Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
💥 #احساس_مسئولیت
🔶خواهر#شهید_پلارک نقل میکند:
🍃وقتی دراثر مجروحیت در بیمارستان
بستری شده بود ،رفتم کنارش به او گفتم:
احمد!اخر به ما حلوا ندادی .
جوابم را داد و گفت :آنقدر میروم و میآیم
که یک آدم حسابی بشم.
🍃همرزمانش تعریف میکنند:قبل از محرم
بیرق هارا میشست و تمیز میکرد ،
بعد #پاهایش را روی #سنگ_های_داغ میگذاشت و میگفت:
💠 لذت میبرم!میخواهم این #عذاب را تحمل کنم تا بفهمم #مسئولیت چیه ،نمیتوانم #جواب خدا را بدهم ،اگر #کوتاهی کنم.می خواهم بفهمم یک ذره از عذاب جهنم را!
#شهیدسیداحمد_پلارک
#خاطره
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
💥 #احساس_مسئولیت
🔶خواهر#شهید_پلارک نقل میکند:
🍃وقتی دراثر مجروحیت در بیمارستان
بستری شده بود ،رفتم کنارش به او گفتم:
احمد!اخر به ما حلوا ندادی .
جوابم را داد و گفت :آنقدر میروم و میآیم
که یک آدم حسابی بشم.
🍃همرزمانش تعریف میکنند:قبل از محرم
بیرق هارا میشست و تمیز میکرد ،
بعد #پاهایش را روی #سنگ_های_داغ میگذاشت و میگفت:
💠 لذت میبرم!میخواهم این #عذاب را تحمل کنم تا بفهمم #مسئولیت چیه ،نمیتوانم #جواب خدا را بدهم ،اگر #کوتاهی کنم.می خواهم بفهمم یک ذره از عذاب جهنم را!
#شهیدسیداحمد_پلارک
#خاطره
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_پنجم
✍خانم طیّبه مختاربند، #فرزند حمید مختاربند؛ سلام خانم، حال شما خوبه؟»
اسامی فرزندان شهدا به ترتیب سن نوشته شده است. فرزند بزرگ شهید حمید مختاربند میگوید که چهار فرزند دارد:
#دختر_پانزده سالهام خیلی دوست داشت که پیش شما بیاید. از من خواست از شما #بپرسم چه کار کنم که برای کشورم #مفید باشم؟
💠حالا همه به دقت به آقا نگاه میکنند:👇
- «خوب درس بخواند و در خودش این روحیهی پدربزرگ را تقویت کند. اینها فردا #شیرزنان آیندهی کشورند. کشور به این شیرزنان احتیاج دارد. خودش را بسازد.
💠آقا پس از احوالپرسی با سه فرزند دیگر شهید حمید مختاربند، میپرسند از #شهید_محمود #فرزندی باقی نمانده؟ که پدر و مادر میگویند #ازدواج_نکرده بود. حالا آقا به رسم همیشگی، #قرآنی را به والدین شهید و قرآن دیگری را به همسر شهید هدیه میکند.
💠معینرضا که اینبار متوجه این اتفاق جدید شده، روبهروی آقا ایستاده و با بهت نگاه میکند. یکنفر معینرضا را بغل میکند که ببرد که آقا با حالتی نیمهعصبانی میگوید: «اذیّتش نکن آقا؛ بذارید باشه همینجا... اصلاً بذاریدش همینجا» و به زمین نزدیک خودش اشاره میکند.
💠دختران خانوادهی مختاربند هم که برای گرفتن #یادگاری نزدیک میآیند، #عبای آقا را میبوسند. در همین بین معینرضا دوباره برمیگردد و شروع میکند با میکروفون جلوی رهبر بازی کردن!
💠در همین شلوغیها، #عروس_شهید_مختاربند از جایش بلند میشود و از آقا میپرسد: من چه کار بکنم؟ #وظیفهی من چیست؟ دارم درس میخوانم و هنوز بچه ندارم.
تا سؤال عروس شهید تمام شد، #آقا با #لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند:👇👇
💥«اوّلاً بچهدار بشوید؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب میاندازند و میگویند حالا زود است، این #ناشکری است. این ناشکری باعث میشود که خداوند یک #جواب_سختی به آدم بدهد.
#عروس که هنوز ایستاده، میگوید: آخه من دارم #درسم را پیش میبرم!
«باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همهی دورههای کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده. ثانیاً درستان را بخوانید. ثالثاً #زندگیتان را هرچقدر میتوانید #شیرین کنید. خدا انشاءالله شما را حفظتان کند. دیگر شما جوانها بهتر از دورهی جوانی ما میفهمید. انقلاب خیلی به امثال شماها احتیاج دارد.
💠فضای جلسه صمیمیتر شده و #خواهر_شهیدان نیز از جای خود بلند میشود و میگوید:
- من #دو_دختر دارم که #دوقلو هستند و خیلی دوست داشتند که شما رو ببینند. امسال #کنکور دارند و گفتند به آقا بگید برامون #دعا کنن.👇👇👇
💥«خدا انشاءالله به هر دویشان #شوهر خوب برساند و انشاءالله با همدیگر #عروس بشوند؛ این #بهترین_دعاست!
و جمع دوباره میخندند....
ادامه دارد.....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_پنجم
✍خانم طیّبه مختاربند، #فرزند حمید مختاربند؛ سلام خانم، حال شما خوبه؟»
اسامی فرزندان شهدا به ترتیب سن نوشته شده است. فرزند بزرگ شهید حمید مختاربند میگوید که چهار فرزند دارد:
#دختر_پانزده سالهام خیلی دوست داشت که پیش شما بیاید. از من خواست از شما #بپرسم چه کار کنم که برای کشورم #مفید باشم؟
💠حالا همه به دقت به آقا نگاه میکنند:👇
- «خوب درس بخواند و در خودش این روحیهی پدربزرگ را تقویت کند. اینها فردا #شیرزنان آیندهی کشورند. کشور به این شیرزنان احتیاج دارد. خودش را بسازد.
💠آقا پس از احوالپرسی با سه فرزند دیگر شهید حمید مختاربند، میپرسند از #شهید_محمود #فرزندی باقی نمانده؟ که پدر و مادر میگویند #ازدواج_نکرده بود. حالا آقا به رسم همیشگی، #قرآنی را به والدین شهید و قرآن دیگری را به همسر شهید هدیه میکند.
💠معینرضا که اینبار متوجه این اتفاق جدید شده، روبهروی آقا ایستاده و با بهت نگاه میکند. یکنفر معینرضا را بغل میکند که ببرد که آقا با حالتی نیمهعصبانی میگوید: «اذیّتش نکن آقا؛ بذارید باشه همینجا... اصلاً بذاریدش همینجا» و به زمین نزدیک خودش اشاره میکند.
💠دختران خانوادهی مختاربند هم که برای گرفتن #یادگاری نزدیک میآیند، #عبای آقا را میبوسند. در همین بین معینرضا دوباره برمیگردد و شروع میکند با میکروفون جلوی رهبر بازی کردن!
💠در همین شلوغیها، #عروس_شهید_مختاربند از جایش بلند میشود و از آقا میپرسد: من چه کار بکنم؟ #وظیفهی من چیست؟ دارم درس میخوانم و هنوز بچه ندارم.
تا سؤال عروس شهید تمام شد، #آقا با #لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند:👇👇
💥«اوّلاً بچهدار بشوید؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب میاندازند و میگویند حالا زود است، این #ناشکری است. این ناشکری باعث میشود که خداوند یک #جواب_سختی به آدم بدهد.
#عروس که هنوز ایستاده، میگوید: آخه من دارم #درسم را پیش میبرم!
«باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همهی دورههای کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده. ثانیاً درستان را بخوانید. ثالثاً #زندگیتان را هرچقدر میتوانید #شیرین کنید. خدا انشاءالله شما را حفظتان کند. دیگر شما جوانها بهتر از دورهی جوانی ما میفهمید. انقلاب خیلی به امثال شماها احتیاج دارد.
💠فضای جلسه صمیمیتر شده و #خواهر_شهیدان نیز از جای خود بلند میشود و میگوید:
- من #دو_دختر دارم که #دوقلو هستند و خیلی دوست داشتند که شما رو ببینند. امسال #کنکور دارند و گفتند به آقا بگید برامون #دعا کنن.👇👇👇
💥«خدا انشاءالله به هر دویشان #شوهر خوب برساند و انشاءالله با همدیگر #عروس بشوند؛ این #بهترین_دعاست!
و جمع دوباره میخندند....
ادامه دارد.....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_یازدهم
👈اگر میتوانی آن دنیا #جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نمیروم
✍روز چهارشنبه به #گوشی اش اس ام اس آمد گفت: نسیم جان دارم میرم #سوریه.گفتم: مگه قرار نبود نری,گفت: چیزی نیست مثل همه #ماموریتهاست ما را جایی نمیبرند فقط بیست روز کنار حرم حضرت رقیه (س) برای پاسبانی و نگهبانی میریم, اصلا خودت را نگران نکن قول می دم 20 روزه برگردم آخرش پنج روز اضافه میشه میدونی که من هیچیم نمیشه جاها سخت زیاد رفتم سوریه که چیزی نیست.
🔷به او گفتم: تو رو خدا هاشم نرو! چطور دلت میاد من و بچهها بگذاری و بری خیلی #التماس_کردم گفت: نسیم طوری گریه میکنی انگار میرم نمیخوام برگردم
هر چه دلداریام داد #دلم رضا نداد آخرش گفت: عزیزم من #نیت کردهام این #سفر را حتما برم اگر تو میتونی آن دنیا جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نروم,این حرفش زبانم را قفل کرد دیگر چیزی نگفتم. به علامت #رضایت نگاهش کردم اونم گفت: خدا با ماست..
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_یازدهم
👈اگر میتوانی آن دنیا #جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نمیروم
✍روز چهارشنبه به #گوشی اش اس ام اس آمد گفت: نسیم جان دارم میرم #سوریه.گفتم: مگه قرار نبود نری,گفت: چیزی نیست مثل همه #ماموریتهاست ما را جایی نمیبرند فقط بیست روز کنار حرم حضرت رقیه (س) برای پاسبانی و نگهبانی میریم, اصلا خودت را نگران نکن قول می دم 20 روزه برگردم آخرش پنج روز اضافه میشه میدونی که من هیچیم نمیشه جاها سخت زیاد رفتم سوریه که چیزی نیست.
🔷به او گفتم: تو رو خدا هاشم نرو! چطور دلت میاد من و بچهها بگذاری و بری خیلی #التماس_کردم گفت: نسیم طوری گریه میکنی انگار میرم نمیخوام برگردم
هر چه دلداریام داد #دلم رضا نداد آخرش گفت: عزیزم من #نیت کردهام این #سفر را حتما برم اگر تو میتونی آن دنیا جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نروم,این حرفش زبانم را قفل کرد دیگر چیزی نگفتم. به علامت #رضایت نگاهش کردم اونم گفت: خدا با ماست..
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm ↩️
Forwarded from عکس نگار
🌷 رفیق آسمونی 🌷
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
💢زن ڪە وارد مغازه شد #چهرهی محمـود
در هم رفت. #سرش را انداخت زیر،لبش
داشت زیر #دندانش_هایش پاره می شد!
💢هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند
#جواب نمی داد.
💢آخرش هم گفت: ما #جنس نمی فروشیم.
💢زن با #عصبانیت گفت مگه دست خودته؟
پس چـرا در مغازهات را نمیبندے❓
⚠️همان طـــور ڪە #سـرش زیر بود گفـت:
هر وقت #حجابت را درســت ڪردی #بیا
تا بهت جنس بدم.
🥀 #شهید_محمود_کاوه
🍁 #خاطره
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
💢زن ڪە وارد مغازه شد #چهرهی محمـود
در هم رفت. #سرش را انداخت زیر،لبش
داشت زیر #دندانش_هایش پاره می شد!
💢هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند
#جواب نمی داد.
💢آخرش هم گفت: ما #جنس نمی فروشیم.
💢زن با #عصبانیت گفت مگه دست خودته؟
پس چـرا در مغازهات را نمیبندے❓
⚠️همان طـــور ڪە #سـرش زیر بود گفـت:
هر وقت #حجابت را درســت ڪردی #بیا
تا بهت جنس بدم.
🥀 #شهید_محمود_کاوه
🍁 #خاطره
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
•●❥ 🖤 ❥●•
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm