🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_ودو گرمای دستش بهم منتقل شد.💖 دستاشو ک ازم جدا کرد سرمو بالا گرفتم و برای اولین بار تو چشماش خیره شدم.😍😍 چ چشمای قشنگی داشت، با آدم حرف میزدن. پر از مهربونی بود، مثل اینکه مرد من هم تو صف کمال بوده و هم تو صف جمال...😍❣ یادم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وسه
با تعجب سرمو بالا گرفتم که با چهره ی خندون حسام مواجه شدم...ابروهامو دادم بالا و پرسیدم:گردنبندم که تو گردنم بود دسته شما چیکار میکرد، بهم نزدیک تر شد ضربان قلبم رفته بود بالا اولین بار بود که انقدر بهش نزدیک بودم...با همون لبخندش گفت: وقتی خانم تشریف اورده بودن یادمان شهید هادی اونجا از گردنشون افتاده بوده...😅
از خجالت سرمو انداختم پایین دسته راستشو جلو اورد و با ملایمت چونمو گرفت وسرمو اورد بالا و گفت: لبخند بزن بانوی بهار...داریم میریم پابوس اقا...😍
ناخوداگاه لبخندی مهمون لبام شد با لبخند من حسامم خندید،دستمو تو دستش گرفت و باهم رفتیم سمت ماشینش در جلو رو برام باز کرد تا بشینم تو حال و هوای خودم بودم که با دیدن تابلوی فرودگاه به خودم اومدم...همیشه دوست داشتم عقدم تو حرم اقاباشه ولی همینشم کلی سعادته...😢
سرمو برگردوندنم و محو چهره ی جدی حسام شدم کاملا حرفه ای رانندگی میکرد، سنگینی نگاهمو که حس کرد یه لبخند دندون نما زد منم به تبعیت ازش یه لبخند زدم...☺️
تقریبا بعد از یک ربع دیگه تو فرودگاه بودیم نیم ساعت دیگه پرواز داشتیم رو صندلیای نقره ای رنگ که تو سالن فرودگاه بود نشستیم...
یکم از هواپیما میترسیدم میدونستم رنگم پریده...سرم پایین بود که با صدای بشاش حسام اروم سرمو گرفتم بالا...😇
حسام: بانو دوساعت دیگه از اکسیژنی تنفس میکنیم که یه روزی اقا توش بوده
صداش خیلی شاد بود وذوق داشت مثله پسربچه ها شده بود چون یکم حالم مساعد نبود به زدن یه لبخند بی جون اکتفا کردم...🙂
چشمش که بهم افتاد یه اخم خفیفی کرد گفت:حالت خوب نیست فاطمه؟؟؟🤔😥
نمیدونم چرا دلم قنج میرفت با اسم کوچیک صدام میکرد در جوابش گفتم: نه فقط یکم از هواپیما می ترسم. 😳
با مهربونی گفت: خانم یه پلیس که نباید از چیزی بترسه😆
وسط حرفش پریدمو گفتم: والبته دختر یه اقای قاضی😎
حسام: اوه اوه عذرت دیگه قبول نیست خانم سعادت
باشنیدن حرفش یه لحظه خشکم زد منو خانم سعادت خطاب کرد...چه حسه دلنشینی بود... 😌
همون لحظه بود که اعلام کردن هواپیما اماده ی پروازه دوتاییمون به تکاپو افتادیم با عجله رفتیم سمت اتوبوسایی که مارو به هواپیما می رسوند داخل اتوبوس شلوغ بود ...
چادرمو بیشتر به خودم پیچیدم و سوار شدم خیلی شلوغ بود با برخورد شونه و دستم به یه نفر بدنم لرزید برگشتم دیدم حسام حصار دستاشو دورم زده تا به کسی نخورم...حس ارامش و امنیت عجیبی بهم دست داد...💚
همون جا بود که از خدا تشکر کردم بخاطر این مرد اسمونی...
به هواپیما که رسیدیم اول من پیاده شدم...
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وسه
با تعجب سرمو بالا گرفتم که با چهره ی خندون حسام مواجه شدم...ابروهامو دادم بالا و پرسیدم:گردنبندم که تو گردنم بود دسته شما چیکار میکرد، بهم نزدیک تر شد ضربان قلبم رفته بود بالا اولین بار بود که انقدر بهش نزدیک بودم...با همون لبخندش گفت: وقتی خانم تشریف اورده بودن یادمان شهید هادی اونجا از گردنشون افتاده بوده...😅
از خجالت سرمو انداختم پایین دسته راستشو جلو اورد و با ملایمت چونمو گرفت وسرمو اورد بالا و گفت: لبخند بزن بانوی بهار...داریم میریم پابوس اقا...😍
ناخوداگاه لبخندی مهمون لبام شد با لبخند من حسامم خندید،دستمو تو دستش گرفت و باهم رفتیم سمت ماشینش در جلو رو برام باز کرد تا بشینم تو حال و هوای خودم بودم که با دیدن تابلوی فرودگاه به خودم اومدم...همیشه دوست داشتم عقدم تو حرم اقاباشه ولی همینشم کلی سعادته...😢
سرمو برگردوندنم و محو چهره ی جدی حسام شدم کاملا حرفه ای رانندگی میکرد، سنگینی نگاهمو که حس کرد یه لبخند دندون نما زد منم به تبعیت ازش یه لبخند زدم...☺️
تقریبا بعد از یک ربع دیگه تو فرودگاه بودیم نیم ساعت دیگه پرواز داشتیم رو صندلیای نقره ای رنگ که تو سالن فرودگاه بود نشستیم...
یکم از هواپیما میترسیدم میدونستم رنگم پریده...سرم پایین بود که با صدای بشاش حسام اروم سرمو گرفتم بالا...😇
حسام: بانو دوساعت دیگه از اکسیژنی تنفس میکنیم که یه روزی اقا توش بوده
صداش خیلی شاد بود وذوق داشت مثله پسربچه ها شده بود چون یکم حالم مساعد نبود به زدن یه لبخند بی جون اکتفا کردم...🙂
چشمش که بهم افتاد یه اخم خفیفی کرد گفت:حالت خوب نیست فاطمه؟؟؟🤔😥
نمیدونم چرا دلم قنج میرفت با اسم کوچیک صدام میکرد در جوابش گفتم: نه فقط یکم از هواپیما می ترسم. 😳
با مهربونی گفت: خانم یه پلیس که نباید از چیزی بترسه😆
وسط حرفش پریدمو گفتم: والبته دختر یه اقای قاضی😎
حسام: اوه اوه عذرت دیگه قبول نیست خانم سعادت
باشنیدن حرفش یه لحظه خشکم زد منو خانم سعادت خطاب کرد...چه حسه دلنشینی بود... 😌
همون لحظه بود که اعلام کردن هواپیما اماده ی پروازه دوتاییمون به تکاپو افتادیم با عجله رفتیم سمت اتوبوسایی که مارو به هواپیما می رسوند داخل اتوبوس شلوغ بود ...
چادرمو بیشتر به خودم پیچیدم و سوار شدم خیلی شلوغ بود با برخورد شونه و دستم به یه نفر بدنم لرزید برگشتم دیدم حسام حصار دستاشو دورم زده تا به کسی نخورم...حس ارامش و امنیت عجیبی بهم دست داد...💚
همون جا بود که از خدا تشکر کردم بخاطر این مرد اسمونی...
به هواپیما که رسیدیم اول من پیاده شدم...
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝