🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دوم


_اشکان اوضاع چطوره ، چرا من تو این وضعیتــ بودم؟

_داداش بذار برات توضیح بدم ، بعد از اینکه با منافقا درگیر شدیم اونا رو خلع سلاح کردیم همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکیشون فرار کرد تو دنبالش رفتی و مبارزه ی تن به تن کردید و متاسفانه اون منافقه تونست بیهوشت کنه ... خیلی دنبالت گشتیم ولی اثری ازت پیدا نکردیم و مجبور شدیم ادامه ی عملیاتو خودمون فرماندهی کنیم ... که جا داره بگم خوشبختانه تونستیم عملیاتو با موفقیت انجام بدیم بعد از اون هم با نیروهای تجسس دنبالت بودیم .
با بغض ادامه داد
_داداش این آخریا دیگه فکر میکریدم از دست دادیمت،یه لبخند زدمو گفتم : دعا میکردی ،میرفتم تمومه آرزومه...

زد رو شونمو گفت :
_جونم به جونت بسته اس داداش اگه میرفتی فرداش منم میومدم پیشت ... یعنی تو رو از بهشت میاوردم پیش خودم تو جهنم .
در جوابش فقط خندیدم .
این بشر باحال ترین آدمیه که تو زمان ناراحتی به دادت میرسه ...
به مقر فرماندهیمون رسیدیم ... لباسامو عوض کردم . حالم نامساعد بود ... وارد اتاق که شدم همه ی بچه ها دور میز نشسته بودن همه به احترامم پاشدن و احترام نظامی گذاشتن، با صدای رسا گفتم : آزاد.
خب ، از اون جایی که همتون میدونید عملیات ما به پایان رسیده ... میدونم همتون خسته اید و هفت ماهه خواب و خوراک ندارید ... زخمی زیاد دادیم و البته خوش به سعادت شهدامون. خانواده هاتون منتظرن ، مرحبا به غیرتتون که تا آخرش وایستادین ... برای قدردانی یه احترام نظامی براشون گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ...
جلوی آیینه واستادم یه چنگ زدم تو موهام زیر چشام سیاه شده بود .. احساس میکردم سرم گیج میره ... حالم زیاد میزون نبود ... یادم رفت برم پیش دکتر پارسا ، هنوز درست تو حال و هوای خودم نبودم .لباس نظامیمو عوض کردم و لباسای شخصیمو پوشیدم . یه پیرهن سفید با یه شلوار ساده ی مشکی . پایین لباسمم گذاشتم بیرون درو باز کردم تا برم بیرون که اشکان اومد سمتم :
_اوه چقدددد شبیه برادر بسیجیای روشن به دیوار ، سرمه چشاشون خاک پای چادر خواهرا شدی ...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم:
_اشکان زیادی شهید دیدی و گرنه منو چه به این قیافه ها..
_نگو حسام ... مثلا بهترین رفیق مونی ها
یاد عملیات افتادم... عملیات خیلی قشنگی که مرز بینش زنده موندن یا شهادت بود...
ناخودآگاه اشک تو چشام حلقه زد . یه بغضی داشت خفم می کرد ... یه ابری توی گلوم هوای باریدن داشت ... با همون صوت بغض آلودم گفتم :
_ از قافله عقب موندم
_هییی رفیق این طوری نگو میدونی که بی تو هیچم؟؟؟؟؟
همیشه باهاتم داداش...
_حسااام میگما رنگت عینهو گچ شده بیا بریم پیش دکتر پارسا.
_اتفاقا داشتم میرفتم همونجا... راستی !بچه ها رو فردا به تهران اعزام کنید ... حالا که ماموریت تموم شده دلم میخواد زود تر برگردن پیش خونواده هاشون ... پیکر شهدا هم با هواپیما منتقل کنید و زخمی هاهم برای درمان به بیمارستان نیرو انتظامی تهران بفرستید .
_اصاااعت امر قربان ، حسام خودمون کی برگردیم ؟ و اما من ، نه ما ... تو فردا با بچه ها برمیگردی .. منم باید تا تموم شدن کار همه ی بچه ها بمونم ... مثلا فرمانده اما منم می مونم با تو برمیگردم .
با جدیت گفتم : نه ... تا همین الانم که از خونوادت دور موندی خیلیه ..مادرت چشم براهه... " برمیگردی "
تحکم حرفم اجازه ی هیچ حرفی به اشکان نداد .
در درمانگاهو که باز کردم احساس کردم قلبم فشرده شد بچه ها رو تختا زخمی افتاده بودن. با دیدن من هر کدوم به نوبه ی خودشون سعی میکردن احترام بذارن و این بیشتر ناراحتم میکرد .
با ملایمت از هر کدومشون حالشونو پرسیدم
یکی از مجروحا : فرمانــــده ...!
به طرف صدا برگشتن ، علی بود یکی از بچه های گردان که به کتفش تیر خورده بود -بله علی جان !!!
- یا حیـدر ؟؟؟
چشمامو آروم رو هم فشردمو گفتم : یا حیدر

#یا_حیدر💚

#یازهرا_پیش_حسین_رو_سفید_شدن_رو_پای_ارباب_شهید_شدن_تمومه_آرزومه

#در_خماری_بمانید😬
#خبرای_جدیدی_تو_راهه😇✋🏻
ادامہ دارد😍

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝