🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیستم سرمو انداختم پایین و دراز کشیدم .دندونام از شدت لرز بهم می خوردن😬 . چشمامو بستم و سعی کردم به رفتن حسام فکر نکنم😑 . صدای حسام پیچید تو گوشم : فاطمه جان ؟ بهتر شدی ؟ دستاتو بده به من ! بدون اینکه حرکتی بکنم خودش دستامو گرفت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_ویکم
با صدای نسبتا بلندی گفت : میدونی چقد حالت بد بود ؟ آره ؟ هیچ فک کردی اگه بلایی سرت بیاد باید چیکار کنم؟ اگه یه تار مو از سرت کم بشه من تا آخر عمرم چجوری سر کنم؟ اصلا بگو ببینم تو هیچ فکر منم هستی ؟😔
همون طور که نگاش میکردم اشک تو چشمام دوید😢 . سرمو پایین انداختم ... قطره ی اشکی رو ی تخت چکید ... کاش می دونست همه ی این مقاومت کردنا ، بیمارستان نیومدنا واسه اونه.واسه این که خودم بدرقه اش کنم و خودم کسی باشم که تا آخرین قدم همراهشه🚶 .... کاش این قدما به بی نهایت می رسید ... کاش این با هم بودن هیچ وقت پایان نداشت .... هر چند اگر حسام کنارم نبود هم همیشه بهش فکر می کردم 🤔...با نوازش دست حسام به خودم اومدم . با همون لبخند😊 و چهره ی دلنشینش گفت : پاشو ... مگه نمی خوای از زیر قرآن ردم کنی ؟مامانینا منتظرنا ... با همون چهره ی دلنشینش و مهربونیاش که لحظه به لحظه شیفته ترم 💓می کرد دست رو خرمن موهام می کشید و آشفته ترشون می کرد .
موهامو که از روسریم ریخته بود بیرون دادم تو . از جابلند شد مو چادرمو رو ی سرم مرتب کردم ... حسام سویچو گرفت سمتم و گفت : تا شما بری تو ماشین منم میرم دارو هاتو بگیرم ... سوییچو ازش گرفتمو با قدمای🚶 آهسته رفتم سمت ماشین . هوا گرگ و میش🌥 بود، آسمون حالت غم انگیزی بود😔 ... آروم رو به آسمون گفتم: ببار🌧 ... بغضت وا شه ...
در ماشینو باز کردمو سوار ماشین شدم . واین یکاد آویزون از آیینه ی ماشین تو هوا تکون می خورد . سرمو چرخوندمو از پنجره بیرون نگاه کردم . حسام با عجله سمت ماشین اومدو سوار شد . کیسه ی داروها رو گرفت سمتم و گفت : بفرمایید ... تا اطلاع ثانوی باس ازین داروها مصرف کنید ...
دارو ها رو گرفتم و ازش تشکر کردم🙏 ماشینو روشن کرد ، همون طور که رانندگی میکرد گفت : یکم لبخند بزن☺️ خانوم بسیجی ... ،مامان و بابایینا تو خونه منتظرن ... ،من بهشون گفتم یه سرماخوردگی ساده بوده ... الان تو رو با این قیافه ی نگران و سگرمه های توهم ببینن که یقه ی منو میگیرن.
_ ساعت چند می خوای بری ؟
_ حالا که نمیرم، اصلا مهم نیست شما بخند ... اول صبحی انرژی بگیریم ...زورکی لبخند زدم😊 . سعی کردم چهرم خیلی بی روح و ناراحت نباشه .
_ راستی حاج خانوم ! به مامانینا سپردم این مدت اونجا باشی ...هم مامان خودم هم ،مامان شما ... یه وقتخبر به گوش من نرسه فاطمه خانوم شب تنها مونده خونه ها... باشه ؟
دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم : به روی دیده
حسام پیچید داخل کوچه وجلوی در خونمون نگه داشت . از ماشین پیاده شدیم . کلیدو انداخت تو قفلو درو باز کرد . کنار رفت و گفت : بفرمایید ماه بانوی من❤️ ...
تشکر آمیز نگاهش کردم داخل حیاط شدم و خودمو به در پذیرایی رسوندم . بعد از دراوردن کفشام درو باز کردمو وارد شدم . کسی متوجه حضورم نشد ... آروم سلام دادم اما اونقدر مشغول گفت و گو بودن که بازم متوجه نشدن . حسام که بعد از ،من وارد شده بود سلام بلند بالایی داد و باعث شد همه به طرفمون برگردن
جلو رفتم و باهمه سلام و احوال پرسی کردم . مامان با نگرانی پرسید : مامان جان بهتر شدی ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بلافاصله گفت : میخواستیم بیایم بیمارستان حسام جان نذاشت .چرا یهویی حالت بد شد دخترم ؟
مامان رعنا به جای من گفت : بلاخره مردش میخواد بره ... زن مریض میشه دیگه ...
با این حرف مامان حسام همه خندیدن 😁اما من به یه لبخند خشک و خالی اکتفا کردم . کاش همه میدونستن با رفتن تیكه ای از وجودت به نابودی کشیده میشی💔 ...
به دور و بر، نگاه کردم ... حسام نبود . حدس زدم داخل اتاق باشه، آروم رفتم سمت اتاق ... پشت به من ایستاده بود .دستاش رو به آسمون بود ... با صدای خسته ای گفت : اوس کریم ... همه چی بهم دادی ؟ شکرت ! یه حور العین ماه بهم دادی که از صد تا پری حساس تره .... حالا که دارم میرم به خودت میسپارمش ...
بی اختیار لبخند زدم ... نمی خواستم خلوتشو بهم بزنم . پاورچین پاورچین برگشتمو وارد پذیرایی شدم ... تو چشمای محمد ترس رژه میرفت ... اضطراب از جودش می بارید ... چشاش برق زد ... امتداد نگاهشو گرفتمو پشتمو کردم . سربند سرخ رنگی رو پیشونی حسام خودنمایی می کرد و کوله پشتیشو روی دوشش انداخته بود . لباسای رزمش عجیب زیباش کرده بود اولین نفری که متوجه حسام شده بود محمد بود . با صدای بغض آلودی گفت : داداش راستی راستی داری میری دیگه ؟ به قدری اشک تو چشاش جمع شده بود😢 که آدم دلش آتیش می گرفت . همون لحظه صدای زنگ در بلند شد . حسام از جا کنده شدو آیفونو جواب داد . از طرز صحبت کردنش فهمیدم اشکانه .با دو رفتم تو آشپز خونه تا سینی که توش قرآنو یه کاسه آب بودو بردارم .
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_ویکم
با صدای نسبتا بلندی گفت : میدونی چقد حالت بد بود ؟ آره ؟ هیچ فک کردی اگه بلایی سرت بیاد باید چیکار کنم؟ اگه یه تار مو از سرت کم بشه من تا آخر عمرم چجوری سر کنم؟ اصلا بگو ببینم تو هیچ فکر منم هستی ؟😔
همون طور که نگاش میکردم اشک تو چشمام دوید😢 . سرمو پایین انداختم ... قطره ی اشکی رو ی تخت چکید ... کاش می دونست همه ی این مقاومت کردنا ، بیمارستان نیومدنا واسه اونه.واسه این که خودم بدرقه اش کنم و خودم کسی باشم که تا آخرین قدم همراهشه🚶 .... کاش این قدما به بی نهایت می رسید ... کاش این با هم بودن هیچ وقت پایان نداشت .... هر چند اگر حسام کنارم نبود هم همیشه بهش فکر می کردم 🤔...با نوازش دست حسام به خودم اومدم . با همون لبخند😊 و چهره ی دلنشینش گفت : پاشو ... مگه نمی خوای از زیر قرآن ردم کنی ؟مامانینا منتظرنا ... با همون چهره ی دلنشینش و مهربونیاش که لحظه به لحظه شیفته ترم 💓می کرد دست رو خرمن موهام می کشید و آشفته ترشون می کرد .
موهامو که از روسریم ریخته بود بیرون دادم تو . از جابلند شد مو چادرمو رو ی سرم مرتب کردم ... حسام سویچو گرفت سمتم و گفت : تا شما بری تو ماشین منم میرم دارو هاتو بگیرم ... سوییچو ازش گرفتمو با قدمای🚶 آهسته رفتم سمت ماشین . هوا گرگ و میش🌥 بود، آسمون حالت غم انگیزی بود😔 ... آروم رو به آسمون گفتم: ببار🌧 ... بغضت وا شه ...
در ماشینو باز کردمو سوار ماشین شدم . واین یکاد آویزون از آیینه ی ماشین تو هوا تکون می خورد . سرمو چرخوندمو از پنجره بیرون نگاه کردم . حسام با عجله سمت ماشین اومدو سوار شد . کیسه ی داروها رو گرفت سمتم و گفت : بفرمایید ... تا اطلاع ثانوی باس ازین داروها مصرف کنید ...
دارو ها رو گرفتم و ازش تشکر کردم🙏 ماشینو روشن کرد ، همون طور که رانندگی میکرد گفت : یکم لبخند بزن☺️ خانوم بسیجی ... ،مامان و بابایینا تو خونه منتظرن ... ،من بهشون گفتم یه سرماخوردگی ساده بوده ... الان تو رو با این قیافه ی نگران و سگرمه های توهم ببینن که یقه ی منو میگیرن.
_ ساعت چند می خوای بری ؟
_ حالا که نمیرم، اصلا مهم نیست شما بخند ... اول صبحی انرژی بگیریم ...زورکی لبخند زدم😊 . سعی کردم چهرم خیلی بی روح و ناراحت نباشه .
_ راستی حاج خانوم ! به مامانینا سپردم این مدت اونجا باشی ...هم مامان خودم هم ،مامان شما ... یه وقتخبر به گوش من نرسه فاطمه خانوم شب تنها مونده خونه ها... باشه ؟
دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم : به روی دیده
حسام پیچید داخل کوچه وجلوی در خونمون نگه داشت . از ماشین پیاده شدیم . کلیدو انداخت تو قفلو درو باز کرد . کنار رفت و گفت : بفرمایید ماه بانوی من❤️ ...
تشکر آمیز نگاهش کردم داخل حیاط شدم و خودمو به در پذیرایی رسوندم . بعد از دراوردن کفشام درو باز کردمو وارد شدم . کسی متوجه حضورم نشد ... آروم سلام دادم اما اونقدر مشغول گفت و گو بودن که بازم متوجه نشدن . حسام که بعد از ،من وارد شده بود سلام بلند بالایی داد و باعث شد همه به طرفمون برگردن
جلو رفتم و باهمه سلام و احوال پرسی کردم . مامان با نگرانی پرسید : مامان جان بهتر شدی ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بلافاصله گفت : میخواستیم بیایم بیمارستان حسام جان نذاشت .چرا یهویی حالت بد شد دخترم ؟
مامان رعنا به جای من گفت : بلاخره مردش میخواد بره ... زن مریض میشه دیگه ...
با این حرف مامان حسام همه خندیدن 😁اما من به یه لبخند خشک و خالی اکتفا کردم . کاش همه میدونستن با رفتن تیكه ای از وجودت به نابودی کشیده میشی💔 ...
به دور و بر، نگاه کردم ... حسام نبود . حدس زدم داخل اتاق باشه، آروم رفتم سمت اتاق ... پشت به من ایستاده بود .دستاش رو به آسمون بود ... با صدای خسته ای گفت : اوس کریم ... همه چی بهم دادی ؟ شکرت ! یه حور العین ماه بهم دادی که از صد تا پری حساس تره .... حالا که دارم میرم به خودت میسپارمش ...
بی اختیار لبخند زدم ... نمی خواستم خلوتشو بهم بزنم . پاورچین پاورچین برگشتمو وارد پذیرایی شدم ... تو چشمای محمد ترس رژه میرفت ... اضطراب از جودش می بارید ... چشاش برق زد ... امتداد نگاهشو گرفتمو پشتمو کردم . سربند سرخ رنگی رو پیشونی حسام خودنمایی می کرد و کوله پشتیشو روی دوشش انداخته بود . لباسای رزمش عجیب زیباش کرده بود اولین نفری که متوجه حسام شده بود محمد بود . با صدای بغض آلودی گفت : داداش راستی راستی داری میری دیگه ؟ به قدری اشک تو چشاش جمع شده بود😢 که آدم دلش آتیش می گرفت . همون لحظه صدای زنگ در بلند شد . حسام از جا کنده شدو آیفونو جواب داد . از طرز صحبت کردنش فهمیدم اشکانه .با دو رفتم تو آشپز خونه تا سینی که توش قرآنو یه کاسه آب بودو بردارم .
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
⚜دیشب معراج شهدا
فیلم/ ورود #پیکر_شهدای آتشنشان به معراج شهدا برای وداع با خانواده هایشان درمعراج الشهدا
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
⚜دیشب معراج شهدا
فیلم/ ورود #پیکر_شهدای آتشنشان به معراج شهدا برای وداع با خانواده هایشان درمعراج الشهدا
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
📸 اقامه نماز به امامت آیتالله امامیکاشانی
بر پیکر آتشنشانان شهید پلاسکو
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
بر پیکر آتشنشانان شهید پلاسکو
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#آتش_نشان_قهرمان🌷🇮🇷
🌺درمیان اشڪها تشییع مےگردد جهان
مےرود بردستها تابوٺ گلهاے جوان
✨آسمانیهاے درآوارِ آتش سوختہ
قهرمانانے بنام نامے آتشنشان
💐شهادتتان مبارک💐
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌺درمیان اشڪها تشییع مےگردد جهان
مےرود بردستها تابوٺ گلهاے جوان
✨آسمانیهاے درآوارِ آتش سوختہ
قهرمانانے بنام نامے آتشنشان
💐شهادتتان مبارک💐
🕊 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
🔸" در محضــر شهــــید " ....
✍من خودم را در حدے کہ بخواهم پنـدے یا نصیحتے داشته باشم نمےبینم ولے چند درخواست ازجـوانان هموطنم دارم :
🍂اول اینڪہ درهرصورت ممڪن #پشتیبان_ولےفقیہ باشند وبمانند چون مملکت اسلامے بدون ولے فقیہ ارزشے ندارد...
🍂بہ دختــران مسلمان عرض ڪنم
ڪہ #حجاب_حضرت_زهرایے شما
موجب حفظ نگاه برادران مےشود ...
🍂به پسـران مسلمان عرض ڪنم
بےاعتنایے شما و #حفظ_نگاه شما
موجب حفظ حجـاب خواهران خواهد شد .
🍂لطفاً #سوره آلعمران آیه ۱۶۴ تا ۱۷۰
را قرائت کنید (بامعنے)
#شهیدمدافع_حرم_امیر_لطفی
فرازےاز #وصیتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔸" در محضــر شهــــید " ....
✍من خودم را در حدے کہ بخواهم پنـدے یا نصیحتے داشته باشم نمےبینم ولے چند درخواست ازجـوانان هموطنم دارم :
🍂اول اینڪہ درهرصورت ممڪن #پشتیبان_ولےفقیہ باشند وبمانند چون مملکت اسلامے بدون ولے فقیہ ارزشے ندارد...
🍂بہ دختــران مسلمان عرض ڪنم
ڪہ #حجاب_حضرت_زهرایے شما
موجب حفظ نگاه برادران مےشود ...
🍂به پسـران مسلمان عرض ڪنم
بےاعتنایے شما و #حفظ_نگاه شما
موجب حفظ حجـاب خواهران خواهد شد .
🍂لطفاً #سوره آلعمران آیه ۱۶۴ تا ۱۷۰
را قرائت کنید (بامعنے)
#شهیدمدافع_حرم_امیر_لطفی
فرازےاز #وصیتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
شهدا چه مےگویند⁉️
⚜آنها مےگویند ما در زمانهے خود مردانه رفتیم،حالا نوبت شماست.
⚜مبادا با حرفتان یا قدمتان ڪارے ڪنید
ڪه زحمت ما هدربرود.
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
⚜آنها مےگویند ما در زمانهے خود مردانه رفتیم،حالا نوبت شماست.
⚜مبادا با حرفتان یا قدمتان ڪارے ڪنید
ڪه زحمت ما هدربرود.
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_سی_نهم #علمـــــدار_عشــــق 😍# وارد خونه شدم عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی روم نمیشود به آقاجون بگم آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟ - آقاجون میخام یه چیزی بهتون…
دلداده قمربنی هاشم ....:
بسم رب العشق
#قسمت_چهلم
#علمــــدار_عشـــق😍#
ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن
عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود
خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده
دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره
و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم
چقدر روبرو شدن استاد برام سخته
وارد ساختمان فیزیک شدم
از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن
رفتم سمت زهرا گفتم : چرا نرفتید سرکلاس
زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود
- ای بابا پس بریم خونه
زهرا: آره بریم
تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم
یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت
وامروز کلاس تشکیل میشه
سر کلاس منتظر حضور بودیم
که پا به کلاس گذاشت
••سلام بچه ها خسته نباشید
ممنون استاد شماهم خسته نباشید
•• بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید
صدای همهمه بچه ها بلندشد
چرا استاد
استاد مشکلی پیش اومده
استاد ازما راضی نیستید
•• ساکت چه خبرتونه
کلاس گذاشتید رو سرتون
هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیس
اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم
اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران
یه استاد عالی میان اینجا
باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت
خودم مقصر رفتن استاد میدونستم
استاد که حالم دید گفت خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید
بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی
- بله چشم
کلاس تموم شد
منو استاد تو کلاس بودیم
•• اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند
- اشکال نداره
•• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم
فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید
ازتون حلالم کنید
ان شاالله موفق و موید باشید
یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد
گویا برنامه ای مهمی در پیش بود
حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم
مسئول کل بسیج دانشجویی
استان قزوین
مسئول جلسه بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد
خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز
همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده
دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه
بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید
یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود
ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده رو ایشان بود
آیا همه موافقند
همه موافقت کردند
قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند
داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم
که مرتضی صدام کردم
خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
- بله بفرمایید
نویسنده پریسا..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم رب العشق
#قسمت_چهلم
#علمــــدار_عشـــق😍#
ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن
عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود
خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده
دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره
و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم
چقدر روبرو شدن استاد برام سخته
وارد ساختمان فیزیک شدم
از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن
رفتم سمت زهرا گفتم : چرا نرفتید سرکلاس
زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود
- ای بابا پس بریم خونه
زهرا: آره بریم
تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم
یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت
وامروز کلاس تشکیل میشه
سر کلاس منتظر حضور بودیم
که پا به کلاس گذاشت
••سلام بچه ها خسته نباشید
ممنون استاد شماهم خسته نباشید
•• بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید
صدای همهمه بچه ها بلندشد
چرا استاد
استاد مشکلی پیش اومده
استاد ازما راضی نیستید
•• ساکت چه خبرتونه
کلاس گذاشتید رو سرتون
هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیس
اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم
اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران
یه استاد عالی میان اینجا
باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت
خودم مقصر رفتن استاد میدونستم
استاد که حالم دید گفت خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید
بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی
- بله چشم
کلاس تموم شد
منو استاد تو کلاس بودیم
•• اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند
- اشکال نداره
•• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم
فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید
ازتون حلالم کنید
ان شاالله موفق و موید باشید
یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد
گویا برنامه ای مهمی در پیش بود
حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم
مسئول کل بسیج دانشجویی
استان قزوین
مسئول جلسه بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد
خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز
همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده
دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه
بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید
یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود
ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده رو ایشان بود
آیا همه موافقند
همه موافقت کردند
قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند
داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم
که مرتضی صدام کردم
خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
- بله بفرمایید
نویسنده پریسا..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃جشن تولد
#شهید_آتش_نشان_علی_امینی🌷
در شب وداع
تولدت مبارک قهرمان ...💐
💐شادی روحشون صلوات💐
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#شهید_آتش_نشان_علی_امینی🌷
در شب وداع
تولدت مبارک قهرمان ...💐
💐شادی روحشون صلوات💐
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔰 #امام_خامنه_ای :
✨چهره نورانی و جذاب #شهیـــدان
والامقام ، الگوی همه جوانانی
است که هویت اسلامی و ایرانی
خود را ارج می نهند.
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
✨چهره نورانی و جذاب #شهیـــدان
والامقام ، الگوی همه جوانانی
است که هویت اسلامی و ایرانی
خود را ارج می نهند.
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام خدمت اعضای محترم کانال عهدباشهدا
از علاقمندان به فعالیت در کانال
تقاضا به همکاری می شود
آشنایی کامل با تلگرام و همچنین داشتن وقت آزاد برای فعالیت از شرایط لازم هستش
لطفا به آیدی زیر پیام ارسال کنید
@Ali_Faghiri
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام خدمت اعضای محترم کانال عهدباشهدا
از علاقمندان به فعالیت در کانال
تقاضا به همکاری می شود
آشنایی کامل با تلگرام و همچنین داشتن وقت آزاد برای فعالیت از شرایط لازم هستش
لطفا به آیدی زیر پیام ارسال کنید
@Ali_Faghiri
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
واحد: ببین دختران شهیدان را که چَشم انتظار پدر هستند (برای دختران..
Haj Meysam Motiee
#صوت 🎵 🎵
#حاج_میثم_مطیعی
🍂ببین دختران شهیدان را که
چشم انتظار پدر هستند
🍂از زبان دختران شهدای مدافع حرم
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#حاج_میثم_مطیعی
🍂ببین دختران شهیدان را که
چشم انتظار پدر هستند
🍂از زبان دختران شهدای مدافع حرم
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#شهیدغلامحسین_جعفرےمرزام :
💠سنگری بہ استقامت سنگرمسجد هرگز ندیده ام وکسے نخواهد دید.این بزرگ سنگر راحفظ کنید درنمازجماعت که پشت دشمن خارجے و داخلے را مےشڪند،حاضرشوید.
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
💠سنگری بہ استقامت سنگرمسجد هرگز ندیده ام وکسے نخواهد دید.این بزرگ سنگر راحفظ کنید درنمازجماعت که پشت دشمن خارجے و داخلے را مےشڪند،حاضرشوید.
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
#مدافعان_حرم ‼️
🍃👈به جان ما امنیت دادند👉🍃
ولـــے
🍂با هوایے ڪردن ما براے ❤️"شھادت"❤️
آرامش دلمان را گرفتند...🍂
🕊شادی روحـشون صلوات🕊
♦️ کانال عهدباشهدا👇
💞💞 @shahidegomnamm
🍃👈به جان ما امنیت دادند👉🍃
ولـــے
🍂با هوایے ڪردن ما براے ❤️"شھادت"❤️
آرامش دلمان را گرفتند...🍂
🕊شادی روحـشون صلوات🕊
♦️ کانال عهدباشهدا👇
💞💞 @shahidegomnamm
🍂توے خط مقدم،هروقت بیکار میشد یانوبت نگهبانیش میرسیدبراے کنکور درس میخوند خبر قبولیش تو پزشکے دانشگاه تهران،وقتے بہ خانوادش رسیدکہ وحیدرضا شهیدشده بود
#شهیدوحیدرضا_احتشامے
#خاطره
@shahidegomnamm 👈
#شهیدوحیدرضا_احتشامے
#خاطره
@shahidegomnamm 👈
💠امام صادق علیه السلام:
آنکه به ما ایمان آورد وسخن ما را تصدیق نمایدو #منتظر امرفرج ما باشد،همچون کسی است که زیر پرچم قائم (عج) به #شهادت برسد.
✨ #حدیث
📚 بحارالانوار، ج۵۲،ص۱۲۲
@shahidegomnamm 👈
آنکه به ما ایمان آورد وسخن ما را تصدیق نمایدو #منتظر امرفرج ما باشد،همچون کسی است که زیر پرچم قائم (عج) به #شهادت برسد.
✨ #حدیث
📚 بحارالانوار، ج۵۲،ص۱۲۲
@shahidegomnamm 👈
💐 امام صبح فردا در تهران است😍
📄 تصویر روزنامه کیهان؛ ۱۱ بهمن ۵۷
💐شادی روح حضرت امام خمینی (ره) و شهدای انقلاب صلوات💐
#دهه_فجر
🌹کانال عهدباشهدا👇
🍃 @shahidegomnamm 🍃
📄 تصویر روزنامه کیهان؛ ۱۱ بهمن ۵۷
💐شادی روح حضرت امام خمینی (ره) و شهدای انقلاب صلوات💐
#دهه_فجر
🌹کانال عهدباشهدا👇
🍃 @shahidegomnamm 🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرزوها
پیله هایی در دل هستند که
با امید پروانه ای بال گشوده
وبسوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم در این شب زیبا
پروانه آرزوهایتان بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند
#شبتون_بخیر🌙
🍃🔮 @shahidegomnamm
پیله هایی در دل هستند که
با امید پروانه ای بال گشوده
وبسوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم در این شب زیبا
پروانه آرزوهایتان بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند
#شبتون_بخیر🌙
🍃🔮 @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 169
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 150 الی 155
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک