🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
  ‌   ‌   ‌🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm

🌸تولد: ۷ اردیبهشت ۱۳۴۴ تهران
🌹شهادت: ۲۲ فروردین ۱۳۶۶ شلمچه
🔲مزار : بهشت زهرا
♦️قطعه۲۶،ردیف۳۲،شماره ۲۲

🍃به او می‌گویند :شهید عطری
_خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنند و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خواهند.

🔸از سنگ قبرش همیشه عطر گلاب و گل های معطر می آید

🔸_و مزارش همیشه نمناک است.

🔸_طوری که هربار مزار شهید را خشک کنی چند دقیقه بعد از طرف دیگر مزارش شروع به مرطوب شدن با گلاب میکند.
🔸_شب‌های بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت

🔻مادرش اینطور نقل کرده که پسرش در مدت عمرش
🔸سه کار را هرگز ترک نکرد: 👇

💠۱. نماز_شب

💠۲. غسل روزجمعه

💠۳.زیارت عاشورای هرصبح

💠 ۴. ذکر 100صلوات درهرروز و صدبار لعن بنی امیه

🌹23 ساله بود که شهید شد.
💫مادرش می گوید از سن 13 سالگی نماز شبش قطع نشد
نمازاول وقت چیزی بود که برایش از نان شب مهمتر بود

🍀سید احمد همیشه در همه عملیاتها، یک ▪️شال #مشکی به سر و گردنش می بست.
جالب اینکه با وجود سادات بودنش،
شال #سبز نمی انداخت.

🚩فرمانده آر پی جی زن های گردان عمار لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بود و این گردان یک هیئت داشت که نامش هییت متوسلین به #حضرت_زهرا (س) بود

🌹شهید پلارک یکی از مشتریان پر و پا قرص این #مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت...
هیچ وقت از یادم نمی رود، به محض اینکه نام حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می آمد خیلی شدید #گریه می کرد

💢 او #ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشت.

🌷کانال عهدباشهدا🌷

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXesPLahuOSdckQ
🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from عکس نگار
⚠️⚠️ #تـلنـــگر

#مشڪے_آرامـ_من...
سالها بود کہ #رفیق دیرینہ هم بودیم
چقدر دوسش داشتم؛از داشتنش لذت میبردم💖

🌸در تمام مدت اطو؛ چشم ازش برنمے داشتم

💢چشمم بہ میز دراور افتاد
#رژهایم چشمکــ میزدند انگار!
رژ جیغ قرمز؛جیگرے...بہ پوست روشنم میآمد
اما نہ مبادا کسے بہ #گناه بیفتد!
رژ آلبالویے... نہ! این هم نہ....
رژ قهوه اے...این دیگر #جیغ نیستــ !
#لبهایم از بے روحے در مے آمد
#رژ_قهوه اے من چه زیبا شد!

💢آنسوے میز #مداد_چشمم بود
چشمانم با مداد زیباتر میشد
کمے هم بہ مژه هایم حالت دادم
چشمانم یہ چیزے کم داشت هنوز؛ریمل!
معطل نکردم؛چشمانم مشکے مشکے شد
جاے #رژگونہ مخملے ام خالے بود؛گونہ هایم نیز سرخ شد!
یکــ میکاپــ کامل!

🌸 #چادرم را،تاج سرم را سر کردم
براے آخرین بار در #آینہ خود را برانداز کردم

🌸چادرم انگار #غمے نهان داشتــ😔
#حرمتش_زیر_سوال_رفتہ_بود❗️❗️
حس غریبے داشتــ ...

💢 #لبهایم با رژش؛ #چشمانم با سیاهے اش بہ #چادرم نیشخند میزدند..
انگار کہ با هم #قهر باشند❗️

🌸دوباره در #آینہ نگاه کردم
👈 #یادم افتاد چادرم #بدون_حیا از خانہ بیرون نمیرفتــ
#حرمتش بیش از این حرفها بود

🌸 #چادر_خاکے_مادر با رنگ و لعاب #بیگانہ بود!

🍀 #فاطمه_قاف
🌸 #مشکی_آرام_من
🌸 #حجاب

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ •●❥ 🖤 ❥●•

#خاطرات

🍁متحول شده بود اساسے...
قبل از آن شل #حجاب بود آن هم اساسے..

🍁آنقدر این #تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه ڪرده ڪه حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند..

🍁اما چیزی این وسط #آزارش میداد..
#تمسخرها و #تیڪه های مردمان...!
#متلڪ ها تمامی نداشت..
《جو زده شدی...
دو روز دیگه #چادرتو میزاری زمین!
عڪسای قبلی رو باور ڪنیم یا اینا رو قدیسه!
بابا مریم مقدس فیلم بازی نڪن براے ما...》
دوستانش از همه بدتر....
#چادری امل! عهد قجره مگه...
#توهین پشت توهین... کم آورد...

💔 #قلبش به درد آمد از این همه حرفای نیش دار شبیه به #نیش سمی مار کبری..
تصمیم گرفت باحجاب بماند #منهای چادر...
تا شاید روحش از #زخم زبانها رهایی یابد..

🍁رفت امامزاده صالح..
همانجایی ڪه با خدا #عهدوپیمان بست و
#اولین بار چادر به سر ڪرد
👈رفت ڪه بگوید
#خدایا خودت #شاهدی دیگر #تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم...
با حجاب میمانم اما #بدون چادر
#قبول⁉️

🕌رسید به در #امامزاده؛
سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح..
بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد
#یکهو معلوم نشد #چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد!
نشست روی زمین...چقدر براش #سخت بود بدون چادر..
اما مگر همین را نمیخواست❗️❗️
#بغضش شکست..اشکهایش جاری شد..😭

🍁آنی نگذشت؛چادری روی سرش حس کرد!
#مادر_پیر مهربانی #گوشه_ی_چادرش را روی سرش انداخته بود..
با #دستان_چروکش اشکهایش را پاک کرد
گفت:👇👇👇
🌸[ دخترم #حکمت خدا بود که بین #این_همه_مرد من اینجا باشم تا #حریمت_حفظ_شود و #چشم نامحرمی به تو نیفتد!
👌خدا خیرت بدهد که #نمیگذاری_خون_جگرگوشه_ام_پایمال_بشود
شماها را میبینم ها #داغ نبودش برایم #قابل تحمل تر میشود]

🌸چادرش را آوردن...
چادر پاره پاره شده را سر کرد...

🌸آمده بود چادرش را بگذارد زمین..
#چادرش از #آسمان_بال در آورد روی سرش...

🍁نگاهی به #مادرشهید_مفقودالاثر..
#نگاهی به امامزاده..
#نگاهی به آسمان ...
#عهدش را #تمدید کرد با #خدا و #مادر_بی_نشان..

🍀 #فاطمه_قاف
🍃 #تحول
🌸 #حجاب_حیا
👌 #عهد_و_پیمان
#مشکی_آرام_من

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm

•●❥ 🖤 ❥●•
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📃✒️ #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_هفتادو_یک📖 ❥• با دو رفتم سمتشون و #سلام دادم تازه نفس بودن و سبکبال🕊 چهره های همشون داد دلدادگی❤️ سر میداد اسلحه هاشونو به دست گرفتن و طبق آرایش #نظامی ، سرجاهاشون آماده باش وایستادن برای من لحظات خیلی #حساسی بود بچه…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨‍✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_دو📖

✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم
و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام
می گشتم ،

✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم #حسام بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر #چهره های آشنایی رو دیدم نگاه #غمزده ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ،#حسام هم سراپا #مشکی بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل #خون سرخ بود با صدای خشداری گفت :
همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟

✾ چشمامو به علامت #مثبت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی #دلم طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به #معراج رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم #چشمم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با #لبخند خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد
که با لبخند #عمیقی چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به #لرزه افتاد باورم نمی شد اشکان به #شهادت رسیده صورتش میون یه مشت #پنبه قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود.

✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند
#کلنا_عباسک_یا زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا #شهید باهم توی عملیات به #شهادت رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد،

✾ اینقد حالم بد بود که دیگه
نمی تونستم تو اون همه سیاهی
کسی رو #تشخیص بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از #معراج خارج شدم صدای #شیون و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای
نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم
می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ...

#این_داستان_ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📃✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هفتادو_پنج 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❖ #جبهه علم دار و علم میخواد،بذار برم که عمه ی سادات بازم #مدافع_حرم میخواد ،صوتش حزین بود و لحنش غم زده مثل #لالایی زمزمه می کرد، تموم هم سنای من رفتن تا برسن به #ظهرعاشورا تورو…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_شش

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• وارد اشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ، آب یخو پاشیدم رو صورتم یه لحظه #نفسم بالا نیومد😱دست چپمو به کابینت بغلی تکیه دادمو با دست راستم کمرمو چسبیدم بوی خوش #سوپ کل آشپزخونه🍜 رو پر کرده بود یه مجمه برداشتم دو تا ظرف #سوپ ریختم ، مامان 👵 #رعنا وارد آشپزخونه شد .از یخچال سبزی و ماست دراورد
و ریخت تو ظرف همه رو تو مجمه ریختم . درآخر چند تا تیکه نون 🍞هم گذاشتم خواستم مجمه رو بلند کنم که مامان رعنا مانع ⛔️شد . به سمت یخچال رفت و یه ظرف برداشت .
اومد سمتمو با مهربونی گفت : اینم کوفته تبریزی مخصوص فاطمه خانوم😍 لبخندی زدمو تشکر کردم ،مجمه سنگین بود . پدرجون 👴خودش ظرفو برام آورد و گذاشت تو اتاق . بعد هم رفت.

•❥ نور #مهتاب افتاده بود تو اتاق و کمی تاریک بود #حسام گوشه ی اتاق خوابیده بود وپتو رو کشیده بود تا گردنش پدرجون ظرف غذا رو کنارش گذاشته بود #چادرمو از سرم دراوردم
یه #آیینه روی طاقچه بود خودمو توش نگاه کردم روسریمو رو سرم مرتب کردم موهامو که از فرق باز کرده بودم دست کشیدم سرتا پا #مشکی پوشیده بودم گوشه ی #طاقچه یه برگه ی🗞 تا شده #توجهمو جلب کرد با کنجکاوی برش داشتم معلوم بود خیلی وقته اونجاست بازش کردم دست خط🖋 حسام بود.

•❥ امشب در #طلاییه مهمان شهدا ایم #اشکان گوشه ای خلوت کرده است.من #شهدا🕊 را حس می کنم ،شب جمعه کنار شهدا از #بهشت کمتر نیست،
بهـ🌺ـار 86 نوشته هاشو لمس کردم کاغذو گذاشتم جاش این اتاق ، خیلی استفاده نمیشداز برگه ها و کتاب های مرتب قفسه معلوم بود حسام دوران قبل از #کنکورشو اینجا گذرونده بود .رفتم کنار حسام نشستم دست گذاشتم رو #پیشونیش داغ داغ بود یه پارچه ی سفید و یه #کاسه آب کنارش بود
پارچه رو گذاشتم تو آب💦 و حسابی چلوندمش آروم گذاشتم روپیشونیش پتوشو کنار زدم دستشو تو دستم گرفتم و آوردمش نزدیک صورتم لبای داغمو رو دستش گذاشتم و بوسیدم 😘 حسام #چشماشو باز کرد ...

#این_داستان_ادامه_دارد...‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅