🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📖
#قسمت_پنجم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
.
بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم
.

نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑
.
محیط خیلی برام غریبه بود😟
.
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐
.
دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا 😊😃😃
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام.
.
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐
.
دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
.
با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
.
-خانمی اسمت چیه؟!
.
-کوچیک شما سمانه😊
.
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
.
-اسم شما چیه گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه😃
.
-خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم
.
-اما من ناراحتم😆😑
.
-ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.😕
.
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂
.
-یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما 😆😆
.
-حالا چه ذکری میگفتی؟!😕
.
-داشتم الحمدلله میگفتم.
.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
.
-اره
.
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟😯😯
.
-چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊
.
-آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄
.
-و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
.
چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...😑


#ادامه_دارد

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_پنجم


_فردا گزارش عملیاتو تحویل بدین واینکه قراره ازتون تجلیل بشه.
_اطاعت امر میشه،عذر میخوام سرهنگ مراسم تشیع شهدا کی برگزار میشه؟
_احتمالا یک هفته دیگه باشه،خب دیگه.خب دیگه کاری ندارم خدانگهدار😕✋🏻
_یاعلی😐✋🏻

تلفونو قطع کردم رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم وبه حیاط نگاه کردم.
دلم پیش شهدا بود،خیلی سخته کسایی رو از دست بدی که باهاشون زندگی میکردی.😔

بوی غذا تو خونه پیچیده بود،از اتاقم خارج شدم ورفتم تو اشپزخونه وگفتم:
_به به!چه بویی،چه عطری،دلم واسه دست پخت مامانم به ذره شده بود😋
مامان که داشت سبزیارو می ریخت تو ظرف گفت:الهی بمیرم،هفت ماهه خواب وخوراک نداری الان غذا اماده میشه🙂
_مامان پس محمد کی میاد؟؟؟
_محمد؟؟؟مدرسه اس، نیم ساعت دیگه میرسه.
_هعی.دلم واسش یه ذره شده؛کی میشه بیاد یه دست فوتبال بزنیم🤗
مامان با یه لحن پر از غصه نفس عمیقی کشید وگفت:بچم از دوری تو مریض شده،خیلی لاغر شده،از اول وابسته ی خودت کردیش حالا اینجوری بار اومده🙁

راست میگفت!محمد تنها داداشم بود که 10 سال ازم کوچکتر بود،بعنوان تنها برادری که براش بودم بهم خیلی وابسته بود وعاشق کارم بود اونم میخواد پلیس بشه😎🔫

در جواب مامانم هیچی نداشتم بگم سرمو به علامت تایید حرفاش تکون دادم احساس میکردم مامان حالا تازه داره ناراحتیاشو نشون میده رفتم پیشش وگفتم :
_مامان؟
مامان با یه لحن سرد گفت:بله؟
_مامان معذرت میخوام،من خاک پاتم، میدونم ۷ ماه خیلی زیاده،من همین جا قول میدم،دیگه هیچ وقت ازتون اینقدر دور نمونم
مامان سعی میکرد خودسو سرگرم نشون بده اما من میدیدم اشکاش داره میریزه.
داشت خورشتو تو ظرف میریخت.
دوباره با کلافگی گفتم:د، قهر نکن دیگه خوب بود قطع نخاع میشدم یا جنازم برمی گشت الان که سرومرو گنده جلوت نشستم چرا اوقات تلخی میکنی؟
مامان با بغض گفت:زبونتو گاز بگیر 😢

ظرف قرمه سبز رو گذاشت تو سفره خودشم نشست.
نشستم روبه روشو گفتم:اصلا من غلط کردم بخند دیگه ،بخندددد مادر من،مامان خندش گرفت وگفت:بس کن حسام دیگه خب.
_الهی من قربونت برم😍

یه قاشق خورشت ریختم رو برنج وقاشقو گذاشتم تو دهنم....😋
_به به غذای مامان من باهیچ غذایی قابل مقایسه نیست ،قاشقمو کردم تو ماست وگفتم:عه....بابا کجاست؟؟؟😶

_تو خواب بودی رفت بیرون قرار بود امروز با دوستاش برن کوه دیگه بیدارت نکرد.
غذامو که خوردم رفتم نشستم تو حیاط.بی صبرانه منتظر بودم محمد در بزنه.
یکم که گذشت شروع کردم به قدم زدن،تو ذهنم اماده میکردم وقتی اومد چی بگم.
سر ظهر بود رفتم سمت حوض ویه ابی زدم به صورتم همین که سرمو بالا گرفتم با چشمای عسلی محمد روبه رو شدم که مقابلم یعنی اون طرف حوض وایستاده بود،ایستادم تمام حرفایی که اماده کرده بودم بهش بزنمو فراموش کردم.

محمد با بهت به صورتم زل زده بود😦
همون لحظه کولشو پرت کرد ودویید تو بغلم،می خندید وگریه میکرد😂😭

_بی وفا کجا بودی؟
۷ماه ۱ روز و۱۴ ساعته منو کاشتی رفتی.☹️

خندیدمو از بغلم جداش کردم، با لبخند نگاش کردم محمد با لبخند گفت:داداش اینچه قیافه ایه؟؟؟وژدانن عین داعشیاا شدی...😐

دستی به ریشم کشیدمو گفتم:هرکی ریش داش داداعشیه پس؟؟🤔

_نه منظورم ریشات نبود..موهات خیلی بلند شده چشات داره از حدقه میزنه بیرون😢

_دست شمادرد نکنه دیگه،یهو بفرمایید شبیه نوه ی گوریل انگوری وپلنگ صورتی شدم☹️

#منتظر_ادامش_باشید🤗
#به_جاهای_خوبش_داریم_میرسیم😎
#داره_کم_کم_عاشقانه_مذهبی_میشه😍

#یا_حیدر
#ادامه_دارد


کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #بسم رب الشهدا #مجنون من کجایی؟ #قسمت-چهارم # مادر زیر لب صلوات میفرستادو از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام…
#داستان
‌#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی ؟
#قسمت-پنجم#

چشمامو باز میکنم
با اتاقی سفید رو برو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم
دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده
خیلی بده
بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی
هرزمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم

خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام
از کجا اومد

در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند

*دکتر: بهتری رقیه جان؟
-آره بهترم
*خواهرمن چندبار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه
_حسناتوقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟
*من مطمئنم برادرتم راضی نیست
حالا چندروزه حسین آقا رفتن سوریه ؟
-۳۹روز
*دیگه کم مونده
برگردن دیگه
-آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده
*ان شالله میان
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا یاعلی

نویسنده : بانو....ش

کانال عهدباشهدا
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_پنجم

🍃پس از پیروزی انقلاب اسلامی✌️ جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست.

🍃ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد.

🍃#حزب_خلق_مسلمان که آغاز فعالیت #فتنه ‏انگیز آن‏ها، هم‏زمان با مسئولیت زین‏ الدین در واحد اطلاعات سپاه قم بود، قصد اقداماتی مخرّب داشتند که ایشان با #تدبیری صحیح، تمام نقشه ‏های آن‏ها را نقش بر آب کرد و مدارکی📑 از این حزب به دست آورد که وابستگی آن‏ها را به بیگانگان روشن می‏ ساخت.

🍃زین‏ الدین هم‏چنین در #غائله_کردستان در اواخر سال 1358، به آن‏جا رفت و با پاسداران دلاور قم، در #آزادسازی شهرهای کردستان، به ویژه شهر #سنندج مردانه جنگید. گویا از گروه هیجده نفری که مهدی و دوستانش به کردستان رفته بودند، چهار یا شش نفر بیش‏تر برنگشتند و بقیه، به درجه رفیع شهادت🌹 نائل شدند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_پنجم
#ازدواج💞

#پیش_قدم_برای_ازدواج 💞

سال 1390 یک روز بی مقدمه گفت ؛
فکر کنم وقتش شده تا برایم دست ها را بالا بزنید😉
به همین سادگی اعلام کرد که وقت ازدواجش شده بی ریا و بی تکلف.😊

💞به آنگونه که جوانان امروزی برای ازدواجشان بهانه تراشی و مقدمه چینی می کنند
از درخواست محمد تا ازدواجش چند ماه بیشتر طول نکشید.

💞همسر شهید زهره‌وند: من به واسطه یکی از دوستانی که پدرشان پاسدار بودند به محمد و خانواده او معرفی شدم که در مدت برگزاری چندین جلسه آشنایی و صحبت با او به نتیجه قطعی برای ازدواج رسیدیم.💍

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_پنجم

اصلا حاج حمید #فرزند_شهید است. #پدر ایشان نصرالله سال ۱۳۶۲ در #عملیات_خیبر به #شهادت رسید. پدرش همیشه می‌گفت حاج حمید #مشوق من برای رفتن به #جبهه بوده است. جنگ که شروع شد حاج حمید به پدرش می‌گوید شما نمی‌خواهید برای #دفاع از کشورتان و این همه تاکیدی که حضرت امام(ره) روی این موضوع داشتند به جنگ بروید؟ پدرش گفته بود بگذارید حساب و کتاب‌های مالی ام را بکنم می‌روم. #دو_سال بعد هم یعنی سال ۱۳۶۴ #برادر_حاج_حمید در #عملیات آزادسازی فاو در #جزیره_مجنون به #شهادت می‌رسد.زمان شهادتشان یک جوان ۱۸ ساله بود.

🔷شهیدانی همچون شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری)، شهید مهدی زین الدین، شهید علی هاشمی، شهید اسماعیل دقایقی، شهید غیوراصلی و... از دوستان و همکاران حاج حمید در دوران هشت سال دفاع مقدس بودند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_پنجم

علاقه و #عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی #امام_خمینی (ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی بوجود آورده بود که تا #آغاز_جنگ در #سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت.
🔷همواره #مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی بخصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را #تحلیل‌ می‌کرد. #تعصب آگاهانه‌ و وافری به #انقلاب اسلامی، #رهبری و نظام داشت.

🔷در ایام #فتنه ۸۸ شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد می‌کرد و در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه، چندین بار #جان خود را به #خطر انداخت.
🔷صاحب موضع بود و در بحث‌ها بخوبی استدلال می‌کرد. می‌گفت این #انقلاب تنها نقطه امید #مستضعفین عالم است و هرگونه #تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، می‌تواند #جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و #نگرانی عمیقی از این بابت داشت.

🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_پنجم

همسرشهید؛ با هم رفیتم برای سونوگرافی همین که دکتر گفت #دو_پسر_دوقلوست هر دو ما زدیم زیرخنده باورمان نمی‌شد من و هاشم بچه دو قلو داشته باشیم از آن روز به بعد لحظه شماری می‌کرد بچه ها به دنیا بیایند من همیشه برای سالم به دنیا آمدن بچه‌ها استرس و نگرانی داشتم ولی او مرا #دلداری می‌داد و از نگرانی‌ام می کاست.

🍃آنقدر خدا خدا کرد تا اینکه بچه‌ها 7 ماهه به دنیا آمدند دیدم با یک #سبد_گل بزرگ با دو کارت پستال رویش تقدیم برای " #حسام و #شهنام عزیزم" و یک شاخه گل برای من وارد اتاق شد, بچه‌ها چون نارس بودند در دستگاه گذاشته شدند.

🍃برای تر و خشک کردن بچه‌ها از کسی کمک نگرفتیم دوتایی در خانه به #کمک هم به امور آنها می‌رسیدم با اینکه از #پادگان خسته و کوفته می‌آمد ولی تا پاسی از شب گاهی هم تا صبح به من کمک می‌کرد.

🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🕊🕊🕊 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_چهارم 👈خصوصيات اخلاقي: او از دلسوزان واقعي بسيجيان بود و براي تخليه #پيكرهاي پاك آنان بعد از شهادت دل به دريا مي زد و در يك مورد براي آوردن #پيكر شهيدان…
🕊🕊🕊🕊

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_پنجم

👈خصوصیات اخلاقی

در ميدان هاي رزم هميشه با #لباس هاي منظم
در حالي كه فانسقه اش را محكم به كمر بسته و
#كلاهي پلنگي به سر داشت و همچنين كلتي
به كمرش بسته بود ظاهر مي شد و به رزمندگان
محكم بودن و #منظم بودن را آموزش مي داد.
هميشه در مأموريت هاي #خطرناك از جمله
در ميدان هاي مين حضور فعال داشت، او
تنها كسي بود كه در #ارتفاع استراتژيك "گامو"
كه تا پايان جنگ فتح نشد عمليات كرد و به مواضع
خصم نفوذ كرد و از موانع آن عبور نموده و همراه
دو تيم عملياتي تا فاصله 10 متري #دشمن رفته
بود و حتي صحبت كردن نيروهاي دشمن را شنيده بود.

🍃علي بسطامي هميشه نقطه #آرامش همراهانش
در #سخت_ترين لحظه هاي رزم بود و اقتدار و هيبت
و تجربه هاي او هميشه به مثابه ستون خيمه
براي رفقا و همراهانش بود.

💠ادامه دارد.....

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹 بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان #قسمت_چهارم پاشنه پايش را به #پيشاني رضائيان کوبيد و او را نقش زمين کرد.و با اشاره به گروهبان گفت: 🍁بهتر از اين نمي شود.او را با خود مي بريم. #بهترين_هديه به فرماندار…
🕊🌹🕊🌹🕊🌹

بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین

📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
#قسمت_پنجم

افسر عراقي اشاره کرد آن دو را
ببرند.مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند.
خشم در چشمان افسر😡 عراقي موج
ميزد.صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود.
افسر #کارد_کمري_اش را بيرون
آورد.گروهبان وسربازان عراقي آن دو را رها
کردند.افسر ابتدا به سمت #محسن رفت.کارد
را در کشاله ي رانش فرو برد.صداي محسن
بلند شد😢.خون از رانش بيرون زد.افسر به
سراغ رضائيان رفت .

رضائيان #سرش را پايين انداخت وحرفي نزد.
افسر عراقي #پا_روي_سينه_اش_گذاشت
واو را به پشت خواباند.محسن که خون زيادي
از او رفته بود،هنوز از هوش نرفته
بود.چشمانش گاه سياهي مي رفت و گاه آن
#منظره را در هاله اي از ابهام مي ديد.

💠ادامه دارد. ...

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈

🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃