Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وششم
#خاطرات
💠خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍یک روز تهران بودم که #زنگ زد و گفت فردا تعدادی از #بچههای_بسیج میآیند برای یک دوره دو روزه #آموزشی، اگر وقت داری #فرصت خوبی است برای #یاد_گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را #رفتم و نشستم پای آموزشش و شد #مربی من.
⚜در آن دو شب و روز #خوابی از او #ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف #برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از #میدان_تیر رفتن گفت: «10 تا #تیر به هر #نفر میدهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این #وضعیت حساسی که جهان #اسلام دارد و به #مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون #نیت نباشید؛ بنابراین #نیت_کنید_و_بزنید.»
⚜در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در #جبههای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، #صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی و #وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و #عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وششم
#خاطرات
💠خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍یک روز تهران بودم که #زنگ زد و گفت فردا تعدادی از #بچههای_بسیج میآیند برای یک دوره دو روزه #آموزشی، اگر وقت داری #فرصت خوبی است برای #یاد_گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را #رفتم و نشستم پای آموزشش و شد #مربی من.
⚜در آن دو شب و روز #خوابی از او #ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف #برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از #میدان_تیر رفتن گفت: «10 تا #تیر به هر #نفر میدهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این #وضعیت حساسی که جهان #اسلام دارد و به #مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون #نیت نباشید؛ بنابراین #نیت_کنید_و_بزنید.»
⚜در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در #جبههای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، #صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی و #وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و #عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات
🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍ #تلفنم دارد زنگ میخورد. جواب میدهم. #محمودرضا است. میپرسد کجا هستم. میگویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
میگوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من #شهید شدم میترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. و راه میافتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. #منتظر میمانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند اما حرفهایمان کاملا #عادی پیش میروند. سعی میکنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در #چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد..
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات
🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍ #تلفنم دارد زنگ میخورد. جواب میدهم. #محمودرضا است. میپرسد کجا هستم. میگویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
میگوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من #شهید شدم میترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. و راه میافتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. #منتظر میمانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند اما حرفهایمان کاملا #عادی پیش میروند. سعی میکنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در #چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد..
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهشتم
#خاطرات
🍀خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت؛ بقول #همسر معززش، بیشتر #عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که #پشت_فرمان، گوشیش چقدر #زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.
🔹چند باری خیلی #جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ #خطرناک است! ولی بخاطر #ضرورتهای کاری انگار نمیشد؛ گاهی هم خیلی #خسته و بیخواب بود اما #ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست؛ با این همه، #دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.
🍀من هیچوقت توی ماشینش #احساس خطر نکردم؛ همیشه #کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از #همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی #سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست؛ یکبار در سوریه به من گفت: 💥محسن! میدانی چقدر #مواظب بودهام که #با_تصادف_نمیرم؟!»💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهشتم
#خاطرات
🍀خاطره ای از زبان برادر شهید؛
✍تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت؛ بقول #همسر معززش، بیشتر #عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که #پشت_فرمان، گوشیش چقدر #زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.
🔹چند باری خیلی #جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ #خطرناک است! ولی بخاطر #ضرورتهای کاری انگار نمیشد؛ گاهی هم خیلی #خسته و بیخواب بود اما #ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست؛ با این همه، #دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.
🍀من هیچوقت توی ماشینش #احساس خطر نکردم؛ همیشه #کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از #همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی #سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست؛ یکبار در سوریه به من گفت: 💥محسن! میدانی چقدر #مواظب بودهام که #با_تصادف_نمیرم؟!»💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_ونهم
#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💥میگفت #شهادتِ شهید فقط #دست خودش است
✍من یکبار #خوابی دیده بودم که آنرا برای #محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با #حاج_همت دست دادم و همدیگر را #بغل کردیم و به او گفتم حاجی #دست ما را هم بگیر. #منظورم هم از این حرف این بود که #باب_شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست #شهداست و شهدا دستشان باز است. این #معما برای من حل نمیشد🤔 و همیشه فکر میکردم که #تعبیرش چیست؟ برای #محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم #حلش کرد.
💥گفت: « #شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط #دست_خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر #تعلقاتش شهید نمیشود.💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_ونهم
#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💥میگفت #شهادتِ شهید فقط #دست خودش است
✍من یکبار #خوابی دیده بودم که آنرا برای #محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با #حاج_همت دست دادم و همدیگر را #بغل کردیم و به او گفتم حاجی #دست ما را هم بگیر. #منظورم هم از این حرف این بود که #باب_شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست #شهداست و شهدا دستشان باز است. این #معما برای من حل نمیشد🤔 و همیشه فکر میکردم که #تعبیرش چیست؟ برای #محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم #حلش کرد.
💥گفت: « #شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط #دست_خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر #تعلقاتش شهید نمیشود.💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی
#خاطرات
خاطره ای از زبان همرزم شهید؛
✨ #حرم_مطهر
✍ #تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه های مقاومت، #عملیاتی وسیعی تو منطقه # زینبیه، اطراف منطقه حجیره، کردند و # تروریستها رو سه کیلومتری از اطراف #حرم مطهر خانم زینب ( س )، دور کردن.
💢صبح زود رفتیم اونجا و #محمودرضا رو هم دیدیم ، #خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ #امنیت حرم خانوم شده بود، #خوشحال بود .
💢 # پرچم_سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون #پایینش آوردم .
به اون ساختمون نگاه کردم دیدم #پرچم_سرخ یا ابالفضل رو جاش به #اهتزاز در آورده
💢رسیدیم #خیابون جلوی #حرم که دو سال احدالناسی #جرات رد شدن ازش رو نداشت
و # تک_تیراندازها حسابش رو می رسیدند و حالا با #تلاش محمود رضا و دوستاش، #امن شده بود .
💢رفتیم #وسط خیابون، رو به #حرم وایستادیم، دیدم #محمودرضا داره آروم #گریه می کنه و #سلام می ده .
السلام علیکی یا سیدننا زینب …✋
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی
#خاطرات
خاطره ای از زبان همرزم شهید؛
✨ #حرم_مطهر
✍ #تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه های مقاومت، #عملیاتی وسیعی تو منطقه # زینبیه، اطراف منطقه حجیره، کردند و # تروریستها رو سه کیلومتری از اطراف #حرم مطهر خانم زینب ( س )، دور کردن.
💢صبح زود رفتیم اونجا و #محمودرضا رو هم دیدیم ، #خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ #امنیت حرم خانوم شده بود، #خوشحال بود .
💢 # پرچم_سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون #پایینش آوردم .
به اون ساختمون نگاه کردم دیدم #پرچم_سرخ یا ابالفضل رو جاش به #اهتزاز در آورده
💢رسیدیم #خیابون جلوی #حرم که دو سال احدالناسی #جرات رد شدن ازش رو نداشت
و # تک_تیراندازها حسابش رو می رسیدند و حالا با #تلاش محمود رضا و دوستاش، #امن شده بود .
💢رفتیم #وسط خیابون، رو به #حرم وایستادیم، دیدم #محمودرضا داره آروم #گریه می کنه و #سلام می ده .
السلام علیکی یا سیدننا زینب …✋
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_ویکم
#خاطرات
💠خاطره ای از زبان مادر شهید؛
📌 #زلزله_رودبار
✍در ایام زلزله رودبار که محمودرضا #کودکى٩ ساله بود پس از وقوع زلزله که #اعلام شد و سازمان هاى #امدادى شروع به جمع آورى #کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر #میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم #پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او #پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.
🔷محمودرضا گفت نه مادر #الان وضعیت آنها خیلى #اضطرارى است و باید هر چه #سریعتر به آنها کمک برسد تا شب #دیر میشود من میخواهم از #وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من #ظهر کمک کردم خودم.
بعد از چند سال متوجه شدیم #پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و #برده به محل جمع آورى #تحویل داده است.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_ویکم
#خاطرات
💠خاطره ای از زبان مادر شهید؛
📌 #زلزله_رودبار
✍در ایام زلزله رودبار که محمودرضا #کودکى٩ ساله بود پس از وقوع زلزله که #اعلام شد و سازمان هاى #امدادى شروع به جمع آورى #کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر #میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم #پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او #پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.
🔷محمودرضا گفت نه مادر #الان وضعیت آنها خیلى #اضطرارى است و باید هر چه #سریعتر به آنها کمک برسد تا شب #دیر میشود من میخواهم از #وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من #ظهر کمک کردم خودم.
بعد از چند سال متوجه شدیم #پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و #برده به محل جمع آورى #تحویل داده است.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_ودوم
#خاطرات
🔷خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💥 #چفیه_آقا
✍وقتی #پیکرش را داخل #قبر گذاشتم، از طرف #همسر معززش گفتند محمودرضا #سفارش کرده #چفیهای که از #آقا گرفته با او #دفن شود،
جا خوردم😳 نمیدانستم از #آقا_چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم،
همیشه در #ارادت به آقا خودم را بالاتر از او میدانستم، چفیه را که روی #پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام😔
در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت #شیعیان در بعضی از #کشورها #بدون_وضو_تصویر_آقا را #مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان #عقب افتادهایم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_ودوم
#خاطرات
🔷خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💥 #چفیه_آقا
✍وقتی #پیکرش را داخل #قبر گذاشتم، از طرف #همسر معززش گفتند محمودرضا #سفارش کرده #چفیهای که از #آقا گرفته با او #دفن شود،
جا خوردم😳 نمیدانستم از #آقا_چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم،
همیشه در #ارادت به آقا خودم را بالاتر از او میدانستم، چفیه را که روی #پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام😔
در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت #شیعیان در بعضی از #کشورها #بدون_وضو_تصویر_آقا را #مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان #عقب افتادهایم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💠 #شهادت را به #کسانی می دهند که #پرکارند
✍اسفند سال ۸۸ بود.در تالار وزارت کشور برای #سالگردشهادت_شهید_باکری مراسم گرفته بودند.محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟
گفتم: میآیم، چطور؟
گفت: بیا، #سخنران مراسم #قاسم_سلیمانی است.
گفتم: حتما میآیم.
تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی #حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا #سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی #موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی #سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:
حاج قاسم خیلی #ضیق_وقت دارد. این #کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید #اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم #وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد #حاج_قاسم را از #نزدیک ببینیم.
گفت: من #خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ #چهرهاش خیلی #خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این #مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که #خداوند_شهادت را به کسانی میدهد که #پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.
بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وسوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛
💠 #شهادت را به #کسانی می دهند که #پرکارند
✍اسفند سال ۸۸ بود.در تالار وزارت کشور برای #سالگردشهادت_شهید_باکری مراسم گرفته بودند.محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟
گفتم: میآیم، چطور؟
گفت: بیا، #سخنران مراسم #قاسم_سلیمانی است.
گفتم: حتما میآیم.
تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی #حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا #سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی #موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی #سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:
حاج قاسم خیلی #ضیق_وقت دارد. این #کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید #اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم #وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد #حاج_قاسم را از #نزدیک ببینیم.
گفت: من #خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ #چهرهاش خیلی #خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این #مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که #خداوند_شهادت را به کسانی میدهد که #پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.
بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وچهارم
#خاطرات
◀️رفتی آنطرف، اس ام اس بده!
✍اینبار برای #رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که #دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد دوباره #اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از #سوریه رفتن #منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود. #بالاخره حرفش را به #کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعههای قبل #زنگ زد گفت که دارد میرود. لحن #آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع #خداحافظی بوی رفتن میداد. #بغضم گرفت. گفتم: #کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: #معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خداحافظ است ان شاء الله. #همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما #ایندفعه مکالمهمان خیلی #کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی #نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی #آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی #رفت_که_رفت…😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وچهارم
#خاطرات
◀️رفتی آنطرف، اس ام اس بده!
✍اینبار برای #رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که #دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد دوباره #اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از #سوریه رفتن #منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود. #بالاخره حرفش را به #کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعههای قبل #زنگ زد گفت که دارد میرود. لحن #آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع #خداحافظی بوی رفتن میداد. #بغضم گرفت. گفتم: #کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: #معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خداحافظ است ان شاء الله. #همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما #ایندفعه مکالمهمان خیلی #کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی #نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی #آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی #رفت_که_رفت…😔
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وپنجم
#خاطرات
💠خاطره ای از زبان برادر شهید؛
😊 #شوخی
✍محمودرضا گاهی با اهلش به قدری #شوخ بود که تا سر کار گذاشتن #وحشتناک طرف پیش میرفت، من به عنوان #برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم #یادآوریاش مرا #شرمنده میکند. محمودرضا #ادب بسیار زیادی با #بزرگتر داشت و حق ادب را ادا میکرد. با هم زیاد میخندیدیم. خیلی پیش میآمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف میکرد و میخندیدیم اما #هیچوقت نشد من طرف #شوخی_کوچکی از او قرار بگیرم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_وپنجم
#خاطرات
💠خاطره ای از زبان برادر شهید؛
😊 #شوخی
✍محمودرضا گاهی با اهلش به قدری #شوخ بود که تا سر کار گذاشتن #وحشتناک طرف پیش میرفت، من به عنوان #برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم #یادآوریاش مرا #شرمنده میکند. محمودرضا #ادب بسیار زیادی با #بزرگتر داشت و حق ادب را ادا میکرد. با هم زیاد میخندیدیم. خیلی پیش میآمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف میکرد و میخندیدیم اما #هیچوقت نشد من طرف #شوخی_کوچکی از او قرار بگیرم.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw