Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_نوزدهم
🔶سهیل کریمی یکی از مستند سازان کشور؛
✍من از زمان جنگ ایران و عراق شاید صدنفر از دوستانم را دفن کرده ام.
صحنه ای که من در آن با بیل #خاک برداشته و داخل #قبر بر روی پیکر #شهید ریختم به معنی پایان قصه مستند ماست.
⚛به قول #شهید_چمران هنگامی که #شیپور جنگ نواخته می شود #مرد از #نامرد شناخته می شود. ما از این افراد در جامعه خود زیاد داریم که به قول #حضرت_امام یا در شکم مادران خود هستند یا در بغل آنان و یا در مدرسه و هروقت موقع آن برسد خود را نشان خواهند داد. #محمودرضا فرد #متخصص و باشعوری و با صلابت بود و اواخر در کارش بسیار ارتقاء یافته بود. او با #شهامت، دلیر و #کاربلد بود.
⚛اگر دوباره #جنگ اتفاق بیافتد بازهم مانند #دهه_شصت این مردم به #میدان می آیند و قطعا می ایند مگر اینکه انسان نباشند و گرنه این #خاصیت خاک ماست که همیشه چنین انسان هایی را تربیت کرده است و من مخالفم با کسانی که می گویند #نسل_امروز میدان را خالی می گذارند و با یقین می گویم که آن ها اگر لازم باشد به #میدان خواهند آمد.
⚛هر وقت با #شهید جایی می رفتیم و مثلا به یک #موشک دست ساز برخورد می کردیم، محمودرضا می گفت این موشک #کار_من است. یعنی #امضای خود شهید روی آن بود و آن موشک سبک کار محمودرضا بود نه کس دیگر.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_نوزدهم
🔶سهیل کریمی یکی از مستند سازان کشور؛
✍من از زمان جنگ ایران و عراق شاید صدنفر از دوستانم را دفن کرده ام.
صحنه ای که من در آن با بیل #خاک برداشته و داخل #قبر بر روی پیکر #شهید ریختم به معنی پایان قصه مستند ماست.
⚛به قول #شهید_چمران هنگامی که #شیپور جنگ نواخته می شود #مرد از #نامرد شناخته می شود. ما از این افراد در جامعه خود زیاد داریم که به قول #حضرت_امام یا در شکم مادران خود هستند یا در بغل آنان و یا در مدرسه و هروقت موقع آن برسد خود را نشان خواهند داد. #محمودرضا فرد #متخصص و باشعوری و با صلابت بود و اواخر در کارش بسیار ارتقاء یافته بود. او با #شهامت، دلیر و #کاربلد بود.
⚛اگر دوباره #جنگ اتفاق بیافتد بازهم مانند #دهه_شصت این مردم به #میدان می آیند و قطعا می ایند مگر اینکه انسان نباشند و گرنه این #خاصیت خاک ماست که همیشه چنین انسان هایی را تربیت کرده است و من مخالفم با کسانی که می گویند #نسل_امروز میدان را خالی می گذارند و با یقین می گویم که آن ها اگر لازم باشد به #میدان خواهند آمد.
⚛هر وقت با #شهید جایی می رفتیم و مثلا به یک #موشک دست ساز برخورد می کردیم، محمودرضا می گفت این موشک #کار_من است. یعنی #امضای خود شهید روی آن بود و آن موشک سبک کار محمودرضا بود نه کس دیگر.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#سرم خاڪ ڪف پای #حسین است
دلم #مجنون صحرای حسین است
بود پرونده ام چون برگ گـ🌺ـل پاڪ
دراین پرونده #امضای_حسین است
#بهشت ارزانی خوبان عالم
بهشت من تماشای #حسین است
#دلنوشته💔
ID ➬ @Shahidegomnamm🕊
دلم #مجنون صحرای حسین است
بود پرونده ام چون برگ گـ🌺ـل پاڪ
دراین پرونده #امضای_حسین است
#بهشت ارزانی خوبان عالم
بهشت من تماشای #حسین است
#دلنوشته💔
ID ➬ @Shahidegomnamm🕊
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#روزگاریست...🍂 ڪه #سودای تُ در #سر دارم اگرم سر برود #نمیرود سودایت #داستان_فرمانده_من📚🔎 #رمان_عاشقانه💔 #مدافعان_حرم🥀 🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹 ➣ID @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_شش 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• گوشی همراهمو از روی میز برداشتم شماره #حسامو گرفتم صدای
"مشترڪ موردنظر در دسترس نمیباشد"
باعث شد اخم غلیظی رو پیشونیم بشینه دوباره شمارشو گرفتم بازم همون صدا...
عصبی گوشیو پرت ڪردم محڪم به #دیوار خورد و افتاد روی زمین خورد شده بود و تیڪه هاش روی زمین پخش شده بودن دستمو رو صورتم گذاشتم آروم #اشڪ ریختم... آقا حسام؟ هیچ میدونی چه حالیم؟
اصلا میدونی تو دلم چی میگذره؟
نمیدونم دست نوشته ی ڪدوم #شهید مدافع حرم بود اما سوال من اینه تو هم ازین دفترچه ها نوشتی؟
❥• نڪنه امشب #آخرین خطشو نوشته باشی؟
نڪنه #امضای خوشگلتو پاش زده باشی؟
نڪنه یه وقت بدی به #همسنگرت؟
آقا #حسام
تو اون دفترچتون حرفی ازین زدید ڪه ڪجا دل شڪسته میخرن؟ آخه بندبند دلم #ترڪ خورده اقا حسام رفتی اونور خواستم باهات حرف بزنم نگن مشترڪ موردنظر در دسترس نیست؟
قلبم باشدت به قفسه سینم میڪوبید
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: ولی حالا زوده نه؟ آخه #امیرعلی قول داده وقتی اومدی اون لباس چریڪی شو بپوشه،آره زوده آقا ... من رو #قولت حساب ڪردما
باپشت دست #اشڪامو پاڪ ڪردم برق اتاقو خاموش ڪردم و رو تخت دراز ڪشیدم...
❥• خودمو تو آینه قدی ڪه روبروم بود برانداز ڪردم #لباس عروسم تنم بود همون لباسی ڪه به انتخاب #حسام خریده بودیم به دامن ڪار شدش دست ڪشیدم و چرخی زدم همین ڪه برگشتم مردمڪ #چشمام ثابت موند رو یه جفت چشم #مشڪی ، حسام با قدمای محڪم به سمتم قدم برمیداشت #لرزه عجیبی به تنم افتاده بود #پاهام قدرت حرڪت نداشت انگار منتظر بودم تا بهم برسه چهرش تو #هاله ای از نور فرو رفته بود
لبخند عجیبی ڪنج لبش بود،محاسنش مرتب بود...
❥• چشم ازصورتش گرفتم تازه متوجه شدم لباس #چریڪی تنشه تعجبم بیشترشد لب باز ڪردمو گفتم: اقا حسام
چرا ڪت و شلوارتو نپوشیدی؟
سرمو انداختم پایین ڪه چشمم به پوتینای #خاڪیش افتاد چهرم رنگ #تعجب به خودش گرفت و گفتم:
اینا دیگه چرا پاته؟
آروم خندیدو گفت:عروس خانم مدل جدیده، ناخودآگاه لبخند ملیحی زدم
هیچ خبر داری خنده هات یه شهرو بهم ریخته؟
لپام #گل انداخت سرمو انداختم زیر و به دامن لباسم خیره شدم #حسام با دستای مردونش دستای ظریفمو گرفت،دست ڪشید رو #انگشتر فیروزه ایمو گفت:یادته؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_شش 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• گوشی همراهمو از روی میز برداشتم شماره #حسامو گرفتم صدای
"مشترڪ موردنظر در دسترس نمیباشد"
باعث شد اخم غلیظی رو پیشونیم بشینه دوباره شمارشو گرفتم بازم همون صدا...
عصبی گوشیو پرت ڪردم محڪم به #دیوار خورد و افتاد روی زمین خورد شده بود و تیڪه هاش روی زمین پخش شده بودن دستمو رو صورتم گذاشتم آروم #اشڪ ریختم... آقا حسام؟ هیچ میدونی چه حالیم؟
اصلا میدونی تو دلم چی میگذره؟
نمیدونم دست نوشته ی ڪدوم #شهید مدافع حرم بود اما سوال من اینه تو هم ازین دفترچه ها نوشتی؟
❥• نڪنه امشب #آخرین خطشو نوشته باشی؟
نڪنه #امضای خوشگلتو پاش زده باشی؟
نڪنه یه وقت بدی به #همسنگرت؟
آقا #حسام
تو اون دفترچتون حرفی ازین زدید ڪه ڪجا دل شڪسته میخرن؟ آخه بندبند دلم #ترڪ خورده اقا حسام رفتی اونور خواستم باهات حرف بزنم نگن مشترڪ موردنظر در دسترس نیست؟
قلبم باشدت به قفسه سینم میڪوبید
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: ولی حالا زوده نه؟ آخه #امیرعلی قول داده وقتی اومدی اون لباس چریڪی شو بپوشه،آره زوده آقا ... من رو #قولت حساب ڪردما
باپشت دست #اشڪامو پاڪ ڪردم برق اتاقو خاموش ڪردم و رو تخت دراز ڪشیدم...
❥• خودمو تو آینه قدی ڪه روبروم بود برانداز ڪردم #لباس عروسم تنم بود همون لباسی ڪه به انتخاب #حسام خریده بودیم به دامن ڪار شدش دست ڪشیدم و چرخی زدم همین ڪه برگشتم مردمڪ #چشمام ثابت موند رو یه جفت چشم #مشڪی ، حسام با قدمای محڪم به سمتم قدم برمیداشت #لرزه عجیبی به تنم افتاده بود #پاهام قدرت حرڪت نداشت انگار منتظر بودم تا بهم برسه چهرش تو #هاله ای از نور فرو رفته بود
لبخند عجیبی ڪنج لبش بود،محاسنش مرتب بود...
❥• چشم ازصورتش گرفتم تازه متوجه شدم لباس #چریڪی تنشه تعجبم بیشترشد لب باز ڪردمو گفتم: اقا حسام
چرا ڪت و شلوارتو نپوشیدی؟
سرمو انداختم پایین ڪه چشمم به پوتینای #خاڪیش افتاد چهرم رنگ #تعجب به خودش گرفت و گفتم:
اینا دیگه چرا پاته؟
آروم خندیدو گفت:عروس خانم مدل جدیده، ناخودآگاه لبخند ملیحی زدم
هیچ خبر داری خنده هات یه شهرو بهم ریخته؟
لپام #گل انداخت سرمو انداختم زیر و به دامن لباسم خیره شدم #حسام با دستای مردونش دستای ظریفمو گرفت،دست ڪشید رو #انگشتر فیروزه ایمو گفت:یادته؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅