🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
#مرتضی عادت داشت روزهای #تاسوعا و #عاشورای حسینی، با پای برهنه در صف اول عزاداران حسینی شرکت نماید. وقتی مصیبت امام حسین (ع) خوانده می شد، آن قدر گریه می کرد که از کثرت گریه چشم هایش قرمز می شد.
تقریباً همه روزه بعد از نماز صبح، به عشق زیارت سیدالشهدا #زیارت_عاشورا را می خواند.

#شهید_مرتضی_جاویدی
#خاطره
📗منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:124

🌾کانال عهدباشهدا🌾

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🍀 #گریه_کن_امام_حسین  عليه السلام  بود😢.از اونایی که گریه کردنش با بقیه فرق می کرد. 
وقتی از مجلس روضه امام حسین می آمد  بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه می کرد.

🍀کارهاش طوری تنظیم می شد که به #روضه امام حسین  عليه السلام  برسه.
هر جا روضه بود می دیدیش.

#زیارت_عاشورا می خوند، روزی چند بار.
همیشه هم می گفت: «من توی  بغل تو شهید می شم.»
حرف اون شد.
 تو بغل من #شهید شد اونم با #گلوی_بریده.😔 

🔲روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: هذا محب الحسین  عليه السلام .

#شهید_مرتضی_زندیه
#خاطره

🌾کانال عهدباشهدا🌾

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍
🍁چند روز به #عملیات مانده بود. هر شب ساعت دوازده 🕛که می شد، من را می برد پشت دپو، زیر نور فانوس، توی گودال می نشاند.

🍁می گفت « بشین اینجا، #زیارت_عاشورا بخون، #روضه_ی_امام_حسین_بخون».

🍁 من می خواندم و #مصطفی_گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ، یک واعظ حسابی، مصطفی هم از گریه کن ها، زار زار گریه می کرد.😢


#شهیدمصطفی_ردانی_پور
#خاطره
📚یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 64

🌾کانال عهدباشهدا🌾
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹 #شــ‌هید_گـ‌منامی_که_نامـدار_شد..👇 💠 #شهید_حمیدرضا_ملاحسنی در 1344/5/5در تهران متولد شد. وی قبل از اخذ دیپلم به جبهه های حق علیه باطل اعزامو در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق در تاریخ 12 /08 / 1362 #مفقود_الاثر شد. ‌‌سالها بود خانواده…
💥 #عجایب_عدد_12
در رابطه با #شهید_حمیدرضا_ملاحسنی :

1⃣- #روز_شهادت شهید حمید رضا ملا حسنی 12 /08 / 1362 در عملیات والفجر چهار درمنطقه پنجوین عراق می باشد .

2⃣- #شهدای_کشف_شده در شهر سید صادق عراق که شهید حمید رضا ملا حسنی نیز جزء آنها بوده است ، 12 نفر بوده اند.

3⃣- در روز 12/07/1389 مصادف با سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع) به عنوان #شهید_گمنام_تشییع ودر بوستان نهج البلاغه به خاک سپرده می شود .

4⃣- در تاریخ 12/ 09 /1389 #مقام_معظم_رهبری به #زیارت شهدای گمنام بوستان نهج البلاغه مشرف می شوند .

5⃣- روز شهادت شهید ملاحسنی در تاریخ 12/08/1362 مصادف با 27 محرم بوده است و#مراسم_گرامیداشت و #پرده_برداری از #تندیس ایشان نیز 12/10/1389 برگزار گردید.

#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات

دوستش نقل می کند؛ بعضی از روزها که با سرویس به #پادگان می رفتیم در کنار صندلی محمد می نشستم ، می دیدم که او خم شده #کتابی در دست گرفته و #زمزمه می کند.زمزمه های محمد که به گوشم می رسید ، می فهمیدم که #زیارت_عاشورا می خواند و من هم در کنارش آرام با او زمزمه می کردم. محمد می گفت ؛ امروز توفیق نداشتم بعد از نماز صبح زیارت عاشورا بخونم.

در #ماموریت هایی که با هم بودیم هیچ وقت بعد از #نماز_صبح_زیارت_عاشورایش ترک نمی شد .خودش #روضه می خواند و دل شکسته برای مظلومیت اهل بیت پیامبر آرام #اشک می ریخت.😢

در ماموریت #سوریه، اولین شبی که به الحویز رسیدیم تقریبا نیمه شب بود. همه خسته در گوشه ای به خواب رفتند . پاسی از #شب نگذشته بود که #صدای_زیارت_عاشورای محمد بلند شد. زمزمه می کرد و اشک می ریخت .همین زیارت ها و روضه خوانی یک نفره محمد بود که او را از ما جدا کرد.😔

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
 حاشیه دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی

#بخش_یازدهم

دیگر معلوم است که اواخر این جلسه‌ی دو ساعته نزدیک است:

🌼خانواده‌ی گرامی #شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر؛ #پدر_شهید، آقای عبدالرضای مُمبِنی.
آقا از #پدر می‌پرسد «چرا فامیلها فرق داره؟» پدر می‌گوید بچه‌ها عوض کردند و من تنها کسی هستم که فامیلی‌ام هنوز مُمبِنی هست و شاید هم عوض کنم. آقا می‌گوید: «نه، چرا عوض کنید؟ بگذارید باشه.» و پدر می‌گوید که این نام یک قوم است. در حین همین گفت‌وگو، #کودکی جلو می‌آید و #روبه‌روی آقا می‌ایستد:
- میشه یه چی بهت بگم؟
-بگو!
- میشه یه #یادگاری بهم بدی؟
- «چشم! یه یادگاری هم به ایشون بدین!
جمعیت می‌خندند؛ وقتی #آقا به #کودکان انگشتر می‌دهد، همیشه به مسئولان جلسه تأکید می‌کند که دقت کنند #انگشتر، اندازه‌ی دست بچه‌ها باشد؛ این‌بار هم با همان دقت پیگیر بودند.

🌼 #شهید_اطهر در سن 37سالگی به #شهادت رسیده؛ #مادر_!شهید عنوان می‌کند:
- حمیدرضا خیلی #دوست داشت از نزدیک #شما رو #زیارت کنه ولی نتونست.
- خدا ان‌شاءالله نصیب ما کنه که از نزدیک #شهید شما رو در قیامت زیارت کنیم.

🌼پس از احوالپرسی با #همسر_شهید اطهر، نوبت به اهدای قرآن‌ها و یادگاری‌ها می‌رسد؛ #فاطمه، #دختر_نوجوان_شهید جلو می‌آید و به آقا می‌گوید:
- میشه یه #انگشتر از توی #جیبتون بدین؟!
- «از کجا #فهمیدین که توی جیبم انگشتر هست؟»
- دیدم از دور که داشتین می‌دادین به بقیه!
-این انگشتر هم خدمت شما! دیگه هم تو جیبم انگشتر نیست، تموم شد!
آقا و دختر و جمعیت با هم می‌خندند.

🌼 #پسر_کوچک‌تر_شهید اطهر هم جلو می‌آید؛ می‌گویند #مداح است و کلاس ششمی؛ از آقا می‌پرسد:
- اگر #امام_خمینی بود، #شما ازش چی می‌خواستین؟
آقا #دست_پسر را می‌گیرد و به #دیوار روبه‌رویش نگاه می‌کند؛ همگی گوش‌هایشان را تیز می‌کنند که آقا چه جوابی می‌خواهد بدهد. آقا بعد از کمی تأمّل می‌گوید:
- «فرق میکنه؛ اگر در سنّ شما بودم یه چیز میخواستم؛ اگر حالا بودم یه چیز دیگه میخواستم.
- حالا فکر کنین تو سنّ من بودین!
- «بهترین چیز #دعاست؛ ازش میخواستم که برام دعا کنه که بتونم #مثل امام خمینی حرکت کنم. این بهترین چیزه.»

🌼پسر که گویا انتظار چنین جوابی را نداشته، کمی سرش را پایین می‌اندازد! آقا با خنده ادامه می‌دهد: «حالا اگه انگشتر هم بخوای میدیم بهتون، حرفی نداریم!» و دوباره همه می‌خندند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from دستیار
ایشان #انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از #دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه #شهید شده است. ایشان وقتی به #آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای #طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به #ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی #ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر #دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در #آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.گفت: بیا امشب دوتایی #زیارت_عاشورا و #دعای_توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی #مفاتیج_الجنان است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد .
#شهید_سید_مجتبی_علمدار

🌹کانال عهد با شهدا🌹

@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوچهارم بسم الله الرحمن الرحیم ففدینا بذبح عظیم... دوباره دلامون شده کربلا دوباره سر سفره ی زینبیم بعد از پارک کردن ماشین حسام ظبطو خاموش کرد و پیاده شدیم...🚶🏻 ماه محرم شده بود و امشب تاسوعا بود... هردومون سرتا پا مشکی پوشیده بودیم…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوپنجم

نزدیک اذان صبح بود...حسام اومد داخل خونه و درحالیکه حواسش به من نبود مشغول پوشیدن لباسای مشکیش شد... از پشتش زو شونه اش زدمو گفتم: حسام کجا میری؟؟؟
حسام یه لحظه جا خورد و متعجب به سمتم برگشت و گفت: فاطمه کی بیدار شدی؟
_بیدار شدم دیگه...
با سماجت پرسیدم: کجا میــــــــــری؟؟؟؟؟؟
با صدای ارومی جواب داد: میرم هیئت کمک بچه ها امروز نذریه اباعبدا... س...
حاجت میده بانو😊
_منم باهات بیام؟؟؟
_رفتن به مجلس امام حسین که اجازه نمی خواد...حاضر شو دوتایی بریم...
با عجله رفتم سمت کمد لباسام و کامل مشکی پوشیدم چادرمم سرم کردم و با حسام حرکت کردیم سمت مسجد...قرار شد نمازمونو به جماعت بخونیم...
بعد نماز از مسجد خارج شدم و رفتم سمت حسام به دیوار تکیه داده بود وسرش پایین بود وقتی متوجه حضورم شد به سمت هیئت رفتیم توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و این نگرانیمو تشدید میکرد...وارد هیئت شدم زیر لب گفتم: ارباب سلام!
چادرمو دراوردمو رفتم سمتشون روز خادمی بود روز واقعه حس عجیبی داشتم...به خانوما سلام کردمو گفتم: من اومدم کمک کنم...
یکیشون با مهربونی گفت: عزیزم اگه میتونی چای بریز... واسه اقایون ببر... با سردرگمی اطرافو نگاه کردم چشمم به سماور یزرگ گوشه هیئت افتاد به سمتش رفتم و نشستم... استکانای چایی رو برداشتم و توشون چایی ریختم... از جا بلند شدم و رفتم سمت در اقایون...چای رو جلوی در گذاشتم تقه ای به در زدم و برگشتم کمکم هیئت داشت شلوغ میشد اخه به #ظهر_عاشورا نزدیک می شدیم...مداحی شروع شده بود و هیچکس تو حاله خودش نبود... دیده های پر اب همه حاکی از قلب شکسته شون بود...همه منتظر بودن...منتظر منتقم خون ثار ا... اشک می ریختم برای غربت امام حسین داغ برادر داغ پسر داغ نوزاد داغ رفیق برای صبر زینب برای دل شکسته ی امام سجاد برای بغض رقیه برای زجه های رباب...
نزدیک ظهر بود از هیئت بیرون اومدم قرار شد با سپیده بریم محل خوندن زیارت عاشورا... زیر اسمون حس و الش شبیه تر بود به عاشورای سال 61 هجری...نشستیم ودقایقی بعد دعا شروع شد جمعیت زیادی اومده بود افتاب سوزان نورشو همه جا پخش میکرد... و چادرهامون داغ شده بود...با این حال از شور و حال مون کم نمی شد غصه مون بیشتر میشد زیارت هرلحظه به اوج خودش می رسید اشکام بی محابا سرازیر میشدن سوز صدای مداح نا خوداگاه ادمو به هق هق می انداخت... اخر زیارت عاشورا بود که همه سجده کردند و یکصدا بخش سجدرو خوندیم....
زیارت عاشورا که تموم شد از سپیده جداشدم تصمیم گرفتم برم خونه...
کلیدو تو قفل در چرخوندم و وارد حیاط شدم از میون درختا گذاشتم و وارد خونه شدم بعد از عوض کردن لباسام...تلویزیونو روشن کردم ارتباط مستقیم با کربلای معلی بود... دلم یدفعه ای پر کشید سمت کربلا چه شور عجیبی داشتن زائرا...چه جمعیته عاشقی بودن... با اونکه تا حالا نرفته بودم اما دوست داشتم با حسام تجربه اش کنم...با صدای زنگ خونه تلویزینو خاموش کردم و رفتم دم در یه دخترک 12_13 ساله پشت در بود که تو دستش یه ظرف نذری بود...باخوشرویی تشکر کردم و نذریو برداشتم... و درو بستم رو ایوون نشستم و دره ظرفو باز کردم ...قیمه بود خیلی خوش عطر بود همیشه نذری های امام حسین با همه ی نذریا فرق داشت...رفتم تو خونه تا میزو بچینم دو تابشقاب گذاشتم و غذا رو گرم کردم سرمیز نشستم و منتظر حسام مونوم ساعت 4 شده بود و هنوز حسام نیومده بود خونه رفتم سمت تلفن و شمارشو گرفتم...جواب نمی داد...نگران نشدم مطمئن بودم سرش شلوغه و نتونسته جواب بده شب شده بود و صدای سینه زنی و مداحی به وضوح شنیده
میشد با عجله حاضر شدم و دوربینمو انداختم گردنم... از بین جمعیت رد شدم و روی یه بلندی ایستادم دسته ی عزاداری کم کم نزدیک می شد هدفم علِمِ چهل چراغ بود نور سبز رنگی از اون طرف توجهمو جلب کرد.. از نمای دور عکس انداختم اما زیاد خوب نشد... بعد از چند دقیقه علم دقیقا رو بروم بود... دوربینمو گرفتم جلوی چشمم و کمی خم شدم و عکس انداختم ...رفتم تو حافظه ی دوربین تا عکسو ببینم یکم که دقت کردم یه نفز شکل حسام تو عکس افتاده بود... دوربینو گرفتم پایین و به روبروم نگاه کردم دقیقا روبروم ایستاده بود و داشت سینه میزد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم چهرش خیلی عجیب شده بود چشماش سرخ سرخ بود دور سرش یه سربند سبز رنگ بسته بود... که عبارت #یا_ثار_الله نوشته شده بود...لباسش مشکی بود یکم که حرکت کرد توجهم به پشتش لباسش جلب شد... با خط شکسته و گلی نوشته بود #خادم_الحسین
#محرم
#امام_حسین
#علمدار_نیامد #سپهدار_نیامد
#یا_ابوالفضل_العباس
#ماه_سرخ
#سینه_زنی
#زیارت_عاشورا

ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_وسوم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید:

وقتی وارد #حرم حضرت زینب شدیم هاشم حال عجیبی داشت وقتی بعداززیارت ازهاشم پرسیدم توکه درهیات ها #رجز میخواندی ومیانداری میکردی چرا درحرم عمه جان رجز نخواندی که هاشم گفت بخاطر حالی که داشتم نتوانستم ولی قول میدم اگه قسمت شد دفعه بعد که #زیارت رفتیم حتما هم رجز میخوانم هم #مرحم ودارویی که برای خانم #رقیه آوردم ببرم آخه قدیمای اردبیل رسم بود هرکی برای زیارت خانم رقیه میرفت سوریه باخودشون مرحمی برای #زخم های خانم میبردن که حال عجیبی در حرم به پا میشد وقتی که ما بعداز #شهادت هاشم به اتفاق دوستان دیگر به حرم وارد میشدیم بی اختیارهمه بیاد رجزهای هاشم وحرفهای هاشم #گریه میکردیم .....

🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
ایستاده بود کناردرحرم و به وضوخانه
اشاره میکردتازه رسیده بودیم دمشق
ودلمان میخواست یک #زیارت باحال کنیم
ولی #وقت_اذان بود گفت؛

👈برادرا ! زیارت مستحبه، #نماز_واجب

#خاطره

🆔 @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ 📩 #نامه_ای_از_طرف_امام_حسین_به_شهید

قبل اذان صبح بود با حالت عجیبی از خواب
پرید گفت : "حاجے خواب دیدم #قاصد امام
حسین (ع) بود بهم گفت: آقا سلام رساندند و
فرمودند : به زودے بہ دیدارت خواهم آمد یہ
#نامہ_از_طرف_آقا به من داد کہ توش
نوشتہ بود:

« چرا این روزها ڪمتر #زیارت_عاشورا مےخوانی...؟»

همینجور کہ داشت حرف میزد گریہ مے کرد
صورتش شده بود خیس اشک دیگه تو حال
خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد...😔

#شهید_محمدباقر_مومنےراد
#خاطره

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
‍ |🌷 رفیــق آسمـونے 🌷|

#شـب_عروسے هنگام برگشتن از آتلیه علی آقا به من گفتند.

اگر موافق باشید قبـل از رفتن پیش مهمانها #اول برویم خانه خودمان و #نمـازمـان راباهم بخوانیم یڪ #نمـاز_دونفـره_عاشقانه💞

و این هم درحالی بود ڪه مرتب #خانوادهامون به ایشان زنگ میزدند ڪه چرا نمے آیید مهمانها منتظرند📞

من هم گفتم #قبـول فقط جواب آنها باشما😉

ایشان هم گفتند مشکلے نیست #موبایلم را برای یڪ ساعت میگذارم روی بی صدا تامتوجه نشویم

بعد باهم به #خـانه پرازمهرو محبتمان رفتیم و بعد از #نمـاز📿
به #پیشنهاد ایشان یڪ #زیـارت_عـاشورای دلچسب دونفره خواندیم📖

👈 بناے زندگیمان را #بـامعنـویت بنا ڪردیم وبه عقیده من این #بهتـرین زیارت عاشورایی بود ڪه تا حالا خوانده بودم

ومن آن شب بیشتر به عمق #اخـلاص و #معنـویـت_همسرم پی بردم

خواندن #زیارت عاشورا #ڪارهمیشگی ایشان بود هرصبح وشام باتمام وجودش مےخواند...

و 👌سفارششان هم به من همین بود ڪه هیچ موقع #خواندن زیارت عاشورا را #فراموش_نڪن
ڪه من هرچه دارم از #برڪات همین است...

حتی از #سوریه هم ڪه تماس میگرفتند مرتب این موضوع را #یادآوری میڪردند


📚 #خاطره ای از همسر شهید مدافع حرم

🚩 #شهیدمدافع_حرم
🥀 #علی_شاهسنایی
🍀 #سبک_زندگی_شهدا

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#زیارت به نیابت از
🥀 #شهید_سیدحمید_طباطبایی_مهر
💫 #حرم حضرت رقیه(س)


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#زندگی_به_سبک_شهدا💚

💫یڪی از ڪارهایی ڪه هر روز
به انجامش مبادرت می ڪرد

💫خواندن #زیارت_عاشورا بود
و استمرار همین زیارت عاشوراها
بهانه ی #شهادتش شد.

#شهید_احمد_مشلب🕊

@Shahidegomnamm