🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#خاطره

🍁🔹گذرے بر #سـیــــــــره شہــــید


جان امام #حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش #شهید نشوم ،
تا روز قیامت #شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند باشم .🍁

دعا کن من هم #گلوله توپ نصیبم شود . اگر میخواهی دعا کنی. دعا کن #بسوزم ...🍁

چند روز بعد در 24سالگی اش .
🍁درست چند روز قبل از مراسم #خواستگاری اش .همان شد که خودش میخواست .
" تکه تکه و #سوخته "🍁

پیکرش را از روی #انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند .🍁

#تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و #فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در#همان حوالی شهادتش در #یکی از روستاهای #سرپل ذهاب به سمت #پادگان ابوذر دفنش کردند .🍁

درست #کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک #اتوبوس ها بر روی سنگ مزار #غریبش می نشیند ...🍁

شهید #محسن_حاجی_بابا


🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
Forwarded from عکس نگار
🌹#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده

💠(قسمت ششم )

🍀علی تورجی (برادر شهید) این گونه روایت میکند:

🌸از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت😊، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید.
🌸قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به #گلستان_شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی‌کرد.
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به #مزار آن‌ها خیره شد؛ 🤔گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.

🌸رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در
#کنار_سید_رحمان_کسی_را_دفن_نکند.

🌸ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا دفن کنیم.

🌸محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :
شما #فقط_یک_ماه اینجا را برای من #نگهدار.
همان‌طور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.😔

🌾کانال عهدباشهدا🌾

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سی_وچهارم
#خاطرات

🔹به نقل از همسر شهید:

اواخر شهریور ماه سال ۱۳۹۳درمسیر #سفر به #مشهد مقدس با خودرو شخصی به اتفاق اعضاء خانواده بودیم،

#شهید گفت:

بچه ها موقعه نهار شده ، اگر پارک یا جای سرسبز ، سایه درختی که به نظرتون مناسب بود بگین تا نگه دارم…

بچه ها وقتی دیدن به محل مورد نظر رسیدند گفتند: بابا جون نگه دار…

بعدهم زیراندازی پهن کردن و سفره انداختن

همه ما کنار سفره نشستیم که غذا بخوریم

صداش کردم و گفتم حاج حمید چیکار میکنی؟ بیا ناهار بخور…

دیدیم شهید #کنار_جوی آب نشسته و داخل جوی آب رو #تمیز میکنه!!!

حاج حمید گفت: جوی آب بخاطر مقداری #زباله بند آمده و آب براحتی جریان نداره…

بهتره #تمیزش کنم تا جریان آب روان بشه و مسافرین که میان میشینن استفاده کنند…

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ •●❥ 🖤 ❥●•


🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا

شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...

💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..

💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!

💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!

💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!

💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗

💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!

💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..

💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم

💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..

💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود

💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..

💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..

💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم سلام مرا به #بانوی_صبر برسان

💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔

🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm