🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان

#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
.

#قسمت_چهارم
.
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
.
-آقای فرمانده پایگاه😒
.
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟
.
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑
.
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
.
-چی شدرسیدیم؟!
.
. -نه برای نمازنگه داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-کجا بیام؟!
.
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊
.
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
.
-ممنون
.
-پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
.
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢
.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯
.
من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶
.
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.

سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
.
بالاخره...

#سید_مهدی_بنی_هاشمی

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_چهارم

از اتاقک زدم بیرون اشکان درحال سازماندهی کارا واسه برگشت بود،آروم زدم رو شونش که بره وسایلاشو جمع کنه بقیه کارارو دیگه خودم فرماندهی می کردم از مرز تا تهران راهه زیادی بود.
تقریبا بعد از یک روز تهران رسیده بودیم
جلوی در خونه ایستاده بودم ساکم تو دستم بود یه نفس عمیق کشیدم دستمو بردم بالا تا زنگ بزنم که در باز شد، دستم تو هوا معلق مونده بود مادرم چادر به سر اومد بیرون مثل اینکه می خواست جایی بره.
متوجه من نبود،سبد دستش بود وقتی اومد درو ببنده سبد از دستش افتاد و سیبــ های توش پخش زمین شدن ساکمو انداختم خم شدم و یکی از سیبای سرخو برداشتم رو به روش ایستادم و با لبخند گفتم:بفرمایید😍🍎

مادرم که تا الان تو حال خودش بود با دیدنم شوکه شد چند بار پشت سر هم پلک زد و یه قطره اشک از چشمای همیشه بارونیش چکید زیر لب گفت:
_حسااااام؟😢
دستی به صورتم کشیدمو سرمو انداختم پایینو گفتم:شازده پسرت برگشت.😓

خم شدم و تو اغوش همیشه گرمش رفتم دلم واسش لک زده بود...نفس عمیقی کشیدمو با تمام وجودم بوییدمش اندازه ی 7ماه دلتنگی💔

مادرم صورتمو غرق بوسه کرد اشکاش به صورتم میخورد همیشه از اینکه خانوادم چشم انتظارم بودن عذاب وجدان داشتم وقتی از هم جداشدیم نشستم زمین سیبارو جمع کنم که مادرم هم نشست و گفت:حسام جان کی اومدی مادر؟😍
لبخندی زدمو گفتم:همین امروز
_خسته ای مادر نمیخواد اینارو جمع کنی.
_نه دیگه تموم شد😊
سبدو گرفتم تو دستام و ایستادم دستمو به طرفش دراز کردم...دستمو اروم تو دستاش گرفت "یاعلی" گفت و بلند شد👫
وارد حیاط که شدم احساس سبکی بهم دست داد صفای خونمونو با هیچی عوض نمیکردم بعد7ماه حالا که نزدیک عید شده بود دوباره درختا شکوفه کرده بودن و زمستون رخت بر بسته بود🌳
من با تک تک درختای حیاط،محبوبه های شب وگلهای همیشه بهار این خونه خاطره دارم به حوض لاجوردی وسط حیاط رسیدم سبد سیبو وارونه کردم و سیبا پشت سر هم به درون حوض پرت شدن مادر اومد پیشم برگشتم سمتش باهاش خیلی حرف داشتم خیلی
اونقدر بغض کرده بودم که نمی تونستم حرف بزنم 😔
وقتی میدیدم مادرم چشاش اشک الوده حالم بدتر می شد بی اختیار خم شدم تا پاهاشو ببوسم اما مانع شد سرمو اوردم بالا ودستاشو بوسیدم چشمامو بستم و دستاشو گذاشتم رو چشمام😭
_مامان خیییلی دلم برات تنگ شده بود خییییلی همیشه به یادتون بودم😭❤️
مادرم با لبخند نگام کرد اومد چیزی بگه که یهو با یه صدایی دوتامونم برگشتیم بابا جلوی در وایستاده بود با همون لبخندی که همیشه مهمون لباش بود گفت:یوسف گم گشته باز آمد به کنعان غم مخور😇
خندیدم و با قدمای بلند رفتم سمتش و جا گرفتم تو اغوش مردونش
#پدر_بهترینه💚

بابا سرمو نوازش کردو گفت:من ز تو دوری نتوانم دیگر حسام بابا، نمیگی این پیرمردو پیرزن از دوری پسرشون دق کنن؟؟؟😢
_اقاجون این چه حرفیه که میزنی؟من نوکر شمام مخلص جفت فرشته های زندگیمم ببخشید بخدا خیلی شرایط قمر در عقرب بود عملیات سختی داشتیم😔
اقا جون رو به مادرم کرد وگفت:بفرما اینم پسرت حاج خانم😅
خنده ای کردو گفت:این اخریا انقدر دلتنگی بهش فشار اورده بود دیگه ماروهم تحویل نمیگرفت
مامان چشم غره ای به اقا جون رفت و گفت:حاجیییی 😡

_مادر چرا انقدر زیر چشات کبوده؟😰
_چیزی نیست مادر قشنگم😄
بعد از اینکه یکم دیگه حرف زدیم رفتم تو اتاق ولباسامو عوض کردم ازاتاق که خارج شدم چشمم به مامان افتاد که داشت نماز میخوند
.روکردم به بابا وبا تعجب پرسیدم:
_بابا؟این وقت صبح مامان چه نمازی میخونه؟
_نماز شکر،پسرم...مگه ما چند تا حسام داریم؟ این رعنا خانم از وقتی خوابتو دیده ترس انداخته تو جونمون همش نگران بودم نکنه یه وقت عمودی رفتی افقی برگردی.😞

یه لحظه گنگ ومبهم نگاش کردم و وقتی متوجه حرفش شدم باقهقهه گفتم:نبابا اقا جون ما که از این لیاقتا نداریم.🙁
_خب حسام اقا نمیخوای تعریف کنی تو این ۷ماه چیکار میکردی؟؟🤔

نشستم و به پشتی تکیه دادم وشروع کردم به تعریف کردن عملیات و کل اتفاقات البته با سانسور بیهوشیم تو بیابون حرفام که تموم شدخمیازه ای کشیدم همین خمیازه کافی بود تا به زور مجبورم کنن بخوابم.
با یه نوازش نرم ودلسوزانه ای از خواب بیدار شدم با چشمای نیمه بازتصویر مامانو دیدم با یه لحن مهربون گفت:پسرم اذان ظهرو دادنا نمیخوای نماز بخونی؟
با این حرفش مثله اینکه برق ۲۰۰ولت بهم وصلکرده باشن با نگرانی پرسیدم:کی؟خیلی وقته؟؟؟
_نه۵ دقیقه پیش 😁
بعد از اینکه نماز خوندم گوشیم زنگ خورد مافقمون بود سریع جواب دادم.
_سلام سرهنگ سلیمانی هستم
با یه لحن خشکی مثله خودش جواب دادم:سلام عرض شد قربان
_سرگرد فردا گزارش عملیات رو تحویل بدین و اینکه قراره ازتون تجلیل بشه ...

نویسنده گمنام


💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی؟ #قسمت-سوم# دست یلدا گرفتم تو دستم وارد حیاط پشتی شدیم چادرم گذاشتم رو تخت -سلامممممممم بر همه خسته نباشید خاله :سلام رقیه جان خوبی خاله ؟ -ممنون شماخوبی؟ خاله؛شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام…
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-چهارم #

مادر زیر لب صلوات میفرستادو از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود
سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟
مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان
سید:غصه نخورید مادر
ان شالله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت ب صدام
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش
سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه
مادر:خودت بچه داری
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفنو در قلب میسته
علی اکبرم وسط حرمله است

با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت روقله (رقیه)
همه دویدن سمت
مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده
😭😭😭😭😭😭
زینب:مادرمن هیچی نیست 😢😢😢
الان میبرمش دکتر
سید ماشین روش کن

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
روای زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته

بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی

دکتر:چی شده
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر:چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
ی هفتست ازش بیخبره
امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد

نویسنده : بانو...ش

کانال عهدباشهدا
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهارم
👈#انصراف_از_دانشگاه_فرانسه

به دنبال #اعتصاب_عمومی مردم و تعطیلی مغازه ها، مهدی زین‏ الدین هم جهت پیوستن به صف انقلاب مغازه پدر را تعطیل کرد، ولی کسب دانش برای او تعطیل نشد و یادگیری زبان ‏خارجی🅰 در اولویت کاری او قرار گرفت؛ زیرا قصد #عزیمت به یکی از کشورهای خارجی برای ادامه تحصیل داشت.
او با #چهار_دانشگاه از دانشگاه‏های #فرانسه مکاتبه کرد و بعد از مدتی، نامه قبولی از یکی از آنها دریافت کرد.
بعد برای انتخاب یکی از دانشگاه‏ها، به یکی از دوستانش که به تازگی از فرانسه برگشته بود مراجعه کرد،
او در جواب گفته بود: در #فرانسه خدمت حضرت #امام رسیدم، ایشان فرمود: 👇

🔸«به ایران برگردید؛ زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است».🔸
و #این_سخن_باعث_انصراف شهید زین ‏الدین از عزیمت به خارج از کشور برای ادامه تحصیل می‏شود.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_چهارم

زمانی که در آزمونهای #استخدامی_سپاه شرکت کرد به خاطر آمادگی جسمانی فوق العاده ای که داشت در #تستهای_ورزشی سپاه به گواهی دوستانش #نفر_اول شد.

🔹پس از استخدام نیز، به ورزش کردن اهتمام داشت و هیچگاه آن را ترک نکرد .
در ماموریت هایی که می رفت ، اوقات فراغتش را با ورزش پر می کرد.

🔹از خاطرات شیرین که بارها آن را نقل می کرد، #کشتی گرفتن هایش با #شهید_قریشی در جبهه شمال غرب بود. هر بار که از این شهید بزرگوار یاد می کرد، اشک در چشمانش جمع می شد و خاطرات با او را بازگو میکرد.

🔹ستوان دوم محمد زهره وند از نیروهای #تکاور بودند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق # قسمت_سوم #علمـدار_عشـق بانرجس نماز صبحمون خوندیم و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد یهو چشمام 👁👁بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی آقاجون در حال پوشیدن…
بسم رب العشق
#قسمت_چهارم
#علمــدار_عشــق😍#



هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهه مون ترکید 😠😠
این چه وضع خالی کردن هیجانه 😠😠
گفتم صدهزار شده رتبه ات
مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی 😡😡😡
الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت
منم متحیر ☹️☹️ خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی
نرجس : 😡😡
مامان : نرجس دخترمو دعوا کن بچه ام
نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها
مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی
بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه
اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم
منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم 😘😘

همزمان بااین بحثا صدای دراومد
من رفتم در باز کردم
زن داداشم رقیه سادات بود
رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن
سیدامیرحسن - سیدامیرحسین
منو نرجس دعوتیم سمتش
سلام زن داداش
رقیه سادات: سلام دخترا
من امیرحسن بغل کردم
نرجس امیرحسین رو
من: جیگر عمه
نفس عمه
آقاسید کوچلوی خودم
رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟
نرجس: 😡😡😡
من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی
رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان
زنداداش
زنداداش
رقیه سادات : جانم عزیزم
- رتبه ام اومد
رقیه سادات : ای جانم
چند عزیزم ؟
- ۹۸
رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا
مامان : حتما عزیزم
صدای زنگ ☎️☎️ تلفن خونه بلندشد
نرجس: نرگس تو بردار
حتما آقاجون هست
داداش محمد حجره نبوده
زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه
من : الو بفرمایید
آقاجون : سلام بابا
خوبی دخترم ؟
من: سلام آقاجون
ممنونم
آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره
رتبه ات چندشده دخترم؟
من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸
آقاجون : الحمدالله خداشکر
نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون
فقط برنج بذاره
خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن
من : چشم
آقاجون دیگه کاری ندارید
آقاجون : نه بابا برو
به مادرتم سلام برسون
من : چشم
خداحافظ
آقاجون : خداحافظ بابا

نویسنده: بانـــــــــو.... ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_چهارم

با شروع #جنگ_تحمیلی💥 عراق علیه ایران اسلامی،با جمع آوری #نیروهای با استعداد و شجاع بومی منطقه دشت آزادگان اقدام به #تشکیل_واحد_اطلاعات_عملیات در جبهه #سوسنگرد نمود تا بتواند با شناسایی های به موقع، تحرکات دشمن متجاوز را بگیرد به همین خاطر #مسئول هماهنگی اطلاعات سپاه سوسنگرد شد. در سال 1361 به عنوان #فرمانده_سپاه_حمیدیه منصوب شد و از سال 1362 به مدت یک سال #فرماندهی_سپاه_شادگان را از طرف فرماندهی منطقه 8 بر عهده گرفت. بعد از آن بنا به ضرورت جنگ تحمیلی وارد #قرارگاه_رمضان (ستاد جنگ های نامنظم سپاه _ فعالیتهای برون مرزی ) در جنوب شد و عضو کمیته بازجویی از اسرا و افسران عراق را هم بعهده داشت.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_چهارم

بدلیل علاقه فراوان به کار خود، برای #تشکیل_خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود و در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با #همسری فاضله از خانواده‌ای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد💞 و ساکن تهران شد.

💞ثمره این ازدواج دختری بنام « #کوثر» است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_چهارم
#ازدواج

هر روز برایم شاخه گل هدیه می‌کرد💐

عروسی‌مان خیلی #ساده برگزار شد در مورد #مهریه هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی برای ما مهم نبود, بزرگترها هر طور خودشان خواستند تعیین کردند از وقتی که عقد کردیم تا عروسی‌مان یکسال طول کشید در این مدت #بیشتر روزها هاشم در #ماموریت #مرز عراق و ارومیه بود و برای آمدنش لحظه شماری می‌کردم. وقتی می‌آمد هر روز در خانه‌مان را می زد یک #شاخه_گل رز بهم می‌داد و می رفت بعد از ازدواج هم هر زمان از سر کار یا ماموریت بر می‌گشت با شاخه گل وارد خانه می‌شد منم آنها را خشک می‌کردم. روزی نبود که این کار را فراموش کند.

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا

🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🕊🕊🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_سوم با آغاز جنگ تحميلي💥 عراق بر عليه ايران علي بسطامي از طريق سپاه، با هدف اطاعت از #فرمان امام خميني و بيرون راندن دشمن از ميهن اسلامي به #جبهه رفت. …
🕊🕊🕊🕊

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_چهارم

👈خصوصيات اخلاقي:

او از دلسوزان واقعي بسيجيان بود و براي
تخليه #پيكرهاي پاك آنان بعد از شهادت دل به
دريا مي زد و در يك مورد براي آوردن #پيكر
شهيدان در شاخ شميران مدت 12 ساعت در
#محاصره قرار گرفت.♻️

🌼همراه هميشگي رزمندگان بود و #خواب راحت
را بر خود #حرام كرده بود.در شب هاي سرد،
سنگر گرم خويش را ترك مي كرد و همچون
بسيجيان و نگهبانان راه خدا در #سرما مي خوابيد
براي اينكه #درد و رنج آنها را بهتر #بفهمد.

🌼در مقابل #زورگويي_ها علي وار مي ايستاد و
براي ياري #مظلومان پيش قدم بود بطوري كه
هميشه مظلومان براي گرفتن #حق خود به ايشان
مراجعه مي كردند. مقيد به مسائل ديني بود. اكثر
اوقات #روزه_مستحبي مي گرفت و در مراسم
#دعاي كميل و #زيارت عاشورا شركت مي كرد.

💠ادامه دارد.....

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان #قسمت_سوم رضائيان دولا وخميده پيش مي رفت.هنوز از حاشيه هاي رودخانه🌊 دور نشده بودند که يک #سنگر_کمين توجه شان را جلب کرد😯.محسن به سمت کمين رفت.رضائيان پشت سرش بود.از…
🕊🌹🕊🌹🕊🌹

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
#قسمت_چهارم


پاشنه پايش را به #پيشاني رضائيان کوبيد و
او را نقش زمين کرد.و با اشاره به گروهبان گفت:

🍁بهتر از اين نمي شود.او را با خود مي بريم. #بهترين_هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است.يک پاسدار بايد #اطلاعات خوبي داشته باشد!

🍁افسر دست رضائيان را گرفت تا بلندش
کند.رضائيان عکس العمل نشان داد.گروهبان با
#قنداقه_تفنگ_به_سرش_کوبيد.رضائيان از
هوش رفت.چشم افسر به محسن افتاد اما
مجددا به سمت رضائيان رفت.ناگهان صداي
#تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به
گوش افسر رسيد.

💠ادامه دارد. ...


🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴