#اطلاع_رسـانـے
#مراسم تشییع پیڪر مطهر
#شهـدای_آتش_نشــان
#دوشنبہ ۱۱بهمن
#ساعت۸:۳۰ صبح
#مکان؛از مصلے امام خمینے (ره) بسمت
گلزار شهـداے بهشت زهـرا (س)
🌷کانال عهدباشهدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
#مراسم تشییع پیڪر مطهر
#شهـدای_آتش_نشــان
#دوشنبہ ۱۱بهمن
#ساعت۸:۳۰ صبح
#مکان؛از مصلے امام خمینے (ره) بسمت
گلزار شهـداے بهشت زهـرا (س)
🌷کانال عهدباشهدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
💠بے تـعارف بگویم ،آن نیرویے کہ نمازش را اول وقت نخـواند،خوب هم نمے تواند بجـنگد ...
#شهـید_حسـن_باقـری 💐
#پیام_شهید
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#شهـید_حسـن_باقـری 💐
#پیام_شهید
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌺به شقایق سوگند
که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود
تا زمستان برود،
غنچه ها گل بکنند !
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
#دلنوشته
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود
تا زمستان برود،
غنچه ها گل بکنند !
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
#دلنوشته
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
Forwarded from اتچ بات
🕊✨🕊✨🕊✨
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
#صوت 🎵
#روایتگری🎙
#راوی،حاج عبدالله گرزین👇👇
💥 #روایت_شهیدی_که_کفترباز_بود..
💢حاج آقا قرائتی میگفت یادم میاد زمان جنگ خیلی شهید میاوردن دم اکثر خونه ها #حجله ی شهدا بود
یه بار دیدم اطراف یه حجله رو #کبوترهایی هستن که هی #دورش میچرخن و پرواز میکنن...
برام خیلی #تعجب_آور بود رفتم از مادر شهید پرسیدم #مادرشهید گفت پسرم کفتر باز بود خیلی هم کبوتراشو دوست داشت قبل رفتن همه ی کبوتراشو پرواز داد یه کبوتر هم بود که خیلی دوسش داشت اونم پروازش داد..حاج آقا همین چند روز پیش دم ظهر همین کبوتره که خیلی #دوسش داشت دیدم یدفعه اومد دم #پنجرمون و هی داره #سرشو به شیشه میکوبه...👇
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
#صوت 🎵
#روایتگری🎙
#راوی،حاج عبدالله گرزین👇👇
💥 #روایت_شهیدی_که_کفترباز_بود..
💢حاج آقا قرائتی میگفت یادم میاد زمان جنگ خیلی شهید میاوردن دم اکثر خونه ها #حجله ی شهدا بود
یه بار دیدم اطراف یه حجله رو #کبوترهایی هستن که هی #دورش میچرخن و پرواز میکنن...
برام خیلی #تعجب_آور بود رفتم از مادر شهید پرسیدم #مادرشهید گفت پسرم کفتر باز بود خیلی هم کبوتراشو دوست داشت قبل رفتن همه ی کبوتراشو پرواز داد یه کبوتر هم بود که خیلی دوسش داشت اونم پروازش داد..حاج آقا همین چند روز پیش دم ظهر همین کبوتره که خیلی #دوسش داشت دیدم یدفعه اومد دم #پنجرمون و هی داره #سرشو به شیشه میکوبه...👇
Telegram
attach 📎
💠 آیت اللہ مجتهدی تهرانے:
✔یڪ #غیبت مساوی با↯↯
هدیه 40 روز حسنات به فرد غیبت شونده...😱😓
❌غـــــیبت نڪــنیم ⛔️😶
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
✔یڪ #غیبت مساوی با↯↯
هدیه 40 روز حسنات به فرد غیبت شونده...😱😓
❌غـــــیبت نڪــنیم ⛔️😶
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_سی_هشت #علمــــدار_عشــــق😍 # شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای غمناک ترین قسمت حضورمون تو نیروگاه حضور درسایت شهید احمدی روشن روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم…
بسم رب العشق
#قسمت_سی_نهم
#علمـــــدار_عشــــق 😍#
وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری
رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم
آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید
آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو
نویسنده : بانـــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_سی_نهم
#علمـــــدار_عشــــق 😍#
وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری
رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم
آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید
آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو
نویسنده : بانـــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 #امام_خامنه_ای :
واقعاًهمسران #شهدا اجرفراوانی دارند
ونصف اجر شهدامتعلق به
همسر وخانواده آنها است
همسر #شهید_سید_حمید_طباطبایی
#همسران_شهدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
💞 @shahidegomnamm 💞
واقعاًهمسران #شهدا اجرفراوانی دارند
ونصف اجر شهدامتعلق به
همسر وخانواده آنها است
همسر #شهید_سید_حمید_طباطبایی
#همسران_شهدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
💞 @shahidegomnamm 💞
💢اگررفتن 13 سالهها به جنگ بد است،پس این همه روضه حضرت قاسم(ع)را چرا میخوانند؟
💢جمله #شهیدمرحمت_بالازاده به مقام معظم رهبری درسال1361برای کسب اجازه برای رفتن به جبهه
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
💢جمله #شهیدمرحمت_بالازاده به مقام معظم رهبری درسال1361برای کسب اجازه برای رفتن به جبهه
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
هر وقت دلت گرفت
توی خیالت یه خونه بسازبالای یه درخت
پنجره هاش روبه ماه
دلتوبسپار به خدا
فقط یاد خداست که دلتو آروم میکنه
🍃الا بذکر الله تطمئن القلوب🍃
✨ #شبتون_آروم_عزیزان ✨
🍃🔮 @shahidegomnamm
توی خیالت یه خونه بسازبالای یه درخت
پنجره هاش روبه ماه
دلتوبسپار به خدا
فقط یاد خداست که دلتو آروم میکنه
🍃الا بذکر الله تطمئن القلوب🍃
✨ #شبتون_آروم_عزیزان ✨
🍃🔮 @shahidegomnamm
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
💚یابن الحسن
بودنت حتے
زمستانی ترین روزم را بهار عاشقانه میکند
من نہ اهل بارانم🌧
نہ باد
نہ عاشق زمستان❄️
نہ تابستان
من هوایی رادوست دارم ڪه
متبرڪ باشدبه نفسهایت✨
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
بودنت حتے
زمستانی ترین روزم را بهار عاشقانه میکند
من نہ اهل بارانم🌧
نہ باد
نہ عاشق زمستان❄️
نہ تابستان
من هوایی رادوست دارم ڪه
متبرڪ باشدبه نفسهایت✨
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
گفتند که تا صبـــ🌤ــح
فقط یک راہ ست
با عشـــ💓ـق فقط،
فاصـله ها کوتاہ است
هرچند که رفــتند،
ولی بعد از آن
هر قطـعه ی این خـاک،
زیارتــــگاہ است.✨
#صبحتون_منوربه_نور_شهدا✨
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈
فقط یک راہ ست
با عشـــ💓ـق فقط،
فاصـله ها کوتاہ است
هرچند که رفــتند،
ولی بعد از آن
هر قطـعه ی این خـاک،
زیارتــــگاہ است.✨
#صبحتون_منوربه_نور_شهدا✨
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیستم سرمو انداختم پایین و دراز کشیدم .دندونام از شدت لرز بهم می خوردن😬 . چشمامو بستم و سعی کردم به رفتن حسام فکر نکنم😑 . صدای حسام پیچید تو گوشم : فاطمه جان ؟ بهتر شدی ؟ دستاتو بده به من ! بدون اینکه حرکتی بکنم خودش دستامو گرفت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_ویکم
با صدای نسبتا بلندی گفت : میدونی چقد حالت بد بود ؟ آره ؟ هیچ فک کردی اگه بلایی سرت بیاد باید چیکار کنم؟ اگه یه تار مو از سرت کم بشه من تا آخر عمرم چجوری سر کنم؟ اصلا بگو ببینم تو هیچ فکر منم هستی ؟😔
همون طور که نگاش میکردم اشک تو چشمام دوید😢 . سرمو پایین انداختم ... قطره ی اشکی رو ی تخت چکید ... کاش می دونست همه ی این مقاومت کردنا ، بیمارستان نیومدنا واسه اونه.واسه این که خودم بدرقه اش کنم و خودم کسی باشم که تا آخرین قدم همراهشه🚶 .... کاش این قدما به بی نهایت می رسید ... کاش این با هم بودن هیچ وقت پایان نداشت .... هر چند اگر حسام کنارم نبود هم همیشه بهش فکر می کردم 🤔...با نوازش دست حسام به خودم اومدم . با همون لبخند😊 و چهره ی دلنشینش گفت : پاشو ... مگه نمی خوای از زیر قرآن ردم کنی ؟مامانینا منتظرنا ... با همون چهره ی دلنشینش و مهربونیاش که لحظه به لحظه شیفته ترم 💓می کرد دست رو خرمن موهام می کشید و آشفته ترشون می کرد .
موهامو که از روسریم ریخته بود بیرون دادم تو . از جابلند شد مو چادرمو رو ی سرم مرتب کردم ... حسام سویچو گرفت سمتم و گفت : تا شما بری تو ماشین منم میرم دارو هاتو بگیرم ... سوییچو ازش گرفتمو با قدمای🚶 آهسته رفتم سمت ماشین . هوا گرگ و میش🌥 بود، آسمون حالت غم انگیزی بود😔 ... آروم رو به آسمون گفتم: ببار🌧 ... بغضت وا شه ...
در ماشینو باز کردمو سوار ماشین شدم . واین یکاد آویزون از آیینه ی ماشین تو هوا تکون می خورد . سرمو چرخوندمو از پنجره بیرون نگاه کردم . حسام با عجله سمت ماشین اومدو سوار شد . کیسه ی داروها رو گرفت سمتم و گفت : بفرمایید ... تا اطلاع ثانوی باس ازین داروها مصرف کنید ...
دارو ها رو گرفتم و ازش تشکر کردم🙏 ماشینو روشن کرد ، همون طور که رانندگی میکرد گفت : یکم لبخند بزن☺️ خانوم بسیجی ... ،مامان و بابایینا تو خونه منتظرن ... ،من بهشون گفتم یه سرماخوردگی ساده بوده ... الان تو رو با این قیافه ی نگران و سگرمه های توهم ببینن که یقه ی منو میگیرن.
_ ساعت چند می خوای بری ؟
_ حالا که نمیرم، اصلا مهم نیست شما بخند ... اول صبحی انرژی بگیریم ...زورکی لبخند زدم😊 . سعی کردم چهرم خیلی بی روح و ناراحت نباشه .
_ راستی حاج خانوم ! به مامانینا سپردم این مدت اونجا باشی ...هم مامان خودم هم ،مامان شما ... یه وقتخبر به گوش من نرسه فاطمه خانوم شب تنها مونده خونه ها... باشه ؟
دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم : به روی دیده
حسام پیچید داخل کوچه وجلوی در خونمون نگه داشت . از ماشین پیاده شدیم . کلیدو انداخت تو قفلو درو باز کرد . کنار رفت و گفت : بفرمایید ماه بانوی من❤️ ...
تشکر آمیز نگاهش کردم داخل حیاط شدم و خودمو به در پذیرایی رسوندم . بعد از دراوردن کفشام درو باز کردمو وارد شدم . کسی متوجه حضورم نشد ... آروم سلام دادم اما اونقدر مشغول گفت و گو بودن که بازم متوجه نشدن . حسام که بعد از ،من وارد شده بود سلام بلند بالایی داد و باعث شد همه به طرفمون برگردن
جلو رفتم و باهمه سلام و احوال پرسی کردم . مامان با نگرانی پرسید : مامان جان بهتر شدی ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بلافاصله گفت : میخواستیم بیایم بیمارستان حسام جان نذاشت .چرا یهویی حالت بد شد دخترم ؟
مامان رعنا به جای من گفت : بلاخره مردش میخواد بره ... زن مریض میشه دیگه ...
با این حرف مامان حسام همه خندیدن 😁اما من به یه لبخند خشک و خالی اکتفا کردم . کاش همه میدونستن با رفتن تیكه ای از وجودت به نابودی کشیده میشی💔 ...
به دور و بر، نگاه کردم ... حسام نبود . حدس زدم داخل اتاق باشه، آروم رفتم سمت اتاق ... پشت به من ایستاده بود .دستاش رو به آسمون بود ... با صدای خسته ای گفت : اوس کریم ... همه چی بهم دادی ؟ شکرت ! یه حور العین ماه بهم دادی که از صد تا پری حساس تره .... حالا که دارم میرم به خودت میسپارمش ...
بی اختیار لبخند زدم ... نمی خواستم خلوتشو بهم بزنم . پاورچین پاورچین برگشتمو وارد پذیرایی شدم ... تو چشمای محمد ترس رژه میرفت ... اضطراب از جودش می بارید ... چشاش برق زد ... امتداد نگاهشو گرفتمو پشتمو کردم . سربند سرخ رنگی رو پیشونی حسام خودنمایی می کرد و کوله پشتیشو روی دوشش انداخته بود . لباسای رزمش عجیب زیباش کرده بود اولین نفری که متوجه حسام شده بود محمد بود . با صدای بغض آلودی گفت : داداش راستی راستی داری میری دیگه ؟ به قدری اشک تو چشاش جمع شده بود😢 که آدم دلش آتیش می گرفت . همون لحظه صدای زنگ در بلند شد . حسام از جا کنده شدو آیفونو جواب داد . از طرز صحبت کردنش فهمیدم اشکانه .با دو رفتم تو آشپز خونه تا سینی که توش قرآنو یه کاسه آب بودو بردارم .
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_ویکم
با صدای نسبتا بلندی گفت : میدونی چقد حالت بد بود ؟ آره ؟ هیچ فک کردی اگه بلایی سرت بیاد باید چیکار کنم؟ اگه یه تار مو از سرت کم بشه من تا آخر عمرم چجوری سر کنم؟ اصلا بگو ببینم تو هیچ فکر منم هستی ؟😔
همون طور که نگاش میکردم اشک تو چشمام دوید😢 . سرمو پایین انداختم ... قطره ی اشکی رو ی تخت چکید ... کاش می دونست همه ی این مقاومت کردنا ، بیمارستان نیومدنا واسه اونه.واسه این که خودم بدرقه اش کنم و خودم کسی باشم که تا آخرین قدم همراهشه🚶 .... کاش این قدما به بی نهایت می رسید ... کاش این با هم بودن هیچ وقت پایان نداشت .... هر چند اگر حسام کنارم نبود هم همیشه بهش فکر می کردم 🤔...با نوازش دست حسام به خودم اومدم . با همون لبخند😊 و چهره ی دلنشینش گفت : پاشو ... مگه نمی خوای از زیر قرآن ردم کنی ؟مامانینا منتظرنا ... با همون چهره ی دلنشینش و مهربونیاش که لحظه به لحظه شیفته ترم 💓می کرد دست رو خرمن موهام می کشید و آشفته ترشون می کرد .
موهامو که از روسریم ریخته بود بیرون دادم تو . از جابلند شد مو چادرمو رو ی سرم مرتب کردم ... حسام سویچو گرفت سمتم و گفت : تا شما بری تو ماشین منم میرم دارو هاتو بگیرم ... سوییچو ازش گرفتمو با قدمای🚶 آهسته رفتم سمت ماشین . هوا گرگ و میش🌥 بود، آسمون حالت غم انگیزی بود😔 ... آروم رو به آسمون گفتم: ببار🌧 ... بغضت وا شه ...
در ماشینو باز کردمو سوار ماشین شدم . واین یکاد آویزون از آیینه ی ماشین تو هوا تکون می خورد . سرمو چرخوندمو از پنجره بیرون نگاه کردم . حسام با عجله سمت ماشین اومدو سوار شد . کیسه ی داروها رو گرفت سمتم و گفت : بفرمایید ... تا اطلاع ثانوی باس ازین داروها مصرف کنید ...
دارو ها رو گرفتم و ازش تشکر کردم🙏 ماشینو روشن کرد ، همون طور که رانندگی میکرد گفت : یکم لبخند بزن☺️ خانوم بسیجی ... ،مامان و بابایینا تو خونه منتظرن ... ،من بهشون گفتم یه سرماخوردگی ساده بوده ... الان تو رو با این قیافه ی نگران و سگرمه های توهم ببینن که یقه ی منو میگیرن.
_ ساعت چند می خوای بری ؟
_ حالا که نمیرم، اصلا مهم نیست شما بخند ... اول صبحی انرژی بگیریم ...زورکی لبخند زدم😊 . سعی کردم چهرم خیلی بی روح و ناراحت نباشه .
_ راستی حاج خانوم ! به مامانینا سپردم این مدت اونجا باشی ...هم مامان خودم هم ،مامان شما ... یه وقتخبر به گوش من نرسه فاطمه خانوم شب تنها مونده خونه ها... باشه ؟
دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم : به روی دیده
حسام پیچید داخل کوچه وجلوی در خونمون نگه داشت . از ماشین پیاده شدیم . کلیدو انداخت تو قفلو درو باز کرد . کنار رفت و گفت : بفرمایید ماه بانوی من❤️ ...
تشکر آمیز نگاهش کردم داخل حیاط شدم و خودمو به در پذیرایی رسوندم . بعد از دراوردن کفشام درو باز کردمو وارد شدم . کسی متوجه حضورم نشد ... آروم سلام دادم اما اونقدر مشغول گفت و گو بودن که بازم متوجه نشدن . حسام که بعد از ،من وارد شده بود سلام بلند بالایی داد و باعث شد همه به طرفمون برگردن
جلو رفتم و باهمه سلام و احوال پرسی کردم . مامان با نگرانی پرسید : مامان جان بهتر شدی ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بلافاصله گفت : میخواستیم بیایم بیمارستان حسام جان نذاشت .چرا یهویی حالت بد شد دخترم ؟
مامان رعنا به جای من گفت : بلاخره مردش میخواد بره ... زن مریض میشه دیگه ...
با این حرف مامان حسام همه خندیدن 😁اما من به یه لبخند خشک و خالی اکتفا کردم . کاش همه میدونستن با رفتن تیكه ای از وجودت به نابودی کشیده میشی💔 ...
به دور و بر، نگاه کردم ... حسام نبود . حدس زدم داخل اتاق باشه، آروم رفتم سمت اتاق ... پشت به من ایستاده بود .دستاش رو به آسمون بود ... با صدای خسته ای گفت : اوس کریم ... همه چی بهم دادی ؟ شکرت ! یه حور العین ماه بهم دادی که از صد تا پری حساس تره .... حالا که دارم میرم به خودت میسپارمش ...
بی اختیار لبخند زدم ... نمی خواستم خلوتشو بهم بزنم . پاورچین پاورچین برگشتمو وارد پذیرایی شدم ... تو چشمای محمد ترس رژه میرفت ... اضطراب از جودش می بارید ... چشاش برق زد ... امتداد نگاهشو گرفتمو پشتمو کردم . سربند سرخ رنگی رو پیشونی حسام خودنمایی می کرد و کوله پشتیشو روی دوشش انداخته بود . لباسای رزمش عجیب زیباش کرده بود اولین نفری که متوجه حسام شده بود محمد بود . با صدای بغض آلودی گفت : داداش راستی راستی داری میری دیگه ؟ به قدری اشک تو چشاش جمع شده بود😢 که آدم دلش آتیش می گرفت . همون لحظه صدای زنگ در بلند شد . حسام از جا کنده شدو آیفونو جواب داد . از طرز صحبت کردنش فهمیدم اشکانه .با دو رفتم تو آشپز خونه تا سینی که توش قرآنو یه کاسه آب بودو بردارم .
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
⚜دیشب معراج شهدا
فیلم/ ورود #پیکر_شهدای آتشنشان به معراج شهدا برای وداع با خانواده هایشان درمعراج الشهدا
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
⚜دیشب معراج شهدا
فیلم/ ورود #پیکر_شهدای آتشنشان به معراج شهدا برای وداع با خانواده هایشان درمعراج الشهدا
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
📸 اقامه نماز به امامت آیتالله امامیکاشانی
بر پیکر آتشنشانان شهید پلاسکو
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
بر پیکر آتشنشانان شهید پلاسکو
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#آتش_نشان_قهرمان🌷🇮🇷
🌺درمیان اشڪها تشییع مےگردد جهان
مےرود بردستها تابوٺ گلهاے جوان
✨آسمانیهاے درآوارِ آتش سوختہ
قهرمانانے بنام نامے آتشنشان
💐شهادتتان مبارک💐
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌺درمیان اشڪها تشییع مےگردد جهان
مےرود بردستها تابوٺ گلهاے جوان
✨آسمانیهاے درآوارِ آتش سوختہ
قهرمانانے بنام نامے آتشنشان
💐شهادتتان مبارک💐
🕊 @shahidegomnamm 👈