#لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست 🌸
لختی بخند و خنده ی گل زیباست🌸
#سلام_علیکم
#صبحتون_منوربه_لبخندشهدا
#دلنوشته
#شهید_عماد_مغنیه
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
لختی بخند و خنده ی گل زیباست🌸
#سلام_علیکم
#صبحتون_منوربه_لبخندشهدا
#دلنوشته
#شهید_عماد_مغنیه
🌷کانال عهدباشهدا🌷
@shahidegomnamm
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_شانزدهم
_اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی🏃🏻
_باتشکر😶
میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل🤗
بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه بود،از سپیده جلوتر راه میرفتمو از اطراف عکس مینداختم دور بر هم علف های سبز به چشم میخورد یکم اونورتر بین بوته ها و علف ها سیم خاردار دیدم به سمتش که حرکت کردم یه محوطه ی کوچیکی رو دیدم که دورشو کلا با سیم خاردار پوشونده بودن و توش یه سری پرچم یازهرا (س) و یه چیزای شبیه گل لاله (که فک کنم از جنس چوب بود)به چشم میخورد. سپیده از فاصله ی چند متریم داد زد :
_-فاطمه چرا داری از اونجا میری،داری مسیرو برعکس طی میکنی.اینجا انتهای یادمانه باید از اون سمت خاکریز شروع کنیم بیــا بریم😱
رو به سپیده که حالا بهم رسیده بود گفتم : جدی؟باشه فقط قبلش میگی اون لاله ها نقش چیو دارن؟🤔
_خیلی خب
و با دستش یه چیزیو نشون داد مسیر انگشتشو که گرفتم ب یه تابلوی چوبی رسیدم
_ببین فاطمه اون تابلو رو میبینی همون ک روش نوشته شیار المهدی؟
_امممم آره دیدم
_اون تیکه ک دورش سیم خارداره شیار المهدیه اون جاهایی ک گل لاله داره محل تفحص شهدا بوده.😭
من به شخصه عاشق این شیارم میبینی چ گلای ریزی از توش دراومده از" خاکی که با خون شهدا آبیاری شده "😔
بعد از این حرف محکم دستمو گرفت و از راهی که اومده بودیم برگشتیم به سمت ورودی و از اون سمت شروع به حرکت کردیم.
از یه جای کانال مانند که دور و برش پر از تابلوهای چوبی بود در حال عبور بودیم و منم تند تند تصاویرشونو ثبت میکردم .
تابلوی " برخدا توکل ، بر ائمه توسل " خیلی قشنگ بود.
یکم که حرکت کردیم به یه شیار دیگه رسیدیم . راهمونو کج کردیم و به سمت راست حرکت کردیم و از یه سری پله که با گونی درست شده بود بالا رفتیم . اینبار به یه جای خییلی بزرگ و هموار با زمین خاکی که جمعیت بیشتری توش بود و چند تا درخت به صورت پراکنده هم توش ب چشم میخورد رسیدیم .
بعد از اینکه از تابلوی #لبخند_بزن_بسیجی عکس انداختم با سپیده از کنار یه تانک بزرگ رد شدیم و به یادمان رسیدیم .
به نظر من یادمان خیلی شبیه گنبد شوش دانیال (ع) بود .
دور و بر یادمان کلی پرچم #ما_آماده_ایم به چشم میخورد،توی یادمان مزار چند تا شهید گمنام بود .
سر مزارشون نشستیم براشون فاتحه خوندیم هرچند اونا باید برای ما حمد بخونن که اونا زنده اند و ما مرده،چفیمو روی یکی از قبرها که بوی گلاب میداد کشیدم .دلم میخواست ساعت ها کنار مزارشون بشینم و باهاشون حرف بزنم اما سپیده گفت باید سریع بریم تا به آقایون برسیم. با بی میلی از جام بلند شدم و ادامه ی مسیرو با عجله طی کردیم اما با اصرار از سپیده وقت گرفتمو از سنگرهایی که عراقیا ساخته بودن هم عکس انداختم .
وقتی دوباره ب ورودی رسیدیم سپیده گفت : ای بابا پس اینا کجان ؟
_سپیده من اینجا ماشینی نمیبینم،فک کنم زود اومدیم.
سپیده با کلافگی نگام کردو گفت : ماشین چیه خواهرم ؟ هنوز درست نشده باید دوباره برگردیم همونجا، فاطمه دعا کن ماشین درست بشه وگرنه دیگه نمیتونیم ادامه ی مسیرو بریم چون از ماشینای دیگه عقب افتادیم
با شنیدن این حرف انگار آب داغ رو سرم ریختن .سرمو انداختم پایینو صورتمو با دستام پوشوندم،اشکام بی اختیار می ریختن
چند دقیه بعد ضربات محکمی به بازوم سرمو آوردم بالا وبا چهره ی نگران سپیده مواجه شدم
_-فاطمه ؟واااا چرا گریه میکنی؟
چرا هرچقد بهت زدم ج ندادید؟ نیم ساعته اشکانینا اومدن منتظر موندن، بیا بریم دیگه
با همون حالت گریه و تضرع گفتم : سپیده به خاطر اعمال خراب من ماشین اینطوری شده. شهدا میخوان منو از همین جا برگردونن،با این حرفم برادر سپیده ب سمت ما برگشتو یه چیزی به سپیده گفت، سپیده هم با آرنج به پهلوم زد و بهم فهموند که باید سریع حرکت کنیم. آقا حسام که از همون اول که سرمو بالا آوردم پشتش بود و دستاشو از پشت به هم قفل کرده بود با قدمای بلند شروع به حرکت کرد . یکم ک راه رفتیم و از یادمان دور شدیم دلم بدتر گرفت . بیصدا اشک میریختم طوریکه سپیده متوجه نشه هر چند تو عالم هپروت سیر میکرد .
حالا دیگه مردا یه دومتری ازمون جلو افتاده بودن یاد اون جمله ی رو تابلو افتادم، با خودم گفتم توکلت به خدا باشه توی ذهنم شروع کردم با حضرت زهرا حرف زدن.
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_شانزدهم
_اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی🏃🏻
_باتشکر😶
میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل🤗
بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه بود،از سپیده جلوتر راه میرفتمو از اطراف عکس مینداختم دور بر هم علف های سبز به چشم میخورد یکم اونورتر بین بوته ها و علف ها سیم خاردار دیدم به سمتش که حرکت کردم یه محوطه ی کوچیکی رو دیدم که دورشو کلا با سیم خاردار پوشونده بودن و توش یه سری پرچم یازهرا (س) و یه چیزای شبیه گل لاله (که فک کنم از جنس چوب بود)به چشم میخورد. سپیده از فاصله ی چند متریم داد زد :
_-فاطمه چرا داری از اونجا میری،داری مسیرو برعکس طی میکنی.اینجا انتهای یادمانه باید از اون سمت خاکریز شروع کنیم بیــا بریم😱
رو به سپیده که حالا بهم رسیده بود گفتم : جدی؟باشه فقط قبلش میگی اون لاله ها نقش چیو دارن؟🤔
_خیلی خب
و با دستش یه چیزیو نشون داد مسیر انگشتشو که گرفتم ب یه تابلوی چوبی رسیدم
_ببین فاطمه اون تابلو رو میبینی همون ک روش نوشته شیار المهدی؟
_امممم آره دیدم
_اون تیکه ک دورش سیم خارداره شیار المهدیه اون جاهایی ک گل لاله داره محل تفحص شهدا بوده.😭
من به شخصه عاشق این شیارم میبینی چ گلای ریزی از توش دراومده از" خاکی که با خون شهدا آبیاری شده "😔
بعد از این حرف محکم دستمو گرفت و از راهی که اومده بودیم برگشتیم به سمت ورودی و از اون سمت شروع به حرکت کردیم.
از یه جای کانال مانند که دور و برش پر از تابلوهای چوبی بود در حال عبور بودیم و منم تند تند تصاویرشونو ثبت میکردم .
تابلوی " برخدا توکل ، بر ائمه توسل " خیلی قشنگ بود.
یکم که حرکت کردیم به یه شیار دیگه رسیدیم . راهمونو کج کردیم و به سمت راست حرکت کردیم و از یه سری پله که با گونی درست شده بود بالا رفتیم . اینبار به یه جای خییلی بزرگ و هموار با زمین خاکی که جمعیت بیشتری توش بود و چند تا درخت به صورت پراکنده هم توش ب چشم میخورد رسیدیم .
بعد از اینکه از تابلوی #لبخند_بزن_بسیجی عکس انداختم با سپیده از کنار یه تانک بزرگ رد شدیم و به یادمان رسیدیم .
به نظر من یادمان خیلی شبیه گنبد شوش دانیال (ع) بود .
دور و بر یادمان کلی پرچم #ما_آماده_ایم به چشم میخورد،توی یادمان مزار چند تا شهید گمنام بود .
سر مزارشون نشستیم براشون فاتحه خوندیم هرچند اونا باید برای ما حمد بخونن که اونا زنده اند و ما مرده،چفیمو روی یکی از قبرها که بوی گلاب میداد کشیدم .دلم میخواست ساعت ها کنار مزارشون بشینم و باهاشون حرف بزنم اما سپیده گفت باید سریع بریم تا به آقایون برسیم. با بی میلی از جام بلند شدم و ادامه ی مسیرو با عجله طی کردیم اما با اصرار از سپیده وقت گرفتمو از سنگرهایی که عراقیا ساخته بودن هم عکس انداختم .
وقتی دوباره ب ورودی رسیدیم سپیده گفت : ای بابا پس اینا کجان ؟
_سپیده من اینجا ماشینی نمیبینم،فک کنم زود اومدیم.
سپیده با کلافگی نگام کردو گفت : ماشین چیه خواهرم ؟ هنوز درست نشده باید دوباره برگردیم همونجا، فاطمه دعا کن ماشین درست بشه وگرنه دیگه نمیتونیم ادامه ی مسیرو بریم چون از ماشینای دیگه عقب افتادیم
با شنیدن این حرف انگار آب داغ رو سرم ریختن .سرمو انداختم پایینو صورتمو با دستام پوشوندم،اشکام بی اختیار می ریختن
چند دقیه بعد ضربات محکمی به بازوم سرمو آوردم بالا وبا چهره ی نگران سپیده مواجه شدم
_-فاطمه ؟واااا چرا گریه میکنی؟
چرا هرچقد بهت زدم ج ندادید؟ نیم ساعته اشکانینا اومدن منتظر موندن، بیا بریم دیگه
با همون حالت گریه و تضرع گفتم : سپیده به خاطر اعمال خراب من ماشین اینطوری شده. شهدا میخوان منو از همین جا برگردونن،با این حرفم برادر سپیده ب سمت ما برگشتو یه چیزی به سپیده گفت، سپیده هم با آرنج به پهلوم زد و بهم فهموند که باید سریع حرکت کنیم. آقا حسام که از همون اول که سرمو بالا آوردم پشتش بود و دستاشو از پشت به هم قفل کرده بود با قدمای بلند شروع به حرکت کرد . یکم ک راه رفتیم و از یادمان دور شدیم دلم بدتر گرفت . بیصدا اشک میریختم طوریکه سپیده متوجه نشه هر چند تو عالم هپروت سیر میکرد .
حالا دیگه مردا یه دومتری ازمون جلو افتاده بودن یاد اون جمله ی رو تابلو افتادم، با خودم گفتم توکلت به خدا باشه توی ذهنم شروع کردم با حضرت زهرا حرف زدن.
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from اتچ بات
#عمارنامه
در #لبنان زندگي بسيار سخت است،
ان هم براي يك جوان #مذهبي و #حزب_اللهي!
#جهاد جوان بسيار باحيايي بود.
هميشه وقتي ميرفتيم بيرون سرش پايين بود!
سريع هم كارش را انجام مي داد كه برويم و زياد در اين فضاها نمي ماند!
#مهماني كه ميرفتيم يا در جمعي اگر حضور داشت، #لبخند دائم بر لب هایش بود؛
اما با همان چهره مهربان و خندان دينش را حفظ ميكرد!
گاهي در جمع دوستانمان اگر از بچه ها حرفي ناشايست مي شنيد، با همان خنده اش به آنها متذكر مي شد!
هميشه هركجا كه بود، تا صداي #اذان را ميشنيد نمازش را مي خواند!
حتي گاهي اوقات در جلسات در حين حرف زدن تا صداي اذان به گوشش مي رسيد، به آرامي بلند مي شد و از همه ما مي خواست اول #نماز را بخوانيم و بعد به كار ادامه دهيم!
.
.
.
#شهید #جهاد_مغنیه
.
.
.
حزبالله و جوانان مؤمن آن همچون #خورشید میدرخشند و مایه #افتخار دنیای اسلام هستند
.
.
#خاطره
#شهدا
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدان_زنده_اند
#شهدا_را_یاد_کنیم
🌹📿کانال عهدباشهدا📿🌹
@shahidegomnamm
در #لبنان زندگي بسيار سخت است،
ان هم براي يك جوان #مذهبي و #حزب_اللهي!
#جهاد جوان بسيار باحيايي بود.
هميشه وقتي ميرفتيم بيرون سرش پايين بود!
سريع هم كارش را انجام مي داد كه برويم و زياد در اين فضاها نمي ماند!
#مهماني كه ميرفتيم يا در جمعي اگر حضور داشت، #لبخند دائم بر لب هایش بود؛
اما با همان چهره مهربان و خندان دينش را حفظ ميكرد!
گاهي در جمع دوستانمان اگر از بچه ها حرفي ناشايست مي شنيد، با همان خنده اش به آنها متذكر مي شد!
هميشه هركجا كه بود، تا صداي #اذان را ميشنيد نمازش را مي خواند!
حتي گاهي اوقات در جلسات در حين حرف زدن تا صداي اذان به گوشش مي رسيد، به آرامي بلند مي شد و از همه ما مي خواست اول #نماز را بخوانيم و بعد به كار ادامه دهيم!
.
.
.
#شهید #جهاد_مغنیه
.
.
.
حزبالله و جوانان مؤمن آن همچون #خورشید میدرخشند و مایه #افتخار دنیای اسلام هستند
.
.
#خاطره
#شهدا
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدان_زنده_اند
#شهدا_را_یاد_کنیم
🌹📿کانال عهدباشهدا📿🌹
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_پنجاه_وهشت راستش دلیل اینکه من شما رو انتخاب کردم ، این بود ک می دونستم قبل از من عاشق شدید با تعجب سرمو آوردم بالا😮 بدون مکث ادامه داد : می دونستم عاشق خدایید ،دلداده ی زهرایید ، شیفته ی امام زمانید (عج) واسه همین دقیقا چند روز…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_نه
با علاقه به سمت گل های #نرگس و #یاس رفتم🌼💐
عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺
با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم.
با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱
یاد صدای ساعت بزرگ #صحن_انقلاب #امام_رضا ( ع ) افتادم💚
آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌
تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن #لبخند زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈
هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود.
مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن.
صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم.
مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎
جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍
ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇
مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶
دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗
بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️
با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔
هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕
پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁
دستور جناب برادر حسام بود.
هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن.
بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯
تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄
سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷
پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود.
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗
نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱
سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم.
اولش خیلی متعجب شدم😳
اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃
تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍
اینجا #بهشت تهرانه
آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_نه
با علاقه به سمت گل های #نرگس و #یاس رفتم🌼💐
عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺
با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم.
با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱
یاد صدای ساعت بزرگ #صحن_انقلاب #امام_رضا ( ع ) افتادم💚
آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌
تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن #لبخند زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈
هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود.
مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن.
صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم.
مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎
جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍
ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇
مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶
دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗
بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️
با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔
هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕
پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁
دستور جناب برادر حسام بود.
هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن.
بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯
تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄
سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷
پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود.
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗
نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱
سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم.
اولش خیلی متعجب شدم😳
اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃
تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍
اینجا #بهشت تهرانه
آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هجدهم
💥16 مهر #آخرین_دیدار عاشقانه من و محمد بود.
#روز_وداع ✋
✍بعد چندبار عقب افتادن سفر بالاخره لحظه موعود فرا رسید . سر از پا نمی شناخت انگار #تمام_دنیا را به او داده اند.نه شاید تمام رویاهایش به واقعیت پیوسته؟ از #خداحافظی کردنش معلوم بود ، جانانه به جانان دل سپرده و #لبخند می زد، #دل_از_جان_کنده_بود.
☄معلوم بود آماده پرواز است🕊.تقریبا به تمام اقوام درجه یک سرکشی کرد. خداحافظی اش دو شاه بیت داشت " #التماس_دعا و مرا #حلال_کنید" هر چه در زوایای ذهنم جستجو کردم در ایامی که می شناختمش حتی یک حرف ناموزون از او نشنیده بودم. آیا این رسم خداحافظی آنانسی است که می خواهند برنگردند؟😔
☄گاهی #دلداری می داد و گاهی #دلبری می کرد و وقتی بی تابی ها را می دید ، #سکوت آخرین تیر نگاهش بود.
موقع خداحافظی از برادر در آغوشش زمزمه کرد؛ هوای پدر ومادر را داشته باشید و هوای ریحانه را.
☄همسرش گفت ؛ محمد ریحانه چشم به راه است که برگردی، مراقب خودت باش،
💥محمد گفت :ریحانه های امام حسین ( ع ) یاری می خواهند...و ریحانه های سوریه....راضی می شوی دست روی دست بگذارم؟!💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هجدهم
💥16 مهر #آخرین_دیدار عاشقانه من و محمد بود.
#روز_وداع ✋
✍بعد چندبار عقب افتادن سفر بالاخره لحظه موعود فرا رسید . سر از پا نمی شناخت انگار #تمام_دنیا را به او داده اند.نه شاید تمام رویاهایش به واقعیت پیوسته؟ از #خداحافظی کردنش معلوم بود ، جانانه به جانان دل سپرده و #لبخند می زد، #دل_از_جان_کنده_بود.
☄معلوم بود آماده پرواز است🕊.تقریبا به تمام اقوام درجه یک سرکشی کرد. خداحافظی اش دو شاه بیت داشت " #التماس_دعا و مرا #حلال_کنید" هر چه در زوایای ذهنم جستجو کردم در ایامی که می شناختمش حتی یک حرف ناموزون از او نشنیده بودم. آیا این رسم خداحافظی آنانسی است که می خواهند برنگردند؟😔
☄گاهی #دلداری می داد و گاهی #دلبری می کرد و وقتی بی تابی ها را می دید ، #سکوت آخرین تیر نگاهش بود.
موقع خداحافظی از برادر در آغوشش زمزمه کرد؛ هوای پدر ومادر را داشته باشید و هوای ریحانه را.
☄همسرش گفت ؛ محمد ریحانه چشم به راه است که برگردی، مراقب خودت باش،
💥محمد گفت :ریحانه های امام حسین ( ع ) یاری می خواهند...و ریحانه های سوریه....راضی می شوی دست روی دست بگذارم؟!💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سیزدهم
✍مبارزهاش عليه گروه تكفيري و نگاه او به گروه داعش ؛
💢در #تحليلها وسخنانش هرگز هيچ نشاني از اينكه #داعش از ديدگاه او يك #قدرت محسوب شود وجود نداشت. او براي #داعش هيچ #جايگاهي متصور نبود و اصلا آنها را #در_حدي نميدانست كه ويژگيهاي مردانگي، شجاعت يا حتي تهور را در آنها ببيند.
💢از #نگاه سردار تقوي #تكفيريها كوتولههايي هستند كه هرگز نبايد از آنها #هراسي به دل راه داد. بهطور مثال بايد بگويم در صحنه جنگ زماني كه مبارزان مجبور ميشدند در چارچوب تاكتيكهاي جنگ #سينهخيز رفته يا در مقابل سيل #گلولهها در جايي پناه بگيرند او همچنان #سر خود را #بالا نگه ميداشت و #لبخند به لب #پيشاپيش همه #حركت ميكرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سیزدهم
✍مبارزهاش عليه گروه تكفيري و نگاه او به گروه داعش ؛
💢در #تحليلها وسخنانش هرگز هيچ نشاني از اينكه #داعش از ديدگاه او يك #قدرت محسوب شود وجود نداشت. او براي #داعش هيچ #جايگاهي متصور نبود و اصلا آنها را #در_حدي نميدانست كه ويژگيهاي مردانگي، شجاعت يا حتي تهور را در آنها ببيند.
💢از #نگاه سردار تقوي #تكفيريها كوتولههايي هستند كه هرگز نبايد از آنها #هراسي به دل راه داد. بهطور مثال بايد بگويم در صحنه جنگ زماني كه مبارزان مجبور ميشدند در چارچوب تاكتيكهاي جنگ #سينهخيز رفته يا در مقابل سيل #گلولهها در جايي پناه بگيرند او همچنان #سر خود را #بالا نگه ميداشت و #لبخند به لب #پيشاپيش همه #حركت ميكرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_پانزدهم
✍آقای سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید ؛
چند سال پيش سردار تقوي #زمينهساز يك #طرح_بزرگ_اقتصادي بين مناطق جنوب و مركز #عراق و جمهوري اسلامي #ايران شد. تلاشهايش آنقدر گسترده و پيگيرانه بود كه حتي من هم در برههاي تصور كردم كه هدف وي كسب منافع مادي است. وقتي اين مسئله را با او در ميان گذاشتم #لبخند او به يك خنده تبديل شد و پاسخ داد همين كه #توانمندي و #قدرت اقتصادي #شيعيان بهتر شود و اين طرح به بازدهي خود در بهدست گرفتن پروژههاي مختلف در عراق برسد، من به سود و منافع خود رسيدهام.
🍀سردار تقوي هرگز #طايفهگرا_نبود بلكه يك #انسان به تمام معنا بود كه در چارچوب بزرگ برادري اسلامي و انساندوستي زندگي ميكرد و تلاشهايش براي #اتحادشيعه_و_سني يكي از ميراثهايي است كه بهطور حتم سالها از او براي ملت عراق به يادگار ميماند. اين مرد در همهچيز #شاخص و #الگو بود و موفق شد نسلي از مبارزان واقعي را در عراق ايجاد كند؛ مبارزاني كه خود را دستپرورده او ميدانند و تصميم گرفتهاند از اين به بعد تمامي #پيروزيهاي خود را #به_نام_او_ثبت_كنند و به #روح او هديه دهند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_پانزدهم
✍آقای سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید ؛
چند سال پيش سردار تقوي #زمينهساز يك #طرح_بزرگ_اقتصادي بين مناطق جنوب و مركز #عراق و جمهوري اسلامي #ايران شد. تلاشهايش آنقدر گسترده و پيگيرانه بود كه حتي من هم در برههاي تصور كردم كه هدف وي كسب منافع مادي است. وقتي اين مسئله را با او در ميان گذاشتم #لبخند او به يك خنده تبديل شد و پاسخ داد همين كه #توانمندي و #قدرت اقتصادي #شيعيان بهتر شود و اين طرح به بازدهي خود در بهدست گرفتن پروژههاي مختلف در عراق برسد، من به سود و منافع خود رسيدهام.
🍀سردار تقوي هرگز #طايفهگرا_نبود بلكه يك #انسان به تمام معنا بود كه در چارچوب بزرگ برادري اسلامي و انساندوستي زندگي ميكرد و تلاشهايش براي #اتحادشيعه_و_سني يكي از ميراثهايي است كه بهطور حتم سالها از او براي ملت عراق به يادگار ميماند. اين مرد در همهچيز #شاخص و #الگو بود و موفق شد نسلي از مبارزان واقعي را در عراق ايجاد كند؛ مبارزاني كه خود را دستپرورده او ميدانند و تصميم گرفتهاند از اين به بعد تمامي #پيروزيهاي خود را #به_نام_او_ثبت_كنند و به #روح او هديه دهند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
صبح آمد⛅️
و از #عطر تمنای تو نوشید
خورشید هم از جامه #لبخند توپوشید🌤
دست من و
آرامش موزون نگاهت
هر حادثه از چشمه
چشمان تو جوشید💚
#سلام_علیڪم
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا✨
#شعر
⚛ @shahidegomnamm ↩️
و از #عطر تمنای تو نوشید
خورشید هم از جامه #لبخند توپوشید🌤
دست من و
آرامش موزون نگاهت
هر حادثه از چشمه
چشمان تو جوشید💚
#سلام_علیڪم
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا✨
#شعر
⚛ @shahidegomnamm ↩️
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
💥 #شهیــدے کہ بہ احتــرام امــام زمــان(عج) #زنــده شد 🕊
✍ در شیراز رسم بود کہ #تلـقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود مے دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره اے ببینم قرعہ شهید احمد خادم الحسینی بہ نام من افتاد روے صورتش #لبخند نقش بستہ بود.
توے قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع ڪردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عج ) کہ رسیدم دیدم سراحمد از خاڪ #بلند شد و بہ احترام امام زمان (عج) تا روی #سینہ خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس ڪردم امام زمان(عج) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.
راوی :حجت الاسلام طوبائی
#شهید_احمد_خادم_الحسینی 💐
#خاطره
تولد:1/1/1332- کوشک- شیراز
شهادت:2/3/1361عملیات فتح المبین
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
💥 #شهیــدے کہ بہ احتــرام امــام زمــان(عج) #زنــده شد 🕊
✍ در شیراز رسم بود کہ #تلـقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود مے دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره اے ببینم قرعہ شهید احمد خادم الحسینی بہ نام من افتاد روے صورتش #لبخند نقش بستہ بود.
توے قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع ڪردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عج ) کہ رسیدم دیدم سراحمد از خاڪ #بلند شد و بہ احترام امام زمان (عج) تا روی #سینہ خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس ڪردم امام زمان(عج) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.
راوی :حجت الاسلام طوبائی
#شهید_احمد_خادم_الحسینی 💐
#خاطره
تولد:1/1/1332- کوشک- شیراز
شهادت:2/3/1361عملیات فتح المبین
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_هشتم 🍁 #خاطرات 🎙راوی همرزم شهید؛ ✍به خاطردارم كه درعمليات والفجر10 انگشت اشاره👆را بلند كردند و بصورت تأكيد بسيجياني كه آماده اعزام بودند گفتند: به خاطر…
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀ #قسمت_نهم
🍁 #خاطرات
🎙راوی همرزم شهید؛
✍شهيد علي در رفت و آمدها اگه با پيرمردي
در بين راه برخورد مي كرد، چنانچه در جلوي
ماشين بود، امكان نداشت #بي_تفاوت باشه،
حتماً پياده مي شد،خودش مي رفت بالاي ماشين
و جاشو به پيرمرد مي داد. یه شب به دشمن تك زده
بوديم و يه نفر از نيروهاي #عراقي كه زخمي
شده بود را به #اسارت گرفتيم و همراه خود آورديم.
💢با توجه به اينكه اين #اسير وزنش خيلي
سنگين بود، شهيدعلي ايشان را كول گرفته بود
و يواش يواش به سمت نيروهاي خودمان
مي آورد و با #لبخند اين كار را انجام مي داد
و با لهجه ي خوب و شيرينش به اسير گفت:
همانجا كه هستيدراحت باش و ناراحت نشو.
بعد از #مداواي اسير، اومديم مقر و #اسير
عراقي #جذب سكنات و رفتارخوب علي شده بود.
علي چايي را داخل شيشه ي جا مربا مي ريخت
و بعد از اينكه شيرين ميكرد، به اسير عراقي
تعارف ميكرد و جلوش ميگذاشت.
💠ادامه دارد.....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀ #قسمت_نهم
🍁 #خاطرات
🎙راوی همرزم شهید؛
✍شهيد علي در رفت و آمدها اگه با پيرمردي
در بين راه برخورد مي كرد، چنانچه در جلوي
ماشين بود، امكان نداشت #بي_تفاوت باشه،
حتماً پياده مي شد،خودش مي رفت بالاي ماشين
و جاشو به پيرمرد مي داد. یه شب به دشمن تك زده
بوديم و يه نفر از نيروهاي #عراقي كه زخمي
شده بود را به #اسارت گرفتيم و همراه خود آورديم.
💢با توجه به اينكه اين #اسير وزنش خيلي
سنگين بود، شهيدعلي ايشان را كول گرفته بود
و يواش يواش به سمت نيروهاي خودمان
مي آورد و با #لبخند اين كار را انجام مي داد
و با لهجه ي خوب و شيرينش به اسير گفت:
همانجا كه هستيدراحت باش و ناراحت نشو.
بعد از #مداواي اسير، اومديم مقر و #اسير
عراقي #جذب سكنات و رفتارخوب علي شده بود.
علي چايي را داخل شيشه ي جا مربا مي ريخت
و بعد از اينكه شيرين ميكرد، به اسير عراقي
تعارف ميكرد و جلوش ميگذاشت.
💠ادامه دارد.....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
💟 #زندگی_به_سبک_شهدا👆
🌾نسبت به #روزی_حلال دقت عجیبی داشت
🌸بسیار #خوش_اخلاق بود
🌼به گفته همکارانش هادی را می توان دردو کلمه خلاصه کرد #آرامش، #لبخند😊
#شهیدهادی_باغبانی
#خاطره
@shahidegomnamm
🌾نسبت به #روزی_حلال دقت عجیبی داشت
🌸بسیار #خوش_اخلاق بود
🌼به گفته همکارانش هادی را می توان دردو کلمه خلاصه کرد #آرامش، #لبخند😊
#شهیدهادی_باغبانی
#خاطره
@shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
⚠️⚠️ #تلنـــگــر
✍رفته بودند #مجازی برای ڪار فرهنگی..
چون ڪه #آقا فرموده بودند؛من اگر #رهبر_نبودم میشدم رئیس مجازے..
📱شروع ڪردند یڪ به یڪ #پستای مختلف
مذهبی،سیاسی،فرهنگی!
الحق و النصاف خوب پیش میرفتند و ڪارشان بود مورد #قبول رضاے الهی..
🍂مدتی گذشت..
نم نمڪ #ریزش داشت #پستهای_جهادے..
عده ای #سقوط ڪردن این وسط حسابے..
🍂یڪ در میان شد پستهایشان #سطحی و #آبڪی..
نیم بیشتر #پستها هم شد؛ #عڪس_با_ریش و #تسبیح و #یقه آخوندے..
عڪس در جوار ائمه و #مزار_شهدا !
دعا ڪنید برایم ڪه من هم بشوم لایق شهادت..
📩 #ڪامنتهای همیشه در صحنه بعضی #خواهران
چقدر به #چهرتان مے آید شهادت..
الهی ڪه روزیتان شود شربتش..
عجب نورانیست این چهره مردانه..
احسنت به شما #برادر..
🍂آرام آرام جدا شدند از #پستهای_تلنگـرے..
#اڪثر پستهایشان شد؛ته ریش و به دست تسبیح!📿
یادشان رفته بود انگار ڪه چیست #ڪار_اصلی..
📱براے چه آمده بودند اصلا به #مجازے؟!
#فراموش ڪرده بودند گویا
ڪه👌 #شهدا راهی سخت گرفته بودند در پیش..
👌از #نفـس و #جـان و #مـال گذشته بودند
👈نه اینڪه راه به راه پست از ریش و ته ریش!!!
🍂 #ڪار_فرهنگی شان رفته بود #برباد..!
ڪارشان #ایراد_شرعے نداشت گویا
اما #هــدف چه شد ڪجا رفت به یڪباره #روی_هـوا..!؟
💢عده اے هم لیز خوردن چو ماهی در #پی_وی و #دایرڪت ها..
شدند #عاشق_دلخسته و بے قرار یار!
#دخترڪان هم شدند #ڪشته مرده ریش و ژست، #لبخند_مردانه !
علـی باش؛فـاطمـه ات میشوم!
بود #شعارشان در این راه..
💢ڪجـای دنیـا از این راه #علوے و #فاطمے شدند ها ؟!
ڪارشان بود #غلــط انــدر غلــط ..
🥀#حججی_ڪه_شد_ابراهیم_این_زمانه..
#سر داد و #سلفی_نداد از ریش و انواع ژست مردانه..
بلڪه داد سلفی از #ابهت_مردانه ی بی مثال..
🌼 #ڪارهایش ڪه رو شد یڪ به یڪ..
#ڪارفرهنگی و #جهادسازندگی با #نیـت قربه الی الله..
آنوقت دانستند ڪه #او بوده گوش به #فرمان علی..
#فـرمـان_چه_بود؟
آرے همان #آتـش_بـه_اختیـاررهبـری..
در #حقیقت او بود مرد میدان..
آنچه را که میدانست ڪرد #اِعمال..
آن زمان بود ڪه برادرها و خواهرها #فهمیدند ڪه اے دل #غافل چه راحت #باخته بودند خود را..
آمدند نرم نرمک به #خود انگار..
#فاطمه_قاف
#ڪار_فرهنگی
#آتش_به_اختیار
#شهید_حججی_ابراهیم_زمانه
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
✍رفته بودند #مجازی برای ڪار فرهنگی..
چون ڪه #آقا فرموده بودند؛من اگر #رهبر_نبودم میشدم رئیس مجازے..
📱شروع ڪردند یڪ به یڪ #پستای مختلف
مذهبی،سیاسی،فرهنگی!
الحق و النصاف خوب پیش میرفتند و ڪارشان بود مورد #قبول رضاے الهی..
🍂مدتی گذشت..
نم نمڪ #ریزش داشت #پستهای_جهادے..
عده ای #سقوط ڪردن این وسط حسابے..
🍂یڪ در میان شد پستهایشان #سطحی و #آبڪی..
نیم بیشتر #پستها هم شد؛ #عڪس_با_ریش و #تسبیح و #یقه آخوندے..
عڪس در جوار ائمه و #مزار_شهدا !
دعا ڪنید برایم ڪه من هم بشوم لایق شهادت..
📩 #ڪامنتهای همیشه در صحنه بعضی #خواهران
چقدر به #چهرتان مے آید شهادت..
الهی ڪه روزیتان شود شربتش..
عجب نورانیست این چهره مردانه..
احسنت به شما #برادر..
🍂آرام آرام جدا شدند از #پستهای_تلنگـرے..
#اڪثر پستهایشان شد؛ته ریش و به دست تسبیح!📿
یادشان رفته بود انگار ڪه چیست #ڪار_اصلی..
📱براے چه آمده بودند اصلا به #مجازے؟!
#فراموش ڪرده بودند گویا
ڪه👌 #شهدا راهی سخت گرفته بودند در پیش..
👌از #نفـس و #جـان و #مـال گذشته بودند
👈نه اینڪه راه به راه پست از ریش و ته ریش!!!
🍂 #ڪار_فرهنگی شان رفته بود #برباد..!
ڪارشان #ایراد_شرعے نداشت گویا
اما #هــدف چه شد ڪجا رفت به یڪباره #روی_هـوا..!؟
💢عده اے هم لیز خوردن چو ماهی در #پی_وی و #دایرڪت ها..
شدند #عاشق_دلخسته و بے قرار یار!
#دخترڪان هم شدند #ڪشته مرده ریش و ژست، #لبخند_مردانه !
علـی باش؛فـاطمـه ات میشوم!
بود #شعارشان در این راه..
💢ڪجـای دنیـا از این راه #علوے و #فاطمے شدند ها ؟!
ڪارشان بود #غلــط انــدر غلــط ..
🥀#حججی_ڪه_شد_ابراهیم_این_زمانه..
#سر داد و #سلفی_نداد از ریش و انواع ژست مردانه..
بلڪه داد سلفی از #ابهت_مردانه ی بی مثال..
🌼 #ڪارهایش ڪه رو شد یڪ به یڪ..
#ڪارفرهنگی و #جهادسازندگی با #نیـت قربه الی الله..
آنوقت دانستند ڪه #او بوده گوش به #فرمان علی..
#فـرمـان_چه_بود؟
آرے همان #آتـش_بـه_اختیـاررهبـری..
در #حقیقت او بود مرد میدان..
آنچه را که میدانست ڪرد #اِعمال..
آن زمان بود ڪه برادرها و خواهرها #فهمیدند ڪه اے دل #غافل چه راحت #باخته بودند خود را..
آمدند نرم نرمک به #خود انگار..
#فاطمه_قاف
#ڪار_فرهنگی
#آتش_به_اختیار
#شهید_حججی_ابراهیم_زمانه
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#صدبار گفتم
وسط حـ🌺ـرف من #نخند
یڪ بار #خنده ڪرد و بیا!
#عاشقش شدم...🥀
" #لبخند تُ مرا
#عشق است "
#شهید_عبدالله_باقری🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#دلنوشته💔
#گیف🔎
➣ @Shahidegomnamm ✍
وسط حـ🌺ـرف من #نخند
یڪ بار #خنده ڪرد و بیا!
#عاشقش شدم...🥀
" #لبخند تُ مرا
#عشق است "
#شهید_عبدالله_باقری🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#دلنوشته💔
#گیف🔎
➣ @Shahidegomnamm ✍
🖇 #خاطرات_شهدا
🍂سرگشته و گم به #حال خود
می نگرم
🍂تصویر تو در #آینه پیداست،
#لبخند بزن
#شهید_علی_شاه_سنایی🕊
#مدافع_حرم🚩
🍃❤️ @Shahidegomnamm
🍂سرگشته و گم به #حال خود
می نگرم
🍂تصویر تو در #آینه پیداست،
#لبخند بزن
#شهید_علی_شاه_سنایی🕊
#مدافع_حرم🚩
🍃❤️ @Shahidegomnamm