#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_ششم
فلش کارتو از حصار دستام بیرون کشید...😔
با عصبانیت به فلش کارتی که ارزو داشتم داشته باشمش نگاه کردم...😠
زیر لبم غرغر میکردم که مثه بچه های دوسالس...اه...مگه پلیسم انقد لوس میشه؟
همونجور که غرغر می کردم برادر حسام با چند تا کتابی که دستش بود...اومد پیش برادر اشکان وایستاد...اخم غلیظه منو که دید از سلام دادن پشیمون شد...ولی من با غیض سلام دادم که جوابمو داد...با کنجکاوی به کتابای تو دستش خیره شدم که چشمم به کتابه #سلام_بر_ابراهیم و#یازهرا تو دستش افتاد...خوشحال بودم که برادر حسامم از این کتابا میخونه هر روز که می گذشت با شخصیتش بیشتر اشنا میشدم...😎
حس میکردم ایده الای یه مرد واقعیو داره😅
دیگه موندن اونجارو جایز ندونستم و اروم که داشتم از کنارشون رد میشدم با غیض خطاب به برادر اشکان گفتم:با «ق» دو نقطه مینویسن...😒
کنار پرچمای قرمزی که سر تاسر این بیابون مقدس زده بودن نشستم کتابه یا زهرا رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به خوندش...همونجور که غرق خوندن بودم به یه بخش از کتاب رسیدم که برام خیلی جذاب بود و شروع کردم به بلندبلند خوندن اون قسمت«صفحه چهل کتاب یازهرا: پنج سال بیشتر نداشت...رفته بودیم منبر مرحوم کافی...بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود...همه سینه میزدن..برگشتیم خانه محمد رفت داخل انباری تکه لوله ای برداشت امد داخل اتاق...نشست روی صندلی...لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد!!! خواهرو برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود میگفت : شما سینه بزنید...
به مداحی خیلی علاقه داشت....» حسام: مثله من...
با شنیدن صدای برادر حسام به پشت سرم برگشتم با لبخند بهم نزدیک شد و فلش کارته از نگاهه مهرو همون خاطراته اقا رو گرفت روبروم...☺️
حسام: بفرمایید...ماله شماست...شیوا و روان کتاب می خوندید...🙂
با شرم سرمو انداختم زیرو گفتم: لطف دارید... گفتید به مداحی علاقه دارید؟؟؟🤔
_بله...خیلی زیاد..چون وقتی میبینم اسطوره هام مثله شهید ابراهیم هادی و شهید تورجی زاده بهش علاقه داشتن...منم رفتم دنبالش...😊
با ذوق سرمو بالا گرفتم و گفتم: میشه خواهش کنم یه چیزی بخونید؟🙏🏻
_الان؟ اخه...
_ اخه نداره که دیگه کجا از اینجا بهتر؟؟؟
روم کاملا باز شده بود... خاک به سرم کامل از دست رفتم...😱😭
یه یاعلی گفتو از جاش بلند شد کتابه تو دستشو لوله کرد و گرفت جلوی دهنش یدفه صحنه ی خاطرات شهید تورجی اومد تو ذهنم که نوشته بود لوله رو برای مداحی جلوی دهنش گرفته بود... یه لبخند ملیح زدمو منتظر شدم تا بخونه...😊
باصدای مردونه و پختش شروع کرد:
منو یکم ببین
سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم
عرق نوگریمه این
دلم یجوریه...😭
ولی پراز صبوریه
چقد شهید دارن،میارن از تو سوریه
منم باید برم،اره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره....
یه روزیم میاد ،نفس اخرم بره...😭💔
#ادامه_دربخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ═
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_ششم
فلش کارتو از حصار دستام بیرون کشید...😔
با عصبانیت به فلش کارتی که ارزو داشتم داشته باشمش نگاه کردم...😠
زیر لبم غرغر میکردم که مثه بچه های دوسالس...اه...مگه پلیسم انقد لوس میشه؟
همونجور که غرغر می کردم برادر حسام با چند تا کتابی که دستش بود...اومد پیش برادر اشکان وایستاد...اخم غلیظه منو که دید از سلام دادن پشیمون شد...ولی من با غیض سلام دادم که جوابمو داد...با کنجکاوی به کتابای تو دستش خیره شدم که چشمم به کتابه #سلام_بر_ابراهیم و#یازهرا تو دستش افتاد...خوشحال بودم که برادر حسامم از این کتابا میخونه هر روز که می گذشت با شخصیتش بیشتر اشنا میشدم...😎
حس میکردم ایده الای یه مرد واقعیو داره😅
دیگه موندن اونجارو جایز ندونستم و اروم که داشتم از کنارشون رد میشدم با غیض خطاب به برادر اشکان گفتم:با «ق» دو نقطه مینویسن...😒
کنار پرچمای قرمزی که سر تاسر این بیابون مقدس زده بودن نشستم کتابه یا زهرا رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به خوندش...همونجور که غرق خوندن بودم به یه بخش از کتاب رسیدم که برام خیلی جذاب بود و شروع کردم به بلندبلند خوندن اون قسمت«صفحه چهل کتاب یازهرا: پنج سال بیشتر نداشت...رفته بودیم منبر مرحوم کافی...بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود...همه سینه میزدن..برگشتیم خانه محمد رفت داخل انباری تکه لوله ای برداشت امد داخل اتاق...نشست روی صندلی...لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد!!! خواهرو برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود میگفت : شما سینه بزنید...
به مداحی خیلی علاقه داشت....» حسام: مثله من...
با شنیدن صدای برادر حسام به پشت سرم برگشتم با لبخند بهم نزدیک شد و فلش کارته از نگاهه مهرو همون خاطراته اقا رو گرفت روبروم...☺️
حسام: بفرمایید...ماله شماست...شیوا و روان کتاب می خوندید...🙂
با شرم سرمو انداختم زیرو گفتم: لطف دارید... گفتید به مداحی علاقه دارید؟؟؟🤔
_بله...خیلی زیاد..چون وقتی میبینم اسطوره هام مثله شهید ابراهیم هادی و شهید تورجی زاده بهش علاقه داشتن...منم رفتم دنبالش...😊
با ذوق سرمو بالا گرفتم و گفتم: میشه خواهش کنم یه چیزی بخونید؟🙏🏻
_الان؟ اخه...
_ اخه نداره که دیگه کجا از اینجا بهتر؟؟؟
روم کاملا باز شده بود... خاک به سرم کامل از دست رفتم...😱😭
یه یاعلی گفتو از جاش بلند شد کتابه تو دستشو لوله کرد و گرفت جلوی دهنش یدفه صحنه ی خاطرات شهید تورجی اومد تو ذهنم که نوشته بود لوله رو برای مداحی جلوی دهنش گرفته بود... یه لبخند ملیح زدمو منتظر شدم تا بخونه...😊
باصدای مردونه و پختش شروع کرد:
منو یکم ببین
سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم
عرق نوگریمه این
دلم یجوریه...😭
ولی پراز صبوریه
چقد شهید دارن،میارن از تو سوریه
منم باید برم،اره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره....
یه روزیم میاد ،نفس اخرم بره...😭💔
#ادامه_دربخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ═