🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوشش هر لحظه شگفتــ زده تر میشدم، با علاقه لنز دوربینو ثابت کردم روش و عکس انداختم ... ناخودآگاه به سمتش می رفتم مداح ناله میزد : او می برید و من می بریدم ...او از حسین سر ... من از حسین دل...😭 جمعیت از ته دل زار میزد، دنباله…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوهفتم

بدون هیچ حرفے ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه، خیلی کم حرف شده بود .😞

شیشه ی طرف خودشو پایین داد، به دنبالش هوای سردی وارد ماشین شد، دستشو برد بیرون و روی در قرار داد.😶
نمی دونستم باید چیکار کنم تا از اون حال و هوا در بیاد چون توی کتاب خونده بودم مردا موقع ناراحتی دوست دارن سکوت کنن ترجیح میدادم ساکت باشم تا حالش بهتر بشه ...🤐

با اون حال دست خودم نبود، وقتی حسام پکر بود منم بق میکردم ...😔
مثل حسام شیشه رو دادم پایین بیرونو نگاه کردم باد یخ به صورتم خورد ...
سرما رو دوست داشتم ...🌬
مثل فضای ماشین بی روح بودند، سرمو به دیواره ی ماشین تکیه دادم نگاهمو دوختم به ماه که قرص کامل بود.🌕
"ماه همیشه تنهاس ولی چرا به این فکر نمیکنه که شاید یه ستاره همجنسش وجود داشته باشه؟ "☹️🤔

توی دلم رو به ماه گفتم : تو مثل حسام منی.

به خونه رسیدیم🚗

حسام بعد از عوض کردن لباساش رفت روی مبل نشست و بی هدف مشغول بالا پایین کردن کانالا شد ...🙄
سینیه چای رو برداشتم و رفتم کنارش نشستم ...لبخند بی جونی زد و گفت : دستت درد نکنه حاج خانوم ...❤️
چای رو برداشتن و نزدیک لبش برد به صفحه ی تلویزیون خیره شدم ...


چشمامو باز کردم، به پهلوی راست چرخیدم ... حسام رفته بود و جاش خالی بود از جام بلند شدم ساعت دقیقا یک ربع به هشت بود، رفتم آشپزخونه با عجله یه لقمه ی سر سری گرفتم و همون طور که گازش میزدم رفتم سمت کمد لباسام و سریع سر تا پا مشکی پوشیدم ... کتابامو انداختم تو کوله پشتیم و رفتم تو حیاط، سریع بندای کتونیمو بستم از حیاط خارج شدمو درو هم قفل کردم ...🚶🏻
سوار ماشین شدم که کولمو گذاشتم رو صندلی بغلیم حرک کردم سمت دانشگاه با اینکه همسر پلیس بودم ولی دیرم شده بود و مجبور شدم یخورده با سرعت بالا رانندگی کنم، بلاخره ورودیه دانشگاه نمایان شد ...😪
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم توی حیاط دانشگاه هیچکی نبود وارد ساختمون دانشگاه شدم و به سمت کلاس حرکت کردم ،.تقه ای به در زدمو وارد شدم.
به دنبالش صدای جیر بلند در توی کلاس پیچید استاد که در حال حرف زدن بود با صدای در توجهش به من جلب شد ...
سر تا پامو برانداز کرد، قبل از اینکه چیزی بگه
گفتم : سلام استاد ...شرمنده دیر شد ....استاد به آرومی سلام کردو درحالیکه به صندلیا اشاره میکرد گفت : اشکالی نداره بفرمایید.
بی توجه به سنگینی نگاه پسرا رفتم و نشستم رویه صندلی ...
تقریبا تا ساعت دوازده کلاس داشتم ،کلاسام که تموم شد تصمیم گرفتم برم خونه حسامینا.
شاید مامانش میفهمید چش شده بالاخره مامانش بود حسام سرکار بود و تقریبا ساعت سه بعد از ظهر برمیگشت.
جلوی در وایستاده بودم تا زنگ بزنم که گوشیمو برداشتم و به حسام پیام دادم که بیاد اینجا، زنگ درو زدم مامان حسام درو باز کرد به چهره ی مهربون مامانش نگاه کردم و به جای لبخند گوشه ی لبمو کج کردم🙂
رفتم داخل و باهاش احوالپرسی کردم...خیلی خوشحال بود چون این چند وقت اصلا نیومده بودیم خونشون...☺️
مامان: چی شد بالاخره یادی از ما دو تا پیرزن و پیر مرد کردید؟؟؟🙁
لبخند مصلحتی زدم و گفتم: ما همیشه به یادتونیم فقط این چند روز فرصت نمیشد بیایم شرمندتونم .
راستی حسامم سرکاره ساعت سه میاد ...
همون طور که حرف میزدیم از بین درختا گذشتیم ، از پله ها بالا رفتیم و وارد خونه شدیم ...
_ اتفاقا امروز قرمه سبزی درست کردم ، به دلم افتاده بود مهمون میخواد بیاد غذا رو زیاد پختم، حسام قورمه سبزی خیلی دوست داره...😅
در جوابش به یه لبخند اکتفا کردم
تو دلم خودمو سرزنش کردم که چرا اومدم نکنه یه وقت دله مادرش بشکنه؟؟؟!!!😞
بدون توجه به مامان که رفته بود تو اشپزخونه چادرمو در اوردم و رو مبل نشستم، نیم ساعت بعد داداش و بابا اومدن...
تو دستشون پر بود از کیسه های میوه، ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود سرفه رو پهن کردیم و ظرفا رو چیدم ... همه منتظر حسام بودیم تا ناهار بخوریم...😓
بابا: فاطمه جان یه زنگ به حسام بزن یاداوری کن زود بیاد☺️
دلم نمی خواست زنگ بزنم با اکراه گوشیمو از
تو کیفم درآوردم که همون لحظه زنگ در به صدا در اومد...
مامان سریع از جاش بلند شدتا بره در و باز کنه... خدا خدا میکردم حسام دلشو نشکنه یه دفعه ای تو دلم به خودم نهیب زدم فاطمه تو چی فکر کردی؟حسام؟ اخه حسامی که انقدر به مادر پدرش احترام میذاشت دلشونو بشکنه؟؟؟😢
ادامه دارد......

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝