🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#قسمت_بیست_و_سوم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن



یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔
درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑
خواستم چادرمو بردارم😐
ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😕
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
. .
.
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود...😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...😕
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔
منو چیکار به بسیج؟!😢
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢
با ما دیگه چرا 😔😔
.
.
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢
هرجا میرم😔
هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢
یاد لا اله الا الله گفتناش😕
یاد حرفاش😔
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
.
.

یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
.
.
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯
.
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
.
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨
چی شده یعنی؟!😯
اخه برم چی بگم؟!😕
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
.
نمیدونم...😕
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی

💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_بیست_و_سوم


چیڪار میتونستم بکنم ؟؟؟ جز اینکه به خادما بسپرم اگه یه دوربین پیدا کردن با شمارم تماس بگیرن ؟🤔
جملش مثه یه پتک کوبیده شد تو سرم .🔨😓 بدجوری وارفتم، چند ثانیه تو اون حالت بودم ولی با صدای نگران برادر حسام ب خودم اومدمو بدون توجه ب ابراز نگرانیش برگشتمو راهمو کشیدم ب داخل #پادگان_شهید_باکری .💚
پرده ی اشکی ک جلوی دیدمو میگرفت با کلافگی کنار زدم، بدون توجه به سپیده ک هوار هوار میزد بیا چمدونتو بردار از در پادگان رفتم تو ...
از شانس من اینجا اصلا تخت نداشت، یه گوشه ای نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام.
از شدت ناراحتی جواب سپیده رو نمیدادم ک هی صدام میکرد، آخر سر با یه صدای گرفته و با تشر گفتم : چیه ؟؟ چرا هی داد و هوار میکنی ؟؟ نمیتونی ببینی یه دقه واسه خودم خلوت کردم ؟😭
بیچاره در طول غر زدنای من هیچی نگفت . فقط سرشو خیلی مظلوم پاایین انداختو گفت : فقط میخواستم بگم برادر حسام زحمت آوردن چمدونتو کشید، گذاشتش جلوی در.
بعدشم بی هیچ حرفی با ناراحتی از کنارم بلند شد و رفت ...
از حرکت تندم خعلی پشیمون شدم عصبانیت غیر قابل تحملی داشتم ک هیچ جوره نمیتونستم خودمو خالی کنم ، بخاطر همین با وجود پشیمونی فعلا قصد نداشتم معذرت خواهی کنم .
با اخمی ک هنوز تو صورتم بود رفتم چمدونمو آوردم و یه جا واسه خودم اختیار کردم و بعد از تعویض لباسای گلیم دراز کشیدم .
به وضوح مشخص بود سپیده خیلی ازم ناراحته ولی من الان شرایط درستی نداشتم تا ازش معذرت خواهی کنم تازه میخواستم غرغر کنم ک کجای این آقا کار بلده .😤
از دست برادر حسامم فوق العاده عصبی بودم ...
اصلا از همه عصبی بودم تو ذهنم داشتم با همه دعوا میکردم یکی از خانوما گفت : خانمی ، یکم وسایلاتو جمع و جور تر کن دور و بریات راحت تر بخوابن با همون سگرمه ی تو هم رفته وسایلمو جمع و جور کردم ، بیچاره با دیدن قیافم دیگه حرفی نزد .
یه دفعه ای خاموشی زدنو همه جا تاریک شد ... زیر پتو کلی با خدا درد و دل کردم وقتی دیدم اصلا خوابم نمیبره بلند شدم رفتم وضو گرفتم و اومدم نماز شب خوندم ...
خیلی حالم بهتر شد ...
عجب چیزیه این # نماز_شب ... 😍
اما هنوز اون کلافگی و بغض و عصبانیت باهام بود ...
چند بار به سرم زد یواشکی برم بیرون تا طلائیه پیاده برم و دوربینمو پیدا کنم اما بعدش ب فکر مسخره و غیر ممکنم پوزخند زدم ...😏
وقتی هوا روشن و موقع حرکت ماشین شد وسایلامو برداشتم و با بی محلی تمام به سپیده رفتم تو ماشین نشستم . کم مونده بود به در و دیوار هم چشم غره برم ...
ولی سپیده برعکس من خیلی شاد و مهربون باهام برخورد میکرد همین اخلاقش دوس داشتنی ترش میکرد .❤️

#ادامه_در_بخش_بعد

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝