#داستان📚
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم یه وقت گیر افتاده باشیم...😧
بند پوتینامو محکم بستم لباس نظامی که تنم بود و تکوندم بی سیممو📞 برداشتم تا با بچه ها ارتباط برقرار کنم اما هیچ چیزی دریافت نمی کردم به ریشام، که دیگه الان بلند شده بودن دست کشیدم گرمای طاقت فرسایی بود...😞
اما باید تحمل میکردم تنها چیزی که عذابم میداد این بود که موقعیت خودمو نمیدونستم شروع کردم به دویدن🏃 تا حداقل به یه جایی برسم اما برهوته برهوت بود.... نه ابی نه علفی.... رو زمین نشستم اسلحمو چند بار تو دستم تاب دادم و به فکر فرو رفتم یکم منفی باف بودم... فکرم خیلی درگیر بچه هابود... می ترسیدم یه وقت اسیر شده باشن... اما من چی؟چرا من اینجام؟
رد خورشیدو گرفتم وسط اسمون بود... با همون لباسای خاکی، لباس نظامی ، پوتین و...
تیمم کردم و به نماز ایستادم،سخت تشنه بودم ولی ایا تشنه تر از اربابم حسین؟😓😭
لبام از فرط تشنگی خشک خشک شده بودن بقدری تشنه ی اب بودم که دنبال سراب می دوییدم تا شب هیچ کاری نتونستم انجام بدم واز طریق بی سیم با بچه ها ارتباط برقرار کنم.
رو زمین دراز کشیدم به اسمون 🌌که تو بیابون به ابی لاجوردی میزد و پهنه ی گسترده ای از ستاره ها گرفته بودنش چشم دوختم تشنه بودم،خسته بودم و در راه مانده .
اروم لبای خشکمو به حرکت در اوردمو گفتم،یا زهرا ...
شب رو با سختی به صبح رسوندم حالا دیگه علاوه بر تشنگی گرسنه هم بودم😥 نباید یه جا می شستم نباید مرگو قبول می کردم،با استفاده از قطب نمایی که داشتم به سمت جنوب حرکت کردم حداقل می دونستم با این قطب نما کجا دارم میرم تا ظهر پیاده روی کردم قدمام خیلی کند شده بود .
چشمام از زور خستگی باز نمی شد پاهام از فرط گرسنگی جون نداشتن بدنم از تشنگی حس داشت نظاره گر بیابونی بودم🏜 زرد که افتاب وسطش می درخشید و من، روی زمین ترک خورده..
ایستاده بودم دیگه هیچ حسی نداشتم تعادلمو از دست دادم و با زانو نشستم رو زمین حتی نمیتونستم خودمو تو حالت نشسته نگه دارم...
کنترلی روی حرکاتم نداشتم و با کمر افتادم روی زمین.
اشهدمو زیر لب زمزمه میکردم .اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمد رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله .
دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم 😞بدن کرختم از سوز گرما سوخته بود تنهای تنها بودم،اما،اما یه دوست خوب منو می دید دلم بدجوری به همون دوست خوب گرم بود...😊 خــ😍ــدارو میگم، چشمام اروم اروم روی هم رفتن حالا دیگه چشمامم دیگه باز نمیشدن،به این میگن مرگ تدریجی دلم هوای مادرمو کرده بود😔؛به اون نگاهش که به صد تا لیوان اب تگری می ارزید واسه بابام. حتی اشکی هم واسه ریختن نداشتم
با اینکه از زور خستگی نمی تونستم تکون بخورم اما هنوز می تونستم بشنوم👂، یه صدای مبهم ؛ خیلی مبهم از دور تو گوشم زنگ میزد این صدا هر لحظه نزدیک تر میشد چشمامو نمیتونستم باز کنم فقط گوش میدادم دیگه بقدری نزدیک شده بود که براحتی میتونستم تشخیص بدم این صدا صدای هلی کوپتره صداش گوش خراشتر شد.🚁
نزدیکه نزدیک تمام بدنم از بادی که هلی کوپتر به راه انداخته بود میلرزید صدای بچه ها بود. ناخوداگاه یه لبخند ملیح زدم🙂 صدای پریدن یکی از بچه ها از هلی کوپترو شنیدم.#شکرت_ای_امید_ناامیدان
_حسام داداش حالت خوبه؟ چرا چشاتو باز نمیکنی؟
با صدای تحلیل رفته ای گفتم زندم...
_اشکانم داداش،حالت خوبه؟؟؟
سرمو گرفت رو زانوش و چند قطره اب 💦چکوند رو صورتم حس خیلی خوبی بود چشمامو باز کردم،تار میدیدن.
چند بار پلک زدم تصویر اشکان برام واضح تر شد... چشمام التهاب خاصی داشت خواستم ازش بپرسم عملیات چی شد که انگار از تو چشمام خوند و با صدای محکم گفت یا حیدر منهـ💣ـدم شدن 😊😋
تو پوست خودم نمیگنجیدم بقدری خوشحال شدم که نمیتونستم ابرازش کنم انگار با این خبر کله خستگیام رفع شده بود.اشکان کمکم کرد تا بایستم👬..... لبای ترک خوردم خودشون مصداق تشنگی بود برام اب اوردن باورم نمیشد. چند جرعه از ابو که خوردم با تمام وجودم گفتم یا حسین😍؛از هلی کوپتر که بالا رفتم بچه ها احترام نظامی گذاشتن همشون خوشحال بودن اینو به وضوح می شد تو چهرشون حس کرد.🙂
ادامه دارد...😉
نویسنده:گمنام
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم یه وقت گیر افتاده باشیم...😧
بند پوتینامو محکم بستم لباس نظامی که تنم بود و تکوندم بی سیممو📞 برداشتم تا با بچه ها ارتباط برقرار کنم اما هیچ چیزی دریافت نمی کردم به ریشام، که دیگه الان بلند شده بودن دست کشیدم گرمای طاقت فرسایی بود...😞
اما باید تحمل میکردم تنها چیزی که عذابم میداد این بود که موقعیت خودمو نمیدونستم شروع کردم به دویدن🏃 تا حداقل به یه جایی برسم اما برهوته برهوت بود.... نه ابی نه علفی.... رو زمین نشستم اسلحمو چند بار تو دستم تاب دادم و به فکر فرو رفتم یکم منفی باف بودم... فکرم خیلی درگیر بچه هابود... می ترسیدم یه وقت اسیر شده باشن... اما من چی؟چرا من اینجام؟
رد خورشیدو گرفتم وسط اسمون بود... با همون لباسای خاکی، لباس نظامی ، پوتین و...
تیمم کردم و به نماز ایستادم،سخت تشنه بودم ولی ایا تشنه تر از اربابم حسین؟😓😭
لبام از فرط تشنگی خشک خشک شده بودن بقدری تشنه ی اب بودم که دنبال سراب می دوییدم تا شب هیچ کاری نتونستم انجام بدم واز طریق بی سیم با بچه ها ارتباط برقرار کنم.
رو زمین دراز کشیدم به اسمون 🌌که تو بیابون به ابی لاجوردی میزد و پهنه ی گسترده ای از ستاره ها گرفته بودنش چشم دوختم تشنه بودم،خسته بودم و در راه مانده .
اروم لبای خشکمو به حرکت در اوردمو گفتم،یا زهرا ...
شب رو با سختی به صبح رسوندم حالا دیگه علاوه بر تشنگی گرسنه هم بودم😥 نباید یه جا می شستم نباید مرگو قبول می کردم،با استفاده از قطب نمایی که داشتم به سمت جنوب حرکت کردم حداقل می دونستم با این قطب نما کجا دارم میرم تا ظهر پیاده روی کردم قدمام خیلی کند شده بود .
چشمام از زور خستگی باز نمی شد پاهام از فرط گرسنگی جون نداشتن بدنم از تشنگی حس داشت نظاره گر بیابونی بودم🏜 زرد که افتاب وسطش می درخشید و من، روی زمین ترک خورده..
ایستاده بودم دیگه هیچ حسی نداشتم تعادلمو از دست دادم و با زانو نشستم رو زمین حتی نمیتونستم خودمو تو حالت نشسته نگه دارم...
کنترلی روی حرکاتم نداشتم و با کمر افتادم روی زمین.
اشهدمو زیر لب زمزمه میکردم .اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمد رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله .
دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم 😞بدن کرختم از سوز گرما سوخته بود تنهای تنها بودم،اما،اما یه دوست خوب منو می دید دلم بدجوری به همون دوست خوب گرم بود...😊 خــ😍ــدارو میگم، چشمام اروم اروم روی هم رفتن حالا دیگه چشمامم دیگه باز نمیشدن،به این میگن مرگ تدریجی دلم هوای مادرمو کرده بود😔؛به اون نگاهش که به صد تا لیوان اب تگری می ارزید واسه بابام. حتی اشکی هم واسه ریختن نداشتم
با اینکه از زور خستگی نمی تونستم تکون بخورم اما هنوز می تونستم بشنوم👂، یه صدای مبهم ؛ خیلی مبهم از دور تو گوشم زنگ میزد این صدا هر لحظه نزدیک تر میشد چشمامو نمیتونستم باز کنم فقط گوش میدادم دیگه بقدری نزدیک شده بود که براحتی میتونستم تشخیص بدم این صدا صدای هلی کوپتره صداش گوش خراشتر شد.🚁
نزدیکه نزدیک تمام بدنم از بادی که هلی کوپتر به راه انداخته بود میلرزید صدای بچه ها بود. ناخوداگاه یه لبخند ملیح زدم🙂 صدای پریدن یکی از بچه ها از هلی کوپترو شنیدم.#شکرت_ای_امید_ناامیدان
_حسام داداش حالت خوبه؟ چرا چشاتو باز نمیکنی؟
با صدای تحلیل رفته ای گفتم زندم...
_اشکانم داداش،حالت خوبه؟؟؟
سرمو گرفت رو زانوش و چند قطره اب 💦چکوند رو صورتم حس خیلی خوبی بود چشمامو باز کردم،تار میدیدن.
چند بار پلک زدم تصویر اشکان برام واضح تر شد... چشمام التهاب خاصی داشت خواستم ازش بپرسم عملیات چی شد که انگار از تو چشمام خوند و با صدای محکم گفت یا حیدر منهـ💣ـدم شدن 😊😋
تو پوست خودم نمیگنجیدم بقدری خوشحال شدم که نمیتونستم ابرازش کنم انگار با این خبر کله خستگیام رفع شده بود.اشکان کمکم کرد تا بایستم👬..... لبای ترک خوردم خودشون مصداق تشنگی بود برام اب اوردن باورم نمیشد. چند جرعه از ابو که خوردم با تمام وجودم گفتم یا حسین😍؛از هلی کوپتر که بالا رفتم بچه ها احترام نظامی گذاشتن همشون خوشحال بودن اینو به وضوح می شد تو چهرشون حس کرد.🙂
ادامه دارد...😉
نویسنده:گمنام
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝