🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_نودویک دندونشو از شدتــ درد رو لبش گذاشتــ سرشو به نشونہ مثبت تڪون داد ... ناچار سِرُممو گرفتم تو دستم چادر گلدار سفیدمو ڪشیدم رو سرم و هراسون رفتم پرستار رو صدا زدم، خودمم پشت پرستار با دو رفتم طرف اتاق ... 🏃🏻🏃🏻 حسام رو دستش خم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودودو
نمےتونستم ولش ڪنم اشکام با بےرحمے کله صورتمو خیس کرده بود...😭
ناچار با صداے بلند پرستارو صدا زدم طولی نکشید که مردی با روپوش سفید با عجله اومد سمتمون و جسمه بی جونه حسامو ازم جدا کرد...🏃🏻
دستمو جلوے دهنم گرفته بودم و شوڪه به حسام ڪه حالا رو تختــ خوابونده بودنش و چشاے قشنگش بسته بود نگاه مےکردم اصلا نمی تونستم تصور کنم بیهوش شده...
با ڪشیده شدن دستم سرمو برگردوندم که با چهرهے جدی یھ پرستار روبه رو شدم ...
پرستار: خانم لطفا کنار بایستید... وضعیت بیمار اورژانسیه.....😐
وضعیت بیمار اورژانسیه...؟؟وضعیت...بیمار اورژانسیه؟😱
این جمله همش تو ذهنم تکرار می شد مثل پژواک...کوه
با قدمای سست عقب عقبکی از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی که پشت سرم بود نشستم با صدای کوبیده شدن در با وحشت سرمو بالا اوردم که به همراهش یه دکتر و پرستار برانکاردی رو که حسام روش خوابیده بود با عجله به سمت اسانسور بردن...🏃🏻🚪
با درد شدیدی که تو معدم پیچید ناخوداگاه دستمو رو دلم قرار دادم و افتادم رو زمین...
تصویر روبه روم کم کم تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم...😣
پلکامو اروم تڪون دادم و روشنایے ڪور کننده ای رو احساس کردم چند بار ڪہ پلڪ زدم چشمام عادت کرد خواستم از جام بلند بشم که دستم تیر کشید یه نگاه به دستم که انداختم کبودی های ناشی از سِرمو دیدم واقعا درده عجیبی داشت... 😔
سرمو رو بالش گذاشتم و به پهلوی راستم که متمایل شدم تصویر روبه روم برام اشنا اومد یکم که دقت کردم دیدم حسامه.... انگار خوب نمی دیدم دسته سالمشو گذاشته بود رو چشماش و اون یکی دستش که باند پیچی شده بود روی سینش قرار داشت...
نمی دونم تو این مدت چی گذشته بود ولی مهم این بود که الان تو هوای اون نفس می کشیدم الا فقط و فقط حضور حسام برام ارزش داشت...💞
ادامه دارد. ..
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_نودودو
نمےتونستم ولش ڪنم اشکام با بےرحمے کله صورتمو خیس کرده بود...😭
ناچار با صداے بلند پرستارو صدا زدم طولی نکشید که مردی با روپوش سفید با عجله اومد سمتمون و جسمه بی جونه حسامو ازم جدا کرد...🏃🏻
دستمو جلوے دهنم گرفته بودم و شوڪه به حسام ڪه حالا رو تختــ خوابونده بودنش و چشاے قشنگش بسته بود نگاه مےکردم اصلا نمی تونستم تصور کنم بیهوش شده...
با ڪشیده شدن دستم سرمو برگردوندم که با چهرهے جدی یھ پرستار روبه رو شدم ...
پرستار: خانم لطفا کنار بایستید... وضعیت بیمار اورژانسیه.....😐
وضعیت بیمار اورژانسیه...؟؟وضعیت...بیمار اورژانسیه؟😱
این جمله همش تو ذهنم تکرار می شد مثل پژواک...کوه
با قدمای سست عقب عقبکی از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی که پشت سرم بود نشستم با صدای کوبیده شدن در با وحشت سرمو بالا اوردم که به همراهش یه دکتر و پرستار برانکاردی رو که حسام روش خوابیده بود با عجله به سمت اسانسور بردن...🏃🏻🚪
با درد شدیدی که تو معدم پیچید ناخوداگاه دستمو رو دلم قرار دادم و افتادم رو زمین...
تصویر روبه روم کم کم تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم...😣
پلکامو اروم تڪون دادم و روشنایے ڪور کننده ای رو احساس کردم چند بار ڪہ پلڪ زدم چشمام عادت کرد خواستم از جام بلند بشم که دستم تیر کشید یه نگاه به دستم که انداختم کبودی های ناشی از سِرمو دیدم واقعا درده عجیبی داشت... 😔
سرمو رو بالش گذاشتم و به پهلوی راستم که متمایل شدم تصویر روبه روم برام اشنا اومد یکم که دقت کردم دیدم حسامه.... انگار خوب نمی دیدم دسته سالمشو گذاشته بود رو چشماش و اون یکی دستش که باند پیچی شده بود روی سینش قرار داشت...
نمی دونم تو این مدت چی گذشته بود ولی مهم این بود که الان تو هوای اون نفس می کشیدم الا فقط و فقط حضور حسام برام ارزش داشت...💞
ادامه دارد. ..
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝