Forwarded from عکس نگار
🔰برای امام زمان غریبم✍
اسمم رو گذاشتم #منتظر 😏
#امام_زمانی که دفتر📙 انتظارم رو ورق میزنی😔 میبینی صفحه های اینترنتی و سایت هارو بیشتر از امامم میشناسم❗️😔
حتی صبح زود صفحه اینترنتم و سایت ها رو چک می کنم، #اما عهدم رو نه..😔
ببین چه کرده اند با من..
نه☝️
ببین چه کرده ام با خودم...😭
خیر سرمون که می گیم بیا که منتظریم...💔
#فدای_غریبیت_مولا 💔✋
💢سید ما مولای ما دعا کن برای ما💢✋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹
🌺کانال عهدباشهدا🌺
🆔 @shahidegomnamm
اسمم رو گذاشتم #منتظر 😏
#امام_زمانی که دفتر📙 انتظارم رو ورق میزنی😔 میبینی صفحه های اینترنتی و سایت هارو بیشتر از امامم میشناسم❗️😔
حتی صبح زود صفحه اینترنتم و سایت ها رو چک می کنم، #اما عهدم رو نه..😔
ببین چه کرده اند با من..
نه☝️
ببین چه کرده ام با خودم...😭
خیر سرمون که می گیم بیا که منتظریم...💔
#فدای_غریبیت_مولا 💔✋
💢سید ما مولای ما دعا کن برای ما💢✋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹
🌺کانال عهدباشهدا🌺
🆔 @shahidegomnamm
🖊دل نوشته:
"رجب: last seen a long time😔
شعبان: online 😊
رمضان: is a typing...🤗
برای کسانی که اعتقادشان همانند حقیر ضعیف است در دقایق آخر هر چیزی میفهمیم که :
😳...نه ، واقعا رو به اتمام است ، از این رو شاید با خلوص نیت عمل کنیم...
جمادی...رجب...شعبان...1437 خداحافظ...😭
شرمنده ام 😓از اینکه آنقدر گناهکارم که ذره ای درکتان نکردم...
🙏ان شاءالله اگر عمری باشد صدقه سری✨حجت ابن حسن(عج)✨رمضان پر برکتی داشته باشیم...
📌بچه شیعه همیشه این حرف را برای خودت تکرار کن:
✨ظهور نزدیک است...🌥⛅️🌤☀️"
#منتظر
#منتقم_مادر
#یا_مهدی_عج
┏━━━✨💢✨━━━┓
💠 @hosn_maab
┗━━━✨💢✨━━━┛
"رجب: last seen a long time😔
شعبان: online 😊
رمضان: is a typing...🤗
برای کسانی که اعتقادشان همانند حقیر ضعیف است در دقایق آخر هر چیزی میفهمیم که :
😳...نه ، واقعا رو به اتمام است ، از این رو شاید با خلوص نیت عمل کنیم...
جمادی...رجب...شعبان...1437 خداحافظ...😭
شرمنده ام 😓از اینکه آنقدر گناهکارم که ذره ای درکتان نکردم...
🙏ان شاءالله اگر عمری باشد صدقه سری✨حجت ابن حسن(عج)✨رمضان پر برکتی داشته باشیم...
📌بچه شیعه همیشه این حرف را برای خودت تکرار کن:
✨ظهور نزدیک است...🌥⛅️🌤☀️"
#منتظر
#منتقم_مادر
#یا_مهدی_عج
┏━━━✨💢✨━━━┓
💠 @hosn_maab
┗━━━✨💢✨━━━┛
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_سوم
چشمامو اروم روی هم فشردمو گفتم :یاحیدر💚
علی از نتیجه ی عملیات با خبر نبود بخاطر حاله بدی که داشت تو عملیات اصلی هم نتونست شرکت کنه،دکتر شایان مشغول عوض کردن پانسمان یکی از بچه ها بود که تا متوجه حضور من شد دست از کار کشید با سرعت رفتم کنارش و اشاره کردم تا به کارش ادامه بده
_فرمانده...خدا بد نده؟
_خدا که هیچ موقع بد نمیده قربونش برم هر کارش مصلحته و حکمتی داره... شما کار بچه هارو انجام بده به موقعش سر منم میرسی
_اطاعت یدونه فرمانده که بیشتر نداریم
سرمو اروم تکون دادمو بهش لبخند زدم طولی نکشید که این لبخند جاشو به درد دادو چشمام سیاهی رفت جلوی دهنمو گرفتم و ودستمو تکیه دادم به دیوار و زیر لبم گفتم،یا زهرا😓
دکتر شایان به طرفم نیم خیز شدو بازومو گرفتـــ
با تحڪم مانع کارش شدم
_چیکار میکنے حسام؟ حالت اصلا خوب نیستـــ حد اقل اجازه بده ببینم چتــ شده😥
_گفتم که اول کار بقیه😞
_اخر سر این لجبازیات من پیر میشم😣
حالم اصلا مساعد نبود تکیمو زدم به دیوار و منتظر دکتر شدم انقد پانسمانو با عجله می بست که واقعا باورم شده بود که ادم مهمی ام...
هی خدایا می بینی،شاهدی؟؟ بزرگی شده به چهار تا درجه.
این مهمه که ادم پیش خدا چهار تا درجه داشته باشه نه پیش خلق الله.
همیشه این موقعیتم تو این جور مواقع اذیتم میکرد،دیگه بدنم حس نداشت ...
بازم همون حالتی بهم دست داده بود که تو بیابون داشتم،بدنم به رعشه افتاده بود رو کف درمونگاه زانو زدم
زیر لب ذکر لا اله الا الله و می گفتم ارامش عجیبی بهم میداد❤️
دیگه متوجه اطرافم نبودم که با سر خوردم زمین.
چشمامو که باز کردم نور خورشید وسط صورتم بود رو تخت تو درمونگاه دراز کشیده بودم از جام پاشدم سرممو گرفتم تو دستم خواستم از اتاق خارج بشم که اشکان جلوم سبز شد😑
_کجا فرمانده؟حال و روزتو دیدی؟بشین سرجاتــــــ اینجور مواقع دیگه من فرمانده ام😠
_نه اشکان امروز خیلی کار داریم، بچه ها هنوز اعزام نشدن.
خیلی کلافه بودم،بشدت فشار عصبی بدی روم بود.
_مگه من رفیقت نیستم؟
_این چه حرفیه میزنی؟معلومه که هستی
_بچه هارو اعزام کردم..اخه حالت خیلی بد بود نباید به خودت فشار بیاری😕
ارامشی تو چشماش بود که منو به خنده وا میداشت😌
این بشر همیشه تو مواقع سختی کمک حالمه #عاشقتم_رفیق😍
_پسر تو کی اینکارارو کردی؟
یه لبخند بی جونی زود وگفت:
_شما بی هوش بودی برادر....میگم حسام بچه ها که اعزام شدن بیا ما هم برگردیم حالت خوب نیست اصلا.
_چقد تو عجله داری پسر مجروحامون موندن هنوز😔
_پع، داداشه مارو باش مثل اینکه کلا تو اغما رفتیا،برادر خنگ خودم میگم اعزام شدن تکرار کن اع ز ا م ش د ن...😕
چشمامو از تعجب درشت کردمو گفتم:نهههههههههه میگم یدفعه ای تو میشدی فرمانده دیگه بابا دست مریزاد😮
میگم اشکان به این دکتر شایان بگو بید سرمو منو از دستم در بیاره دیگه تموم شده از یه جا نشستن خوشم نمیاد
از فضای خفه ی در مونگاه که بیرون اومدم چشمم خورد به اتاق فرماندهی با جدیت قدم برمیداشتم بچه ها همیشه میگفتن عاشق همین جدیتتیم وارد اتاق شدم لباسای نظامیمو تنم کردم همیشه وقتی لباس چریکی می پوشیدم احساس خوبی بهم دست میداد...
به ریشام دست کشیدم دیگه خیلی بلند شده بودن، هرموقع از عملیات میخواستم برگردم این ریختی میشدم وسایلمو جمع کردم من باتک تک این روزا خاطره داشتم،عاشق کارم بودم چون اعتقاد داشتم،مثل دو تابال واسه رسیدن به اروزی ابدیمه...
وسایلامو که جمع کردم کلاهمو گذاشتم رو سرم و رو به عکس، اقا وایستادم و احترام نظامی گذاشتم و زیر لب اما محکم گفتم:الله اکبر پاینده رهبر..
#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید.😍
#بهترین_داستانی_که_تو_عمرم_خوندم
#یا_حیدر 💚
#ادامه_دارد
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_سوم
چشمامو اروم روی هم فشردمو گفتم :یاحیدر💚
علی از نتیجه ی عملیات با خبر نبود بخاطر حاله بدی که داشت تو عملیات اصلی هم نتونست شرکت کنه،دکتر شایان مشغول عوض کردن پانسمان یکی از بچه ها بود که تا متوجه حضور من شد دست از کار کشید با سرعت رفتم کنارش و اشاره کردم تا به کارش ادامه بده
_فرمانده...خدا بد نده؟
_خدا که هیچ موقع بد نمیده قربونش برم هر کارش مصلحته و حکمتی داره... شما کار بچه هارو انجام بده به موقعش سر منم میرسی
_اطاعت یدونه فرمانده که بیشتر نداریم
سرمو اروم تکون دادمو بهش لبخند زدم طولی نکشید که این لبخند جاشو به درد دادو چشمام سیاهی رفت جلوی دهنمو گرفتم و ودستمو تکیه دادم به دیوار و زیر لبم گفتم،یا زهرا😓
دکتر شایان به طرفم نیم خیز شدو بازومو گرفتـــ
با تحڪم مانع کارش شدم
_چیکار میکنے حسام؟ حالت اصلا خوب نیستـــ حد اقل اجازه بده ببینم چتــ شده😥
_گفتم که اول کار بقیه😞
_اخر سر این لجبازیات من پیر میشم😣
حالم اصلا مساعد نبود تکیمو زدم به دیوار و منتظر دکتر شدم انقد پانسمانو با عجله می بست که واقعا باورم شده بود که ادم مهمی ام...
هی خدایا می بینی،شاهدی؟؟ بزرگی شده به چهار تا درجه.
این مهمه که ادم پیش خدا چهار تا درجه داشته باشه نه پیش خلق الله.
همیشه این موقعیتم تو این جور مواقع اذیتم میکرد،دیگه بدنم حس نداشت ...
بازم همون حالتی بهم دست داده بود که تو بیابون داشتم،بدنم به رعشه افتاده بود رو کف درمونگاه زانو زدم
زیر لب ذکر لا اله الا الله و می گفتم ارامش عجیبی بهم میداد❤️
دیگه متوجه اطرافم نبودم که با سر خوردم زمین.
چشمامو که باز کردم نور خورشید وسط صورتم بود رو تخت تو درمونگاه دراز کشیده بودم از جام پاشدم سرممو گرفتم تو دستم خواستم از اتاق خارج بشم که اشکان جلوم سبز شد😑
_کجا فرمانده؟حال و روزتو دیدی؟بشین سرجاتــــــ اینجور مواقع دیگه من فرمانده ام😠
_نه اشکان امروز خیلی کار داریم، بچه ها هنوز اعزام نشدن.
خیلی کلافه بودم،بشدت فشار عصبی بدی روم بود.
_مگه من رفیقت نیستم؟
_این چه حرفیه میزنی؟معلومه که هستی
_بچه هارو اعزام کردم..اخه حالت خیلی بد بود نباید به خودت فشار بیاری😕
ارامشی تو چشماش بود که منو به خنده وا میداشت😌
این بشر همیشه تو مواقع سختی کمک حالمه #عاشقتم_رفیق😍
_پسر تو کی اینکارارو کردی؟
یه لبخند بی جونی زود وگفت:
_شما بی هوش بودی برادر....میگم حسام بچه ها که اعزام شدن بیا ما هم برگردیم حالت خوب نیست اصلا.
_چقد تو عجله داری پسر مجروحامون موندن هنوز😔
_پع، داداشه مارو باش مثل اینکه کلا تو اغما رفتیا،برادر خنگ خودم میگم اعزام شدن تکرار کن اع ز ا م ش د ن...😕
چشمامو از تعجب درشت کردمو گفتم:نهههههههههه میگم یدفعه ای تو میشدی فرمانده دیگه بابا دست مریزاد😮
میگم اشکان به این دکتر شایان بگو بید سرمو منو از دستم در بیاره دیگه تموم شده از یه جا نشستن خوشم نمیاد
از فضای خفه ی در مونگاه که بیرون اومدم چشمم خورد به اتاق فرماندهی با جدیت قدم برمیداشتم بچه ها همیشه میگفتن عاشق همین جدیتتیم وارد اتاق شدم لباسای نظامیمو تنم کردم همیشه وقتی لباس چریکی می پوشیدم احساس خوبی بهم دست میداد...
به ریشام دست کشیدم دیگه خیلی بلند شده بودن، هرموقع از عملیات میخواستم برگردم این ریختی میشدم وسایلمو جمع کردم من باتک تک این روزا خاطره داشتم،عاشق کارم بودم چون اعتقاد داشتم،مثل دو تابال واسه رسیدن به اروزی ابدیمه...
وسایلامو که جمع کردم کلاهمو گذاشتم رو سرم و رو به عکس، اقا وایستادم و احترام نظامی گذاشتم و زیر لب اما محکم گفتم:الله اکبر پاینده رهبر..
#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید.😍
#بهترین_داستانی_که_تو_عمرم_خوندم
#یا_حیدر 💚
#ادامه_دارد
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_پنجم
_فردا گزارش عملیاتو تحویل بدین واینکه قراره ازتون تجلیل بشه.
_اطاعت امر میشه،عذر میخوام سرهنگ مراسم تشیع شهدا کی برگزار میشه؟
_احتمالا یک هفته دیگه باشه،خب دیگه.خب دیگه کاری ندارم خدانگهدار😕✋🏻
_یاعلی😐✋🏻
تلفونو قطع کردم رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم وبه حیاط نگاه کردم.
دلم پیش شهدا بود،خیلی سخته کسایی رو از دست بدی که باهاشون زندگی میکردی.😔
بوی غذا تو خونه پیچیده بود،از اتاقم خارج شدم ورفتم تو اشپزخونه وگفتم:
_به به!چه بویی،چه عطری،دلم واسه دست پخت مامانم به ذره شده بود😋
مامان که داشت سبزیارو می ریخت تو ظرف گفت:الهی بمیرم،هفت ماهه خواب وخوراک نداری الان غذا اماده میشه🙂
_مامان پس محمد کی میاد؟؟؟
_محمد؟؟؟مدرسه اس، نیم ساعت دیگه میرسه.
_هعی.دلم واسش یه ذره شده؛کی میشه بیاد یه دست فوتبال بزنیم🤗
مامان با یه لحن پر از غصه نفس عمیقی کشید وگفت:بچم از دوری تو مریض شده،خیلی لاغر شده،از اول وابسته ی خودت کردیش حالا اینجوری بار اومده🙁
راست میگفت!محمد تنها داداشم بود که 10 سال ازم کوچکتر بود،بعنوان تنها برادری که براش بودم بهم خیلی وابسته بود وعاشق کارم بود اونم میخواد پلیس بشه😎🔫
در جواب مامانم هیچی نداشتم بگم سرمو به علامت تایید حرفاش تکون دادم احساس میکردم مامان حالا تازه داره ناراحتیاشو نشون میده رفتم پیشش وگفتم :
_مامان؟
مامان با یه لحن سرد گفت:بله؟
_مامان معذرت میخوام،من خاک پاتم، میدونم ۷ ماه خیلی زیاده،من همین جا قول میدم،دیگه هیچ وقت ازتون اینقدر دور نمونم
مامان سعی میکرد خودسو سرگرم نشون بده اما من میدیدم اشکاش داره میریزه.
داشت خورشتو تو ظرف میریخت.
دوباره با کلافگی گفتم:د، قهر نکن دیگه خوب بود قطع نخاع میشدم یا جنازم برمی گشت الان که سرومرو گنده جلوت نشستم چرا اوقات تلخی میکنی؟
مامان با بغض گفت:زبونتو گاز بگیر 😢
ظرف قرمه سبز رو گذاشت تو سفره خودشم نشست.
نشستم روبه روشو گفتم:اصلا من غلط کردم بخند دیگه ،بخندددد مادر من،مامان خندش گرفت وگفت:بس کن حسام دیگه خب.
_الهی من قربونت برم😍
یه قاشق خورشت ریختم رو برنج وقاشقو گذاشتم تو دهنم....😋
_به به غذای مامان من باهیچ غذایی قابل مقایسه نیست ،قاشقمو کردم تو ماست وگفتم:عه....بابا کجاست؟؟؟😶
_تو خواب بودی رفت بیرون قرار بود امروز با دوستاش برن کوه دیگه بیدارت نکرد.
غذامو که خوردم رفتم نشستم تو حیاط.بی صبرانه منتظر بودم محمد در بزنه.
یکم که گذشت شروع کردم به قدم زدن،تو ذهنم اماده میکردم وقتی اومد چی بگم.
سر ظهر بود رفتم سمت حوض ویه ابی زدم به صورتم همین که سرمو بالا گرفتم با چشمای عسلی محمد روبه رو شدم که مقابلم یعنی اون طرف حوض وایستاده بود،ایستادم تمام حرفایی که اماده کرده بودم بهش بزنمو فراموش کردم.
محمد با بهت به صورتم زل زده بود😦
همون لحظه کولشو پرت کرد ودویید تو بغلم،می خندید وگریه میکرد😂😭
_بی وفا کجا بودی؟
۷ماه ۱ روز و۱۴ ساعته منو کاشتی رفتی.☹️
خندیدمو از بغلم جداش کردم، با لبخند نگاش کردم محمد با لبخند گفت:داداش اینچه قیافه ایه؟؟؟وژدانن عین داعشیاا شدی...😐
دستی به ریشم کشیدمو گفتم:هرکی ریش داش داداعشیه پس؟؟🤔
_نه منظورم ریشات نبود..موهات خیلی بلند شده چشات داره از حدقه میزنه بیرون😢
_دست شمادرد نکنه دیگه،یهو بفرمایید شبیه نوه ی گوریل انگوری وپلنگ صورتی شدم☹️
#منتظر_ادامش_باشید🤗
#به_جاهای_خوبش_داریم_میرسیم😎
#داره_کم_کم_عاشقانه_مذهبی_میشه😍
#یا_حیدر
#ادامه_دارد
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_پنجم
_فردا گزارش عملیاتو تحویل بدین واینکه قراره ازتون تجلیل بشه.
_اطاعت امر میشه،عذر میخوام سرهنگ مراسم تشیع شهدا کی برگزار میشه؟
_احتمالا یک هفته دیگه باشه،خب دیگه.خب دیگه کاری ندارم خدانگهدار😕✋🏻
_یاعلی😐✋🏻
تلفونو قطع کردم رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم وبه حیاط نگاه کردم.
دلم پیش شهدا بود،خیلی سخته کسایی رو از دست بدی که باهاشون زندگی میکردی.😔
بوی غذا تو خونه پیچیده بود،از اتاقم خارج شدم ورفتم تو اشپزخونه وگفتم:
_به به!چه بویی،چه عطری،دلم واسه دست پخت مامانم به ذره شده بود😋
مامان که داشت سبزیارو می ریخت تو ظرف گفت:الهی بمیرم،هفت ماهه خواب وخوراک نداری الان غذا اماده میشه🙂
_مامان پس محمد کی میاد؟؟؟
_محمد؟؟؟مدرسه اس، نیم ساعت دیگه میرسه.
_هعی.دلم واسش یه ذره شده؛کی میشه بیاد یه دست فوتبال بزنیم🤗
مامان با یه لحن پر از غصه نفس عمیقی کشید وگفت:بچم از دوری تو مریض شده،خیلی لاغر شده،از اول وابسته ی خودت کردیش حالا اینجوری بار اومده🙁
راست میگفت!محمد تنها داداشم بود که 10 سال ازم کوچکتر بود،بعنوان تنها برادری که براش بودم بهم خیلی وابسته بود وعاشق کارم بود اونم میخواد پلیس بشه😎🔫
در جواب مامانم هیچی نداشتم بگم سرمو به علامت تایید حرفاش تکون دادم احساس میکردم مامان حالا تازه داره ناراحتیاشو نشون میده رفتم پیشش وگفتم :
_مامان؟
مامان با یه لحن سرد گفت:بله؟
_مامان معذرت میخوام،من خاک پاتم، میدونم ۷ ماه خیلی زیاده،من همین جا قول میدم،دیگه هیچ وقت ازتون اینقدر دور نمونم
مامان سعی میکرد خودسو سرگرم نشون بده اما من میدیدم اشکاش داره میریزه.
داشت خورشتو تو ظرف میریخت.
دوباره با کلافگی گفتم:د، قهر نکن دیگه خوب بود قطع نخاع میشدم یا جنازم برمی گشت الان که سرومرو گنده جلوت نشستم چرا اوقات تلخی میکنی؟
مامان با بغض گفت:زبونتو گاز بگیر 😢
ظرف قرمه سبز رو گذاشت تو سفره خودشم نشست.
نشستم روبه روشو گفتم:اصلا من غلط کردم بخند دیگه ،بخندددد مادر من،مامان خندش گرفت وگفت:بس کن حسام دیگه خب.
_الهی من قربونت برم😍
یه قاشق خورشت ریختم رو برنج وقاشقو گذاشتم تو دهنم....😋
_به به غذای مامان من باهیچ غذایی قابل مقایسه نیست ،قاشقمو کردم تو ماست وگفتم:عه....بابا کجاست؟؟؟😶
_تو خواب بودی رفت بیرون قرار بود امروز با دوستاش برن کوه دیگه بیدارت نکرد.
غذامو که خوردم رفتم نشستم تو حیاط.بی صبرانه منتظر بودم محمد در بزنه.
یکم که گذشت شروع کردم به قدم زدن،تو ذهنم اماده میکردم وقتی اومد چی بگم.
سر ظهر بود رفتم سمت حوض ویه ابی زدم به صورتم همین که سرمو بالا گرفتم با چشمای عسلی محمد روبه رو شدم که مقابلم یعنی اون طرف حوض وایستاده بود،ایستادم تمام حرفایی که اماده کرده بودم بهش بزنمو فراموش کردم.
محمد با بهت به صورتم زل زده بود😦
همون لحظه کولشو پرت کرد ودویید تو بغلم،می خندید وگریه میکرد😂😭
_بی وفا کجا بودی؟
۷ماه ۱ روز و۱۴ ساعته منو کاشتی رفتی.☹️
خندیدمو از بغلم جداش کردم، با لبخند نگاش کردم محمد با لبخند گفت:داداش اینچه قیافه ایه؟؟؟وژدانن عین داعشیاا شدی...😐
دستی به ریشم کشیدمو گفتم:هرکی ریش داش داداعشیه پس؟؟🤔
_نه منظورم ریشات نبود..موهات خیلی بلند شده چشات داره از حدقه میزنه بیرون😢
_دست شمادرد نکنه دیگه،یهو بفرمایید شبیه نوه ی گوریل انگوری وپلنگ صورتی شدم☹️
#منتظر_ادامش_باشید🤗
#به_جاهای_خوبش_داریم_میرسیم😎
#داره_کم_کم_عاشقانه_مذهبی_میشه😍
#یا_حیدر
#ادامه_دارد
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#ای_شهید...
خـــودم آگاهم به حال خودم...
آگاهم به دلــم...
و بہ گنـــاهانم ...
ڪہ هے مرا دور مےکنند از #تـو...
امـا مے شود آیا
تو برای دلم کاری کنے ؟؟؟
#منتظر_نگاهے😔
#دلنوشته
@shahidegomnamm ◀️
خـــودم آگاهم به حال خودم...
آگاهم به دلــم...
و بہ گنـــاهانم ...
ڪہ هے مرا دور مےکنند از #تـو...
امـا مے شود آیا
تو برای دلم کاری کنے ؟؟؟
#منتظر_نگاهے😔
#دلنوشته
@shahidegomnamm ◀️
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شــهید_گـمنامی_که_نامـدار_شد..👇
💠 #شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
در 1344/5/5در تهران متولد شد.
⚜وی قبل از اخذ دیپلم به جبهه های حق علیه باطل اعزامو در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق در تاریخ 12 /08 / 1362 #مفقود_الاثر شد.
⚜سالها بود خانواده #منتظر_بازگشت عزیزشان بودند.
در یکی از روزها #خواهر_شهید "ملاحسنی" بر سر #مزار_شهید_احمد_پلارک (شهیدی که از مزارش بوی عطر پراکنده می شود) در قاب بالای سر مزار دریک عکس برادر خود را کنار شهید پلارک می بیند که بالای سرش #علامت_ضربدری❌ وجود دارد.
⚜پس از بررسی ، #خانواده_شهید_پلارک را جویا می شود خانواده ایشان می گویند شهید پلارک هر کدام از دوستانش که به فیض شهادت نائل می شد بالای سرش یک ضربدر❌ می زد.
معلوم شد که شهید ملاحسنی از دوستان و همرزمان شهید پلارک بوده .
#خواهر_شهید ملا حسنی شهید پلارک را به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) #قسم می دهد که به برادرم بگو یک #نشانه_ای چیزی از خودش به ما بدهد .
⚜این #خواهر دل شکسته و چشم انتظار برادر شهید مفقود الاثر خود را در #خواب می بیند و او به خواهرش می گوید: "نمی خواهی مرا ببینی؟ من که برای دیدار شما آمده ام. خواهرش می گوید: کی؟ شهیدملاحسنی به او می گوید: " در #پارک_نهج_البلاغه_سه_شهید دفن کرده اند؛ #قبر_وسطی مربوط به #من است. خواهر از خواب بلند می شود و تعجب می کند این چه خوابی است که بعد از 27 سال برادر شهیدش به خواب او می آید.
⚜در شب بعد مجددا" شهیدملاحسنی به خواب خواهرش می آید و می گوید: "نمی خواهی مرا ببینی؟ #من_منتظرت_هستم."
و #مشخصات_جنازه_بی_سر_قبر_وسط را به او می دهد.
⚜خواهراین شهید صبح اقدام به پرس وجو می کند ومطلب را با سپاه درمیان می گذارد. پس از بررسی ویافتن همرزمان شهید و نحوه شهادت او، #قبر_شهید_مورد_تایید قرارمی گیرد.
#شهید_گمنام
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
#خاطره
روحمان با یادشان شاد🌺
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#شــهید_گـمنامی_که_نامـدار_شد..👇
💠 #شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
در 1344/5/5در تهران متولد شد.
⚜وی قبل از اخذ دیپلم به جبهه های حق علیه باطل اعزامو در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق در تاریخ 12 /08 / 1362 #مفقود_الاثر شد.
⚜سالها بود خانواده #منتظر_بازگشت عزیزشان بودند.
در یکی از روزها #خواهر_شهید "ملاحسنی" بر سر #مزار_شهید_احمد_پلارک (شهیدی که از مزارش بوی عطر پراکنده می شود) در قاب بالای سر مزار دریک عکس برادر خود را کنار شهید پلارک می بیند که بالای سرش #علامت_ضربدری❌ وجود دارد.
⚜پس از بررسی ، #خانواده_شهید_پلارک را جویا می شود خانواده ایشان می گویند شهید پلارک هر کدام از دوستانش که به فیض شهادت نائل می شد بالای سرش یک ضربدر❌ می زد.
معلوم شد که شهید ملاحسنی از دوستان و همرزمان شهید پلارک بوده .
#خواهر_شهید ملا حسنی شهید پلارک را به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) #قسم می دهد که به برادرم بگو یک #نشانه_ای چیزی از خودش به ما بدهد .
⚜این #خواهر دل شکسته و چشم انتظار برادر شهید مفقود الاثر خود را در #خواب می بیند و او به خواهرش می گوید: "نمی خواهی مرا ببینی؟ من که برای دیدار شما آمده ام. خواهرش می گوید: کی؟ شهیدملاحسنی به او می گوید: " در #پارک_نهج_البلاغه_سه_شهید دفن کرده اند؛ #قبر_وسطی مربوط به #من است. خواهر از خواب بلند می شود و تعجب می کند این چه خوابی است که بعد از 27 سال برادر شهیدش به خواب او می آید.
⚜در شب بعد مجددا" شهیدملاحسنی به خواب خواهرش می آید و می گوید: "نمی خواهی مرا ببینی؟ #من_منتظرت_هستم."
و #مشخصات_جنازه_بی_سر_قبر_وسط را به او می دهد.
⚜خواهراین شهید صبح اقدام به پرس وجو می کند ومطلب را با سپاه درمیان می گذارد. پس از بررسی ویافتن همرزمان شهید و نحوه شهادت او، #قبر_شهید_مورد_تایید قرارمی گیرد.
#شهید_گمنام
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
#خاطره
روحمان با یادشان شاد🌺
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وهشتم
📃#وصیتنامه
✨بسمه تعالی
◀️اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، #اعتقاد_داشتن_به_امام_حسین(ع) است. هیچ کس نمیتواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به اباعبداللهالحسین(ع) نداشته باشد.
◀️اگر امروز ما در صحنههای پیکار میرزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز #پاسدار_خون_شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و #زمینه_ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است.
◀️من تکلیف میکنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و #حسینوار_زندگی_کردن.
◀️در #زمان_غیبت کبری به کسی « #منتظر » گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، #منتظر_شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج).
◀️#خداوند امروز از ما #همت، #اراده و #شهادت_طلبی میخواهد.
🌷مهدی زین الدین🌷
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وهشتم
📃#وصیتنامه
✨بسمه تعالی
◀️اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، #اعتقاد_داشتن_به_امام_حسین(ع) است. هیچ کس نمیتواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به اباعبداللهالحسین(ع) نداشته باشد.
◀️اگر امروز ما در صحنههای پیکار میرزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز #پاسدار_خون_شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و #زمینه_ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است.
◀️من تکلیف میکنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و #حسینوار_زندگی_کردن.
◀️در #زمان_غیبت کبری به کسی « #منتظر » گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، #منتظر_شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج).
◀️#خداوند امروز از ما #همت، #اراده و #شهادت_طلبی میخواهد.
🌷مهدی زین الدین🌷
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سی_وششم
💗روزی با نجوای مادرانه:
🌸دختر گلم !
این قدر #غریبانه به عکس بابا نگاه نکن؛
این قدر #منتظر و چشم به راه بابا نباش؛تا کی ؟
بسه دیگه؛
از پا می افتی؛
تا کی می خوای پشت در منتظر بمونی؟
🌸دختر گلم ! عزیزم! نازنینم!
خدای مهربون، بابا را برده پیش خودش؛
این را درک کن؛
این قدر با من لجبازی نکن؛
این قدر دل مادر را غصه دار نکن؛
وقتی این جوری به #عکس_بابات نگاه میکنی، جگرم گر می گیره ؛
تو چه می دانی من از همه غمگین ترم؛
باید باور کنی بابات دیگه بر نمی گرده؛
باید باور کنی بابات رفته #پیش_خدا؛
شاید از چشمام می خونی که منم هنوز باور نکرده ام که او از پیش ما رفته و دیگه برنمی گرده؛
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سی_وششم
💗روزی با نجوای مادرانه:
🌸دختر گلم !
این قدر #غریبانه به عکس بابا نگاه نکن؛
این قدر #منتظر و چشم به راه بابا نباش؛تا کی ؟
بسه دیگه؛
از پا می افتی؛
تا کی می خوای پشت در منتظر بمونی؟
🌸دختر گلم ! عزیزم! نازنینم!
خدای مهربون، بابا را برده پیش خودش؛
این را درک کن؛
این قدر با من لجبازی نکن؛
این قدر دل مادر را غصه دار نکن؛
وقتی این جوری به #عکس_بابات نگاه میکنی، جگرم گر می گیره ؛
تو چه می دانی من از همه غمگین ترم؛
باید باور کنی بابات دیگه بر نمی گرده؛
باید باور کنی بابات رفته #پیش_خدا؛
شاید از چشمام می خونی که منم هنوز باور نکرده ام که او از پیش ما رفته و دیگه برنمی گرده؛
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات
🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍ #تلفنم دارد زنگ میخورد. جواب میدهم. #محمودرضا است. میپرسد کجا هستم. میگویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
میگوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من #شهید شدم میترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. و راه میافتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. #منتظر میمانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند اما حرفهایمان کاملا #عادی پیش میروند. سعی میکنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در #چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد..
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات
🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍ #تلفنم دارد زنگ میخورد. جواب میدهم. #محمودرضا است. میپرسد کجا هستم. میگویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
میگوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من #شهید شدم میترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. و راه میافتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. #منتظر میمانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند اما حرفهایمان کاملا #عادی پیش میروند. سعی میکنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در #چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد..
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوپنجم نزدیک اذان صبح بود...حسام اومد داخل خونه و درحالیکه حواسش به من نبود مشغول پوشیدن لباسای مشکیش شد... از پشتش زو شونه اش زدمو گفتم: حسام کجا میری؟؟؟ حسام یه لحظه جا خورد و متعجب به سمتم برگشت و گفت: فاطمه کی بیدار شدی؟ _بیدار…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوشش
هر لحظه شگفتــ زده تر میشدم، با علاقه لنز دوربینو ثابت کردم روش و عکس انداختم ...
ناخودآگاه به سمتش می رفتم مداح ناله میزد : او می برید و من می بریدم ...او از حسین سر ... من از حسین دل...😭
جمعیت از ته دل زار میزد، دنباله رو حسام بودم ولی نمیخواستم متوجه حضورم بشه و حس و حالش از بین بره... به همین خاطر با فاصله از مردا راه میرفتم و عکس برداری میکردم...
نزدیکیای یه امام زاده بودیم دسته برای ادای احترام توقف کرد ... 💚
از فرصتــ استفاده کردمودوباره رفتم سمت حسام ... یه کم که دقت کردم دیدم اشکان هم پشت سر حسام ایستاده... سربند و لباساش درست مثل حسام بود انگار برادر بودن ...👬
سوژه ی فوق العاده ای بود دوربین سمتشون گرفتم و عکس انداختم ...
فکر کنم بهترین عکسم شد، وقتی از کنارم رد شدن دیدم تنها تفاوتشون باهم اینه که پشت پیراهن اشکان نوشته شده بود : #مجنون_الحسین ... حتی از پشت سرشون هم عکس انداختم .
چقدر حسو حالشون ، افکارشون ، عقایدشون ، حزنشون بهم نزدیک بود
آقایون علم ها رو خم کردن و به امام زاده سلام دادن ...
شکوه و شوکت قشنگی داشت،دسته رو به اتمام بود و جمعیت گروه گروه متفرق شده بودن...
بلاخره خودمو به حسام رسوندمو با مهربونی صداش زدم : خادم الحسین ؟؟؟💚
متعجب برگشت و درحالیکه یه ابروشو بالا انداخته بود دنبال صدا گشت ... منو که دید گل از گلش شکفت و گفت : سلام، جانان دلم واست تنگ شده بود ...🙁
_سلام فرمانده ... ما بیشتر ...☹️
_ شرمندتم عزیزم ... تا الان تنها بودی؟
لبخندی زدمو گفتم : با خدا و بین الحرمین خلوت کرده بودم...دوباره سر تا پاشو برنداز کردمو گفتم :حسامم؟😍
_جان دلم؟💚
_چرا اینقد قشنگ شدی ؟ ها ؟ داری واسه کی دلبری میکنی ؟ واسه مادر حسین؟ 😌
سرشو انداخت پایین جوابی نداد .... دوست نداشت وقتی عبادتی میکنه مورد ستایش واقع بشه .... دوست داشت اجرشو از ارباب بگیره...😓
ولی ... هیچ وقت اینجور مواقع بغض نمیکرد ... چرا الان بغضی بود؟ چه اندوه بزرگی رو داشت از من پنهان میکرد؟ کدوم غصه داشت وجودشو ذره ذره آب میکرد...سرشو بالا گرفت ... سوییچو گرفت سمتم و گفت
فاطمه جان ... خوب نیس اینجا وایسی برو تو ماشین بشین ...
از بچه ها خداحافظی کنم بیام، ناچار سوییچو گرفتم و رفتم کمی اونور تر سمت ماشین ...
سوارش شدم از روی بی حوصلگی داشتم همه چیو بررسی میکردم ...🙄 چشمم به یه کاغذ کوچیک لای قرآن ماشین افتاد ...با احتیاط برش داشتم ... خط حسام بود ... نوشته بود ...
ارباب کنارت واسه یه دلخسته جا نیست؟ 😔
همون لحظه حسامو دیدم که داشت سمت ماشین میومد ... با دستپاچگی کاغذو گذاشتم سرجاش ... درو باز کردو سوار شد ...
#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوشش
هر لحظه شگفتــ زده تر میشدم، با علاقه لنز دوربینو ثابت کردم روش و عکس انداختم ...
ناخودآگاه به سمتش می رفتم مداح ناله میزد : او می برید و من می بریدم ...او از حسین سر ... من از حسین دل...😭
جمعیت از ته دل زار میزد، دنباله رو حسام بودم ولی نمیخواستم متوجه حضورم بشه و حس و حالش از بین بره... به همین خاطر با فاصله از مردا راه میرفتم و عکس برداری میکردم...
نزدیکیای یه امام زاده بودیم دسته برای ادای احترام توقف کرد ... 💚
از فرصتــ استفاده کردمودوباره رفتم سمت حسام ... یه کم که دقت کردم دیدم اشکان هم پشت سر حسام ایستاده... سربند و لباساش درست مثل حسام بود انگار برادر بودن ...👬
سوژه ی فوق العاده ای بود دوربین سمتشون گرفتم و عکس انداختم ...
فکر کنم بهترین عکسم شد، وقتی از کنارم رد شدن دیدم تنها تفاوتشون باهم اینه که پشت پیراهن اشکان نوشته شده بود : #مجنون_الحسین ... حتی از پشت سرشون هم عکس انداختم .
چقدر حسو حالشون ، افکارشون ، عقایدشون ، حزنشون بهم نزدیک بود
آقایون علم ها رو خم کردن و به امام زاده سلام دادن ...
شکوه و شوکت قشنگی داشت،دسته رو به اتمام بود و جمعیت گروه گروه متفرق شده بودن...
بلاخره خودمو به حسام رسوندمو با مهربونی صداش زدم : خادم الحسین ؟؟؟💚
متعجب برگشت و درحالیکه یه ابروشو بالا انداخته بود دنبال صدا گشت ... منو که دید گل از گلش شکفت و گفت : سلام، جانان دلم واست تنگ شده بود ...🙁
_سلام فرمانده ... ما بیشتر ...☹️
_ شرمندتم عزیزم ... تا الان تنها بودی؟
لبخندی زدمو گفتم : با خدا و بین الحرمین خلوت کرده بودم...دوباره سر تا پاشو برنداز کردمو گفتم :حسامم؟😍
_جان دلم؟💚
_چرا اینقد قشنگ شدی ؟ ها ؟ داری واسه کی دلبری میکنی ؟ واسه مادر حسین؟ 😌
سرشو انداخت پایین جوابی نداد .... دوست نداشت وقتی عبادتی میکنه مورد ستایش واقع بشه .... دوست داشت اجرشو از ارباب بگیره...😓
ولی ... هیچ وقت اینجور مواقع بغض نمیکرد ... چرا الان بغضی بود؟ چه اندوه بزرگی رو داشت از من پنهان میکرد؟ کدوم غصه داشت وجودشو ذره ذره آب میکرد...سرشو بالا گرفت ... سوییچو گرفت سمتم و گفت
فاطمه جان ... خوب نیس اینجا وایسی برو تو ماشین بشین ...
از بچه ها خداحافظی کنم بیام، ناچار سوییچو گرفتم و رفتم کمی اونور تر سمت ماشین ...
سوارش شدم از روی بی حوصلگی داشتم همه چیو بررسی میکردم ...🙄 چشمم به یه کاغذ کوچیک لای قرآن ماشین افتاد ...با احتیاط برش داشتم ... خط حسام بود ... نوشته بود ...
ارباب کنارت واسه یه دلخسته جا نیست؟ 😔
همون لحظه حسامو دیدم که داشت سمت ماشین میومد ... با دستپاچگی کاغذو گذاشتم سرجاش ... درو باز کردو سوار شد ...
#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
💥حرف #امام_زمان :
اگر #شیعیان ما به اندازه ی یک لیوان آب ، تشنه ی من بودن، تا الان #ظهور اتفاق افتاده بود...
.
طلب کردیمش تا حالا؟🤔
#استاد_شجاعی میگفت طلب یعنی اینکه سرت رو ببرن زیر آب و تو واس اکسیژن بال بال بزنی
این یعنی داری اکسیژن رو طلب میکنی...
.
برای چند دقیقه همه ی فکر و ذهن و اعمال و برنامه هامون رو بدیم به حرفهای این ۴ #شهید:
.
⚛ #شهید_محمودرضا_بیضایی: در این عصر و #شیعه به دنیا اومدیم تا موثر در تحقق ظهور مولا باشیم.👌
.
⚛ #شهید_مصطفی_احمدی_روشن: #ظهور اتفاق می افتد مهم این است ما کجای ظهور باشیم.
.
⚛ #شهید_حمیدرضا_اسداللهی:
محمدجان! پسر عزيزم!
من تو را از خدا براي خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندي به من دهد که سرباز امام زمان بشود. هميشه آرزو داشتم پسرم عصاي دست امام زمان باشد؛ نه عصاي دست من!!!
.
محمدجان! مهمترين وصيّتي که به تو دارم، تبعيّت کامل از وليّ فقيه است. بعد از آن ارتباط با قرآن و عترت. زندگي نکن براي خودت، زندگي کن براي مهدي، درس بخوان براي مهدي؛ ورزش کن براي مهدي
⚛ #شهید_محمدرضا_دهقان:
تاکید داشت که به عنوان #منتظر واقعی نباید #شعارگونه رفتار کرد وفقط دهان را با ذکر (اللهم عجل لولیک الفرج) پر کرد باید #رزم بلد بود وجنگیدن دانست #امام_زمان (عج) جنگجو لازم دارد آیا وقتی که #ظهور کند می توانیم در سپاه حضرت خدمت کنیم؟! چیزی از هنر رزم و جنگ بلدیم؟
و میگفت با این چشم هایی که میخواهم امام زمانم را ببینم، نباید #گناه کنم.
.
#واقعا_واسه_نبودن_آقا_مضطر_نشدیم😔
#دغدغه_مون_دردها_و_دلتنگی_های_خودمونه_نه_نبود_آقا😭
#دلنوشته
#وصیتنامه شهدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm ↩️
💥حرف #امام_زمان :
اگر #شیعیان ما به اندازه ی یک لیوان آب ، تشنه ی من بودن، تا الان #ظهور اتفاق افتاده بود...
.
طلب کردیمش تا حالا؟🤔
#استاد_شجاعی میگفت طلب یعنی اینکه سرت رو ببرن زیر آب و تو واس اکسیژن بال بال بزنی
این یعنی داری اکسیژن رو طلب میکنی...
.
برای چند دقیقه همه ی فکر و ذهن و اعمال و برنامه هامون رو بدیم به حرفهای این ۴ #شهید:
.
⚛ #شهید_محمودرضا_بیضایی: در این عصر و #شیعه به دنیا اومدیم تا موثر در تحقق ظهور مولا باشیم.👌
.
⚛ #شهید_مصطفی_احمدی_روشن: #ظهور اتفاق می افتد مهم این است ما کجای ظهور باشیم.
.
⚛ #شهید_حمیدرضا_اسداللهی:
محمدجان! پسر عزيزم!
من تو را از خدا براي خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندي به من دهد که سرباز امام زمان بشود. هميشه آرزو داشتم پسرم عصاي دست امام زمان باشد؛ نه عصاي دست من!!!
.
محمدجان! مهمترين وصيّتي که به تو دارم، تبعيّت کامل از وليّ فقيه است. بعد از آن ارتباط با قرآن و عترت. زندگي نکن براي خودت، زندگي کن براي مهدي، درس بخوان براي مهدي؛ ورزش کن براي مهدي
⚛ #شهید_محمدرضا_دهقان:
تاکید داشت که به عنوان #منتظر واقعی نباید #شعارگونه رفتار کرد وفقط دهان را با ذکر (اللهم عجل لولیک الفرج) پر کرد باید #رزم بلد بود وجنگیدن دانست #امام_زمان (عج) جنگجو لازم دارد آیا وقتی که #ظهور کند می توانیم در سپاه حضرت خدمت کنیم؟! چیزی از هنر رزم و جنگ بلدیم؟
و میگفت با این چشم هایی که میخواهم امام زمانم را ببینم، نباید #گناه کنم.
.
#واقعا_واسه_نبودن_آقا_مضطر_نشدیم😔
#دغدغه_مون_دردها_و_دلتنگی_های_خودمونه_نه_نبود_آقا😭
#دلنوشته
#وصیتنامه شهدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm ↩️
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سیزدهم
💥از 7 اسفند ماه از تماس هایش خبری نشد
✍از بیست و چهارم بهمن تا 30 اردیبهشت مدام #منتظر_تماس او بودم😔
تا قبل از شش اسفند دو یا سه باز زنگ میزد، #آخرین روز که تماس گرفت #پنجشنبه_6_اسفند 94 بود اصلا فکرش را نمیکردم آخرین بار است که #صدایش را میشنوم.
🔶او همیشه خبر سلامتی اش را تلفنی به من می داد، یادم هست قبل از رفتن به #عملیات آخر طی تماس تلفنی گفت که خرابی خطوط و سیم های تلفنی زیاد است و حتی اگر تا ده روز هم نتوانست تماس بگیرد نگران نباشم. او همیشه به من امیدواری برگشتنش را می داد و من نمی توانستم یک لحظه فکر کنم که دیگر هاشم برنمی گردد تا اینکه 7 اسفند #تماس_نگرفت و ما همچنان #منتظر آمدنش بودیم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سیزدهم
💥از 7 اسفند ماه از تماس هایش خبری نشد
✍از بیست و چهارم بهمن تا 30 اردیبهشت مدام #منتظر_تماس او بودم😔
تا قبل از شش اسفند دو یا سه باز زنگ میزد، #آخرین روز که تماس گرفت #پنجشنبه_6_اسفند 94 بود اصلا فکرش را نمیکردم آخرین بار است که #صدایش را میشنوم.
🔶او همیشه خبر سلامتی اش را تلفنی به من می داد، یادم هست قبل از رفتن به #عملیات آخر طی تماس تلفنی گفت که خرابی خطوط و سیم های تلفنی زیاد است و حتی اگر تا ده روز هم نتوانست تماس بگیرد نگران نباشم. او همیشه به من امیدواری برگشتنش را می داد و من نمی توانستم یک لحظه فکر کنم که دیگر هاشم برنمی گردد تا اینکه 7 اسفند #تماس_نگرفت و ما همچنان #منتظر آمدنش بودیم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_ویکم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
✍ #همسرشهید؛ اگر ناراحتی بین ما پیش میآمد مسئله را خیلی زود بینمان حل میکردیم. اگر گلایه ای میکردم دفعه بعد می دیدم مواظب رفتارش هست, اصلا #کینهای نبود زود همه چیز را #میبخشید منم از او یاد میگرفتم. به خاطر این همه #مهربانیاش منم دوست داشتم محبت بیشتری برایش کنم, هر بار از سر کار به خانه میآمد اگر زمستان بود با آب گرم اگر تابستان بود با آب سرد پاهایش را میشستم. می گفت: " نسیم چنین همسری هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه قربانت برم انگار بهم روح تازهای بخشیدی". دلم نمی آمد #منتظر باشد غذا را دور میز میچیدم و او بعد از اینکه #مادرش را میدید و #مطمئن میشد ایشان غذا خوردهاند شروع به غذا خوردن میکرد و گاهی نیز #التماس مادرش را میکرد بیاید با ما غذا بخورد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_ویکم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
✍ #همسرشهید؛ اگر ناراحتی بین ما پیش میآمد مسئله را خیلی زود بینمان حل میکردیم. اگر گلایه ای میکردم دفعه بعد می دیدم مواظب رفتارش هست, اصلا #کینهای نبود زود همه چیز را #میبخشید منم از او یاد میگرفتم. به خاطر این همه #مهربانیاش منم دوست داشتم محبت بیشتری برایش کنم, هر بار از سر کار به خانه میآمد اگر زمستان بود با آب گرم اگر تابستان بود با آب سرد پاهایش را میشستم. می گفت: " نسیم چنین همسری هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه قربانت برم انگار بهم روح تازهای بخشیدی". دلم نمی آمد #منتظر باشد غذا را دور میز میچیدم و او بعد از اینکه #مادرش را میدید و #مطمئن میشد ایشان غذا خوردهاند شروع به غذا خوردن میکرد و گاهی نیز #التماس مادرش را میکرد بیاید با ما غذا بخورد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
💠امام صادق علیه السلام:
آنکه به ما ایمان آورد وسخن ما را تصدیق نمایدو #منتظر امرفرج ما باشد،همچون کسی است که زیر پرچم قائم (عج) به #شهادت برسد.
✨ #حدیث
📚 بحارالانوار، ج۵۲،ص۱۲۲
@shahidegomnamm 👈
آنکه به ما ایمان آورد وسخن ما را تصدیق نمایدو #منتظر امرفرج ما باشد،همچون کسی است که زیر پرچم قائم (عج) به #شهادت برسد.
✨ #حدیث
📚 بحارالانوار، ج۵۲،ص۱۲۲
@shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
دلداده قمربنی هاشم ....: بسم رب العشق #قسمت_چهلم #علمــــدار_عشـــق😍# ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده دوروز از…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_یکم
#علمــــدار_عشــــق😍#
- من در خدمتم آقای کرمی
+ میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟
- بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
+ بریم پیش شهدای گمنام ؟
- بله
طوری کنار شهدا نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
+ خانم موسوی
من
- شما چی
+ میخاستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
- آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم
+ بله حتما اما تاچه زمانی
- آخرتابستان
مرتضی با صدای بزور درمیومد و
سراسراز شرم بود گفت
خانم موسوی زیاد نیست
-اجازه بدید فکرکنم
بااجازتون
یاعلی
+ یاعلی
وارد خونه شدم
هیچکس خونه نبود
با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن 🤔🤔
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید ؟🙈🙈
آقاجون :سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم
داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ در بلند شد
بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم
-بوبویی
بریم مزارشهدا
آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه
رفتیم مزارشهدا
خیلی خجالت میکشیدم
موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم
آقاجون : نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده
-🙈🙈🙈پسر حاج کمیل
آقاجون: خوب به سلامتی
تو چی گفتی ؟
-😊😊😊😊لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم
یهو گفتم خاک بر سرم 😱😱😱😓😓
آقاجون گفت خندید گفت باشه وروجک بابا
بچه ها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن
تو آمفی تائتر همه جمع بودیم
بچه ها داشتن
تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن
منو زهراهم داشتیم درمورد
دکور صحنه صحبت میکردیم
با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم
√ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنه ای
همه با لبخند جوابش دادیم
+ خانم موسوی
یه سوپرایز براتون دارم
- برای من ؟
+ بله
- خوب چی هست
+ بچه ها همه بیاید
همه بچه ها دورم جمع شدن
فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی
بسم تعالی
دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی
از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم
به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم
و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم
سیدعلی حسینی خامنه ای
خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه ی هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر
سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود
اشکام همینطوری میرخت
با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم
- واق ..عا
ای ..ن
نا....مه
برا....
من....ه
+ بله
- 😭😭😭😭😭
یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم
اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته
- آقای کرمی
چطوری شده
حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟
من اصلا نمیتونم باور کنم
+خانم موسوی
حضرت آقا
بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم
حواسشون به کشور هست
همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله
با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن
این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مسئله حجاب شما
چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم
اونجا مطرح شد
بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روز مونده بود به آخر تابستان
تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم
میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم
به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم
نویسنده بانـــــــو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#منتظر ماجرای جواب مثبت دادن نرگس سادات به مرتضی در قسمتای آینده باشید 😍😍#
ادامـــــــــہ دارد
#قسمت_چهل_یکم
#علمــــدار_عشــــق😍#
- من در خدمتم آقای کرمی
+ میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟
- بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
+ بریم پیش شهدای گمنام ؟
- بله
طوری کنار شهدا نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
+ خانم موسوی
من
- شما چی
+ میخاستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
- آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم
+ بله حتما اما تاچه زمانی
- آخرتابستان
مرتضی با صدای بزور درمیومد و
سراسراز شرم بود گفت
خانم موسوی زیاد نیست
-اجازه بدید فکرکنم
بااجازتون
یاعلی
+ یاعلی
وارد خونه شدم
هیچکس خونه نبود
با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن 🤔🤔
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید ؟🙈🙈
آقاجون :سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم
داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ در بلند شد
بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم
-بوبویی
بریم مزارشهدا
آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه
رفتیم مزارشهدا
خیلی خجالت میکشیدم
موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم
آقاجون : نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده
-🙈🙈🙈پسر حاج کمیل
آقاجون: خوب به سلامتی
تو چی گفتی ؟
-😊😊😊😊لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم
یهو گفتم خاک بر سرم 😱😱😱😓😓
آقاجون گفت خندید گفت باشه وروجک بابا
بچه ها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن
تو آمفی تائتر همه جمع بودیم
بچه ها داشتن
تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن
منو زهراهم داشتیم درمورد
دکور صحنه صحبت میکردیم
با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم
√ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنه ای
همه با لبخند جوابش دادیم
+ خانم موسوی
یه سوپرایز براتون دارم
- برای من ؟
+ بله
- خوب چی هست
+ بچه ها همه بیاید
همه بچه ها دورم جمع شدن
فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی
بسم تعالی
دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی
از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم
به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم
و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم
سیدعلی حسینی خامنه ای
خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه ی هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر
سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود
اشکام همینطوری میرخت
با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم
- واق ..عا
ای ..ن
نا....مه
برا....
من....ه
+ بله
- 😭😭😭😭😭
یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم
اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته
- آقای کرمی
چطوری شده
حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟
من اصلا نمیتونم باور کنم
+خانم موسوی
حضرت آقا
بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم
حواسشون به کشور هست
همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله
با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن
این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مسئله حجاب شما
چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم
اونجا مطرح شد
بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روز مونده بود به آخر تابستان
تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم
میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم
به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم
نویسنده بانـــــــو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#منتظر ماجرای جواب مثبت دادن نرگس سادات به مرتضی در قسمتای آینده باشید 😍😍#
ادامـــــــــہ دارد
#گلِ_نرگس
نظری ڪن ڪه جهانْ #بیتاب است
روز و شبْ #چشمِ همه #منتظرِ
ارباب است
#مهدی_فاطمه
پس ڪی به #جهان میتابی
نورزیبای شما جلوه ای از #محراب
است
#اللّهم_عجّل_لِولیڪَ_الفرج
💕🍃| @Shahidegomnamm🕊
نظری ڪن ڪه جهانْ #بیتاب است
روز و شبْ #چشمِ همه #منتظرِ
ارباب است
#مهدی_فاطمه
پس ڪی به #جهان میتابی
نورزیبای شما جلوه ای از #محراب
است
#اللّهم_عجّل_لِولیڪَ_الفرج
💕🍃| @Shahidegomnamm🕊