🍃بردستان پر تلاشتان نقشی از #بوسه_پیامبر است
🍃دست هایت که آیینه تلاش روزگارند پر برکت باد!
🍃توانِ دست هایت را می ستایم
ای سازنده ترین نقش هستی در قاموس آفرینش
#روزتان_مبارڪ💐
🆔 @shahidegomnamm
🍃دست هایت که آیینه تلاش روزگارند پر برکت باد!
🍃توانِ دست هایت را می ستایم
ای سازنده ترین نقش هستی در قاموس آفرینش
#روزتان_مبارڪ💐
🆔 @shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوسی_وچهارم با لطافت لباس عروسمو خارج كردم...گرفتمش..جلوی تنمو خودمو تو ایینه نگاه كردم می ترسیدم بغضم مثل زخم های عمیق تن یه فرمانده ی مغرور سر باز كنه و عاجزم كنه لباسو پوشیدم دست به گلای روش كشیدم دور خودم چرخیدم اشكام بدون اراده…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_وپنجم
✍میز ناهارخوری رو با وسواس چیدم .بشقاب خورشت خوریو برداشتم .چند تا ملاقه از محتویات قورمه سبزی توش خالی کردم و گذاشتم روی میز چشم چرخوندم و نگاهم با نگاه حسام تلاقی کرد حوله ی حمومو انداخته بود رو سرش و مشغول خشک کردن موهاش بود .
💞لبخند مهربونی بهش زدمو گفتم : عافیت باشه ،رزمنده! _سلامت باشی عیال جان ... به میز اشاره کردمو گفتم : بفرمایید ! جلو تر اومد و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید . رو به روم نشست . فقط خدا می دونست چقد دلتنگ زلال چشماش بودم .
💞بشقابمو برداشت و یه کفگیر برنج توش ریخت و گذاشت جلوم
تو چشماش غرق بودم .بهم خیره شده بودیم . قاشقو تو خورشت فرو برد و اشتباهی ریخت تو لیوان با چشمای گشاد شده به لیوانش نگاه کردم و دوتایی زدیم زیر خنده .
💞با انگشت ضربه به پیشونیش زد وگفت : اصن چشمای یار آدمو جادو می کنه لپام گل انداخت هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد قلبم به تپش می افتاد ...دستمو جلو بردم و قاشقو پر #قورمه_سبزی کردم و بردم طرف بشقابش دستمو رو هوا گرفت و روش #بوسه زد
💞بسم الله گفت و شروع کرد به خوردن ... اولین قاشقو که گذاشت تو دهنش ، با صدایی که توش هیجان موج میزد گفت : ایول ! عجب غذایی.تو نبود من تمرین آشپزی می کردی ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردمو گفتم : اصن به قیافه ی من میخوره تو نبودت چیزی خورده باشم که بخوام تمریییییین آشپزی کنم ؟
_ والله من که علم غیب ندارم
نگاه معنی داری بهش کردم که زد زیر خنده.
💞بعد از خوردن غذا بی معطلی ظرفا رو جمع کردم و گذاشتم رو سینک . مشغول گذاشتن سبزیا تو یخچال بود .
_ حسام جان تا من ظرفا رو می شورم برو یکم بخواب ...
تا خواست حرفی بزنه اخم کردمو گفتم : برو بخواب دیگه لبخند دلنشینی زد . با صدای آرومی گفت : اطاعت ! دستشو تا کنار سرش آورد و احترام نظامی گذاشت خندیدم و گفتم : برووووو ...
💞بعد از شستن ظرفا ، یکم آشپزخونه رو مرتب کردم وارد پذیرایی شدم . حسام رو زمین خوابیده بود ... پتو ی چهارخونه ای رو از کمد اوردم و کشیدم روش به اتاق برگشتم .
💞نگاهم به ساکش خورد ... دلم میخواست وسیله هاشو ببینم ...برام رمز آلود بود ... احساس نزدیکی به حضرت زینب می کردم وقتی وسیله های یه #مدافع_حرم رو، رو به روم میدیدم کنار ساک نشستم درشو باز کردم با کنجکاوی دست بردم توش و وسایلاشو تفتیش کردم .
💠ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_وپنجم
✍میز ناهارخوری رو با وسواس چیدم .بشقاب خورشت خوریو برداشتم .چند تا ملاقه از محتویات قورمه سبزی توش خالی کردم و گذاشتم روی میز چشم چرخوندم و نگاهم با نگاه حسام تلاقی کرد حوله ی حمومو انداخته بود رو سرش و مشغول خشک کردن موهاش بود .
💞لبخند مهربونی بهش زدمو گفتم : عافیت باشه ،رزمنده! _سلامت باشی عیال جان ... به میز اشاره کردمو گفتم : بفرمایید ! جلو تر اومد و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید . رو به روم نشست . فقط خدا می دونست چقد دلتنگ زلال چشماش بودم .
💞بشقابمو برداشت و یه کفگیر برنج توش ریخت و گذاشت جلوم
تو چشماش غرق بودم .بهم خیره شده بودیم . قاشقو تو خورشت فرو برد و اشتباهی ریخت تو لیوان با چشمای گشاد شده به لیوانش نگاه کردم و دوتایی زدیم زیر خنده .
💞با انگشت ضربه به پیشونیش زد وگفت : اصن چشمای یار آدمو جادو می کنه لپام گل انداخت هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد قلبم به تپش می افتاد ...دستمو جلو بردم و قاشقو پر #قورمه_سبزی کردم و بردم طرف بشقابش دستمو رو هوا گرفت و روش #بوسه زد
💞بسم الله گفت و شروع کرد به خوردن ... اولین قاشقو که گذاشت تو دهنش ، با صدایی که توش هیجان موج میزد گفت : ایول ! عجب غذایی.تو نبود من تمرین آشپزی می کردی ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردمو گفتم : اصن به قیافه ی من میخوره تو نبودت چیزی خورده باشم که بخوام تمریییییین آشپزی کنم ؟
_ والله من که علم غیب ندارم
نگاه معنی داری بهش کردم که زد زیر خنده.
💞بعد از خوردن غذا بی معطلی ظرفا رو جمع کردم و گذاشتم رو سینک . مشغول گذاشتن سبزیا تو یخچال بود .
_ حسام جان تا من ظرفا رو می شورم برو یکم بخواب ...
تا خواست حرفی بزنه اخم کردمو گفتم : برو بخواب دیگه لبخند دلنشینی زد . با صدای آرومی گفت : اطاعت ! دستشو تا کنار سرش آورد و احترام نظامی گذاشت خندیدم و گفتم : برووووو ...
💞بعد از شستن ظرفا ، یکم آشپزخونه رو مرتب کردم وارد پذیرایی شدم . حسام رو زمین خوابیده بود ... پتو ی چهارخونه ای رو از کمد اوردم و کشیدم روش به اتاق برگشتم .
💞نگاهم به ساکش خورد ... دلم میخواست وسیله هاشو ببینم ...برام رمز آلود بود ... احساس نزدیکی به حضرت زینب می کردم وقتی وسیله های یه #مدافع_حرم رو، رو به روم میدیدم کنار ساک نشستم درشو باز کردم با کنجکاوی دست بردم توش و وسایلاشو تفتیش کردم .
💠ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_چهار📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• گرفتمش رو به روم با #عشق نگاهش کردمو بعد همون نگاه عاشقانمو به حسام دوختم #حسام بهم نزدیک شد و گفت: از صبحه تو دلم یه شوری دارم تا اینو ببینی می دونستم #خوشت میاد بردمش یه خیاط…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅