💥 #شهیدی_که_پس_از22سال
#محل_دفن_خودرا_فاش_کرد
◀️ #بخش_اول
✍سال 1371 و بحبوحه جنگ عراق و آمریکا شهید 'طالب حیدری' از #غواصان منطقه سوم نیروی دریایی سپاه پاسداران (ماهشهر) به همراه شهید امامی و حاج حمید اباذری حین انجام مانور و گشت زنی در شمال #خلیج_فارس، شناورشان دچار #حریق شده و #غرق شدند.
🍁حاج حمید اباذری با مجروحیت فراوان زنده از آب گرفته می شود و پیکر شهید امامی نیز پیدا می شود ولی غواصان و شناورهای گشتی سپاه هر چه تلاش می کنند #اثری از پیکر شهید حیدری #نمی_یابند.
🍁پس از مدت ها #پیکر این شهید در سواحل #روستای شاه عبدالله #نمایان شده و اهالی این روستا نیز پیکر ایشان را که در اثر سوختگی و ماندن در دریا #قابل_شناسایی نبود، به عنوان #فردی_ناشناس در جوار بارگاه امامزاده عبدالله #دفن می کنند.
🍁پس از سال ها و حین توسعه حرم مطهر امامزاده، #مدفن ایشان در قسمت پارکینگ قرار می گیرد و #آسفالت_می_شود و علامتی بر روی آن قرار می گیرد.
🍁پس از این موضوع این #شهید بزرگوار به #خواب_چندین_نفر از بزرگان روستا آمده و می گوید #من_شهید_هستم.
🍁وقتی این خواب را تعداد زیادی از معتمدان روستا می بینند #سنگ_قبری با نوشته شهید #گمنام بر روی آن قبر نصب کرده و مدفن مطهرش را از پارکینگ جدا می کنند.
#شهیدغواص_طالب_حیدری
#خاطره
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
#محل_دفن_خودرا_فاش_کرد
◀️ #بخش_اول
✍سال 1371 و بحبوحه جنگ عراق و آمریکا شهید 'طالب حیدری' از #غواصان منطقه سوم نیروی دریایی سپاه پاسداران (ماهشهر) به همراه شهید امامی و حاج حمید اباذری حین انجام مانور و گشت زنی در شمال #خلیج_فارس، شناورشان دچار #حریق شده و #غرق شدند.
🍁حاج حمید اباذری با مجروحیت فراوان زنده از آب گرفته می شود و پیکر شهید امامی نیز پیدا می شود ولی غواصان و شناورهای گشتی سپاه هر چه تلاش می کنند #اثری از پیکر شهید حیدری #نمی_یابند.
🍁پس از مدت ها #پیکر این شهید در سواحل #روستای شاه عبدالله #نمایان شده و اهالی این روستا نیز پیکر ایشان را که در اثر سوختگی و ماندن در دریا #قابل_شناسایی نبود، به عنوان #فردی_ناشناس در جوار بارگاه امامزاده عبدالله #دفن می کنند.
🍁پس از سال ها و حین توسعه حرم مطهر امامزاده، #مدفن ایشان در قسمت پارکینگ قرار می گیرد و #آسفالت_می_شود و علامتی بر روی آن قرار می گیرد.
🍁پس از این موضوع این #شهید بزرگوار به #خواب_چندین_نفر از بزرگان روستا آمده و می گوید #من_شهید_هستم.
🍁وقتی این خواب را تعداد زیادی از معتمدان روستا می بینند #سنگ_قبری با نوشته شهید #گمنام بر روی آن قبر نصب کرده و مدفن مطهرش را از پارکینگ جدا می کنند.
#شهیدغواص_طالب_حیدری
#خاطره
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
🔸در مـــــحضر شهیـــــد...🔸
🔻#پیشنهـــــادمطالعـــه 🔻
💢 #حــــــــق_النــــــــــــاس 💢
✍وارد غذاخوری شدم. به ڪلاس نمےرسیدم و صف غذا طولانے بود.
🍁 دنبال آشنایے مےگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
🍁شخصے را دیدم ڪه چهرهای آشنا داشت و قیافهاے مذهبے. نزدیڪ شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: براے من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یڪ ظرف غذا گرفت.
🍁 و براے من ڪه پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
🍁 بلند شدم و به ڪنارش رفتم و گفتم: چرا این ڪار را ڪردی و براے خودت غذا نگرفتے؟
🔴👈گفت: #من_یڪ_حق_داشتم و از آن استفاده ڪردم و براي شما غذا گرفتم و حالا برمےگردم و براے خودم غذا مےگیرم.👉
#شهیـد_سیـدعبـدالحمیـد_دیالمــه 🕊
#خاطره
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
🆔 @Shahidegomnamm
🔻#پیشنهـــــادمطالعـــه 🔻
💢 #حــــــــق_النــــــــــــاس 💢
✍وارد غذاخوری شدم. به ڪلاس نمےرسیدم و صف غذا طولانے بود.
🍁 دنبال آشنایے مےگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
🍁شخصے را دیدم ڪه چهرهای آشنا داشت و قیافهاے مذهبے. نزدیڪ شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: براے من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یڪ ظرف غذا گرفت.
🍁 و براے من ڪه پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
🍁 بلند شدم و به ڪنارش رفتم و گفتم: چرا این ڪار را ڪردی و براے خودت غذا نگرفتے؟
🔴👈گفت: #من_یڪ_حق_داشتم و از آن استفاده ڪردم و براي شما غذا گرفتم و حالا برمےگردم و براے خودم غذا مےگیرم.👉
#شهیـد_سیـدعبـدالحمیـد_دیالمــه 🕊
#خاطره
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
🆔 @Shahidegomnamm
✒️📃
👌🏼یــ❗️ـک #تلنگر
ڪاش یڪ #تخریبچی میزد
به #معبرنفس ما
#تخریب میڪرد
آنچه #من است و #هوای نفس
ڪه گاهی بدجورگیرمی ڪنیم
میان #مین های القاب وشهرت ها
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🏴 @Shahidegomnamm
👌🏼یــ❗️ـک #تلنگر
ڪاش یڪ #تخریبچی میزد
به #معبرنفس ما
#تخریب میڪرد
آنچه #من است و #هوای نفس
ڪه گاهی بدجورگیرمی ڪنیم
میان #مین های القاب وشهرت ها
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🏴 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاه_وهشتم 💖با قدمای سست و آروم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم ... درو بستم ... روی تختم دراز کشیدم ... با وجود اینکه از داشتن یه همنفس که تو وجودم در حال رشد بود ، لذت می بردم ولی حال بدم اذیتم می کرد ....چشمامو بستم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_ونهم
✍صدای ویبره ی موبایلم منو به خودم اورد .به پهلوی راستم چرخیدم و گوشیو از کنار تخت برداشتم ... با دیدن اسم حسام #قلبم به تپش افتاد💓 ... نمی دونستم با شنیدن خبر بارداریم خوشحال میشه یا نه...
💞تصوسر تلفن سبز رنگو لمس کردمو گوشیو گذاشتم تو گوشم ...
صدای بم حسام پیچید تو گوشم : السلام علیک یا نور عینی ...
خندیدمو گفتم : سلام ،حاج آقا، سوریه بهتون عربی هم یاد میدن ؟
💞_نخیر ، من برای اینکه حرف زدنم به دل شما بشینه عربی یاد گرفتم ... صدای اوپ اوپ قلبمو به وضوح می شنیدم ...💓 چند ثانیه سکوت بینمون حکم فرما شد حسام با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت: چرا انتن قطع شد؟؟؟ فک کنم سیگنال قلبت مثه دله من اتصالی کرده:-)
💞حرفش با روح و روانم بازی کرد ارامش عجیبی وجودمو فرا گرفت... قدرت تکلم نداشتم نوک انگشتام از استرس گز گز میکرد... حسام با جدیت گفت: فاطمه جان حالت خوبه؟ بقیه خوبن؟؟ سریع به خودم اومدم و گفتم: ها؟ اره اره اتفاقا الانم خونه ی مامانینا ام سلام میرسونن خیلی دل نگرونتن
💞_ خب الحمدلله... به همشون سلام برسون... _حسام؟
_جانم؟
_راستش... _راستش چی؟
_خب... چجوری بگم؟
_خب یجوری بگو ک منم اینطرف پس نیوفتم
_عه خب هولم نکن... _الان من بیشتر هول کردم... عه عه دیدی چی شد این برادرا الان کله ی منو میکنن همشون میخوان زنگ بزنن به عیالشون..
_ باشه باشه
💞لبمو با زبونم تر کردم و گفتم : میخواستم بگم این صلابتت... مهربونیات... جدیتت.. نصیحت کردنات.. اصلا نگاهت منو یاد بابا ها میندازه.. حتم دارم پدر شدن خیلی بهت میاد اقا حسام..!!! سرتو درد نیارم ...برگرد نینیمون منتظر پدر جانشه... لپام گل انداخته بود قلبم دیووانه وار میکوبید چند لحظه همه جارو سکوت فرا گرفته بود اما بعدش حسام با صدایی ک هر ان میخواست فریاد بزنه گفت:فاطمه داری باهام شوخی میکنی دیگه؟ میخوای امتحانم کنی ک برگردم نه؟؟؟ _نه #فرمانده... قلبم از جا کنده شد..
💞صدای خوشحالی و شکر کردن حسام گوشمو پر کرد سر از پا نمیشناخت... کاش اینجا بود و خوشحالی رو تو صورت مهربونش میدیدم... تمام وجودم گرم شده بود... صدای حسام تو گوشم طنین انداز شد
_برمیگردم..! تو اولین فرصت.. قلبم صدای عجیب غریبی میداد... دیوونه شده بود از اینهمه هیجان!
💞حسام: بیادتم فاطمه! #اینجا #زمین خیلی ب #اسمون #نزدیکه لیاقت داشته باشم واست #دعا کردم! #بی_بی پشت و پناهت... یاعلی
_منتظرتم... التماس دعا.. خدانگهدار... :-)
💞صدای ممتد بوق گوشی گوشمو کر کرد... دلم تنگ میشد واسه صداش.. احساس میکردم هنوزم گونه هام سرخن... دلم هوایی شده بود... پر میکشید پیش حسام... الان شدیدا ب #حضورش نیاز داشتم...!
شهر بزرگیست تنم
#غم_طرفی
#من_طرفی ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_ونهم
✍صدای ویبره ی موبایلم منو به خودم اورد .به پهلوی راستم چرخیدم و گوشیو از کنار تخت برداشتم ... با دیدن اسم حسام #قلبم به تپش افتاد💓 ... نمی دونستم با شنیدن خبر بارداریم خوشحال میشه یا نه...
💞تصوسر تلفن سبز رنگو لمس کردمو گوشیو گذاشتم تو گوشم ...
صدای بم حسام پیچید تو گوشم : السلام علیک یا نور عینی ...
خندیدمو گفتم : سلام ،حاج آقا، سوریه بهتون عربی هم یاد میدن ؟
💞_نخیر ، من برای اینکه حرف زدنم به دل شما بشینه عربی یاد گرفتم ... صدای اوپ اوپ قلبمو به وضوح می شنیدم ...💓 چند ثانیه سکوت بینمون حکم فرما شد حسام با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت: چرا انتن قطع شد؟؟؟ فک کنم سیگنال قلبت مثه دله من اتصالی کرده:-)
💞حرفش با روح و روانم بازی کرد ارامش عجیبی وجودمو فرا گرفت... قدرت تکلم نداشتم نوک انگشتام از استرس گز گز میکرد... حسام با جدیت گفت: فاطمه جان حالت خوبه؟ بقیه خوبن؟؟ سریع به خودم اومدم و گفتم: ها؟ اره اره اتفاقا الانم خونه ی مامانینا ام سلام میرسونن خیلی دل نگرونتن
💞_ خب الحمدلله... به همشون سلام برسون... _حسام؟
_جانم؟
_راستش... _راستش چی؟
_خب... چجوری بگم؟
_خب یجوری بگو ک منم اینطرف پس نیوفتم
_عه خب هولم نکن... _الان من بیشتر هول کردم... عه عه دیدی چی شد این برادرا الان کله ی منو میکنن همشون میخوان زنگ بزنن به عیالشون..
_ باشه باشه
💞لبمو با زبونم تر کردم و گفتم : میخواستم بگم این صلابتت... مهربونیات... جدیتت.. نصیحت کردنات.. اصلا نگاهت منو یاد بابا ها میندازه.. حتم دارم پدر شدن خیلی بهت میاد اقا حسام..!!! سرتو درد نیارم ...برگرد نینیمون منتظر پدر جانشه... لپام گل انداخته بود قلبم دیووانه وار میکوبید چند لحظه همه جارو سکوت فرا گرفته بود اما بعدش حسام با صدایی ک هر ان میخواست فریاد بزنه گفت:فاطمه داری باهام شوخی میکنی دیگه؟ میخوای امتحانم کنی ک برگردم نه؟؟؟ _نه #فرمانده... قلبم از جا کنده شد..
💞صدای خوشحالی و شکر کردن حسام گوشمو پر کرد سر از پا نمیشناخت... کاش اینجا بود و خوشحالی رو تو صورت مهربونش میدیدم... تمام وجودم گرم شده بود... صدای حسام تو گوشم طنین انداز شد
_برمیگردم..! تو اولین فرصت.. قلبم صدای عجیب غریبی میداد... دیوونه شده بود از اینهمه هیجان!
💞حسام: بیادتم فاطمه! #اینجا #زمین خیلی ب #اسمون #نزدیکه لیاقت داشته باشم واست #دعا کردم! #بی_بی پشت و پناهت... یاعلی
_منتظرتم... التماس دعا.. خدانگهدار... :-)
💞صدای ممتد بوق گوشی گوشمو کر کرد... دلم تنگ میشد واسه صداش.. احساس میکردم هنوزم گونه هام سرخن... دلم هوایی شده بود... پر میکشید پیش حسام... الان شدیدا ب #حضورش نیاز داشتم...!
شهر بزرگیست تنم
#غم_طرفی
#من_طرفی ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#وصیتنامه📃
ای #خواهر دینی #من
دوسـ💚ـت دارم وقتی در #خیابان
#راه🕊 میروی ؛
سنگینی #تابوت⚰ مرا بر روی
#شانه های خود #حس ڪنی...🥀
#شهید_مرتضی_صالحی🍃🌹
#حجاب🦋°•
❥• @Shahidegomnamm🕊
ای #خواهر دینی #من
دوسـ💚ـت دارم وقتی در #خیابان
#راه🕊 میروی ؛
سنگینی #تابوت⚰ مرا بر روی
#شانه های خود #حس ڪنی...🥀
#شهید_مرتضی_صالحی🍃🌹
#حجاب🦋°•
❥• @Shahidegomnamm🕊
می گفت: #برو،
#عشق چنین گفت ڪه بشتاب
می گفت: #بمان،
#عقل چنین گفت ڪه برگرد
#دیروز یڪی بودیم با هم،ولی امروز
#تو نورتر از نوری و #من گردتر از گرد
#شبتون_شهدایی🌙
➣ID @Shahidegomnamm
#عشق چنین گفت ڪه بشتاب
می گفت: #بمان،
#عقل چنین گفت ڪه برگرد
#دیروز یڪی بودیم با هم،ولی امروز
#تو نورتر از نوری و #من گردتر از گرد
#شبتون_شهدایی🌙
➣ID @Shahidegomnamm
🌜
من از #عهد آدم تُ را دوست دارم
از آغاز #عالم تُ را دوست دارم
چه شـب ها #من و #آسمان
تا دم #صبح
سرودیم نم نم ؛
#تُ را دوست دارم🍃🌺
#شهیدعلیرضانوری🕊
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌸•°ID @Shahidegomnamm
من از #عهد آدم تُ را دوست دارم
از آغاز #عالم تُ را دوست دارم
چه شـب ها #من و #آسمان
تا دم #صبح
سرودیم نم نم ؛
#تُ را دوست دارم🍃🌺
#شهیدعلیرضانوری🕊
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌸•°ID @Shahidegomnamm
#وداع تلخ #من با #تُ
#نگاهم ڪن ، #مرا بنگر
#جنون از #چشم من پیداست
#قسمت_پایانی✒️
#داستان_فرمانده_من📚🔎
#رمان_عاشقانه💔
#مدافعان_حرم🥀
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
°•🌸 ➬ @Shahidegomnamm
#نگاهم ڪن ، #مرا بنگر
#جنون از #چشم من پیداست
#قسمت_پایانی✒️
#داستان_فرمانده_من📚🔎
#رمان_عاشقانه💔
#مدافعان_حرم🥀
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
°•🌸 ➬ @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊بــہ نفــس هـــاے #تـــــو #بنـــد اســٺ #مــــرا... هــــــر #نفسـی🍃 #ادامه_داستان_فرمانده_من📚🔎 #رمان_عاشقانه💔 #مدافعان_حرم🥀 🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹 °•🌸 ➬ @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_ده 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• لالا لالا یڪم دیگه دووم بیار
لالا لالا لالا یڪم دیگه دندون روی
جیگر بذار #چشمانم را می بندم و پیشانی ام را روی پیشانی اش میگذارم
انگار #منتظر ڪسی ام توی #قلبم التماس می ڪنم بیاید طفل #معصومش را ببیند من همه ی #قدم ها را رفته ام
#قدم آخر با اوست عطر #نرگس به مشامم می رسد
❥• چشمانم را می گشایم #حسام را
می بینم ڪه با لباس های #نظامی اش لبه تخت نشسته و با صورتی ڪه از همیشه #نورانی تر است مرا نگاه
می ڪند ترسان نگاهش می ڪنم و
بی اختیار می گویم:
#شهید_نشده_بودی_حسام؟
نگاهم را از #حسام می گیرم و به #امیرعلی می دوزم... می خواهم بگویم ببین #پسرڪمان چقدر شبیه توست
اما با جای خالی حسام مواجه می شوم...
#بغض می ڪنم یعنی این حسام #خیالی بود؟
❥• از ماشین پیاده می شوم #مامان امیرعلی را در آغوش گرفته به سمتش می روم امیرعلی را به دستم می دهد نگاهی به #صورت سفیدش می اندازم
گونه های لطیفش را ڪه #سرخ شده اند
نوازش میڪنم به سمت #معراج_الشهدا قدم بر میدارم چیزی به شڪستنم نمانده است صدای #گریه و همهمه فضا را پر ڪرده است وارد #محوطه می شوم همڪاران حسام با #لباس نظامی ایستاده اند یڪی شان را می بینم ڪه سر بر #شانه رفیقش گذاشته و شانه هایش تڪان می خورد زانوانم #سست میشود
❥• نگاهم به مامان #رعنا می افتد شڪستنم نزدیڪ است رد #خون رد گونه هایش جا انداخته و چشمان #مشڪی اش رنگ خون دارد #علی_اڪبر از دست داده است پشت سرش مردی را دیدم ڪه نشناختمش حسامم #پدرت عصا داشت؟ ڪمرش #خمیده نبود... بود؟ قلبم تیر می ڪشد
حسامم؟نگاه #برادرت ڪجا ثابت مانده
به زور قدم بر میدارم صدای گریه امیرعلی باعث میشود توجه همه به سمت #من جلب شود همڪاران حسام منظم #احترام نظامی می گذارند سرم را به زیر می اندازم چقدر جای #حسام بین رفقایش خالیست هر چند الان باید در #گردان دیگری باشد ڪنار #اشڪان...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_ده 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• لالا لالا یڪم دیگه دووم بیار
لالا لالا لالا یڪم دیگه دندون روی
جیگر بذار #چشمانم را می بندم و پیشانی ام را روی پیشانی اش میگذارم
انگار #منتظر ڪسی ام توی #قلبم التماس می ڪنم بیاید طفل #معصومش را ببیند من همه ی #قدم ها را رفته ام
#قدم آخر با اوست عطر #نرگس به مشامم می رسد
❥• چشمانم را می گشایم #حسام را
می بینم ڪه با لباس های #نظامی اش لبه تخت نشسته و با صورتی ڪه از همیشه #نورانی تر است مرا نگاه
می ڪند ترسان نگاهش می ڪنم و
بی اختیار می گویم:
#شهید_نشده_بودی_حسام؟
نگاهم را از #حسام می گیرم و به #امیرعلی می دوزم... می خواهم بگویم ببین #پسرڪمان چقدر شبیه توست
اما با جای خالی حسام مواجه می شوم...
#بغض می ڪنم یعنی این حسام #خیالی بود؟
❥• از ماشین پیاده می شوم #مامان امیرعلی را در آغوش گرفته به سمتش می روم امیرعلی را به دستم می دهد نگاهی به #صورت سفیدش می اندازم
گونه های لطیفش را ڪه #سرخ شده اند
نوازش میڪنم به سمت #معراج_الشهدا قدم بر میدارم چیزی به شڪستنم نمانده است صدای #گریه و همهمه فضا را پر ڪرده است وارد #محوطه می شوم همڪاران حسام با #لباس نظامی ایستاده اند یڪی شان را می بینم ڪه سر بر #شانه رفیقش گذاشته و شانه هایش تڪان می خورد زانوانم #سست میشود
❥• نگاهم به مامان #رعنا می افتد شڪستنم نزدیڪ است رد #خون رد گونه هایش جا انداخته و چشمان #مشڪی اش رنگ خون دارد #علی_اڪبر از دست داده است پشت سرش مردی را دیدم ڪه نشناختمش حسامم #پدرت عصا داشت؟ ڪمرش #خمیده نبود... بود؟ قلبم تیر می ڪشد
حسامم؟نگاه #برادرت ڪجا ثابت مانده
به زور قدم بر میدارم صدای گریه امیرعلی باعث میشود توجه همه به سمت #من جلب شود همڪاران حسام منظم #احترام نظامی می گذارند سرم را به زیر می اندازم چقدر جای #حسام بین رفقایش خالیست هر چند الان باید در #گردان دیگری باشد ڪنار #اشڪان...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#وداع تلخ #من با #تُ
#نگاهم ڪن ، #مرا بنگر
#جنون از #چشم من پیداست
#قسمت_پایانی✒️
#داستان_فرمانده_من📚🔎
#رمان_عاشقانه💔
#مدافعان_حرم🥀
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
°•🌸 ➬ @Shahidegomnamm
#نگاهم ڪن ، #مرا بنگر
#جنون از #چشم من پیداست
#قسمت_پایانی✒️
#داستان_فرمانده_من📚🔎
#رمان_عاشقانه💔
#مدافعان_حرم🥀
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
°•🌸 ➬ @Shahidegomnamm