🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#خاطره

🍁🔹گذرے بر #سـیــــــــره شہــــید


جان امام #حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش #شهید نشوم ،
تا روز قیامت #شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند باشم .🍁

دعا کن من هم #گلوله توپ نصیبم شود . اگر میخواهی دعا کنی. دعا کن #بسوزم ...🍁

چند روز بعد در 24سالگی اش .
🍁درست چند روز قبل از مراسم #خواستگاری اش .همان شد که خودش میخواست .
" تکه تکه و #سوخته "🍁

پیکرش را از روی #انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند .🍁

#تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و #فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در#همان حوالی شهادتش در #یکی از روستاهای #سرپل ذهاب به سمت #پادگان ابوذر دفنش کردند .🍁

درست #کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک #اتوبوس ها بر روی سنگ مزار #غریبش می نشیند ...🍁

شهید #محسن_حاجی_بابا


🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_بیست_و_سوم


چیڪار میتونستم بکنم ؟؟؟ جز اینکه به خادما بسپرم اگه یه دوربین پیدا کردن با شمارم تماس بگیرن ؟🤔
جملش مثه یه پتک کوبیده شد تو سرم .🔨😓 بدجوری وارفتم، چند ثانیه تو اون حالت بودم ولی با صدای نگران برادر حسام ب خودم اومدمو بدون توجه ب ابراز نگرانیش برگشتمو راهمو کشیدم ب داخل #پادگان_شهید_باکری .💚
پرده ی اشکی ک جلوی دیدمو میگرفت با کلافگی کنار زدم، بدون توجه به سپیده ک هوار هوار میزد بیا چمدونتو بردار از در پادگان رفتم تو ...
از شانس من اینجا اصلا تخت نداشت، یه گوشه ای نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام.
از شدت ناراحتی جواب سپیده رو نمیدادم ک هی صدام میکرد، آخر سر با یه صدای گرفته و با تشر گفتم : چیه ؟؟ چرا هی داد و هوار میکنی ؟؟ نمیتونی ببینی یه دقه واسه خودم خلوت کردم ؟😭
بیچاره در طول غر زدنای من هیچی نگفت . فقط سرشو خیلی مظلوم پاایین انداختو گفت : فقط میخواستم بگم برادر حسام زحمت آوردن چمدونتو کشید، گذاشتش جلوی در.
بعدشم بی هیچ حرفی با ناراحتی از کنارم بلند شد و رفت ...
از حرکت تندم خعلی پشیمون شدم عصبانیت غیر قابل تحملی داشتم ک هیچ جوره نمیتونستم خودمو خالی کنم ، بخاطر همین با وجود پشیمونی فعلا قصد نداشتم معذرت خواهی کنم .
با اخمی ک هنوز تو صورتم بود رفتم چمدونمو آوردم و یه جا واسه خودم اختیار کردم و بعد از تعویض لباسای گلیم دراز کشیدم .
به وضوح مشخص بود سپیده خیلی ازم ناراحته ولی من الان شرایط درستی نداشتم تا ازش معذرت خواهی کنم تازه میخواستم غرغر کنم ک کجای این آقا کار بلده .😤
از دست برادر حسامم فوق العاده عصبی بودم ...
اصلا از همه عصبی بودم تو ذهنم داشتم با همه دعوا میکردم یکی از خانوما گفت : خانمی ، یکم وسایلاتو جمع و جور تر کن دور و بریات راحت تر بخوابن با همون سگرمه ی تو هم رفته وسایلمو جمع و جور کردم ، بیچاره با دیدن قیافم دیگه حرفی نزد .
یه دفعه ای خاموشی زدنو همه جا تاریک شد ... زیر پتو کلی با خدا درد و دل کردم وقتی دیدم اصلا خوابم نمیبره بلند شدم رفتم وضو گرفتم و اومدم نماز شب خوندم ...
خیلی حالم بهتر شد ...
عجب چیزیه این # نماز_شب ... 😍
اما هنوز اون کلافگی و بغض و عصبانیت باهام بود ...
چند بار به سرم زد یواشکی برم بیرون تا طلائیه پیاده برم و دوربینمو پیدا کنم اما بعدش ب فکر مسخره و غیر ممکنم پوزخند زدم ...😏
وقتی هوا روشن و موقع حرکت ماشین شد وسایلامو برداشتم و با بی محلی تمام به سپیده رفتم تو ماشین نشستم . کم مونده بود به در و دیوار هم چشم غره برم ...
ولی سپیده برعکس من خیلی شاد و مهربون باهام برخورد میکرد همین اخلاقش دوس داشتنی ترش میکرد .❤️

#ادامه_در_بخش_بعد

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_بیست_وپنجم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان دوست شهید؛

رفتار بسیار محبت آمیزی با #پدر و #مادرش داشت
از بارزترین خصوصیات اخلاقی محمد، نگه داشتن #احترام پدرومادرش بود. او به پدرش خیلی علاقه داشت و سعی میکرد یا کارهایش او را خوشحال کند. آنها همانند دو دوست صمیمی بودند.
🔸به نقل از یکی از دوستانش ، یک روز از #پادگان_آموزشی به مرخصی آمده بودیم و من در خانه محمد #مهمان بودم، در حالی که سفره ناهار پهن بود دیدم #پدرمحمد که در کنارش نشسته مرتب در #گوش او چیزهایی می گوید #کنجکاو شدم تا ببینم چه می گوید اما از آنجا که آنها به زبان لکی حرف می زدند و من هم بلد نبودم سکوت کردم تا این که پس از چندبار در گوشی صحبت کردن پدرش ، متوجه شدم محمد کم کم #رنگش_سرخ شد و از خجالت سرش را پایین انداخت تحملم تمام شد آرام از محمد پرسیدم چی شده⁉️
او در حالی که لبخند می زد گفت؛ بابام هنوز هم مرا کودک خردسال می بینه
گفتم چطور ؟
گفت مرتب در گوشم زمزمه میکنه و میگه ؛ پسر گلم! بخور، پسر عزیزم بخور
آن وقت بود که #راز_دست_بوسیدن های محمد در بدر ورودمان را فهمیدم و پی به راز #عشق_دو_طرفه این #پدر و #پسر بردم.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات

دوستش نقل می کند؛ بعضی از روزها که با سرویس به #پادگان می رفتیم در کنار صندلی محمد می نشستم ، می دیدم که او خم شده #کتابی در دست گرفته و #زمزمه می کند.زمزمه های محمد که به گوشم می رسید ، می فهمیدم که #زیارت_عاشورا می خواند و من هم در کنارش آرام با او زمزمه می کردم. محمد می گفت ؛ امروز توفیق نداشتم بعد از نماز صبح زیارت عاشورا بخونم.

در #ماموریت هایی که با هم بودیم هیچ وقت بعد از #نماز_صبح_زیارت_عاشورایش ترک نمی شد .خودش #روضه می خواند و دل شکسته برای مظلومیت اهل بیت پیامبر آرام #اشک می ریخت.😢

در ماموریت #سوریه، اولین شبی که به الحویز رسیدیم تقریبا نیمه شب بود. همه خسته در گوشه ای به خواب رفتند . پاسی از #شب نگذشته بود که #صدای_زیارت_عاشورای محمد بلند شد. زمزمه می کرد و اشک می ریخت .همین زیارت ها و روضه خوانی یک نفره محمد بود که او را از ما جدا کرد.😔

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#گیف_بازشود

👆اینجا معـــــراج شهداســـــت...

🌹شهادتـــــ به آسماڹ رفتڹ نیسٺ
به خود آمدڹ است

#شهیدآوینے
#پیام_شهید
#پادگان_شهید_محمودوند_اهواز

🌹کانال عهدباشهدا🌹
↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_پنجم

همسرشهید؛ با هم رفیتم برای سونوگرافی همین که دکتر گفت #دو_پسر_دوقلوست هر دو ما زدیم زیرخنده باورمان نمی‌شد من و هاشم بچه دو قلو داشته باشیم از آن روز به بعد لحظه شماری می‌کرد بچه ها به دنیا بیایند من همیشه برای سالم به دنیا آمدن بچه‌ها استرس و نگرانی داشتم ولی او مرا #دلداری می‌داد و از نگرانی‌ام می کاست.

🍃آنقدر خدا خدا کرد تا اینکه بچه‌ها 7 ماهه به دنیا آمدند دیدم با یک #سبد_گل بزرگ با دو کارت پستال رویش تقدیم برای " #حسام و #شهنام عزیزم" و یک شاخه گل برای من وارد اتاق شد, بچه‌ها چون نارس بودند در دستگاه گذاشته شدند.

🍃برای تر و خشک کردن بچه‌ها از کسی کمک نگرفتیم دوتایی در خانه به #کمک هم به امور آنها می‌رسیدم با اینکه از #پادگان خسته و کوفته می‌آمد ولی تا پاسی از شب گاهی هم تا صبح به من کمک می‌کرد.

🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw