🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_ونه برگشتم تا دورو اطرافمو نگاه کنم یه تک درخت سرو🌲 یکم اونطرف تر توجهمو جلب کرد که دورشو گلهای شقایق قاب گرفته بودن🌺 ناخوداگاه به اون سمت کشیده شدم چند تا عکس از زوایای مختلف از اون قسمت انداختم📸 خیلی فضای متفاوتی داشت خواستم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد

خودمم رفتم خونه...🏚
مثل اینکه مامان بابام برای خرید وسایلای نیمه شعبان خونه نبودن اخه همه ی چراغا خاموش بود خونه خیلی سوت و کور بود و این حالمو بدتر میکرد...😶😣
ناچار تو حیاط نشستمو به روبروم زل زدم به همونجایی که ازم خداحافظی کرد...😑
اشکی از گوشه ی چشمم چکید...😢
یاد حرفاش که میوفتدم قلبم فشرده میشد...
با اینکه دو روز از رفتنش می گذره ولی من عجیب دلتنگشم.... ❤️
نمی دونم چجوری باید این یک ماهو تحمل کنم... 😞
صدای اذان مغرب که از مسجد محلمون بلند شد توجهمو جلب کردو یه یاعلی گفتمو رفتم تا وضو بگیرم...💦
سر سجاده ی سفیدم نشسته بودم...📿💛
دعای هر لحظه ام سلامتیه رزمنده هایی بود که از خانواده هاشون دور بودن...
به قول حـــســ❤️ـــام: واقعا سخته دل کندن از جیگر گوشه ات...
از عشقت ...
از خانواده ات....😔
صبح با صدای مولودی خوانی که از حیاطمون پخش می شد بیدار شدم...😍☺️
نمیدونم چقدر خوابیده بودم یه نگاه به ساعت کردم ساعت نه صبح بود...🕘
پتومو کنار زدم و بعد از شستن دست و روم چادر سر کردم و رفتم تو حیاط...🚶
کله حیاطمون چراغونی بود ریسه های رنگی دو تادور حیاط زده شده بودن و چراغای رنگاو وارنگ به درختا وصل شده بودن...

🎈🎊🎉🎊🎉🎊

بوی اسفند و صدای صلوات همه جارو پر کرده بود.... 😍
واقعا حس و حال عجیبی داشت تولد امام و مهتدات بود...تولد کسی بود که با تمام وجود دوستش داری💚
بساط شیرینی و شربت به راه بود و مردم که چشمشون به خونمون میوفتاد نزدیک میومدن و پذیرایی می شدن...😋
چند تا از دوستای نظامی بابام گوشه ی حیاط وایستاده بودن و مشغول خوش و بش با بابا بودن...
خالمو ومامانم در تکاپو بودن و شربت اماده می کردن به مهمونا خوش امد میگفتن... ☺️
رفتم جلو مامانم که متوجه حضورم شد گفت: عه بیدار شدی دخترم؟؟ برو کمک عمت تو اشپزخونه شیرینی هارو بیارید
چشمی گفتم و وارد اشپز خونه شدم... کلا خانواده ی پر جمعیتی نبودیم و از دار دنیا یه عمه و خاله داشتم با این حساب خیلی برام عزیز بودن....💞
چون اختلاف سنیه عمم باهام زیاد نبود باهاش راحت تر بودم رو میز ناهارخوری نشسته بود و داشت شیرینی هارو میچید تو ظرف... 🍩
رفتم جلو و بهش سلام دادم عمه مریم بر گشت سمتم و باهام احوال پرسیه گرمی کرد... به چهره ی مهربون و بشاش لبخندی زدمو گفتم: عمه بده من شیرینی هارو بچینم😎
_نه عمه جان به تازه عروس که کار نمیگن...👰
_ وا یعنی چی؟ این قانونو دیگه کی تصویب کرده؟؟؟
_برادر حسام😉
با چشمای گرد بهش خیره شدم😮


#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد خودمم رفتم خونه...🏚 مثل اینکه مامان بابام برای خرید وسایلای نیمه شعبان خونه نبودن اخه همه ی چراغا خاموش بود خونه خیلی سوت و کور بود و این حالمو بدتر میکرد...😶😣 ناچار تو حیاط نشستمو به روبروم زل زدم به همونجایی که ازم خداحافظی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ویک


با چشمای گرد بهش خیره شدم،همون لحظه بابا وارد آشپزخانه شد ، مثل اینکه حرفامونو میشنید😰
رو به عمه خندید و گفت: عه مریم سربه سرش نذار...
عمه مریم نگاهی بهم کرد و گفت: وای فاطمه نبودی، همسر جانت همچین درباره ی حقوق زن ها صحبت میکرد همه کفشون بریده بود...😃
چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم : مگه اومده؟؟؟
نیم خیز شدم برم سمت حیاط که عمه زد رو زانوم و گفت: نههههههههههههههههه اینارو تو عقد میگفت...😬
بابا کنارمون نشست و گفت: با این سرعت پیش برید به هیچ جا نمیرسیدا...🤔
پوفی کشیدمو ظرفه شیرینی هارو گرفتم تو دستم و رفتم سمت حیاط... با عجله شیرینی های تو ظرفو دادم به مامانم و خودم رفتم کنار درخت بید مجنون وبه تنش تکیه دادم...🚶🏻🌳
سرمو انداختم پایین،این نذری بدون حسام هیچ لطفی نداشت، کاش اونم الان اینجا بود...
همون جور که با خودم دردو دل میکردم یهو یه صدای اشنا تو گوشم زنگ زد،صداش خیلی شبیهه حسام بود😰
دستپاچه شدم، انگار خودش بود😥
ولی اون که نمی تونست بلند شه بیاد تهران که...
چند بار تو صورتم زدم که شاید خیالاتی شدم اما اون صدا همچنان میومد و مشغول احوالپرسی با مامان و بابام بود...
بی پروا و شگفت زده جلو رفتم که چشمام تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...😳
اما چشمای حسام مشکی بود، کاملا دیوونه شدم به خودم که اومدم دیدم مامان بابای حسام اومدن...
یه لحظه دلم شکست چون واقعا حس کردم حسام اومده نباید خودمو ناراحت جلوه میدادم چهره ی خندونی به خودم گرفتم و گرم باهاشون احوالپرسی کردم....🙂
مامان حسام مثل اینکه خیلی با دیدن من خوشحال شده بود، دستمو تو دستش گرفت و گفت: اوضاع چطوره؟؟حالت ک خوبه دخترم؟؟؟❤️
بیش از حد رفتارش مثل حسام مهربون بود...با مهربونیاش دل گرم میشدم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادمو گفتم: خوبه خداروشکر،فعلا چاره ای جز صبر ندارم...😓
دست کشید رو سرم و گفت: فردا حتما بیا خونه ی ما...
خیلی خوشحال میشیم،حالا که حسام نیست خانمش رو جفت چشمای ما جاداره...
_لطف دارید...☺️
_انقدر رسمی با من حرف نزن که،راحت بگو مامان رعنا...😉
سرمو انداختم زیر و گفتم: چشم مامان رعنا...😅
اونروز با اومدن مامان بابای حسام واقعا حالم بهتر شده بود...
شب رو تختم نشسته بودم که چشمم به چمدونم افتاد که هنوز باز نشده بود.
با خودم گفتم من نباید خودمو انقدر ضعیف نشون بدم...
مسلما حسامم راضی نیست،پس به سمته چمدونم رفتم و سوغاتی مامان بابامو از توش در اوردم بدون معطلی رفتم تو پذیرایی بابام سر سجادش نشسته بود و داشت ذکر میگفت رفتم کنارش نشستم و سوغاتیشو گذاشتم بغل سجادشو و گفتم: قابل شما رو نداره... ببخشید ک کمه...😌
دستت از ذکر گفتن کشید وگفت:چرا زحمت کشیدید بابا جان...ما که چیزی نمی خواستیم
_ببخشید کمه...می خواستم با حسام بهتون بدم که نشد...☹️
صدام میخواست بلرزه اما به زور جلوشو گرفتم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه سوغاتیه مامانمو هم دادم بهش خواستم از اشپزخونه برم بیرون که صدای مامانم مانع رفتنم شد...😢
مامان: فاطمه جان فردا حتما بروخونه ی حسام اینا...مامانش به من گفت ...
_باش حتما میرم...به خودمم گفت...🙁
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم....
صبح بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم تا لباسامو بپوشم، سوییچو از رو میز برداشتم... وبعد از خداحافظی کردن سوار ماشین شدم وحرکت کردم.


#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ویک با چشمای گرد بهش خیره شدم،همون لحظه بابا وارد آشپزخانه شد ، مثل اینکه حرفامونو میشنید😰 رو به عمه خندید و گفت: عه مریم سربه سرش نذار... عمه مریم نگاهی بهم کرد و گفت: وای فاطمه نبودی، همسر جانت همچین درباره ی حقوق زن ها…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ودو


از وقتی که رفته ،🚶🏻
انگار یه غمه خیلی بزرگ رو دلم❤️ مونده
تا به حال تااین حد به کسی وابسته نبودم😔 و دوستش نداشتم....
اون با اومدنش تمام روح جسمه منو به خودش در گیر کرده .....
ماموریت یه چیزه عادی😕 تو شغل حسامه

ولی انگار برای من خیلی غیره منتظره اس😞....
همش استرس😣 داشتم و کلافه بودم 😒
سر میز ناهار نمی تونستم چیزی بخورم نگران بودم😔 یه وقت نکنه غذای خوب نخوره🍝
فردای روزه🌄 نیمه شعبان به اصرار مامانم و دعوت مامان حسام برای اولین بار تنهایی🙍🏻 رفتم خونه حسامینا…
سوار ماشین 🚘بابا شدم،
سر راه یه جعبه شیرینی 🍰خریدم و با توجه به ادرسی که مادر حسام به مامانم داده بود
خونشونو پیدا کردم یه خونه نسبتا قدیمی بود اروم در زدم بعد از مدتی محمد👦🏻 داداش حسام درو باز کرد …
پسر خوبی🤔 به نظر میومد با احترام بهم سلام کرد منم با خوشرویی😊 جوابشو دادم

رفت کنار و وارد حیاط شدم حیاطشون مثل ما خیلی با صفا و بزرگ😇 بود فقط واسه ما یکم همه چیزش مصنوعی بود😐 اما واسه اینا خیلی دوست داشتنی تر بود

یه حوض لاجوردی وسط حیاط بود و درختای سیب🍎 و زرد الو و البالو 🍒فضا رو پر کرده بودن اینجا بجای چمن کاریه حیاط ما گلای رز🌹 و نرگس داشت و بجای درخت بید مجنون درختای سرسبز گردو فضارو پر کرده بود... با اشتیاق رفتم😌 سمت خونه، مادر حسام باچادر اومد بیرون یه لبخند😊 دندون نما روی لبش بود..

اومد نزدیکم و مهربون باهام احوالپرسی کرد و اروم منو کشید تو اغوشش.😍..
و گفت:
_ به به نونوار کردی... خونمونو عروس😇 گلم.. زیارت قبولل....بفرمایید خونه ی خودتونه
_ متشکرمم....ان شاالله قسمته شما هم بشه🙂
کمی عقب تر ازش وارد خونشون شدم...خونه ی بزرگی بود ولی نه😐 به بزرگی خونه ی ما... همه چیز ساده و دوست داشتنی بود خیلی زندگیشون به دلم نشسته🙂 بود...چشم👀 چرخوندم که با لبخند پدرانه👨🏻 ی بابای حسام مواجه شدم...
_ به به دختر گلم... دلمون تنگ شده بود...
رفتم جلو و باهاش روبوسی کردم
_زیارتت قبول باشه
_ممنون..ان شاالله با هم

_با اشاره ی دست گفت بشینم...
با اینکه اولین بارم اومده بودم ولی اصلا احساس خجالت و رودروایستی نداشتم😐
خیلی ساده و صمیمی بودن...🙂😊
چادرمو از سرم در اوردم...حواسم بود داداشش هست و لباس پوشیده ای تنم بود...
بعد از چند دقیقه مامان حسام با چایی☕️ و میوه
🍎🍏
اومد کنارم نشست ...

چون نمی تونستم با حسام حرف بزنم😞
و
چیزی از عملیاتشون نمیدونستم 🤔😐بی صبرانه منتظربودم تا از مادرش سوالامو بپرسم...
🙂

رو کردم بهش و گفتم: بببخشید شما می دونید حسام کی برمیگرده🙁؟؟؟اصلا کجاست؟
چی میخوره؟
کجا میخوابه؟
جاش خوبه؟؟؟
بعد از حرفم شروع کرد به جواب دادن:

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ودو از وقتی که رفته ،🚶🏻 انگار یه غمه خیلی بزرگ رو دلم❤️ مونده تا به حال تااین حد به کسی وابسته نبودم😔 و دوستش نداشتم.... اون با اومدنش تمام روح جسمه منو به خودش در گیر کرده ..... ماموریت یه چیزه عادی😕 تو شغل حسامه ولی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وسه

اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره...
از شرم سرمو انداختم زیر😓
مثل حسام حرف میزد.
دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از مشهد کشوندنش خیالت راحت حسام از خودش می تونه مراقبت کنه...💚
بعدش فرمانده هم هست سعی میکنه اول رفاه نیروهاشو تامین کنه بعد خودش مطمئن باش هر قدر حاله نیروهاش خوب باشه اونم حالش خوبه... من بهش ایمان دارم...🙏🏻
حرفاش دلگرم کننده بود سرمو گرفتم بالا و تشکر کردم...😌
_خواهش می کنم عزیزم، چاییتو بخور سرد میشه منم برم به فکر شام باشم🏃🏻
معطل نکردمو گفتم: کمک خواستین حتما صدام بزنین...
_مهمون که کمک نمی کنه شما راحت باش...
_اختیار دارید....
چشم دوختم به گلای فرششون تو فکر بودم از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاقی که حدس میزدم ماله محمد باشه...
در زدم که برام بازش کرد، پس حدسم درست بود🤔
با خوشرویی ازش پرسیدم: محمد جان اتاق حسام کدومه؟؟؟؟
_ همین بغلیه...
_ممنون🙏🏻
با کنجکاوی رفتم طرف اتاقش، اروم دستگیره ی درو فشردم و بازش کردم... یه اتاق نسبتا بزرگ بود که یه طرفش تخت گذاشته بودن و یه طرف دیگش کمدش بود...
وارد اتاق شدم رو دیوار اتاقش عکس اقا خودنمایی میکرد،کنار میز تحریرش ایستادم که چشمم به خطاطیای رو میزش افتاد،فکر نمی کردم انقدر دست خطش عالی باشه☺️
سر چرخوندم که چشمام رو قاب عکسی خیره موند،همون عکسی بود که من ازش گرفته بودم رفتم سمت عکس و از رو دیوار برش داشتم...🚶🏻
چشمم که به تصویرش افتاد یهو دلم براش تنگ شد😔
با علاقه و دقت رو صورتش خیره شدم اشکام شروع به باریدن کرد...
عکسو گذاشتم رو قلبم و باهاش حرف زدم،رفتم سمت کمد لباساش.
خیلی مرتب بود و این منو واقعا به وجد اورده بود...
یکی از پیراهن هایی که تو کمد بودو برداشتم و محکم بغلش کردم بوی حسامو میداد،رو تختش نشستم...
اینجا خیلی حس دلتنگیمو تشدید می کرد انگار حسام اینجا بود اما نبود...😔 چشمای اشکیمو با دستم پاک کردم که یدفعه چشمم افتاد به قیافه ی مامان حسا اونم چشماش اشکی بود😭
جلو تر اومد و دستمو گرفت تو دستش خواست حرفی بزنه که بغضش مانعش شد...😭
دستشو اروم فشردمو و سرم و گذاشتم رو شونش دست ازادشو کشید رو سرم و صداش افکارمو پس زدن: اوایل با کارش مخالف بودم چون همش ماموریت می رفت و بعضی اوقات می شد که حتی یک سال نمی دیدیمش،بی تابی های منو که میدید خیلی زجر می کشید ولی خب کارشو دوست داشت می خواست به ارزوی ابدیش برسه... 😔
به اینجای حرفش که رسید دوباره بغضش سدحرف زدنش شد😥
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: دختر ندارم ولی تو بجای دختر نداشتمی کسی هستی که پسرم دوستش داره پس جگر گوشه ی منم هستی😍
بهت تبریک میگم بابت این انتخابت و خیلی برای جفتتون خوشحالم...
حرفاش خیلی روم تاثیر مثبتی داشت اصلا یه حاله دیگه ای شدم😊
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دوباره عکسه حسامو رو به روی صورتم گرفتم و گفتم : فرمانده زود برگرد...💚

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وسه اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره... از شرم سرمو انداختم زیر😓 مثل حسام حرف میزد. دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وچهار

به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم...
عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤
چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و ریحون و نون بود... 😋
اومدن و نشستن (منظورم از مامان و بابا،پدر و مادر حسامه خخخخخ)😌🙈
مشغول خوردن بودیم ومامان و بابای حسام از هر دری حرف میزدن به خاطر رفتار صمیمیشون مجذوبشون شده بودم..😍
سرمو که بالا آوردم دیدم محمد با یه لبخند دندون نما داره میاد سمتمون..🚶😬
اومدوکنارمون نشست یه برگه ی تا شده ای رو از جیبش دراورد و بازش کرد بعد با گوشیی که همراهش بود از رو برگه شماره گرفت.📱🗒
آروم انگشت اشارشو گذاشت روبینیش و گفت:هیسسس!!!!😶
دارم به حسام زنگ میزنم اگه قطع و وصل شد ساکت باشید تا کلمه " حـسـ❤️ـام" رو شنیدم ناخوداگاه تپش قلب شدیدی اومد سراغم... 😣
نگاه به پدر و مادرش کردم که خیلی مطیع آروم منتظر شنیدن صدای جگرگوششون بودن بعد چهار تا بوق گوشیو برداشت محمد بی مقدمه گفت : از کتلت به اسنک... 😄
_ اسنک اسنک به گوشم😎
این حرف محمد همانا واندازه نلبعکی شدن چشمای ما هم همانا... 😮😳
محمد زد زیر خنده ولی خیلی سریع خندشو خورد و گفت : بادمجون چطوره؟🍆😆

_ (مکث) بادمجووون؟؟؟؟(صدای خنده حسام) آفت نداره کتلت جان... 😅
محمد رو به ما لبخونی کرد:میگه حالش خوبه... 🙂
و به حرف زدن با حسام ادامه داد : اسنک جان ماهی هارواز آب گرفتید ؟؟؟ 🤔
_ الو؟؟؟؟صداتو ندارم
محمد( با صدای بلند)🗣 : مااااهیی هااااا روووو از آب گرفتید ؟؟؟
_اهان!آره بابا،تازه تازه😉
از حرف زدنشون خندم گرفته بود اینا دیگه کین... ☹️
صدا هی قطعووصل میشد
_ کتلت کتلت اسنک😎
محمد سریع جواب داد: اسنک اسنک بگوشم...🤓
_ کلااغا پنیرا رو بیارن برمیگردیم لونه
_ ان شاءالله یه لحظه گوشی...
گوشیو گرفت سمتم و آروم (طوریکه حسام نشنوه گفت) : زنداداش بیا باهاش حرف بزن روحیه بگیره.. 💞
با تردید گوشیو ازش گرفتم ،حسام هی اونور خط میگفت : کتلت کتلت ، اسنک
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : اسنک اسنک بگوشم ... 😇
به محمد که نگاه کردم دیدم داره باایما و اشاره میگه بلند حرف بزنم واسه همون بلند تر گفتم:اسنک اسنک بگوشم ...
تا چند لحظه صدایی از اونور خط نیومد اوپ اوپ قلبم داشت دیوونم میکرد بلاخره حسام جواب داد :جانان شمایی ؟؟؟😍
نمی تونستم حرف بزنم می ترسیدم به اسم صداش کنم(چون احتمال داشت خط ها کنترل بشه ) میدونستم اونم از قصد به اسم صدام نمیکنه... 😓
بنابراین در جوابش گفتم :

#ادامه_دارد...

🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وچهار به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم... عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤 چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج


اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر
- خداحافظ
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وپنج اگه خدا قبول کنه! خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وشش


وقتی فکر و خیالام به بن بست میخورد به خواب التماس میکردم منو پیش معشوقم ببره😓
آرزو داشتم توی خواب هم که شده باهاش صحبت کنم ...به سقف زل زده بودم .... انگار بهم فشار می آورد😣
.به نظرم ما با همه عاشقا فرق داریم همه شون .بعد فراق بهم میرسن اما تو داستان ما بعد وصال تازه فراق شروع میشه ما نه لیلی و مجنون بودیم نه شیرین و فرهاد یه قصه جدید بودیم 🤓✌️
به دور و برم نگاه کردم انگار دیوارا بهم نزدیک شده بودن .و قلبم بی قرار بود خسته بود خوابم نمی برد🤒
توی بسترم نشستم . زانو هامو بغل کردمو سرمو روشون گذاشتم . اونقدر فکر کردم ... تا تو همون حالت خوابم برد . یهو از خواب پریدم ساعت 6.5 بود . بدن درد گرفته بودم ایستادمو کش و قوسی به بدنم دادم . یادم افتاد صبح جمعه اس . دیشب هم مزار بودم . باعجله رفتم بیرون . مامان و باباحاضر شده بودن . نفس زنان گفتم : منم میام باهاتون
قبل از اینکه جواب بدن دویدم لباسامو پوشیدم🏃👖👚
وضو گرفتم و مفاتیح بدست اومدم پیششون . به حیاط تمام زاده صالح رسیدیم . سلام دادیمو منو مامان رفتیم قسمت زنونه
زیارت که کردیم دعا شروع شد . به این قسمت دعا که رسیدیم تو معنیش ریز شدم کی میشود که تو ما را ببینی و ما تو راببینیم .
این فعل ها مفرد نبودن باید امام زمانو برای همه بخوای آقای قشنگم .دنیای قشنگی که نزین بحضورتوست را برای همه میخوام ..همممممه🙏🏻

ادامه دارد.....

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وشش وقتی فکر و خیالام به بن بست میخورد به خواب التماس میکردم منو پیش معشوقم ببره😓 آرزو داشتم توی خواب هم که شده باهاش صحبت کنم ...به سقف زل زده بودم .... انگار بهم فشار می آورد😣 .به نظرم ما با همه عاشقا فرق داریم همه شون…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهفت

امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍
حال دلم خیلی خوب بود😇

لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗
جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹
به سمت خونه ی حسامینا حرکت کردیم تا باهم بریم فرودگاه🛬
جلوی در که رسیدیم ، بعد از وارسی خودم تو آیینه ماشین با مامان پیاده شدیم.
مامان در زد.
منم پشت سرش ایستاده بودم ...
چند لحظه بعد محمد درو باز کرد.؛ اما خوشحال نبود ... تلخ بود ....😐🙁
میخواستم همه تو خوشحالیم سهیم باشن . با خوشرویی به محمد گفتم : آقا محمد خان !!!! میخای ما رو جلوی در نگه داری ؟؟؟🤔
مامان : پسرم چرا حاضر نشدی پس ؟؟؟🤔
_ بفرمایید تو ...
من :ن محمد جان شوخی کردم .ما همین جا میمونیم زود حاضر شین بیاید😊
_ حالا یه دقیقه بیاید ...
دلم یجوری شد،با نگرانی پرسیدم : محمد ... چیزی شده؟؟؟😢😥
سرش پایین بود ...
_ نه، بفرمایید تو...بهتون میگم ...
از جلوی در رفت کنار ناچار وارد حیاط شدیم .
مامان که بار اولش بود میومد اینجا، با علاقه به گل و گیاهای اطراف نگاه میکرد 😍 هدایتش کردم به سمت تخت چوبی
پنج دقیقه بعد مامان و بابا ی حسام اومدن تو حیاط به احترامشون بلند شدیم .
بابای حسام : خواهش میکنم بفرمایید ...
رو لبه حوض نشستن ... هنوز امیدمو از دست نداده بودم .😕
بعد سلام و احوال پرسی گفتم : خب چرا حاضر نیستید ... بریم دیگه 🙃🙂
بابای حسام نفس عمیقی کشیدو گفت : فاطمه جان،حسام نمیاد ...😔
جمله اش عین پتک تو سرم کوبیده شد .🔨😢
_ یعنی چی ،حسام،نمیاد ؟!😥
به علامت مثبت سرشو تکون داد ...
مامان حسام : امروز مافوقش تماس گرفت گفت منتظر نباشید، ماموریتشون طول میکشه ...🔫
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم
حالم خوب نبود 💔
حتی نمی خواستم یه سوال دیگه بپرسم 🤐
انگار واسه همشون عادی بود ،واسه من نه.
بغض راه گلومو بسته بود 😑
به دسته گلم که تو دستم بود نگاه کردم ...
ازدستم سر خورد و افتاد...

آروم تو گوش مامان زمزمه کردم : مامان بریم ؟؟؟؟
یکم که صحبت کردن بلاخره مامان رضایت دادو بطرف خونه حرکت کردیم ...🚗
شبای قدر بود و خبری از حسام نبود ....😞
عین یه مرده متحرک شده بودم ....
با خدا رازو نیاز کردن فقط ارومم میکرد...
قرآن به سر میگرفتمو استغفار میکردم ...📖
با کوله باری از غم از خدا میخواستم واسم سرنوشت خوبیو رقم بزنه🙏
چقد خودمو ضعیف نشون داده بودم ...😣
چقدر گناه کرده بودم ....
توبه شکسته بودم ...
و دلم هم شکسته بود ....💔


#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وهفت امروز روز اول ماه رمضون بود و البته روزی که قرار بود حسام برگرده.😍 حال دلم خیلی خوب بود😇 لباسامو پوشیدمو با مامان سوار ماشین شدیم 🚗 جلوی گل فروشی پیاده شدم و یه دسته گل خوشگل از رزای سرخ خریدم🌹 به سمت خونه ی حسامینا حرکت…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وهشت

#کشتی_به_گل_نشسته_اومده
#با_حال_خسته_اومده
#توبه_شکسته_ولی_با_دل_شکسته_اومده


ماه رمضون هم تموم شد ، روز عید فطر بود 🎉 نمازو پشت آقا خوندیم📿
توی روياهام با حسام نمازو پشت آقا میخوندیم😇
به وضوح نگرانی مامان و بابا رو حس میکردم...حال خودمم تعریفی نداشت!😢
بی اشتها ، بی حوصله ، بی صبر ، روحم خسته بود😔
به خونه که رسیدیم تو معدم یه دردی رو حس کردم ، اهمیت ندادم اما یه ربع بعد شدید تر شد😰
یه شال بزرگ به دلم بستم و رفتم آشپزخونه ، یه قرص انداختم اما اوضاع وخیم تر از این حرفا بود.
می دونستم اگه مامان تو این حال ببینتم حسابی نگران میشه.
رفتم تو اتاقم نشستم ، زانوهامو بغل گرفتم ، لحظه لحظه درد شدید تر میشد.😫
انگار یه مار توی دلم پیچ و تاب میخورد و نیشم میزد.
حالم افتضاح بد بود.😞
طاقت نیاوردم!
داد زدم : مامااااان
چند ثانیه بعد مامان در رو باز کرد و دستپاچه گفت: یا فاطمه زهرا...چی شدی دختر؟؟؟😱
با صدای خفه گفتم: معدم!😖
به زور سرمو بالا آوردم ، با چهره اشکی مامان مواجه شدم
_ ببین چی به روز خودت آوردی...😭
بعد دوید بیرونو بابا رو خبر کرد.
با کمک مامان لباسامو پوشیدمو سوار ماشین شدیم.
بابا با سرعت رانندگی میکرد.🚘
لبمو گاز میگرفتم و دلمو ماساژ میدادم.
جلوی بیمارستان نگه داشت🏥
به زور از پله ها بالا رفتم و تو بخش اورژانس یه پرستار اومد سمتم ، خوابوندنم رو تخت ، معاینم کردن و بعد تزریق ارامبخش ، به دستم سرم وصل کردن💉
کم کم دارو ها داشت اثر میکرد...
میدونستم معدم عصبیه
اون سالی که پشت کنکور بودم هم این دردا هر از چند گاهی میومد سراغم.
یکم بعد منتقلم کردن به بخش.
تختم پیش پنجره بود🛌
باز هم دلتنگی زجرم میداد ، می تونستم بخوابم ، دوست داشتم دیگه بیدار نشم...😞
چشمامو بستم ، طولی نکشید که خوابم برد.
چشامو باز کردم
حسام بالای سرم بود!
سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: نچ نچ نچ... خانومم این چه بلایی سر خودت اوردی؟😕
از دیدنش سیر نمیشدم
یهو از خواب پریدم...
حسام نبود
پس خواب بودم!
بابا بالای سرم ایستاده بود ، صورتش گرفته بود
با ناراحتی بهم گفت: فاطمه؟ فکر میکردم بزرگ شدی!
چرا خودتو اذیت میکنی؟بابا یه ماموریت ساده اس دیگه! می دونستم اینقد بی طاقتی رضایت نمیدادم.
رو صندلی نشست
_ عشق خوبه ، به شرطی که باهاش به خدا نزدیک شی ، زلیخا هم وقتی خدا رو فهمید به یوسف رسید.
اینو که گفت از جاش بلند شد و رفت.🚶
پتو رو کشیدم رو سرم ، بغضم ترکید ، گلوله گلوله اشک میریختم ، معدم تیر میکشید ، حالم خراب بود ، خدایا من تسلیم... راضی ام به رضای تو...🙏
صدای کوبیده شدن در اومد و به همراهش صدای پرستار منو به خودم آورد.
_ پاشو فاطمه خانوم باید قرصاتو بخوری💊
ناچار پتو رو از روم کنار زدم و قرصا رو از دستش گرفتم
از بیمارستان متنفر بودم🤒
بعد از اینکه قرصا رو خوردم فشارمو چک کرد و گفت: الان دکتر میاد وضعیتتو برسی کنه
به حرفش توجهی نکردم
وقتی دکتر میومد به شدت معذب میشدم
رو به پنجره دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم
صدای قدمای دکتر افکارمو متلاشی کرد
هر موقع میومد اصلا بهش نگاه نمیکردم
چند دقیقه گذشت ولی دکتر همچنان بالای سرم ایستاده بود
کلافه شدم😒
با اوقات تلخی چرخیدم سمتش
از چیزی که دیدم خشکم زد😳

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وهشت #کشتی_به_گل_نشسته_اومده #با_حال_خسته_اومده #توبه_شکسته_ولی_با_دل_شکسته_اومده ماه رمضون هم تموم شد ، روز عید فطر بود 🎉 نمازو پشت آقا خوندیم📿 توی روياهام با حسام نمازو پشت آقا میخوندیم😇 به وضوح نگرانی مامان و بابا رو حس…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_ونه

خدایا خوابـــ بودم یا واقعیتـ بود؟😥

حسام بالاے سرم ایستاده بود، با همون قد رشیدش و چهره‌ے دلنشینش ...😍

مبهوتــ از تصویر روبہ روم زل زدم بہ دستش که باندپیچے شده بود و آستیتش خونی بود😔
ریشاے خستہ اش بلندتر شده بود و چهره اش شڪسته تر و این قلبــ منو شیداتر میکرد.❤️
چند دقیقہ بود ڪه با ناباورے بهش خیره شده بودم .

_ فاطمہ خانوم؟

صداش همون صدا بود، اه لعنتے دلم واسه صداتــ تنگ شده بود💔
چشام پر از اشک شد ...😭

_ قهری خانومے؟ جواب فرمانده رو نمیدی ؟؟🙁

دلم واسه حرف زدنش قنج میرفتـ😋 طاقت نیاوردم روے تخت نشستم با نگرانے به دستش خیره شدم...😥

نمےتونستم باور ڪنم این لحظہ حقیقت داره؛با بغض گفتم😓
_ بهم ...بگو... خوابــ ...نیستم ... باور کنم تو تویے؟؟؟😢
صدام لرزید اونقدر لرزید که اشڪام سرازیر شد ...😭
نزدیڪتر اومد و ڪنارم روے تختـ نشستــ ...
فاصلشو باهام ڪم کرد ... آروم تو گوشم زمزمه ڪرد ...
_ همه چی تموم شد، خواب نیستے جانان بخدا خوابـــ نیستے ...💞
_ دستتــ چے شده حسام؟😭
_ هیچے نیست خانومم گریه نڪن، اشکات داره دیونم میڪنه ...😣
آروم تر تو گوشم خوند ...
_ دیوونه بشم دنیا رو بهم میریزما...😞

#وقتےگریه_میڪنی_زیباتر_میشوے
#اما_بخند
#من_به_همان_زیبا_که_تر_نیست_قانعم


ڪنترل اشڪامو نداشتم، پسشون زدم و با صداے گرفته گفتم : بی معرفتــ ... چرا اینقدر دیر برگشتے ؟ مےخواستی از عشقت بمیرم ؟☹️
هیچی نگفتــ نزدیک تر اومد ، سرمو گذاشت رو سینش، عطرشو ڪه تو ریه هام ڪشیدم همه دلتنگےهام رفع شدن💞
باز به بهشتم رسیده بودم، به بهشت ڪم وسعتــ و قشنگم ...😍

سرمو به سینش چسبونده بودم، صداے نامنظم قلبش واسم لالایے میخوند ...

چشامو بستم، مثل ڪسی که از امواج دیوونه اقیانوس جون سالم به در برده و روی شن های نرم ساحل یه جزیره خوابیده.😌
ازش جدا شدم، آروم دست ڪشیدم رو زخمش و گفتم : چرا زخمے شدی دلبر؟

_ از دوری تو تیرم خطا رفتــ صاف خورد جایی که می خواستم بغلت کنم...
_ قشنگ تر شدی ...💓
_ ن به زیبایی تو ...🙈
خندیدم . بعد دو ماه بلاخره خندیدم
حسام جلوتر اومد، با دستاش صورتمو قاب ڪرد و آروم پیشونیمو بوسید ...😚

چشاامو بستم ... حسش کردم ... آره عشقشو، عشق پاڪی که وجودم ازش لبریز شده بودو با تموم احساسم فهمیدم ازم که جدا شد دستمو به گونش کشیدم .❤️
چشماش می خندید لب از لب باز کردو گفت : چنان دلبستہ‌ام ڪردی
ڪہ با چشم خودم دیدم😍

خودم میرفتم اما
سایہ ام با من نمی آمد☹️

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :

تو را در دلبرے دستے تمام اسٺــ☺️

پیشونیشو رو پیشونیم گذاشتــ و گفت : نماز دلداگی میخوانم قربت العندڪ

نفس عمیقی ڪشیدمو گفتم : الله اکبر ...
صورتم خیس از اشڪ بود و اشکام تمومی نداشتن .😭
به اندازه‌ے دلتنگے دو ماه داشتن خودشونو خالے مےڪردن
_ دیگه طاقته اشڪاتو ندارم، حق نداری در حضور فرمانده اشڪ بریزی ...😶

لبخندے نثار چشماش ڪردمو گفتم : اطاعتـــ فرمانده ..😌

#وصال_یار💑
#فرمانده‌ے_من 🙆🏻

ادامه داد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسمـ رب العشق #قسمت_هفتاد_نهم #علمدار_عشق# مرتضی بردن اتاق عمل بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست به خاطر شوکی بهش واردشده بود مجبور شدن دستشم قطع کن ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود گوشیم زنگ زد به اسم روش نگاه کردم داداشم محمد…
بسم رب العشق

#قسمت_هشتاد
#علمدار_عشق

نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببینن داداش😭😭😭

وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد

حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد

امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد

چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده


واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم

زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید



یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد

یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده

یاامام رضا


مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه

سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه

امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا

-چشم

وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم

-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا

&&سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
&&🙈🙈من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
&&نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم

لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
&&تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم
اشکام جاری شد
اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه
نفسم به نفسش وصله
شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که
اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بود
فهمیدی نرجس خانم
خواهرت انقدر نامرد فرض کردی

&&نرگس
من منظورم این نبود،

- بسه
به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله
پس فکر بیخود نکنن

راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم

سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم

وارد بخش شدم
پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون

-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
چشمام قرمز بود
لب زد طوری که مادر نبینه چیزی شده

سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه

با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم

رو کردم به مادر :مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم

مادر: آره عزیزم

درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید

-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون

خانم دکتر:آره دخترم بشین
ببین دخترگلم
معجزه است شوهرت برگشته شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم

خانمی ببین شوهرت از اینجا رفت تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده

-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم
صدام کرد
دخترم
-بله

میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده

با تعجب نگاش کردم گفت میشه بشینی چندلحظه
-بله

۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد
مردمنم رفت جبهه
الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده

سرم انداختم پایین گفتم چشم

وارد اتاق مرتضی شدم
مادر داشت میرفت
از ما خداحافظی کرد رفت

+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+‌میدونم عزیزم
-‌پس چرا ازم میخان نرن
+کی گفته
گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم
سرم گذاشت
رو سینه اش گفت میدونم


نویسنده بانو.....ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#اینم از مرتضی #

ادامه دارد
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی نویسنده حرام است 🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هشتاد #علمدار_عشق نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببینن داداش😭😭😭 وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا مگه نگفتی آقا بسپرش به من پس چرا رفت چرا شهیدشد چرا برادرزاده جوانم پرپر…
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد_یکم
#علمدار_عشق


روزها از پی هم میگذشتن
و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم

ازش دور نمیشدم
چون طاقت دوری هم نداشتیم

اگه نبودم غذا نمیخورد،
و این براش خیلی ضرر داشت

دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه

باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم

-مرتضی
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام
چطوری شهید شد

+نرگس خیلی سخت و تلخ بود
طاقت شنیدنش داری؟

-آره
میخام بشنوم بگو
+‌ما که از اینجا راه افتادیم
بعداز چندساعت رسیدیم سوریه
نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود
اما اونروز
نزدیکای حرم

صدای مرتضی بغض آلود شد

نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن
چندصد متری حرم
این دوتا داداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد
یکیشون هم سر در بدن نداشت


نرگس ما بدون اونا رفتیم حمص
نرگس هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن
ما کاری نتونستیم کنیم

نرگس من مرده بودم
تو یخچال
یهو چشمام باز شد
دیدم تو یه باغم
همه همرزهای شهیدم بود
خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بود

امام رضا اومدن سمتم دستش گذشت سر شانه ام
گفت به خانمت بگو من مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرت میدم



آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم

یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد

سادات
سادات
حرف بزن دختر

یهو به خودم اومدم
سرم گذاشتم رو پاش
گریه کردم


-گریه کن خانمم
سبک میشی


نویسنده بانو.......ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دیگه کمـ مونده تموم بشه صبور باشید#
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هشتاد_یکم #علمدار_عشق روزها از پی هم میگذشتن و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم ازش دور نمیشدم چون طاقت دوری هم نداشتیم اگه نبودم غذا نمیخورد، و این براش خیلی ضرر داشت دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه…
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد‌_ودوم
#علمدار_عشق

یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه
رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم
داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه

-إه چه عالیه
ممنونم بابت زحماتون

~~وظیفه ام بوده


به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم
که مرتضی گفت
سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما
تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارشو
فقط بگو دم غروب بیاد
قبل از خونه هم برو مزار هادی

-چشم قربان

به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر ردکردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم

میدونستم مرتضی میخاد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه


تو اون عملیات ۱۳۰نفر از سراسر کشور شهیدشدن

که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم

نزدیک مزارشهدا که شدیم
به مرتضی گفتم
من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی
+ممنونم

یهو باد وزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت

ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده

آستین خالی بوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا


ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعد
رفتم پیشش
چونـ ممکن بود هیجانی بشه
و این براش خیلی ضرر داشت

-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه
الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه

وارد خونه مرتضی اینا شدیم
صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده

مرتضی خندید گفت شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم
خطات قاطی کرده برادر

بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟
به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن
مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه

+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه

-خب خداشکر
آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
+چشم فرمانده 😍😍


یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ در بلندشد

سلام عزیزعمه
زینب ماشاالله بزرگ شدی

@@(مائده سادات ): سلام عمه
آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه

-بیا تو عزیزم
@@‌عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم


در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن همسری

+الان میام


مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت
بعداز احوال پرسی نشست

+مائده خانم
من لایق شهادت نبودم
موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه

هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص
این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت
هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید
و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید

مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود

اینم انگشتر امانتی سیدهادی

با اجازتون

@@‌آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوت باز کنم

+مثل سیدالشهدا 😔😔😔
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود
برای همین اجازه ندادن

اومدم پشت مرتضی برام اتاق
که گفت لطفا تنهام بذار سادات



با زهرا به سمت مائده دویدیم
مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود
هادی خیلی بی انصاف
من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت


بی انصاف منو با یه بچه ۷تنها گذاشتی رفتی پیش عممون

هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم

هادی دوماهه ندیدمت
نمیخای بیای خوابم بی معرفت


پاشد زینب سادات بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه 😭😭😭
@@میخام برم پیش هادی

باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست

زهراجان مراقب مرتضی باش


سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم

-مائده اون ماشین پسرعمو بود
@@نمیدونم عمه
من حواسم نشد


مائده بردم مزارشهدا
وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا


دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن
مادرمون اومده بود پیشت
سرتو به دامن گرفته بود


-مائده پاشو بسه دختر
خودتو اذیت میکنی
ببین زینب ترسیده

بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته

مائده گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا


زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد
داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران

الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش هم رفته اهواز

میدونم کجا رفته میرم دنبالش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_هشتاد‌_ودوم #علمدار_عشق یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم -سلام خانم دکتر ~~سلام عزیزم داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه -إه چه عالیه ممنونم بابت…
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد_سومـ
#علمدار_عشق#

راوے مرتضے

تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات
و دوران عقدمون فڪر میکردم

از روزای اول دانشگاه یه حسی نصبت به این دختر داشتم 🙈🙈
اما نه حس گناه
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه

جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود

این دختر عطر و بوی زهرایی میداد
وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد

نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش

عطر سیب قرمز🙈🙈🙈
من عاشق این دخترم

الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه

هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست
اول رفتم یه هتل
یه دوش گرفتم

با ماشین خودت هتل راهی طلائیه شدم
اینجا معقر قمربنی هاشمه
اینجا بوی حضرت عباس میده

نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم 😍😍😍

اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش

یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن

چرا منو باخودتون نبردید
رسم این نبود
بمونم هی زخم زبان بشنوم
نرگس من عاشقه عاشق
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن

چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید

مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی
آقـــای همسر کجایی ؟

نرگس اومد پیشم پایین خاک ریز دستش گرفتم گفتم خیلی دوست دارم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫