#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_پنجم
_فردا گزارش عملیاتو تحویل بدین واینکه قراره ازتون تجلیل بشه.
_اطاعت امر میشه،عذر میخوام سرهنگ مراسم تشیع شهدا کی برگزار میشه؟
_احتمالا یک هفته دیگه باشه،خب دیگه.خب دیگه کاری ندارم خدانگهدار😕✋🏻
_یاعلی😐✋🏻
تلفونو قطع کردم رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم وبه حیاط نگاه کردم.
دلم پیش شهدا بود،خیلی سخته کسایی رو از دست بدی که باهاشون زندگی میکردی.😔
بوی غذا تو خونه پیچیده بود،از اتاقم خارج شدم ورفتم تو اشپزخونه وگفتم:
_به به!چه بویی،چه عطری،دلم واسه دست پخت مامانم به ذره شده بود😋
مامان که داشت سبزیارو می ریخت تو ظرف گفت:الهی بمیرم،هفت ماهه خواب وخوراک نداری الان غذا اماده میشه🙂
_مامان پس محمد کی میاد؟؟؟
_محمد؟؟؟مدرسه اس، نیم ساعت دیگه میرسه.
_هعی.دلم واسش یه ذره شده؛کی میشه بیاد یه دست فوتبال بزنیم🤗
مامان با یه لحن پر از غصه نفس عمیقی کشید وگفت:بچم از دوری تو مریض شده،خیلی لاغر شده،از اول وابسته ی خودت کردیش حالا اینجوری بار اومده🙁
راست میگفت!محمد تنها داداشم بود که 10 سال ازم کوچکتر بود،بعنوان تنها برادری که براش بودم بهم خیلی وابسته بود وعاشق کارم بود اونم میخواد پلیس بشه😎🔫
در جواب مامانم هیچی نداشتم بگم سرمو به علامت تایید حرفاش تکون دادم احساس میکردم مامان حالا تازه داره ناراحتیاشو نشون میده رفتم پیشش وگفتم :
_مامان؟
مامان با یه لحن سرد گفت:بله؟
_مامان معذرت میخوام،من خاک پاتم، میدونم ۷ ماه خیلی زیاده،من همین جا قول میدم،دیگه هیچ وقت ازتون اینقدر دور نمونم
مامان سعی میکرد خودسو سرگرم نشون بده اما من میدیدم اشکاش داره میریزه.
داشت خورشتو تو ظرف میریخت.
دوباره با کلافگی گفتم:د، قهر نکن دیگه خوب بود قطع نخاع میشدم یا جنازم برمی گشت الان که سرومرو گنده جلوت نشستم چرا اوقات تلخی میکنی؟
مامان با بغض گفت:زبونتو گاز بگیر 😢
ظرف قرمه سبز رو گذاشت تو سفره خودشم نشست.
نشستم روبه روشو گفتم:اصلا من غلط کردم بخند دیگه ،بخندددد مادر من،مامان خندش گرفت وگفت:بس کن حسام دیگه خب.
_الهی من قربونت برم😍
یه قاشق خورشت ریختم رو برنج وقاشقو گذاشتم تو دهنم....😋
_به به غذای مامان من باهیچ غذایی قابل مقایسه نیست ،قاشقمو کردم تو ماست وگفتم:عه....بابا کجاست؟؟؟😶
_تو خواب بودی رفت بیرون قرار بود امروز با دوستاش برن کوه دیگه بیدارت نکرد.
غذامو که خوردم رفتم نشستم تو حیاط.بی صبرانه منتظر بودم محمد در بزنه.
یکم که گذشت شروع کردم به قدم زدن،تو ذهنم اماده میکردم وقتی اومد چی بگم.
سر ظهر بود رفتم سمت حوض ویه ابی زدم به صورتم همین که سرمو بالا گرفتم با چشمای عسلی محمد روبه رو شدم که مقابلم یعنی اون طرف حوض وایستاده بود،ایستادم تمام حرفایی که اماده کرده بودم بهش بزنمو فراموش کردم.
محمد با بهت به صورتم زل زده بود😦
همون لحظه کولشو پرت کرد ودویید تو بغلم،می خندید وگریه میکرد😂😭
_بی وفا کجا بودی؟
۷ماه ۱ روز و۱۴ ساعته منو کاشتی رفتی.☹️
خندیدمو از بغلم جداش کردم، با لبخند نگاش کردم محمد با لبخند گفت:داداش اینچه قیافه ایه؟؟؟وژدانن عین داعشیاا شدی...😐
دستی به ریشم کشیدمو گفتم:هرکی ریش داش داداعشیه پس؟؟🤔
_نه منظورم ریشات نبود..موهات خیلی بلند شده چشات داره از حدقه میزنه بیرون😢
_دست شمادرد نکنه دیگه،یهو بفرمایید شبیه نوه ی گوریل انگوری وپلنگ صورتی شدم☹️
#منتظر_ادامش_باشید🤗
#به_جاهای_خوبش_داریم_میرسیم😎
#داره_کم_کم_عاشقانه_مذهبی_میشه😍
#یا_حیدر
#ادامه_دارد
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_پنجم
_فردا گزارش عملیاتو تحویل بدین واینکه قراره ازتون تجلیل بشه.
_اطاعت امر میشه،عذر میخوام سرهنگ مراسم تشیع شهدا کی برگزار میشه؟
_احتمالا یک هفته دیگه باشه،خب دیگه.خب دیگه کاری ندارم خدانگهدار😕✋🏻
_یاعلی😐✋🏻
تلفونو قطع کردم رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم وبه حیاط نگاه کردم.
دلم پیش شهدا بود،خیلی سخته کسایی رو از دست بدی که باهاشون زندگی میکردی.😔
بوی غذا تو خونه پیچیده بود،از اتاقم خارج شدم ورفتم تو اشپزخونه وگفتم:
_به به!چه بویی،چه عطری،دلم واسه دست پخت مامانم به ذره شده بود😋
مامان که داشت سبزیارو می ریخت تو ظرف گفت:الهی بمیرم،هفت ماهه خواب وخوراک نداری الان غذا اماده میشه🙂
_مامان پس محمد کی میاد؟؟؟
_محمد؟؟؟مدرسه اس، نیم ساعت دیگه میرسه.
_هعی.دلم واسش یه ذره شده؛کی میشه بیاد یه دست فوتبال بزنیم🤗
مامان با یه لحن پر از غصه نفس عمیقی کشید وگفت:بچم از دوری تو مریض شده،خیلی لاغر شده،از اول وابسته ی خودت کردیش حالا اینجوری بار اومده🙁
راست میگفت!محمد تنها داداشم بود که 10 سال ازم کوچکتر بود،بعنوان تنها برادری که براش بودم بهم خیلی وابسته بود وعاشق کارم بود اونم میخواد پلیس بشه😎🔫
در جواب مامانم هیچی نداشتم بگم سرمو به علامت تایید حرفاش تکون دادم احساس میکردم مامان حالا تازه داره ناراحتیاشو نشون میده رفتم پیشش وگفتم :
_مامان؟
مامان با یه لحن سرد گفت:بله؟
_مامان معذرت میخوام،من خاک پاتم، میدونم ۷ ماه خیلی زیاده،من همین جا قول میدم،دیگه هیچ وقت ازتون اینقدر دور نمونم
مامان سعی میکرد خودسو سرگرم نشون بده اما من میدیدم اشکاش داره میریزه.
داشت خورشتو تو ظرف میریخت.
دوباره با کلافگی گفتم:د، قهر نکن دیگه خوب بود قطع نخاع میشدم یا جنازم برمی گشت الان که سرومرو گنده جلوت نشستم چرا اوقات تلخی میکنی؟
مامان با بغض گفت:زبونتو گاز بگیر 😢
ظرف قرمه سبز رو گذاشت تو سفره خودشم نشست.
نشستم روبه روشو گفتم:اصلا من غلط کردم بخند دیگه ،بخندددد مادر من،مامان خندش گرفت وگفت:بس کن حسام دیگه خب.
_الهی من قربونت برم😍
یه قاشق خورشت ریختم رو برنج وقاشقو گذاشتم تو دهنم....😋
_به به غذای مامان من باهیچ غذایی قابل مقایسه نیست ،قاشقمو کردم تو ماست وگفتم:عه....بابا کجاست؟؟؟😶
_تو خواب بودی رفت بیرون قرار بود امروز با دوستاش برن کوه دیگه بیدارت نکرد.
غذامو که خوردم رفتم نشستم تو حیاط.بی صبرانه منتظر بودم محمد در بزنه.
یکم که گذشت شروع کردم به قدم زدن،تو ذهنم اماده میکردم وقتی اومد چی بگم.
سر ظهر بود رفتم سمت حوض ویه ابی زدم به صورتم همین که سرمو بالا گرفتم با چشمای عسلی محمد روبه رو شدم که مقابلم یعنی اون طرف حوض وایستاده بود،ایستادم تمام حرفایی که اماده کرده بودم بهش بزنمو فراموش کردم.
محمد با بهت به صورتم زل زده بود😦
همون لحظه کولشو پرت کرد ودویید تو بغلم،می خندید وگریه میکرد😂😭
_بی وفا کجا بودی؟
۷ماه ۱ روز و۱۴ ساعته منو کاشتی رفتی.☹️
خندیدمو از بغلم جداش کردم، با لبخند نگاش کردم محمد با لبخند گفت:داداش اینچه قیافه ایه؟؟؟وژدانن عین داعشیاا شدی...😐
دستی به ریشم کشیدمو گفتم:هرکی ریش داش داداعشیه پس؟؟🤔
_نه منظورم ریشات نبود..موهات خیلی بلند شده چشات داره از حدقه میزنه بیرون😢
_دست شمادرد نکنه دیگه،یهو بفرمایید شبیه نوه ی گوریل انگوری وپلنگ صورتی شدم☹️
#منتظر_ادامش_باشید🤗
#به_جاهای_خوبش_داریم_میرسیم😎
#داره_کم_کم_عاشقانه_مذهبی_میشه😍
#یا_حیدر
#ادامه_دارد
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝