🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#قسمت_دهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
.
توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم😯😨
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!😕
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!😐
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄
.
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊
.
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
باشهه.چشم😑😑
.
.

موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞
.
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐
.
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!😯
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دهم

🚌ماشین توقف کرد و یکی از آقایون #بسیجی گفت : همسفران عزیز ! توجه کنید،شهر تموم شد،اینجا هر قطعه یه (منطقه )اس و هر منطقه ( یک
ایستگاه بهشتی )😍

فرصت کوتاهه ان شاء الله که از این سفر نهایت استفاده رو ببریم ، ان شاء الله در طول این سفر با وضو باشیم ،از لغویات و سخن بیهوده هم بپرهیزیم و موقع پیاده شدن از ماشین با پای راست پیاده بشیم.
اولین ایستگاه #یادمان_دوکوهه
نماز مغرب و عشا هم اینجا اقامه میشه،التماس دعا ...

یک و نیم ساعت دیگه همین جا پیش ماشین باشید.👇🏻

بغلیم پیاده شد و منم پشت سرش با "پای راست " خارج شدم .چند قدم که جلوتر رفتم ایستادمو چادرمو مرتب کردم . سرمو آوردم بالا... یه عطر غریبی به مشامم خورد اروم گفتم : #دوکوهه_السلام_ای_خانه_ی_عشق
ساختمونای زخمی که رو یکیشون عکس حاج همت خودنمایی میکرد همچنان استوار و پابرجا بودند . یه تانک و چند تا قایق نمادی توی محوطه بود. شروع کردم به راه رفتن . آروم #چفیه مو لمس کردم . از کنار تانک رد شدم،به ساختمونا نزدیک شدم روحم دیگه متعلق به خودم نبود اونقدر کتاب درباره ی این جا خونده بودم ک انگار تو اینجا زندگی کرده بودم .به ورودی ساختمون که رسیدم خم شدمو دیوارشو بوسیدم . از پله ها آروم آروم بالا رفتم . در اتاقا بسته بودن . اتاقایی که یه زمانی #حاج_همت و #حاج_احمد_متوسلیان توشون زندگی کرده بودن . رومو که برگردوندم با لبخند و چشمای اشکالود به منظره ی روبه روم نگاه کردم .😭
#حسینیه_شهید_همت ، یه حوض بزرگ و پر آب و تابلوهای چوبی دور و برش که معلوم نبود روشون چی نوشته واسم جالب توجه بودند . با تموم وجود بو کشیدمو ریه هامو پر از هوایی کردم که یه روز شهدا ازش تنفس میکردن 😔 چشمامو بستم و تصور کردم یه روز اینجا ، درست روبه روم همه ی واحد ها و گردانها جمع میشدند و #شهید_محسن_گلستانی واسشون " اللهم الجعل صباحنا صباح الابرار و لا تجعل صباحنا صباح الاشرار میخوند . اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم .و به دیوار تکیه دادم . رو دیوارای ساختمون آثار گلوله و خراشیدگی به وضوح مشخص بود . گوشه ی دیوار یه نوشته ای توجهمو جلب کرد . نزدیک تر که شدم با یه خط کج و ماوج برخوردم که نوشته بود :#نحن_ابناء-الخمینی
دوربینمو در آوردم .📷
حدود یه ربع بعد از این نوشته و از همه جا ی ساختمن عکس انداخته بودم . با صدای زنگ گوشیم دوربینمو گذاشتم سرجاش . گلومو صاف کردم در حالیکه از پله ها پایین میومدم علامت سبزو لمس کردم . مامان بود -جانم ؟
-الو ؟ سلام فاطمه جان .. خوبی دخترم ؟🤔
-سلام مامانی ..الحمدالله من خوبم شماخوبی؟😍
-اره عزیزم ...مامان جان رسیدید ؟😌
- اوهوم الان دوکوهه ایم . قراره نماز مغرب و عشا رو اینجا باشیم . شبم پادگان میخوابیم😇
- خب.. خوش میگذره ؟🤔
- آره مامان جات حسابی خالیه ان شاء الله خودت بیای ببینی اینجا چقدر قشنگه راستی بابا کجاس ؟🤔
-بابا بیرونه مامان جان شب خونه ی خاله پری دعوتیم،راستی فاطمه جان یادت نره شب پتو زرشکیه رو بکشی روت ها- ای بابا ،مامان ما رو باش چششششم . اما باور کن اینجا هوا خوبه😩
- خب باشه کار از محکم کاری عیب نمیکنه کاری نداری دخترم ؟😚
- نه قربونت برم سلام برسون به همه...
-باشه دخترم ... التماس دعا ، خداحافظ
- خداحافظ🙂
در حین حرف زدن حواسم نبود چقدر راه رفتم رسیده بودم به کنار حوض ... همون حوضی که یه روزی شهدا توش وضو گرفته بودن کنار حوض چشمم به مردی افتاد که کنار حوض نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ،معلوم بود دلش مثل من هوائیه .
از شانس بدم دقیقا همون لحظه سرشو آورد بالا و برای چند لحظه نگاهامون به هم گره خورد . سریع سرمو پایین انداختم و رفتم سمت حوض . ولی چهره اش خیییییلی واسم اشنا بود ...🤔

چشمای خمار و اشکالود و چهره ی پر صلابتش منو یاد یکی مینداخت اما نمیدونستم کی.🙁
به آب توی حوض خیره شدم ،دستامو فرو کردم توش ، آب خنک از لای انگشتام گذشت . یه مشت از آب مقدس حوض به صورتم زدم . روی یکی از تابلونوشته ها عبارت #برای_شادی_روح_شهدا_صلوات به چشم میخورد زیر لب زمزمه کردم : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فـرجهم💚
دوربینمو در آوردم و از حوض و تابلوهای چوبی عکس انداختم . یه صدای بلند سخنرانی به گوشم خورد .دور وبرمو که نگاه کردم دیدم چند متر اونطرف تر یه عده ای دور یه جانباز که یه پا بیشتر نداشت جمع شده بودند و اون آقا پشت میکروفون براشون حرف میزد . قاطی جمعیت شدم

ادامه در بخش بعد👇🏻
ڪپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگ‌رد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی؟ #قسمت-نهم # روای زینب زینب:وای خاک توسرم سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد سیدجواد: هیس هیچی نیست فقط فشارش افتاده میرم یه آب معدنی با چهارتا قندمیگیرم براش آب قند درست کنیم تا جواد بره برگرده…
📕📗📕📗📕📗📕📘📕📘📕📘
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-دهم


حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت
با بقیه روبوسی کرد
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
منو زینب و حسینم پشت
سرم گذاشتم رو شونه اش
تا قزوین راحت خوابیدم


رسیدیم
حسین :رقیه جان آجی پاشو
اروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم زل زدم تو چشمای حسین داداش
-داداش خیلی خوشحالم
پیشمی
حسین: ‌منم عزیز دلم
برو استراحت
الان رفقای من میان اونجا
شمابرو بالا عصر باهم میریم پیش بابا

‌-چشم

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

رواے حسین
زینب فرستادم بالا استراحت کنه

خیلی ضعیف شده
امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه


تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلندشد

در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم

دوست صمیمیم سیدمجتبی
اول ازهمه وارد شد
و درهمون حال گفت
رسیدن بخیر مدافع
-‌ممنونم داداش
بیاید تو


سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم

گفت پنجشنبه بریم معراج
-إه پس توام تو اون جلسه هستی؟

سیدمجتبی: آره

محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر
-الحمدالله امنه
ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه


با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم

سیدمجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه
توام خسته ای
فعلا یاعلی
-یاعلی
سیدمجتبی یاالله
مابریم
بچه ها تا دم در بدرقه کردم

فکرم شدیدا درگیر حرف سید مجتبی شد
یعنی حاجی چه فکری تو سرشه 😏😏😏

تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد


برای احتیاط گفتم کیه

صدای زنونه:بازکنید

دربازکردم حسناخانم از دوستای رقیه بود
سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل

حسناخانم :ممنون


نویسنده بانو.....ش🖊
@shahidegomnamm ❤️❤️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_دهم
💥#ویژگیهای_اخلاقی

از خصوصیات بارز او #شجاعت و #شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترین پاتکها به خاطر این روحیه بود.
روحیه‌ای که اساس و بنیان آن بر #ایمان و #اعتقاد به #خدا استوار بود.

🔸مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی‌شد.

🔸شهید زین‌الدین در کنار تلاش بی‌وقفه‌اش، از #مستحبات_غافل_نبود. اعقتاد داشت که جبهه‌های نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا می‌کند. همیشه به رزمندگان سفارش می‌کرد که به #تزکیه_نفس و #جهاد_اکبر بپردازند.

🔸او همواره سعی می‌کرد که #با_وضو باشد. به دیگران نیز تاکید می‌نمود که همیشه با وضو باشند.

🔸به #نماز_اول_وقت توجه بسیار داشت و با #قرآن مجید مانوس بود و به #حفظ_آیات آن می‌پرداخت.

🔸به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود #نماز را به #تانی و #خلوص مخصوصی به پا می‌داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به #دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_دهم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید

هنوز ده ساله نشده بود که #پای_ثابت_هیات_مسجد محل بود.در نوجوانی وقتی عضو پایگاه بسیج مسجد شد، بیشتر وقتش را در آنجا می گذراند. در #فعالیتهای_فرهنگی مسجد پیش قدم بود، موقعی هم که صحبت از کار یدی می شد محمد لباس کار می پوشید و آماده بود. بیشتر اوقات تا پاسی از شب تلاش می کرد تا کارها به نحو احسن انجام شود و تا خیالش راحت نمی شد به خانه نمی رفت.

💠حرف از #بزرگداشت یاد وخاطره #شهدا که می شد، محمد دیگر سر از پا نمی شناخت .
#اعتقاد_عجیبی به برگزاری یادواره شهدا داشت تا جایی که بعضی از روزها مستقیم از محل کار به مسجد می رفت تا مطمئن شود کاری بر زمین نمانده باشد. او #احساس_تکلیف می کرد و می گفت : ما در زمان دفاع مقدس نبودیم پس حالا باید #دینمان را به شهدا #ادا کنیم.

💠در ماموریت جبهه شمال غرب (1389) بچه های اراک سه شهید والامقام تقدیم کردند که 30 فروردین هر سال #یادواره این شهدا برگزار می شود. از چندین روز مانده به 30 فروردین دیگر فکر و ذکر محمد و همرزمان این شهدا ، برگزاری یادواره شهدای شمال غرب بود.

💠محمد با این شهدا، دوست و رفیق بود و به دیدار آنها می رفت، اما حالا... هر #پنجشنبه می توانستی محمد را در کنار تربت آن سه شهید پیدا کنی، بویژه ابن که محمد #علاقه عجیبی به #شهیدسیدمحسن_قریشی داشت.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_دهم

تقوی‌فر سرتیپ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سازماندهی، آموزش، تشکیل یگان‌های عملیاتی و تشکیل کتائب از مجاهدان در عراق بود و در #مقابله_با_داعش که با فتوای آیت‌الله سیستانی صورت گرفت و جوانان شیعه عراقی به سوی جبهه‌ها آمدند نقش بسیار برجسته داشت.همچنین شناخت خوبی میان عراقی‌ها و سردار تقوی حاکم بود و او را مانند #فرمانده_خود دوست داشتند.

کارگاهها و #عملیات_انتحاری در #کربلا و #کاظمین از منطقه « #جلف‌الصخر» سازماندهی می‌شد و در عملیات «جلف‌الصخر» #جاده_کربلا تا بغداد #پاکسازی شد،تقوی فر در کنارنیروهای عراقی در #عملیات سعدیه و #جلودار «عله» #نیروهای_داعش حضور داشت و #دشمنان را از #مرزهای جمهوری اسلامی #ایران تا پشت رودخانه #دجله به عقب راندند. سردار تقوی‌فر پس از این عملیات در منطقه بند در #جنوب_سامرا و شمال #بغداد برای عملیات بعدی حاضر شد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_دهم

بخاطر #تعلقی که از نوجوانی به #ثبت_اسناد میراث دفاع مقدس داشت، در #جبهه_سوریه نیز به جمع آوری اسناد جنگ همت گماشته بود و در هر بار بازگشت به ایران، #آثاری از جنگ از جمله #تصاویری که با #دوربین خود #ثبت کرده بود و آثاری که از #تکفیری‌ها در صحنه‌های درگیری بجا مانده بود را همراه داشت. اوج توفیقات خود در این جبهه را #حضور در #عملیاتی می‌دانست که در #تاسوعای سال ۹۲ در منطقه «حجیره» برای #آزادسازی_کامل اطراف #حرم مطهر حضرت زینب (س) انجام گرفت و منجر به پاکسازی حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود #تکفیری‌ها شد.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_دهم

همسر شهید؛ یک روز گفت #ساکش را ببندم می‌خواهد #ماموریت برود پرسیدم کجا ؟ گفت: نگران نباش یک دوره آموزش موتور سواری است ده روزه تهران می‌رم و برمی‌گردم, رفت بعد از دو هفته آمد یک شب بهم گفت: نسیم میخوام یک چیزی بهت بگم #قول بده ناراحت و عصبانی نشی,این دوره که رفته بودم #دوره_دفاع از #حرم و رفتن به #سوریه بود.

🔶اینها را که گفت کاملا بهم ریختم .گفت: این دوره‌ها سوری است شاید لغو بشه ما همین طوری رفتیم نگران نباش به خدا اصلا هیچی معلوم نیست من به #دلخواه خودم رفتم.

🔶با اینکه دلم به #لرزه افتاده بود ولی لبخند زدم به این نشان که حرف‌هایش متقاعدم کرد, آن روزها #همسران_شهدا را از تلویزیون نشان می‌داد که از همسران خود می‌گویند. یک شب رو به من کرد و گفت: نسیم جان خوب نگاه کن روزی هم می‌آیند از تو #مصاحبه می‌گیرند یاد بگیر چطور باید #حرف بزنی و به سوالات چگونه پاسخ دهی.😔

🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🕊🕊🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی #قسمت_نهم 🍁 #خاطرات 🎙راوی همرزم شهید؛ شهيد علي در رفت و آمدها اگه با پيرمردي در بين راه برخورد مي كرد، چنانچه در جلوي ماشين بود، امكان نداشت #بي_تفاوت باشه،…
🕊🕊🕊🕊

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
#قسمت_دهم

🍁 #خاطرات

💢حقیقت #پیش_بینی_های شهید علی
بسطامی به نقل از برادرش عیسی بسطامی

قدرت پیش بینی علی #بسیارعجیب بود.
علی هم #عملیات_والفجر 10 را پیش بینی
کرد و هم پیشروی #منافقین برای گرفتن
مهران را. جالب اینجاست که #آرزوی شهید
شدنش قبل از دیدن این صحنه برآورده شد. در
تاریخ 27 اردیبهشت به من گفت: منافقین
درآینده نه چندان دور و خیلی نزدیک مهران را
تصرف می کنند، خدا کند در آن موقعیت من
زنده نباشم و چنین روزی را نبینم.

🍂او به من توصیه کرد: ممکن است منافقین
هر لحظه عملیات کنند تنها کاری که برای می
توانی بکنی این است که #اسیر_نشوی
بنابراین اگر در موقعیت بدی قرار گرفتی
کاری کن که #شهید_شوی .

🍂نمی دانم چه موضوعی را پیش بینی می
کرد؟ آیا این توصیه نشان از #آینده_نگری او
بود؟ چرا که در روز هفتم خردادماه هنگامی
که به منطقه قلاویزان عراق رفت تا استعداد
نظامی و توان منافقین را برای تجهیز نیرو
بررسی کند، متوجه شد که انجام این عملیات
به نفع نیست و والفجر 10 نبایستی صورت گیرد .

💠ادامه دارد. ...

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان #قسمت_نهم شهید رضائیان می گفت ما #باید از امام حسین علیه السلام پیروی کنیم و دیدیم که چه خوب پیروی کرد. 🥀و در تاریخ 1359/10/02 در کربلای خوزستان جبهۀ دارخوئین…
🕊🌹🕊🌹🕊🌹

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
#قسمت_دهم

#خصوصیات_اخلاقی_شهید

او به ساختن و #تکامل خود و سازندگی و
آگاهی اجتماع پرداخت. بمنظور خودسازی،
#نماز_شب بجا می آورد. روزها بعد از نماز
صبح #قرآن مجید تلاوت مینمود و بعد به
#ورزش و نرمش صبحگاهی میپرداخت.
بلی یک مومن، هم روح و فکر و درون خود را
میسازد و هم بدن و جسم خود را میسازد.

🌼در زمینه فکری برای ساختن خود برنامه
مطالعاتی را شروع کرد و ابتدا به
#جستوجوی_خدا رفت و مطالعه اش را از
توحید شروع نمود. از #نویسندگان مورد علاقه
او #شهید_آیت_الله_مطهری که قبل از به
شهادت رسیدن این فیلسوف بزرگ، او با
این نام آشنا بود. #روابط_اجتماعیش و حتی
حالت روحی او این بود که دوست داشت در جمع باشد.

💠ادامه دارد...

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃