❣اینجا ، آسمان هر شب آفتابی است
❣حرم مطهر شهدای گمنام کهف الشهدا
#شهید_مدافع_حرم
#امیر_سیاوشی
#کهف_الشهدا
#خاطره
🌹☘🌹☘
@shahidegomnamm🌹☘🌹☘
❣حرم مطهر شهدای گمنام کهف الشهدا
#شهید_مدافع_حرم
#امیر_سیاوشی
#کهف_الشهدا
#خاطره
🌹☘🌹☘
@shahidegomnamm🌹☘🌹☘
بسم الله...
یک دنیا ... دلتنگی آورده ام ...
همه ی حرف ها ... پشت در میماند ...
وقتی . . . که در این کهف تنهایی . . .
و در میان نام هایی که هر کدام زخمی زده اند
چند نامی گُم نام ...به داد دل شکسته ام میرسند...
#کهف_الشهدا
🌺🌺🌺
@shahidegomnamm
🌺🌺🌺
یک دنیا ... دلتنگی آورده ام ...
همه ی حرف ها ... پشت در میماند ...
وقتی . . . که در این کهف تنهایی . . .
و در میان نام هایی که هر کدام زخمی زده اند
چند نامی گُم نام ...به داد دل شکسته ام میرسند...
#کهف_الشهدا
🌺🌺🌺
@shahidegomnamm
🌺🌺🌺
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوهفتم بدون هیچ حرفے ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه، خیلی کم حرف شده بود .😞 شیشه ی طرف خودشو پایین داد، به دنبالش هوای سردی وارد ماشین شد، دستشو برد بیرون و روی در قرار داد.😶 نمی دونستم باید چیکار کنم تا از اون حال و هوا…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوهشتم
تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔
رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره.
بر عکسه همیشه که اول باباشو بغل میکرد و یا با محمد احوالپرسی و شوخی میکرد خیلی سرد سلام داد...😪
این حسام، حسام همیشگی نبود، نشست سر سفره...🙁
بابا: خوبی بابا جان؟کارا خوب پیش میره؟🤔
شکر خدا خوبه...😊
خدا این حسام چرا اینجوری شده؟؟؟چرا؟؟؟ تو ذهنم پر بود از چرا های بی جواب...😑
با هر حرفی که زده میشد ناخوداگاه گر میگرفتم و ترس تو وجودم رخنه میکرد...😰
بابا ی حسام با صدای بلندی بسم ا... گفت و همه مشغول شدن، تمام توجهم به حسام بود...
به اندازه ی یه کفگیر واسه خودش برنج کشید و کمی هم روش خورشت ریخت...
خیلی تعجب اور بود حسام عاشق غذا های مامانش بود... داشت با غذاش ور میرفت ...
کمی برنج تو بشقابم ریختم و قاشق برنجو بردم نزدیک لبم و گذاشتم تو دهنم ... چند دققه بعد حسام تشکر کردو بدون اینکه غذاشو تموم کنه رفت کنار غذا پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم.. صورتم سرخ شده بود و گلوم می سوخت مامان رعنا پیش دستی کرد و یه لیوان اب داد دستم چند بار زد پشت کمرم ... سرمو بالا اوردم و با حسام چشم تو چشم شدم...
با اینکه از تو چشماش نگرانی و میخوندم ولی حس کردم ککشم نگزید .
مامان: حسام مادر خیلی کم خوردیا فاطمه جان تو ام بیشتر بکش و بعد با خنده ادامه داد: غذاها تموم نشه باید ببرید خونتون تا یه هفته بخوریدا!!!😅
حسام: دست شما درد نکنه ماما جان... من دیگه اشتها ندارم...😊
بعد از صرف نهار در حال شستن ظرفا بودم که مامان وارد آشپزخونه شد ...
نزدیکم بود و بی مقدمه و اروم تو گوشم گفت: دخترم با هم دعواتون شده؟؟؟ سریع سرمو به علامت منفی تکون دادمو گفتم: مامان ما و دعوا؟؟؟!!!!!
_ خب خدا رو شکر احساس کردم انگار از هم دیگه دلخورید یه نگاه به حسام انداختم... به یه نقطه ی مبهم زل زده بود... 😶
محمد به شوخی از پشت زد بهش و گفت: غرق نشی...
حسام به خودش اومد دریغ از یه لبخند کوچیک با حالت خاصی به محمد نگاه کرد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت تو حیاط.
بابا و محمد همزمان به من نگاه کردن... بابا با اشاره دستشو تو هوا تکون داد و گفت :چرا اینجوری کرد ؟؟؟🤔
شیر آبو بستم و رفتم تو پذیرایی در جواب بابا گفتم: نمیدونم پدر جون...خودمم هیچی نمیدونم...😔
سمت حیاط رفتم حسام داشت به سمت خونه میومد بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت: من بیرون کار دارم..فعلا خداحافظ همگی...👋🏻
یه نگاه به مامان و بابا و محمد کردم همشون متعجب بودن... با دو رفتم سمت حیاط و در کوچه رو باز کردم پیاده داشت به سمت سر خیابون میرفت فرصتو از دست ندادم و دوییدم تو خونه چادرمو سر کردم و کلی عذر خواهی کردم ازشون خیلی بد شد...😢
رفتم سمت ماشین و سوار شدم...
پشت سر حسام حرکت کردم می خواستم بدونم کجا میره...چی براش مهم تر از خانوادش بود؟؟؟😞
پا به پای حسام پشت سرش با فاصله می رفتم وسط راه تاکسی گرفت رفت داخل محوطه... ماشینو قفل کردم و وارد محوطه شدم..
یه عطر خاصی میومد بوی عجیب شبیه شلمچه رو میداد احساس میکردم خیلی سبک شدم... دنبال حسام رفتم وارد جایی شد که شکل غار بود... ❤️
از دور نمی تونستم متوجه بشم کجاست.. یکم نزدیک تر رفتم نگاهم ثابت موند رو نوشته ی بالای غار «کهف الشهدا» بی اختیار لبخندی رولبام جا خوش کرد.🙂
آروم زمزمه کردم : ای جانم ! بیش تر خم شدم حسامو دیدم که کنار مزار شهدا نشسته بودو یه چیزایی میگفت .
ازین فاصله نمی تونستم تشخیص بدم چی میگه... ولی طوری حرف میزد که انگار شهدا رو به روشن ...
هی با تسبیح فیروزه ای دور دستش ور میرفت و همونطور که سرش پایین بود اشک میریخت ...از روی عشق لبخند زدم...
به خلوت حسامم با شهدا...
به این عشق بازی معنوی...
به حضور پر رنگشون تو زندگیم ...
و بغض کردم ...😭
از اشکای دیوانه کننده حسامم
از اینکه معراجیها اینقد هوامو داشتن...
از اینکه بازم جایی پیدا کرده بودم برای درد و دل ...
و جنون درست لحظه ای معنا پیدا میکرد که اشک و خنده توی هم گم میشدن💞
#کهف_الشهدا
#یاحیدر
#التماس_دعا
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
قسمت_صدوهشتم
تو افکارم غرق بودم که با هم وارد خونه شدن با اونکه لبخند رو لب حسام بود اما تو چهرش یه غم خاصی موج میزد این چهرش نا خوداگاه قلبمو میفشرد...😞💔
رو به هممون یه سلام خشک وخالی داد و رفت تو اشپزخونه تا دستاشو بشوره.
بر عکسه همیشه که اول باباشو بغل میکرد و یا با محمد احوالپرسی و شوخی میکرد خیلی سرد سلام داد...😪
این حسام، حسام همیشگی نبود، نشست سر سفره...🙁
بابا: خوبی بابا جان؟کارا خوب پیش میره؟🤔
شکر خدا خوبه...😊
خدا این حسام چرا اینجوری شده؟؟؟چرا؟؟؟ تو ذهنم پر بود از چرا های بی جواب...😑
با هر حرفی که زده میشد ناخوداگاه گر میگرفتم و ترس تو وجودم رخنه میکرد...😰
بابا ی حسام با صدای بلندی بسم ا... گفت و همه مشغول شدن، تمام توجهم به حسام بود...
به اندازه ی یه کفگیر واسه خودش برنج کشید و کمی هم روش خورشت ریخت...
خیلی تعجب اور بود حسام عاشق غذا های مامانش بود... داشت با غذاش ور میرفت ...
کمی برنج تو بشقابم ریختم و قاشق برنجو بردم نزدیک لبم و گذاشتم تو دهنم ... چند دققه بعد حسام تشکر کردو بدون اینکه غذاشو تموم کنه رفت کنار غذا پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم.. صورتم سرخ شده بود و گلوم می سوخت مامان رعنا پیش دستی کرد و یه لیوان اب داد دستم چند بار زد پشت کمرم ... سرمو بالا اوردم و با حسام چشم تو چشم شدم...
با اینکه از تو چشماش نگرانی و میخوندم ولی حس کردم ککشم نگزید .
مامان: حسام مادر خیلی کم خوردیا فاطمه جان تو ام بیشتر بکش و بعد با خنده ادامه داد: غذاها تموم نشه باید ببرید خونتون تا یه هفته بخوریدا!!!😅
حسام: دست شما درد نکنه ماما جان... من دیگه اشتها ندارم...😊
بعد از صرف نهار در حال شستن ظرفا بودم که مامان وارد آشپزخونه شد ...
نزدیکم بود و بی مقدمه و اروم تو گوشم گفت: دخترم با هم دعواتون شده؟؟؟ سریع سرمو به علامت منفی تکون دادمو گفتم: مامان ما و دعوا؟؟؟!!!!!
_ خب خدا رو شکر احساس کردم انگار از هم دیگه دلخورید یه نگاه به حسام انداختم... به یه نقطه ی مبهم زل زده بود... 😶
محمد به شوخی از پشت زد بهش و گفت: غرق نشی...
حسام به خودش اومد دریغ از یه لبخند کوچیک با حالت خاصی به محمد نگاه کرد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت تو حیاط.
بابا و محمد همزمان به من نگاه کردن... بابا با اشاره دستشو تو هوا تکون داد و گفت :چرا اینجوری کرد ؟؟؟🤔
شیر آبو بستم و رفتم تو پذیرایی در جواب بابا گفتم: نمیدونم پدر جون...خودمم هیچی نمیدونم...😔
سمت حیاط رفتم حسام داشت به سمت خونه میومد بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت: من بیرون کار دارم..فعلا خداحافظ همگی...👋🏻
یه نگاه به مامان و بابا و محمد کردم همشون متعجب بودن... با دو رفتم سمت حیاط و در کوچه رو باز کردم پیاده داشت به سمت سر خیابون میرفت فرصتو از دست ندادم و دوییدم تو خونه چادرمو سر کردم و کلی عذر خواهی کردم ازشون خیلی بد شد...😢
رفتم سمت ماشین و سوار شدم...
پشت سر حسام حرکت کردم می خواستم بدونم کجا میره...چی براش مهم تر از خانوادش بود؟؟؟😞
پا به پای حسام پشت سرش با فاصله می رفتم وسط راه تاکسی گرفت رفت داخل محوطه... ماشینو قفل کردم و وارد محوطه شدم..
یه عطر خاصی میومد بوی عجیب شبیه شلمچه رو میداد احساس میکردم خیلی سبک شدم... دنبال حسام رفتم وارد جایی شد که شکل غار بود... ❤️
از دور نمی تونستم متوجه بشم کجاست.. یکم نزدیک تر رفتم نگاهم ثابت موند رو نوشته ی بالای غار «کهف الشهدا» بی اختیار لبخندی رولبام جا خوش کرد.🙂
آروم زمزمه کردم : ای جانم ! بیش تر خم شدم حسامو دیدم که کنار مزار شهدا نشسته بودو یه چیزایی میگفت .
ازین فاصله نمی تونستم تشخیص بدم چی میگه... ولی طوری حرف میزد که انگار شهدا رو به روشن ...
هی با تسبیح فیروزه ای دور دستش ور میرفت و همونطور که سرش پایین بود اشک میریخت ...از روی عشق لبخند زدم...
به خلوت حسامم با شهدا...
به این عشق بازی معنوی...
به حضور پر رنگشون تو زندگیم ...
و بغض کردم ...😭
از اشکای دیوانه کننده حسامم
از اینکه معراجیها اینقد هوامو داشتن...
از اینکه بازم جایی پیدا کرده بودم برای درد و دل ...
و جنون درست لحظه ای معنا پیدا میکرد که اشک و خنده توی هم گم میشدن💞
#کهف_الشهدا
#یاحیدر
#التماس_دعا
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_نهم #علمــــدار_عشــــق 😍 # سه روز مثل برق گذشت مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن عاقدهم اومدن بالا …
بسم رب العشق
#قسمت_پنجاه_یکم
#علمـدار_عشـق😍#
- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟
+ ساداتم انقدر بی تابی
صبرکن خانم گل
خودت میبنی
کهف الشهدا
تو منطقه ولنجک تهران بود
تا یه منطقه ای کهف الشهدا با ماشین رفتیم
اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم
ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم
یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن
به مزارشهدا نگاه کردم
- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه
شهید مجید ابوطالبی
ماجراش چیه ؟
+ خانم گلم
چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش
آدرس مزارش به مادرش میده
پیگری ها که انجام میشه
میبنند
واقعا درسته
بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن
.
.
من دو کوهه را ندیده ام
عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام
روی خاک های معطر طلائیه راه نرفته ام
من فکه را ندیده ام
داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام .
اما تا دلتان بخواهد #کهف_الشهدا رفته ام و در کتاب ها خوانده ام
شنیده ام ک #کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد
.
دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود
بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه ..
بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .
کاش شهدا بخرند این دل خسته را .
#چ_میجویی_عشق_اینجاست
😢😭
.
دوای درد مرا هیچکس نمیداند ..
فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..
تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم
نماز ظهر خوندیم
با صدای گرفته گفتم : آقا
+ جانم
-میشه بریم مزارشهدا
بعد بریم قزوین
+ آره حتما عزیزم
فقط شهید خاصی مدنظرته
- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی
نویسنده بانـــو....ش
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت بعد آشنایی با این دوشهید بزرگوار#
#قسمت_پنجاه_یکم
#علمـدار_عشـق😍#
- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟
+ ساداتم انقدر بی تابی
صبرکن خانم گل
خودت میبنی
کهف الشهدا
تو منطقه ولنجک تهران بود
تا یه منطقه ای کهف الشهدا با ماشین رفتیم
اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم
ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم
یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن
به مزارشهدا نگاه کردم
- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه
شهید مجید ابوطالبی
ماجراش چیه ؟
+ خانم گلم
چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش
آدرس مزارش به مادرش میده
پیگری ها که انجام میشه
میبنند
واقعا درسته
بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن
.
.
من دو کوهه را ندیده ام
عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام
روی خاک های معطر طلائیه راه نرفته ام
من فکه را ندیده ام
داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام .
اما تا دلتان بخواهد #کهف_الشهدا رفته ام و در کتاب ها خوانده ام
شنیده ام ک #کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد
.
دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود
بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه ..
بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .
کاش شهدا بخرند این دل خسته را .
#چ_میجویی_عشق_اینجاست
😢😭
.
دوای درد مرا هیچکس نمیداند ..
فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..
تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم
نماز ظهر خوندیم
با صدای گرفته گفتم : آقا
+ جانم
-میشه بریم مزارشهدا
بعد بریم قزوین
+ آره حتما عزیزم
فقط شهید خاصی مدنظرته
- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی
نویسنده بانـــو....ش
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت بعد آشنایی با این دوشهید بزرگوار#
Forwarded from عکس نگار
•●❥ 🖤 ❥●•
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_شش📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• بغض همانیست که #علمدار پیش حسین داشت همانیست که حسین پیش نعش #اصغرش داشت. همانیست که #علی پیش بستر #فاطمه اش داشت همانیست که #ارباب از گناهانم دارد همانیست که من از #فراق تو خواهم…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هفت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند #پیشانیت را روی پیشانیم میگذاری و #چشمانت را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت #خیس خیسند آرام زمزمه میکنی:
#آسمان_قصه_ی_پرواز_بلندیست
ولی، #قصه_اینست_چه_اندازه_کبوتر #باشی
❥• از تو جدا میشوم داریم از هم #دل میکنیم چادرم را روی سرت میکشم دوباره رویت را به #شهدا میکنی و
سرت پایین است #آه میخواهم از اشک هایم سیلی درست کنم اما می ترسم تو در آن غرق شوی انگار #قطره ای از دریای بغضت رفع شده به چهره ی
گرفته ات می نگرم دستی به ریشت میکشی #یاعلی گفته و چادر را کنار میزنی برمیخیزی سراتا پایمان گلی شده است #نفس عمیقی میکشم، نای بلند شدن ندارم رو به رویم #زانو ،میزنی
و میگویی :
#فاطمه حرفهامو بذار بپای ناراحتی جدی نگیر، مکث میکنی و چند ثانیه بعد ادامه میدهی ،
میای بریم #کهف_الشهدا...؟
❥• چه سوالیست که میپرسی مگر میشود جوابم #منفی باشد من با تو حاضرم به #بدترین جای جهان سفر کنم اینجا که بهشتیست برای خودش سرم را به علامت #مثبت تکان میدهم و
می گویم :
به شرطی که تا #صبح بمونیم
#عشق_میدان_جنون_است،
#نه_پس_کوچه_عقل،
#دل_دیوانه_مهیاست
اگر میخواهی لب از لب باز میکنی تا #مخالفت کنی اما #حرفت را میخوانم
و میگویم : جان #فاطمه نه نگو...
اخم خفیف میکنی و میگویی : به جونت قسم نخور جانانم، هیچ نمیگویم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هفت📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند #پیشانیت را روی پیشانیم میگذاری و #چشمانت را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت #خیس خیسند آرام زمزمه میکنی:
#آسمان_قصه_ی_پرواز_بلندیست
ولی، #قصه_اینست_چه_اندازه_کبوتر #باشی
❥• از تو جدا میشوم داریم از هم #دل میکنیم چادرم را روی سرت میکشم دوباره رویت را به #شهدا میکنی و
سرت پایین است #آه میخواهم از اشک هایم سیلی درست کنم اما می ترسم تو در آن غرق شوی انگار #قطره ای از دریای بغضت رفع شده به چهره ی
گرفته ات می نگرم دستی به ریشت میکشی #یاعلی گفته و چادر را کنار میزنی برمیخیزی سراتا پایمان گلی شده است #نفس عمیقی میکشم، نای بلند شدن ندارم رو به رویم #زانو ،میزنی
و میگویی :
#فاطمه حرفهامو بذار بپای ناراحتی جدی نگیر، مکث میکنی و چند ثانیه بعد ادامه میدهی ،
میای بریم #کهف_الشهدا...؟
❥• چه سوالیست که میپرسی مگر میشود جوابم #منفی باشد من با تو حاضرم به #بدترین جای جهان سفر کنم اینجا که بهشتیست برای خودش سرم را به علامت #مثبت تکان میدهم و
می گویم :
به شرطی که تا #صبح بمونیم
#عشق_میدان_جنون_است،
#نه_پس_کوچه_عقل،
#دل_دیوانه_مهیاست
اگر میخواهی لب از لب باز میکنی تا #مخالفت کنی اما #حرفت را میخوانم
و میگویم : جان #فاطمه نه نگو...
اخم خفیف میکنی و میگویی : به جونت قسم نخور جانانم، هیچ نمیگویم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_هشت 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• دستت را به سمتم دراز میکنی دستت را میگیرم #یاعلی میگویم و بلند میشوم حالم #دگرگون است دستت را محکم تر میگیرم بی اختیار خم میشوم و دستت را می بوسم اشکم روی دستت سر میخورد،به #انگشتر…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_نه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• شب از نیمه گذشته و خیابان ها خلوت اند زمین #خیس است #آسمان هم دلش #غصه دارد . به ورودی
#کهف_الشهدا میرسیم ،داخل کهف میشویم کنار #قبر شهدا می نشینیم #چفیه بر سر میکشی و کمی بعد شانه هایت میلرزند ،مرد من عجیب #بهانه سفر میگیری #چفیه را روی زمین پهن میکنی و از جیبت دو تا مهر در میاوری یکی را به من میدهی می ایستیم به
#نماز_شب عاشقانه نماز میخوانی گویی #آخرین نمازت است، نماز تمام میشود همه جا #ساکت است این #سکوت مرا خواهد #کشت،این سکوت مراا #دیوانه خواهد کرد.
❥• من از الان باید #نبودنت را تمرین کنم .میگویم : راستی #حسام بلاخره تصمیم نگرفتی اسم پسرمونو چی بذاریم؟؟؟ هرچی بذاری قشنگه به شرطی که توش #علی داشته باشه
چرا میگویی "بذاری"؟ چرا نمیگویی "بذاریم" ؟
میبینی؟ #واژه هایت هم دم از رفتن میزند ؟ صدای #اذان میآید #باران ، رحمت الهی ،با اذان ، #نوای الهی
آمیخته شده موقع #استجابت دعاست دستانت را رو به آسمان میبری
والتماس گونه میگویی :
#الهی_بحق_نبیک
#اللهم_العجل_لولیک_الفرج
#الهی_بحق_علی
#الهم_اعجل_لولیک_الفرج
#الهی_بحق_فاطمه
#الهم_العجل_لولیک_الفرج ...
❥• دیدگان دریاییت را میبندی انگار #توان حرف زدن نداری اذان و اقامه میگویی به تو اقتدا میکنم نماز صبحمان را میخوانیم قرار است ساعت شش بیایند دنبالت از #کهف بیرون می آییم
و پیاده میرویم #باران بند آمده است.
به ماشین که میرسیم هوا روشن تر شده و گرگ میش #صبح است .سوار میشویم و به سمت #خانه حرکت میکنیم . میگویی : هر کسی #شب"قدری داره ، دیشب شب قدر من و تو بود ...
من بی توجه به حرفت میگویم : چقدر #نورانی شدی ...
❥• نگاهم میکنی و لبخند میزنی در ژرفای #چشمانت غرق میشوم شاید برای آخرین بار به در خانه میرسیم وارد خانه میشویم میروی توی اتاق لباس های چریکی ات را می پوشی به سمتم
می آیی .تا دکمه هایت را ببندم،انگار #عادتمان شدهتمام و فکر ذکرم #انگشتر فیروزه ایت است هنوز توی دستت است از پایین ترین دکمه شروع میکنم تا به اولینشان میرسم #چشمانم را میبندم #سرم را روی #سینه ات میگذارم، صدای #قلبت را به جان می سپارم به چشم هایت #نگاه نمیکنم آخر #اعتیاد اورند از تو #جدا میشوم مراقب
#اشک هایم هستند تا نریزند صدای
بوق ماشین میآید،انگار لحظه ای #قلبم می ایستد ساکت را برمیداری و به سمت در میروی میدوم توی آشپزخانه و کاسه را پر از آب میکنم ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_نه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• شب از نیمه گذشته و خیابان ها خلوت اند زمین #خیس است #آسمان هم دلش #غصه دارد . به ورودی
#کهف_الشهدا میرسیم ،داخل کهف میشویم کنار #قبر شهدا می نشینیم #چفیه بر سر میکشی و کمی بعد شانه هایت میلرزند ،مرد من عجیب #بهانه سفر میگیری #چفیه را روی زمین پهن میکنی و از جیبت دو تا مهر در میاوری یکی را به من میدهی می ایستیم به
#نماز_شب عاشقانه نماز میخوانی گویی #آخرین نمازت است، نماز تمام میشود همه جا #ساکت است این #سکوت مرا خواهد #کشت،این سکوت مراا #دیوانه خواهد کرد.
❥• من از الان باید #نبودنت را تمرین کنم .میگویم : راستی #حسام بلاخره تصمیم نگرفتی اسم پسرمونو چی بذاریم؟؟؟ هرچی بذاری قشنگه به شرطی که توش #علی داشته باشه
چرا میگویی "بذاری"؟ چرا نمیگویی "بذاریم" ؟
میبینی؟ #واژه هایت هم دم از رفتن میزند ؟ صدای #اذان میآید #باران ، رحمت الهی ،با اذان ، #نوای الهی
آمیخته شده موقع #استجابت دعاست دستانت را رو به آسمان میبری
والتماس گونه میگویی :
#الهی_بحق_نبیک
#اللهم_العجل_لولیک_الفرج
#الهی_بحق_علی
#الهم_اعجل_لولیک_الفرج
#الهی_بحق_فاطمه
#الهم_العجل_لولیک_الفرج ...
❥• دیدگان دریاییت را میبندی انگار #توان حرف زدن نداری اذان و اقامه میگویی به تو اقتدا میکنم نماز صبحمان را میخوانیم قرار است ساعت شش بیایند دنبالت از #کهف بیرون می آییم
و پیاده میرویم #باران بند آمده است.
به ماشین که میرسیم هوا روشن تر شده و گرگ میش #صبح است .سوار میشویم و به سمت #خانه حرکت میکنیم . میگویی : هر کسی #شب"قدری داره ، دیشب شب قدر من و تو بود ...
من بی توجه به حرفت میگویم : چقدر #نورانی شدی ...
❥• نگاهم میکنی و لبخند میزنی در ژرفای #چشمانت غرق میشوم شاید برای آخرین بار به در خانه میرسیم وارد خانه میشویم میروی توی اتاق لباس های چریکی ات را می پوشی به سمتم
می آیی .تا دکمه هایت را ببندم،انگار #عادتمان شدهتمام و فکر ذکرم #انگشتر فیروزه ایت است هنوز توی دستت است از پایین ترین دکمه شروع میکنم تا به اولینشان میرسم #چشمانم را میبندم #سرم را روی #سینه ات میگذارم، صدای #قلبت را به جان می سپارم به چشم هایت #نگاه نمیکنم آخر #اعتیاد اورند از تو #جدا میشوم مراقب
#اشک هایم هستند تا نریزند صدای
بوق ماشین میآید،انگار لحظه ای #قلبم می ایستد ساکت را برمیداری و به سمت در میروی میدوم توی آشپزخانه و کاسه را پر از آب میکنم ...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🌨هوای برفی کشورمان ما را هواییِ شهیدی کرد که تصویرش در هوای برفی #کهف_الشهدا ماندگار شد ...❤️
🕊شادی روح شهید #محمودرضا_بیضایی صلوات
🌹اینجامیعادگاه شهداست👇
🦋 @Shahidegomnamm 👈
🕊شادی روح شهید #محمودرضا_بیضایی صلوات
🌹اینجامیعادگاه شهداست👇
🦋 @Shahidegomnamm 👈
#دلنوشته
ای شهید
میدانم از اینجا
ڪہ من نشسته ام
تا آنجا که تو ایستادهای
فاصله بسیار است
امّا ڪافیست
تو فقط دستم را بگیری
دیگر فاصلهای نمی ماند
#کهف_الشهدا🌷
#صبحتون_مزین_به_نگاه_شهدا☀️
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
ای شهید
میدانم از اینجا
ڪہ من نشسته ام
تا آنجا که تو ایستادهای
فاصله بسیار است
امّا ڪافیست
تو فقط دستم را بگیری
دیگر فاصلهای نمی ماند
#کهف_الشهدا🌷
#صبحتون_مزین_به_نگاه_شهدا☀️
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊