانم احمدی توروخدا کمک کنید
حالم همسر بده
دکتر و پرستار اومدن
دکتر:خانم احمدی
دکتر ارغوانی پیچ کن
اتاق عملم آماده کن
زنگ بزن پایین ببین
خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫
#قسمت_هفتاد_وهشت
#علمدار_عشق😍#
وارد بیمارستان شدیم
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش
تو ایستگاه پرستاری
یکی از پرستارا صداش کرد
آقای کرمی
مجتبی:بله
@استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون
مجتبی: حتما
به سمت اتاق دکتر حرکت
کردیم
درزدیم واردشدیم
همگی سلام کردیم
دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید
-آقای دکتر من همسرم مرتضیم حالش چطوره
دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده
البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی
دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن
اما چیزی که من دیدم
مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده
صددرصد پیوند ریه میخاد
باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده
اعصاب دستشم آسیب دیده
امکان قطع بالاست
ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است
خانم شما پیشش تو اتاقش باشید
اما حرفی از این مجروحیتش نزنید
وارداتاق مرتضی شدم
ماسک اکسیژن رو دهانش بود
چشماش بسته بود
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم
پیشانیش بوسیدم
چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا
دلم برات تنگ شده بود
ماسک برداشت
بریده بریده گفت
من م دل م بر ات تن گ شده بود
ماسک بزن حرف نزن من اینجام
برات زیارت عاشوا بخونم
تو ماسک گفت آره بخون
تایم ناهارشد
پرستاری اومد
خانمی بیا تو راهرو غذات بخور
داشتم باغذام بازی میکردم
که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
این نامزد همین پسره مدافع است
ببین برا پول چه میکنم
وارد اتاق مرتضی شدن
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه
بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول
رسیدم چی دارید میگید برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری
خانم احمدی توروخدا کمک کنید
حالم همسر بده
دکتر و پرستار اومدن
دکتر:خانم احمدی
دکتر ارغوانی پیچ کن
اتاق عملم آماده کن
زنگ بزن پایین ببین
خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامه دارد
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هفتاد_وهشت #علمدار_عشق😍# وارد بیمارستان شدیم چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش تو ایستگاه پرستاری یکی از پرستارا صداش کرد آقای کرمی مجتبی:بله @استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون مجتبی: حتما به سمت اتاق…
بسمـ رب العشق
#قسمت_هفتاد_نهم
#علمدار_عشق#
مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
-الو سلام داداش
••سلام خواهر
-داداش صدات چرا گرفته
••نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین
گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام .شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بی خبری رفتم
فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادر صبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده
برو خداحافظی برگرد عزیزم
سوار ماشین شدیم
سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم
مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه
-بله آقا مجتبی
""زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید
بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم
شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید .
یا زنگ بزنید آژانس
وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تا چشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم
عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
اما بارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
داداشم
ترسیدم
داداشت چی
خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است
نویسنده :بانو......ش
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است🚫
#قسمت_هفتاد_نهم
#علمدار_عشق#
مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
-الو سلام داداش
••سلام خواهر
-داداش صدات چرا گرفته
••نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین
گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام .شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بی خبری رفتم
فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادر صبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده
برو خداحافظی برگرد عزیزم
سوار ماشین شدیم
سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم
مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه
-بله آقا مجتبی
""زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید
بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم
شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید .
یا زنگ بزنید آژانس
وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تا چشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم
عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
اما بارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
داداشم
ترسیدم
داداشت چی
خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است
نویسنده :بانو......ش
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است🚫