#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_سه
شب شده بود🌝
تقریبا ساعت ده بود. نمایشگاه بسته شده بود و منو سپیده منتظر بودیم بیان دنبالمون🚗
نگاهمو از گلدون روی میز که گوشه ی سالن بود گرفتمو روبه سپیده گفتم: سپیده؟؟؟
_بعله؟؟
_اممممممم....راستش من واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم با اینکه کارمون هیچ سود ومنفعتی نداره به لحاظ مادی ولی تو تا دیر وقت پیشم می مونی و کمکم میکنی. خیلی خانمی😘😍
_ای بابا این حرفا چیه. منکه از اولشم بابت پول نیومده بودم ولی به لحاظه معنوی کلی سود کردیم. من خودم با علاقه اینکارو انجام میدم میدونی؟ بنظرم این کار#جهاد_تبلیغیه ☺️
_اگه اینجوری که میگی باشه پس خیلی خوبه که چون یه بارم من تو صحبتای اقا شنیده بودم که میگفت: منم فرمان جهاد دادم منتهی از نوع تبلیغی... جهادم که میدونی واجبه...😊
با صدای بوق ماشین سپیده از جاش بلند شد و گفت: شرط میبندم اّشی باشه.🚗
با لبخند گفتم: خیلی خب... برو بیرون اگه داداشت بود برگرد یه چیزی بهت بدم.
_باوشه
سپیده رفت بیرون نگاهم به عکسا گره خورد. عکسایی که صدبار به هرکدوم خیره شده بودم و خاطراتم از جلوی چشمام گذشته بودن رو صندلی نشستم.امروز یکم کسل بودم، چرا شو نمیدونم. گوشیمو برداشتم و مداحی دلم گرفته رو گذاشتم دستمو گذاشتم زیر چونم و چشمامو بستم
دلم گرفته...😔
دوباره این شبا واسه حرم گرفته...😔😔
میدونه اقا..
باصدای افتادن چیزی از ته سالن سریع اهنگو قطع کردم از جام بلند شدم و با احتیاط به اون سمت حرکت کردم.🏃
چون بابام قاضی بود و با جنایتکارا و خلافکارا سرو کله میزد امکان اینکه مارو تهدید کنن وجود داشت چون چند بارم تهدید شده بودیم پس احتیاط لازمه ی عقل بود.😥
واسه همینم دفاع شخصیو کامل یاد گرفته بودم...😎
حالا ام تمام تمرکزم به در بود تا کسی ازش بیاد تو و بهش حمله کنم...با سیاهی که از در بیرون زد طی یه حرکت بروسلیانه چرخیدم و پامو بلند کردم تا ضربه بزنم..😲
اما با جیغ بنفشی که خانومه/اقاهه کشید پاهام تو هوا متوقف شد صداش داد میزد سپیدس.😓😅
پاک یادم رفته بود بهش گفته بودم برگرده.
نفس نفس زنان به دیوار تکیه دادمو گفتم: سپییییییییده ...اخه چرا از اینور اومدی؟ سرمو بلند کردم سپیده نبود.😰
دیگه کم کم دارم به همه چی شک می کنم یا من حالم خوب نیست یا این سپیده شیش میزنه.دوباره صدای سپیده رشته افکارمو پاره کرد. به سمت صدا برگشتم که دیدم دومتری من نشسته رو زمین و داره از خنده ریسه میره. با تعجب نگاش میکردم بین خنده هاش بریده بریده گفت:😂😂😂 خیلی...خنده...دار...شده...بودی
من نمیدونم چرا همه چیم واسه این بشر خنده داره؟؟؟😶
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_سه
شب شده بود🌝
تقریبا ساعت ده بود. نمایشگاه بسته شده بود و منو سپیده منتظر بودیم بیان دنبالمون🚗
نگاهمو از گلدون روی میز که گوشه ی سالن بود گرفتمو روبه سپیده گفتم: سپیده؟؟؟
_بعله؟؟
_اممممممم....راستش من واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم با اینکه کارمون هیچ سود ومنفعتی نداره به لحاظ مادی ولی تو تا دیر وقت پیشم می مونی و کمکم میکنی. خیلی خانمی😘😍
_ای بابا این حرفا چیه. منکه از اولشم بابت پول نیومده بودم ولی به لحاظه معنوی کلی سود کردیم. من خودم با علاقه اینکارو انجام میدم میدونی؟ بنظرم این کار#جهاد_تبلیغیه ☺️
_اگه اینجوری که میگی باشه پس خیلی خوبه که چون یه بارم من تو صحبتای اقا شنیده بودم که میگفت: منم فرمان جهاد دادم منتهی از نوع تبلیغی... جهادم که میدونی واجبه...😊
با صدای بوق ماشین سپیده از جاش بلند شد و گفت: شرط میبندم اّشی باشه.🚗
با لبخند گفتم: خیلی خب... برو بیرون اگه داداشت بود برگرد یه چیزی بهت بدم.
_باوشه
سپیده رفت بیرون نگاهم به عکسا گره خورد. عکسایی که صدبار به هرکدوم خیره شده بودم و خاطراتم از جلوی چشمام گذشته بودن رو صندلی نشستم.امروز یکم کسل بودم، چرا شو نمیدونم. گوشیمو برداشتم و مداحی دلم گرفته رو گذاشتم دستمو گذاشتم زیر چونم و چشمامو بستم
دلم گرفته...😔
دوباره این شبا واسه حرم گرفته...😔😔
میدونه اقا..
باصدای افتادن چیزی از ته سالن سریع اهنگو قطع کردم از جام بلند شدم و با احتیاط به اون سمت حرکت کردم.🏃
چون بابام قاضی بود و با جنایتکارا و خلافکارا سرو کله میزد امکان اینکه مارو تهدید کنن وجود داشت چون چند بارم تهدید شده بودیم پس احتیاط لازمه ی عقل بود.😥
واسه همینم دفاع شخصیو کامل یاد گرفته بودم...😎
حالا ام تمام تمرکزم به در بود تا کسی ازش بیاد تو و بهش حمله کنم...با سیاهی که از در بیرون زد طی یه حرکت بروسلیانه چرخیدم و پامو بلند کردم تا ضربه بزنم..😲
اما با جیغ بنفشی که خانومه/اقاهه کشید پاهام تو هوا متوقف شد صداش داد میزد سپیدس.😓😅
پاک یادم رفته بود بهش گفته بودم برگرده.
نفس نفس زنان به دیوار تکیه دادمو گفتم: سپییییییییده ...اخه چرا از اینور اومدی؟ سرمو بلند کردم سپیده نبود.😰
دیگه کم کم دارم به همه چی شک می کنم یا من حالم خوب نیست یا این سپیده شیش میزنه.دوباره صدای سپیده رشته افکارمو پاره کرد. به سمت صدا برگشتم که دیدم دومتری من نشسته رو زمین و داره از خنده ریسه میره. با تعجب نگاش میکردم بین خنده هاش بریده بریده گفت:😂😂😂 خیلی...خنده...دار...شده...بودی
من نمیدونم چرا همه چیم واسه این بشر خنده داره؟؟؟😶
#ادامه_در_بخش_بعد
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝