Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
🔸" در محضــر شهــــید " ....
✍من خودم را در حدے کہ بخواهم پنـدے یا نصیحتے داشته باشم نمےبینم ولے چند درخواست ازجـوانان هموطنم دارم :
🍂اول اینڪہ درهرصورت ممڪن #پشتیبان_ولےفقیہ باشند وبمانند چون مملکت اسلامے بدون ولے فقیہ ارزشے ندارد...
🍂بہ دختــران مسلمان عرض ڪنم
ڪہ #حجاب_حضرت_زهرایے شما
موجب حفظ نگاه برادران مےشود ...
🍂به پسـران مسلمان عرض ڪنم
بےاعتنایے شما و #حفظ_نگاه شما
موجب حفظ حجـاب خواهران خواهد شد .
🍂لطفاً #سوره آلعمران آیه ۱۶۴ تا ۱۷۰
را قرائت کنید (بامعنے)
#شهیدمدافع_حرم_امیر_لطفی
فرازےاز #وصیتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔸" در محضــر شهــــید " ....
✍من خودم را در حدے کہ بخواهم پنـدے یا نصیحتے داشته باشم نمےبینم ولے چند درخواست ازجـوانان هموطنم دارم :
🍂اول اینڪہ درهرصورت ممڪن #پشتیبان_ولےفقیہ باشند وبمانند چون مملکت اسلامے بدون ولے فقیہ ارزشے ندارد...
🍂بہ دختــران مسلمان عرض ڪنم
ڪہ #حجاب_حضرت_زهرایے شما
موجب حفظ نگاه برادران مےشود ...
🍂به پسـران مسلمان عرض ڪنم
بےاعتنایے شما و #حفظ_نگاه شما
موجب حفظ حجـاب خواهران خواهد شد .
🍂لطفاً #سوره آلعمران آیه ۱۶۴ تا ۱۷۰
را قرائت کنید (بامعنے)
#شهیدمدافع_حرم_امیر_لطفی
فرازےاز #وصیتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
شهدا چه مےگویند⁉️
⚜آنها مےگویند ما در زمانهے خود مردانه رفتیم،حالا نوبت شماست.
⚜مبادا با حرفتان یا قدمتان ڪارے ڪنید
ڪه زحمت ما هدربرود.
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
⚜آنها مےگویند ما در زمانهے خود مردانه رفتیم،حالا نوبت شماست.
⚜مبادا با حرفتان یا قدمتان ڪارے ڪنید
ڪه زحمت ما هدربرود.
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_سی_نهم #علمـــــدار_عشــــق 😍# وارد خونه شدم عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی روم نمیشود به آقاجون بگم آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟ - آقاجون میخام یه چیزی بهتون…
دلداده قمربنی هاشم ....:
بسم رب العشق
#قسمت_چهلم
#علمــــدار_عشـــق😍#
ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن
عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود
خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده
دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره
و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم
چقدر روبرو شدن استاد برام سخته
وارد ساختمان فیزیک شدم
از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن
رفتم سمت زهرا گفتم : چرا نرفتید سرکلاس
زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود
- ای بابا پس بریم خونه
زهرا: آره بریم
تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم
یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت
وامروز کلاس تشکیل میشه
سر کلاس منتظر حضور بودیم
که پا به کلاس گذاشت
••سلام بچه ها خسته نباشید
ممنون استاد شماهم خسته نباشید
•• بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید
صدای همهمه بچه ها بلندشد
چرا استاد
استاد مشکلی پیش اومده
استاد ازما راضی نیستید
•• ساکت چه خبرتونه
کلاس گذاشتید رو سرتون
هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیس
اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم
اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران
یه استاد عالی میان اینجا
باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت
خودم مقصر رفتن استاد میدونستم
استاد که حالم دید گفت خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید
بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی
- بله چشم
کلاس تموم شد
منو استاد تو کلاس بودیم
•• اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند
- اشکال نداره
•• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم
فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید
ازتون حلالم کنید
ان شاالله موفق و موید باشید
یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد
گویا برنامه ای مهمی در پیش بود
حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم
مسئول کل بسیج دانشجویی
استان قزوین
مسئول جلسه بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد
خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز
همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده
دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه
بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید
یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود
ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده رو ایشان بود
آیا همه موافقند
همه موافقت کردند
قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند
داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم
که مرتضی صدام کردم
خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
- بله بفرمایید
نویسنده پریسا..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم رب العشق
#قسمت_چهلم
#علمــــدار_عشـــق😍#
ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن
عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود
خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده
دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره
و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم
چقدر روبرو شدن استاد برام سخته
وارد ساختمان فیزیک شدم
از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن
رفتم سمت زهرا گفتم : چرا نرفتید سرکلاس
زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود
- ای بابا پس بریم خونه
زهرا: آره بریم
تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم
یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت
وامروز کلاس تشکیل میشه
سر کلاس منتظر حضور بودیم
که پا به کلاس گذاشت
••سلام بچه ها خسته نباشید
ممنون استاد شماهم خسته نباشید
•• بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید
صدای همهمه بچه ها بلندشد
چرا استاد
استاد مشکلی پیش اومده
استاد ازما راضی نیستید
•• ساکت چه خبرتونه
کلاس گذاشتید رو سرتون
هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیس
اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم
اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران
یه استاد عالی میان اینجا
باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت
خودم مقصر رفتن استاد میدونستم
استاد که حالم دید گفت خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید
بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی
- بله چشم
کلاس تموم شد
منو استاد تو کلاس بودیم
•• اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند
- اشکال نداره
•• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم
فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید
ازتون حلالم کنید
ان شاالله موفق و موید باشید
یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد
گویا برنامه ای مهمی در پیش بود
حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم
مسئول کل بسیج دانشجویی
استان قزوین
مسئول جلسه بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد
خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز
همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده
دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه
بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید
یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود
ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده رو ایشان بود
آیا همه موافقند
همه موافقت کردند
قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند
داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم
که مرتضی صدام کردم
خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
- بله بفرمایید
نویسنده پریسا..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃جشن تولد
#شهید_آتش_نشان_علی_امینی🌷
در شب وداع
تولدت مبارک قهرمان ...💐
💐شادی روحشون صلوات💐
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#شهید_آتش_نشان_علی_امینی🌷
در شب وداع
تولدت مبارک قهرمان ...💐
💐شادی روحشون صلوات💐
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔰 #امام_خامنه_ای :
✨چهره نورانی و جذاب #شهیـــدان
والامقام ، الگوی همه جوانانی
است که هویت اسلامی و ایرانی
خود را ارج می نهند.
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
✨چهره نورانی و جذاب #شهیـــدان
والامقام ، الگوی همه جوانانی
است که هویت اسلامی و ایرانی
خود را ارج می نهند.
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام خدمت اعضای محترم کانال عهدباشهدا
از علاقمندان به فعالیت در کانال
تقاضا به همکاری می شود
آشنایی کامل با تلگرام و همچنین داشتن وقت آزاد برای فعالیت از شرایط لازم هستش
لطفا به آیدی زیر پیام ارسال کنید
@Ali_Faghiri
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام خدمت اعضای محترم کانال عهدباشهدا
از علاقمندان به فعالیت در کانال
تقاضا به همکاری می شود
آشنایی کامل با تلگرام و همچنین داشتن وقت آزاد برای فعالیت از شرایط لازم هستش
لطفا به آیدی زیر پیام ارسال کنید
@Ali_Faghiri
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
واحد: ببین دختران شهیدان را که چَشم انتظار پدر هستند (برای دختران..
Haj Meysam Motiee
#صوت 🎵 🎵
#حاج_میثم_مطیعی
🍂ببین دختران شهیدان را که
چشم انتظار پدر هستند
🍂از زبان دختران شهدای مدافع حرم
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#حاج_میثم_مطیعی
🍂ببین دختران شهیدان را که
چشم انتظار پدر هستند
🍂از زبان دختران شهدای مدافع حرم
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#شهیدغلامحسین_جعفرےمرزام :
💠سنگری بہ استقامت سنگرمسجد هرگز ندیده ام وکسے نخواهد دید.این بزرگ سنگر راحفظ کنید درنمازجماعت که پشت دشمن خارجے و داخلے را مےشڪند،حاضرشوید.
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
💠سنگری بہ استقامت سنگرمسجد هرگز ندیده ام وکسے نخواهد دید.این بزرگ سنگر راحفظ کنید درنمازجماعت که پشت دشمن خارجے و داخلے را مےشڪند،حاضرشوید.
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
#مدافعان_حرم ‼️
🍃👈به جان ما امنیت دادند👉🍃
ولـــے
🍂با هوایے ڪردن ما براے ❤️"شھادت"❤️
آرامش دلمان را گرفتند...🍂
🕊شادی روحـشون صلوات🕊
♦️ کانال عهدباشهدا👇
💞💞 @shahidegomnamm
🍃👈به جان ما امنیت دادند👉🍃
ولـــے
🍂با هوایے ڪردن ما براے ❤️"شھادت"❤️
آرامش دلمان را گرفتند...🍂
🕊شادی روحـشون صلوات🕊
♦️ کانال عهدباشهدا👇
💞💞 @shahidegomnamm
🍂توے خط مقدم،هروقت بیکار میشد یانوبت نگهبانیش میرسیدبراے کنکور درس میخوند خبر قبولیش تو پزشکے دانشگاه تهران،وقتے بہ خانوادش رسیدکہ وحیدرضا شهیدشده بود
#شهیدوحیدرضا_احتشامے
#خاطره
@shahidegomnamm 👈
#شهیدوحیدرضا_احتشامے
#خاطره
@shahidegomnamm 👈
💠امام صادق علیه السلام:
آنکه به ما ایمان آورد وسخن ما را تصدیق نمایدو #منتظر امرفرج ما باشد،همچون کسی است که زیر پرچم قائم (عج) به #شهادت برسد.
✨ #حدیث
📚 بحارالانوار، ج۵۲،ص۱۲۲
@shahidegomnamm 👈
آنکه به ما ایمان آورد وسخن ما را تصدیق نمایدو #منتظر امرفرج ما باشد،همچون کسی است که زیر پرچم قائم (عج) به #شهادت برسد.
✨ #حدیث
📚 بحارالانوار، ج۵۲،ص۱۲۲
@shahidegomnamm 👈
💐 امام صبح فردا در تهران است😍
📄 تصویر روزنامه کیهان؛ ۱۱ بهمن ۵۷
💐شادی روح حضرت امام خمینی (ره) و شهدای انقلاب صلوات💐
#دهه_فجر
🌹کانال عهدباشهدا👇
🍃 @shahidegomnamm 🍃
📄 تصویر روزنامه کیهان؛ ۱۱ بهمن ۵۷
💐شادی روح حضرت امام خمینی (ره) و شهدای انقلاب صلوات💐
#دهه_فجر
🌹کانال عهدباشهدا👇
🍃 @shahidegomnamm 🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرزوها
پیله هایی در دل هستند که
با امید پروانه ای بال گشوده
وبسوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم در این شب زیبا
پروانه آرزوهایتان بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند
#شبتون_بخیر🌙
🍃🔮 @shahidegomnamm
پیله هایی در دل هستند که
با امید پروانه ای بال گشوده
وبسوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم در این شب زیبا
پروانه آرزوهایتان بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند
#شبتون_بخیر🌙
🍃🔮 @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
السلام علیک یاصاحب الزمان (عج)✋
💚مهدی جان
تمام پنجره ها رو بہ آسمان باز اسٺ
ببارحضرٺ باران ڪہ فصل اعجاز اسٺ
ڪجا قدم زده اے تا ببوسم آنجا را
ڪہ بوسہ براثر پایٺ عین پرواز اسٺ
#شعر
@shahidegomnamm 👈
💚مهدی جان
تمام پنجره ها رو بہ آسمان باز اسٺ
ببارحضرٺ باران ڪہ فصل اعجاز اسٺ
ڪجا قدم زده اے تا ببوسم آنجا را
ڪہ بوسہ براثر پایٺ عین پرواز اسٺ
#شعر
@shahidegomnamm 👈
پرده از چشمهـایت ڪنار بزن
تا خورشیـــ🌤ـد بار دیگر
درجغرافیاے مـن طلـوع ڪند
صبــ🌤ــح من
با چشمهــــاےتو
بخیر مےشود اے شهیــــد
#صبحتان_منوربه_لبخندشهدا✨
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
تا خورشیـــ🌤ـد بار دیگر
درجغرافیاے مـن طلـوع ڪند
صبــ🌤ــح من
با چشمهــــاےتو
بخیر مےشود اے شهیــــد
#صبحتان_منوربه_لبخندشهدا✨
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_ویکم با صدای نسبتا بلندی گفت : میدونی چقد حالت بد بود ؟ آره ؟ هیچ فک کردی اگه بلایی سرت بیاد باید چیکار کنم؟ اگه یه تار مو از سرت کم بشه من تا آخر عمرم چجوری سر کنم؟ اصلا بگو ببینم تو هیچ فکر منم هستی ؟😔 همون طور که نگاش…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_ودوم
چشمم به گلای نرگس افتاد🌺 . یه گل برداشتمو گلبرگاشو تو آب💦 پر پر کردم . تا سینیو برداشتم بغضم ترکید و اشکام سیل وار جاری شد😢 .
گلوله گلوه اشک میریختم😢 و از اون ور با بی رحمی پسشون میزدم . آدم واقع گرایی بودم می دونستم شاید باز گشتی در کار نباشه . همیشه از درس آمار و احتمال بدم میومد 😣...
حالا باید احتمال زنده موندن عزیزمو💓 حساب می کردم، این زجر آور ترین کار دنیا بود . صدای مامانم از حیاط بلند شد که اسممو صدا میزد . با چادرم صورتمو پاک کردمو بلند گفتم : الان میام ...
سینیو برداشتم و با قدمای🚶 سست رفتم سمت حیاط...رو آخرین پله متوقف شدم حسام تو آغوش مادرش بود ...صورت مامانش خیس از اشک بود😢 ... ازش جدا شد ... رفت طرف باباش خواست دستاشو بوس کنه که باباش مانع شد و وآغوش پدرانشو براش باز کرد . از پدرش که جدا شد سمت بابا رفت . بابا پیشونیشو بوسید😙 و تو گوشش یه چیزی گفت که باعث شد حسام لبخند بزنه😊 و بگه : چشم ...
مامان که های های گریه می کرد 😢... روبه حسام گفت : برو پسرم...💫خدا پشت و پناهت... آخرین نفر محمد بود . حسام زد رو شونه ی محمد و گفت : مرد خونه که خیلی وقته شمایی ، مرد خونه ی ما ام باش ...
محمد که انگار از حرف حسام خوشش اومده بود گفت : چشم . من نوکر زن دادش هم هستم ...بعد این حرف برادرانه همدیگرو در اغوش کشیدن و بغض محمد درشکست .
حسام بعد از اینكه از همه خداحافظی كرد...رفت سمت در خروجی با نگاهم دنبالش كردم...احساس میكردم قلبم فشرده میشه وقتی ازم دور میشه...كوله پشتیشو گذاشت تو ماشین و برگشت تو حیاط با نگاه گیراش مستقیما بهم خیره شد...جلو اومد..بقدری كه تو چند قدمیم ایستاد...همونطور به چشمای هم دیگه خیره شده بودیم كه حسام سكوتو شكست: خب دیگه فرشته ی من... حلالم كن...ببخش كه قلبه مهربونتو❤️ انقدر اذیت كردم... سرشو انداخت پایین چشماش قرمز بود...دوست نداشت اشكاشو ببینم...سیل اشكام جاری شد...با صدای حزینی گفتم: اخه تو جان دله منی💞...من هیچ موقع از دست تو ناراحت نشدم... نمیشم
با ناز گفتم: حسام؟
سرشو گرفت بالا صداش لرزید وگفت: میخوای دلمو بلرزونی...حضرت ماه؟
لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم دوباره صدای حسام گوشمو نوازش داد
_جانم؟
صدام میلرزید به زور گفتم: فقط زود برگرد... خندید...😊
خبر نداشت خنده هاش با دلم بازی میكنه...خنده هاش لیلیو مجنون تر میكنه...داشت دلبری میكرد...با خنده هاش با نگاهش...
_عمودی برگردم یا افقی؟؟؟🤔
اخمی كردمو😠 گفتم : خب معلومه كه عمودی... حق به جانب ادامه دادم: اصن این حرفا چیه كه میزنی؟؟
دوباره خندید رو گونه هاش چال افتاد😊...دلم واسه لبخند قشنگش ضعف رفت...لپمو اروم كشید و گفت : بالاخره یه جوری برمیگردم دیگه...
دستشو انداخت پشت سرمو بی مقدمه منو كشید تو اغوشش..یه لحظه از حركتش جا خوردم...گونه هام گل انداختن... عطر تنشو برای اخرین بار تو ریه هام كشیدم... صدای تالاپ تولوپ قلبش💓 سمفونی زندگی بود...اینجا امن ترین جایی بود كه سراغ داشتم...
سرمو كه از رو سینش بلند كردم...
گفت : دیگه داره دیر میشه...
ازم فاصله گرفت و اروم گفت: التماس دعای شهادت!🌷
برگشت و ازم دور شد و من مات و مبهوت به دور شدنش خیره شدم...سوار ماشین شد میخواست راه بیوفته كه بلند گفتم : حسامممم؟؟🗣
سرشو از تو ماشین بیرون گرفت و منتظر شد تا حرفمو بزنم...
صدام انگار بزور بیرون میومد بلند گفتم: از زیر قران رد نشدی! اروم زد رو پیشونیش و گفت : اخ اخ اخ...
دوباره از ماشین پیاده شد رفتم جلوی در قرانو از تو سینی برداشتم روشو نرم بوسیدم و گرفت بالا حسام بوسه ای روش زد و از زیرش رد شد...برای اخرین بار لبخندشو بروم پاشید و گفت: مراقب خودت باش...
منم به طبعیت از حرفش گفتم: تو ام همینطور...
سوار شد..ماشین حركت كردو از تو كوچه دور شد...و قلبه منم همراهه خودش برد... ابه تو ی كاسه رو پشتش خالی كردم و زیر لب گفتم به سلامت!!
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_ودوم
چشمم به گلای نرگس افتاد🌺 . یه گل برداشتمو گلبرگاشو تو آب💦 پر پر کردم . تا سینیو برداشتم بغضم ترکید و اشکام سیل وار جاری شد😢 .
گلوله گلوه اشک میریختم😢 و از اون ور با بی رحمی پسشون میزدم . آدم واقع گرایی بودم می دونستم شاید باز گشتی در کار نباشه . همیشه از درس آمار و احتمال بدم میومد 😣...
حالا باید احتمال زنده موندن عزیزمو💓 حساب می کردم، این زجر آور ترین کار دنیا بود . صدای مامانم از حیاط بلند شد که اسممو صدا میزد . با چادرم صورتمو پاک کردمو بلند گفتم : الان میام ...
سینیو برداشتم و با قدمای🚶 سست رفتم سمت حیاط...رو آخرین پله متوقف شدم حسام تو آغوش مادرش بود ...صورت مامانش خیس از اشک بود😢 ... ازش جدا شد ... رفت طرف باباش خواست دستاشو بوس کنه که باباش مانع شد و وآغوش پدرانشو براش باز کرد . از پدرش که جدا شد سمت بابا رفت . بابا پیشونیشو بوسید😙 و تو گوشش یه چیزی گفت که باعث شد حسام لبخند بزنه😊 و بگه : چشم ...
مامان که های های گریه می کرد 😢... روبه حسام گفت : برو پسرم...💫خدا پشت و پناهت... آخرین نفر محمد بود . حسام زد رو شونه ی محمد و گفت : مرد خونه که خیلی وقته شمایی ، مرد خونه ی ما ام باش ...
محمد که انگار از حرف حسام خوشش اومده بود گفت : چشم . من نوکر زن دادش هم هستم ...بعد این حرف برادرانه همدیگرو در اغوش کشیدن و بغض محمد درشکست .
حسام بعد از اینكه از همه خداحافظی كرد...رفت سمت در خروجی با نگاهم دنبالش كردم...احساس میكردم قلبم فشرده میشه وقتی ازم دور میشه...كوله پشتیشو گذاشت تو ماشین و برگشت تو حیاط با نگاه گیراش مستقیما بهم خیره شد...جلو اومد..بقدری كه تو چند قدمیم ایستاد...همونطور به چشمای هم دیگه خیره شده بودیم كه حسام سكوتو شكست: خب دیگه فرشته ی من... حلالم كن...ببخش كه قلبه مهربونتو❤️ انقدر اذیت كردم... سرشو انداخت پایین چشماش قرمز بود...دوست نداشت اشكاشو ببینم...سیل اشكام جاری شد...با صدای حزینی گفتم: اخه تو جان دله منی💞...من هیچ موقع از دست تو ناراحت نشدم... نمیشم
با ناز گفتم: حسام؟
سرشو گرفت بالا صداش لرزید وگفت: میخوای دلمو بلرزونی...حضرت ماه؟
لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم دوباره صدای حسام گوشمو نوازش داد
_جانم؟
صدام میلرزید به زور گفتم: فقط زود برگرد... خندید...😊
خبر نداشت خنده هاش با دلم بازی میكنه...خنده هاش لیلیو مجنون تر میكنه...داشت دلبری میكرد...با خنده هاش با نگاهش...
_عمودی برگردم یا افقی؟؟؟🤔
اخمی كردمو😠 گفتم : خب معلومه كه عمودی... حق به جانب ادامه دادم: اصن این حرفا چیه كه میزنی؟؟
دوباره خندید رو گونه هاش چال افتاد😊...دلم واسه لبخند قشنگش ضعف رفت...لپمو اروم كشید و گفت : بالاخره یه جوری برمیگردم دیگه...
دستشو انداخت پشت سرمو بی مقدمه منو كشید تو اغوشش..یه لحظه از حركتش جا خوردم...گونه هام گل انداختن... عطر تنشو برای اخرین بار تو ریه هام كشیدم... صدای تالاپ تولوپ قلبش💓 سمفونی زندگی بود...اینجا امن ترین جایی بود كه سراغ داشتم...
سرمو كه از رو سینش بلند كردم...
گفت : دیگه داره دیر میشه...
ازم فاصله گرفت و اروم گفت: التماس دعای شهادت!🌷
برگشت و ازم دور شد و من مات و مبهوت به دور شدنش خیره شدم...سوار ماشین شد میخواست راه بیوفته كه بلند گفتم : حسامممم؟؟🗣
سرشو از تو ماشین بیرون گرفت و منتظر شد تا حرفمو بزنم...
صدام انگار بزور بیرون میومد بلند گفتم: از زیر قران رد نشدی! اروم زد رو پیشونیش و گفت : اخ اخ اخ...
دوباره از ماشین پیاده شد رفتم جلوی در قرانو از تو سینی برداشتم روشو نرم بوسیدم و گرفت بالا حسام بوسه ای روش زد و از زیرش رد شد...برای اخرین بار لبخندشو بروم پاشید و گفت: مراقب خودت باش...
منم به طبعیت از حرفش گفتم: تو ام همینطور...
سوار شد..ماشین حركت كردو از تو كوچه دور شد...و قلبه منم همراهه خودش برد... ابه تو ی كاسه رو پشتش خالی كردم و زیر لب گفتم به سلامت!!
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝