🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_وششم دستامو انداختم دور گردنش .... شاید من امانتی حسام دست اون بودمو اون امانتی حسام دست من .... با بغضی که مانع حرف زدم می شد گفتم : مامان تو رو خدا گریه نکن .... تو داری ذره ذره شهید میشی .... بخدا حسام راضی نیست .... مامان…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وهفتم
مثل همیشه اتاق مرتب و تمیز بود .با قدم های کوتاه و لغزان به سمت عکسش رفتم ... لبخند دلبرانه ای زده و نگاهش به سمت دیگه ای بود ... عکسی که از فتح المبین موندگار شد ... اینجا دلتنگی هام مضاعف شدن ... یکی دو تا لباس از رخت آویز آویزون بودن . به سمتشون رفتم ... انگار تا عمق دهلیز هام بوی حسام رو می طلبیدن .... اشک از چشم هام جوشید .. تمومی نداشت ....آسمون دل شوریده ی من روز ینبود که نباره و به یا معشوقش غصه نخوره.... لباس رو جاش گذاشتم و رو ی تختش نشستم . یادش بخیر ! چقدر اینجا میشستیم ... گل می گفتیمو گل می شنیدیم... اتاق مملو از عطر یاس بود ...نگاهمو دور اتاق چرخوندم ... گوشه ی اتاق خرمنی از یاس لمیده بود ... درست مثل دستهگلی که اولین بار بهم داد .
حسام من یاسی بود برای خودش ... حاضر بودم یاس کبود شه ولی لاله برنگرده ... از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم . دستگیره ی آهنیشو گرفتم و به سمت بیرون هلش دادم .باد سردی پرده رو کنار زد و به صورتم هجوم آورد ... سوز هوا آزار دهنده بود . به بازوهام چنگ زدمو چشمامو بستم ... خنده های حسام ، اخم هاش ، دعوا کردناش ، بغض های غریبش ... توی ذهنم نقش بستن ... من زمینی عجیب دلتنگ مرد آسمونیم بودم ... لا به لای هوهوی باد صدای حسام به گوشم میخورد صدای تقه ی درو شنیدم ... دست به چشمای مرطوبم کشیدم و گفتم : بفرمایید .
محمد بود . با حالت معصومانه ی همیشگیش گفت : زنداداش سفره رو انداختیم . منتظرشماییم .لبخندی بهش زدمو رفتم سمتش ...در حالیکه درو می بستم گفتم : بریم ... تصمیم داشتم ناراحتی هامو تو ظاهر جلوه ندم . پای سفره نشستم .
بوی خوش غذا به مشامم خورد . با لبخند دندون نمایی گفتم : به به چ عطری .
بابا و مامان همزمان گفتن : نوش جونت
لبخندی زدمو ظرف غذا رو از مامان رعنا گرفتم ... بابا بسم اللهی گفت و همه شروع به خوردن کردیم . تلویزیون روشن بود . نیم نگاهی بهش انداختم . اخبارگو با جدیت در حال اعلام خلاصه ی خبر ها بود .
_ ادامه ی درگیری ها در سوریه ...
با شنیدن این کلمات همه سرهامونو بلند کردیم و به تلویزیون خیره شدیم . چیزی درونم شکست و هزار تیکه شد ... بغض راه گلومو بست ... غذا رو با لقمه های بغض فرو بردم بغضم تلخ بود . اونقدر تلخ که دلم رو بهم ریخت .... انگار تو دلم رخت می شستند ...یه دفعه کانال عوض شد . رومو برگردوندم . کنترل دست بابا بود . با جدیت گفت : غذاتونو بخورید ... سرمو پایین انداختم . ابهتش منو یاد حسام می نداخت . این پسر ، اون پدر ، انگار سیب سرخی از وسط نصف شده باشه ...
غذا رو که خوردم به اصرار مامان رعنا قبول کرد ظرف ها رو بشورم ... مشغول شستم ظرف ها بودم ... دستی به شونم خورد . به سمتش برگشتم . مامان رعنا بود . با لبخند کمرنگی گفت ، فاطمه جان امشب تو اتاق حسام بخواب ...
#قسمت_های_جذابی_در_راه_است
#یاحیدر
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وهفتم
مثل همیشه اتاق مرتب و تمیز بود .با قدم های کوتاه و لغزان به سمت عکسش رفتم ... لبخند دلبرانه ای زده و نگاهش به سمت دیگه ای بود ... عکسی که از فتح المبین موندگار شد ... اینجا دلتنگی هام مضاعف شدن ... یکی دو تا لباس از رخت آویز آویزون بودن . به سمتشون رفتم ... انگار تا عمق دهلیز هام بوی حسام رو می طلبیدن .... اشک از چشم هام جوشید .. تمومی نداشت ....آسمون دل شوریده ی من روز ینبود که نباره و به یا معشوقش غصه نخوره.... لباس رو جاش گذاشتم و رو ی تختش نشستم . یادش بخیر ! چقدر اینجا میشستیم ... گل می گفتیمو گل می شنیدیم... اتاق مملو از عطر یاس بود ...نگاهمو دور اتاق چرخوندم ... گوشه ی اتاق خرمنی از یاس لمیده بود ... درست مثل دستهگلی که اولین بار بهم داد .
حسام من یاسی بود برای خودش ... حاضر بودم یاس کبود شه ولی لاله برنگرده ... از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم . دستگیره ی آهنیشو گرفتم و به سمت بیرون هلش دادم .باد سردی پرده رو کنار زد و به صورتم هجوم آورد ... سوز هوا آزار دهنده بود . به بازوهام چنگ زدمو چشمامو بستم ... خنده های حسام ، اخم هاش ، دعوا کردناش ، بغض های غریبش ... توی ذهنم نقش بستن ... من زمینی عجیب دلتنگ مرد آسمونیم بودم ... لا به لای هوهوی باد صدای حسام به گوشم میخورد صدای تقه ی درو شنیدم ... دست به چشمای مرطوبم کشیدم و گفتم : بفرمایید .
محمد بود . با حالت معصومانه ی همیشگیش گفت : زنداداش سفره رو انداختیم . منتظرشماییم .لبخندی بهش زدمو رفتم سمتش ...در حالیکه درو می بستم گفتم : بریم ... تصمیم داشتم ناراحتی هامو تو ظاهر جلوه ندم . پای سفره نشستم .
بوی خوش غذا به مشامم خورد . با لبخند دندون نمایی گفتم : به به چ عطری .
بابا و مامان همزمان گفتن : نوش جونت
لبخندی زدمو ظرف غذا رو از مامان رعنا گرفتم ... بابا بسم اللهی گفت و همه شروع به خوردن کردیم . تلویزیون روشن بود . نیم نگاهی بهش انداختم . اخبارگو با جدیت در حال اعلام خلاصه ی خبر ها بود .
_ ادامه ی درگیری ها در سوریه ...
با شنیدن این کلمات همه سرهامونو بلند کردیم و به تلویزیون خیره شدیم . چیزی درونم شکست و هزار تیکه شد ... بغض راه گلومو بست ... غذا رو با لقمه های بغض فرو بردم بغضم تلخ بود . اونقدر تلخ که دلم رو بهم ریخت .... انگار تو دلم رخت می شستند ...یه دفعه کانال عوض شد . رومو برگردوندم . کنترل دست بابا بود . با جدیت گفت : غذاتونو بخورید ... سرمو پایین انداختم . ابهتش منو یاد حسام می نداخت . این پسر ، اون پدر ، انگار سیب سرخی از وسط نصف شده باشه ...
غذا رو که خوردم به اصرار مامان رعنا قبول کرد ظرف ها رو بشورم ... مشغول شستم ظرف ها بودم ... دستی به شونم خورد . به سمتش برگشتم . مامان رعنا بود . با لبخند کمرنگی گفت ، فاطمه جان امشب تو اتاق حسام بخواب ...
#قسمت_های_جذابی_در_راه_است
#یاحیدر
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝