🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
‍#داستان #فرمانده_من #قسمت_پنجاه_وهشت راستش دلیل اینکه من شما رو انتخاب کردم ، این بود ک می دونستم قبل از من عاشق شدید با تعجب سرمو آوردم بالا😮 بدون مکث ادامه داد : می دونستم عاشق خدایید ،دلداده ی زهرایید ، شیفته ی امام زمانید (عج) واسه همین دقیقا چند روز…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_نه


با علاقه به سمت گل های #نرگس و #یاس رفتم🌼💐
عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺
با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم.
با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞
یاد صدای ساعت بزرگ #صحن_انقلاب #امام_رضا ( ع ) افتادم💚
آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌
تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن #لبخند زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈
هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود.
مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن.
صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم.
مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎
جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍
ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇
مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶
دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗
بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️
با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔
هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕
پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁
دستور جناب برادر حسام بود.
هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن.
بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯
تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄
سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷
پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود.
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗
نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱
سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم.
اولش خیلی متعجب شدم😳
اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃
تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍
اینجا #بهشت تهرانه
آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕
#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝