🌱
اون لحظهای که یاد بگیری
از چیزای کوچیکِ زندگی لذت ببری
و قدر داشتنشون رو بدونی
تازه شروع میکنی به زندگی کردن
#روزتون_پر_از_حال_خوب
🌱@shaadizendgi🌱
اون لحظهای که یاد بگیری
از چیزای کوچیکِ زندگی لذت ببری
و قدر داشتنشون رو بدونی
تازه شروع میکنی به زندگی کردن
#روزتون_پر_از_حال_خوب
🌱@shaadizendgi🌱
😍4👍1👌1
🌱
داستان مردی که جهنم را خرید!
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...
🌱@shaadizendgi🌱
داستان مردی که جهنم را خرید!
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...
🌱@shaadizendgi🌱
👏7
#پارت۲۵۹
#دیوانه_دوستداشتنی
عجله داشتم. سعی داشتم با قدمهای بلند خودم را به ایستگاه برسانم.
مسیر طولانی تر از آن بود که آذین گفته بود. از خانه تا به اینجا سه تا اتوبوس عوض می کردم.
از آخرین اتوبوس پیاده شدم. خوشبختانه ایستگاه کمی جلوتر از پاساژ قرار داشت.با عجله و احتیاط خودم را به طبقه منفی یک رساندم.
انگار قرار نبود با خاطر جمعی برسم. مثل همان روز اول روی پله برقی چند نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. _دیگر عادت شده بود_وارد مغازه شدم.
آذین مشغول صحبت با مشتری بود.
از همانجا دستم را به علامت سلام بالا بردم.
او هم سری در جوابم بالا پایین کرد.
پشت ویترین رفتم. وسایلم را روی صندلی که برای من بود گذاشتم.
بعد از بدرقه مشتری توسط آذین با هم احوالپرسی کردیم. به لطف آشنایی اتوبوسی مان با او راحت بودم.
آذین بااشاره به خیسی مقنعه ام گفت:
« مگه بارون میاد؟»
« آره » گفتم. آذین ادامه داد:
« برو درش بیار بذار خشک بشه »
دستی به مقنعه ام کشیدم. نم داشت. چیزی نداشتم که جایش بپوشم. گفتم:
« چیزی نیست خشک میشه »
ولی آذین دست بردار نبود مرا به طرف بیرون هل داد. با اشاره به بخاری گوشه مغازه گفت:
« چی خشک میشه! برو دربیار بنداز رو بخاری خشک بشه وگرنه سردرد میشی »
به حرفش گوش کردم. نمیشد کامل درش بیاورم. کمی خم شدم. مقنعه ام را جلو کشیدم. تا با حرارت بخاری خشک شود.
در حال و هوای خودم بودم. با صدای تالاپی که به گوشم رسید. هول کردم. جلویم را نمیدیدم. پایم به بخاری خورد. صدای بدی داد. شاید کمی جابه جا شد.
صدای خنده آذین با « تو اینجا چیکار میکنی؟! » آقای صبوری یکی شد.
مقنعه ام را درست کردم. با دیدن آقای صبوری چشمان درشتش که درشت تر شده بود، کیسه سیاه بزرگی کنار پایم « سلام خسته نباشید» گفتم.
آذین با همان خنده گفت:
« دایی سکته اش دادی!»
آقای صبوری « خودم بیشتر ترسیدم » گفت. کیسه را با پایش کناری سر داد. از مغازه بیرون رفت.
به جای خودم برگشتم. آذین همچنان در حال خنده بود. گفت:
« انگار برای ما ارثیه تورو میبینیم دست و پامو نو گم میکنیم »
با خنده اخمی کردم. نشد لقبی که خودش به خودش داده بود را بگویم، وقتی چند نفر وارد شدند. آذین مشغول راهنمایی شان شد.
آقای صبوری با چندبار رفت و برگشت چند کیسه دیگر هم آورد. برخلاف اذین من از دیدن کیسه ها خوشحال بودم.
چون کار بیشتر اجازه نمیداد به چیزهای دیگر فکر کنم. وقتی هم که به خانه برمی گشتم، خستگی به فکر و خیال اجازه پیش روی نمیداد. به خواب می رفتم.
بعد از رفتن پیش خاله و دیدن اتفاقی مهتاب، حرفهای خاله و صحبتهای چند شب قبل البرز در کافه تصمیم گرفتم فاصله ام را با آنها کم کنم.
هر چه فکر کردم دیدم با وجود مهتاب و حمایت شدید سهیلا خانم از او، ماندنم بی فایده است.
چه بسا که این رابطه باعث آبروریزی خودم و خانواده ام پیش عمه و دیگران شود.
هرچند رفتار و گفتار البرز هم ضد و نقیض بود. از یک طرف از مهتاب بدش می آمد. او را باعث و بانی مرگ الوند و اختلافات میان خودش و خانواده اش می دانست.
از طرف دیگر _آن روزی که خودم شاهد بودم_ نسبت به رفت و آمدش عکس العملی نشان نمیداد.
همین ترغیبم کرد که دوری و جدایی از البرز بهترین کار است.
بارها با خودم گفتم٫٫ شاید دوستش دارد و حضور من اجازه نمیدهد تکلیفش را با خودش معلوم کند ٫٫
همین فکرها باعث مصمم تر شدنم برای جدایی از البرز بود.
برخلاف چیزی که فکر میکردم. اینبار دوری از البرز برایم سخت بود. نمیدانم چون تصمیم قطعی گرفته بودم!
سخت بود که پیشنهاد آذین برای فروشندگی مغازه دایی اش را با توجه به نارضایتی مامان پذیرفتم.
به قول شیرین از هفت خوان مامان گذشتم تا راضی شد. حق هم داشت. بابا اجازه نمیداد کمبودی داشته باشم. بیشتر از گذشته هوایم را داشت.
به مامان گفتم سرکار رفتنم برای همین مدت کوتاه است. چون فروشنده شان تصادف کرده و یکباره دست تنها مانده اند.
آخر سال است و آقای صبوری فرصت پیدا کردن فروشنده مطمئن و قابل اعتماد ندارد. من تا وقتی که فروشنده کاربلد و مناسبی پیدا کنند خواهم بود.
مامان کار کردنم را مانع پیشرفتم در درس می دانست.
نمیدانست مانع اصلی البرزی بود که تمام فکر و ذهنم را مشغول خودش کرده بود. این کار کردنم برای دوری و رهایی از مانع اصلی است.
**
از کارم راضی بودم. حالا که درس و دانشگاه هم به لطف دانشجویان تق و لق شده بود. بیشتر وقتم در مغازه و کنار آذین میگذشت.
صدای زنگ تلفنم بلند شد. از جیب مانتو ام بیرون کشیدم. با دیدن اسم رادین روی صفحه ماندم جوابش را بدهم یا مثل تمام تماسهای البرز با فشار دادن دکمه بغل بی جواب بگذارمش!
#دیوانه_دوستداشتنی
عجله داشتم. سعی داشتم با قدمهای بلند خودم را به ایستگاه برسانم.
مسیر طولانی تر از آن بود که آذین گفته بود. از خانه تا به اینجا سه تا اتوبوس عوض می کردم.
از آخرین اتوبوس پیاده شدم. خوشبختانه ایستگاه کمی جلوتر از پاساژ قرار داشت.با عجله و احتیاط خودم را به طبقه منفی یک رساندم.
انگار قرار نبود با خاطر جمعی برسم. مثل همان روز اول روی پله برقی چند نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. _دیگر عادت شده بود_وارد مغازه شدم.
آذین مشغول صحبت با مشتری بود.
از همانجا دستم را به علامت سلام بالا بردم.
او هم سری در جوابم بالا پایین کرد.
پشت ویترین رفتم. وسایلم را روی صندلی که برای من بود گذاشتم.
بعد از بدرقه مشتری توسط آذین با هم احوالپرسی کردیم. به لطف آشنایی اتوبوسی مان با او راحت بودم.
آذین بااشاره به خیسی مقنعه ام گفت:
« مگه بارون میاد؟»
« آره » گفتم. آذین ادامه داد:
« برو درش بیار بذار خشک بشه »
دستی به مقنعه ام کشیدم. نم داشت. چیزی نداشتم که جایش بپوشم. گفتم:
« چیزی نیست خشک میشه »
ولی آذین دست بردار نبود مرا به طرف بیرون هل داد. با اشاره به بخاری گوشه مغازه گفت:
« چی خشک میشه! برو دربیار بنداز رو بخاری خشک بشه وگرنه سردرد میشی »
به حرفش گوش کردم. نمیشد کامل درش بیاورم. کمی خم شدم. مقنعه ام را جلو کشیدم. تا با حرارت بخاری خشک شود.
در حال و هوای خودم بودم. با صدای تالاپی که به گوشم رسید. هول کردم. جلویم را نمیدیدم. پایم به بخاری خورد. صدای بدی داد. شاید کمی جابه جا شد.
صدای خنده آذین با « تو اینجا چیکار میکنی؟! » آقای صبوری یکی شد.
مقنعه ام را درست کردم. با دیدن آقای صبوری چشمان درشتش که درشت تر شده بود، کیسه سیاه بزرگی کنار پایم « سلام خسته نباشید» گفتم.
آذین با همان خنده گفت:
« دایی سکته اش دادی!»
آقای صبوری « خودم بیشتر ترسیدم » گفت. کیسه را با پایش کناری سر داد. از مغازه بیرون رفت.
به جای خودم برگشتم. آذین همچنان در حال خنده بود. گفت:
« انگار برای ما ارثیه تورو میبینیم دست و پامو نو گم میکنیم »
با خنده اخمی کردم. نشد لقبی که خودش به خودش داده بود را بگویم، وقتی چند نفر وارد شدند. آذین مشغول راهنمایی شان شد.
آقای صبوری با چندبار رفت و برگشت چند کیسه دیگر هم آورد. برخلاف اذین من از دیدن کیسه ها خوشحال بودم.
چون کار بیشتر اجازه نمیداد به چیزهای دیگر فکر کنم. وقتی هم که به خانه برمی گشتم، خستگی به فکر و خیال اجازه پیش روی نمیداد. به خواب می رفتم.
بعد از رفتن پیش خاله و دیدن اتفاقی مهتاب، حرفهای خاله و صحبتهای چند شب قبل البرز در کافه تصمیم گرفتم فاصله ام را با آنها کم کنم.
هر چه فکر کردم دیدم با وجود مهتاب و حمایت شدید سهیلا خانم از او، ماندنم بی فایده است.
چه بسا که این رابطه باعث آبروریزی خودم و خانواده ام پیش عمه و دیگران شود.
هرچند رفتار و گفتار البرز هم ضد و نقیض بود. از یک طرف از مهتاب بدش می آمد. او را باعث و بانی مرگ الوند و اختلافات میان خودش و خانواده اش می دانست.
از طرف دیگر _آن روزی که خودم شاهد بودم_ نسبت به رفت و آمدش عکس العملی نشان نمیداد.
همین ترغیبم کرد که دوری و جدایی از البرز بهترین کار است.
بارها با خودم گفتم٫٫ شاید دوستش دارد و حضور من اجازه نمیدهد تکلیفش را با خودش معلوم کند ٫٫
همین فکرها باعث مصمم تر شدنم برای جدایی از البرز بود.
برخلاف چیزی که فکر میکردم. اینبار دوری از البرز برایم سخت بود. نمیدانم چون تصمیم قطعی گرفته بودم!
سخت بود که پیشنهاد آذین برای فروشندگی مغازه دایی اش را با توجه به نارضایتی مامان پذیرفتم.
به قول شیرین از هفت خوان مامان گذشتم تا راضی شد. حق هم داشت. بابا اجازه نمیداد کمبودی داشته باشم. بیشتر از گذشته هوایم را داشت.
به مامان گفتم سرکار رفتنم برای همین مدت کوتاه است. چون فروشنده شان تصادف کرده و یکباره دست تنها مانده اند.
آخر سال است و آقای صبوری فرصت پیدا کردن فروشنده مطمئن و قابل اعتماد ندارد. من تا وقتی که فروشنده کاربلد و مناسبی پیدا کنند خواهم بود.
مامان کار کردنم را مانع پیشرفتم در درس می دانست.
نمیدانست مانع اصلی البرزی بود که تمام فکر و ذهنم را مشغول خودش کرده بود. این کار کردنم برای دوری و رهایی از مانع اصلی است.
**
از کارم راضی بودم. حالا که درس و دانشگاه هم به لطف دانشجویان تق و لق شده بود. بیشتر وقتم در مغازه و کنار آذین میگذشت.
صدای زنگ تلفنم بلند شد. از جیب مانتو ام بیرون کشیدم. با دیدن اسم رادین روی صفحه ماندم جوابش را بدهم یا مثل تمام تماسهای البرز با فشار دادن دکمه بغل بی جواب بگذارمش!
👌6❤1👍1🥰1
🌱
گاهی با تمام سختی ها باید خندید...
لبخند بزن
با لبخند زیباتری...
من میگم دنیا و روزگار رو باید فریب بدیم
#روزتون_عالی
🌱@shaadizendgi🌱
گاهی با تمام سختی ها باید خندید...
لبخند بزن
با لبخند زیباتری...
من میگم دنیا و روزگار رو باید فریب بدیم
#روزتون_عالی
🌱@shaadizendgi🌱
🤗4👍1
🌱
#بیخیالی
یک وقتهایی، باید خودت را به "بیخیالی" بزنی
بیخیال تمام آدمهایی که دوستت ندارند!
بیخیال تمام کارهایی کـه میخواستی بشود اما نشد.
بیخیال هرکس که امروز "وارد" زندگیات شد
و فردا رفت!
بیخیالِ تلاشهای بینتیجهات
دوست داشتنهای بیثمرت، وقتی کسی دوستت ندارد اصرار نکن!
وقتی کسی برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامههایش جا نده!
«زندگی همین است» شاید، تو برای همه وقت بگذاری ولی قرار نیست که: همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند...
شاید که بهانههایشان برای فرار تو را قانع نکند.
گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی...
بگذار فکر کنند نفهمیدی!
#ساموئل_بكت
🌱@shaadizendgi🌱
#بیخیالی
یک وقتهایی، باید خودت را به "بیخیالی" بزنی
بیخیال تمام آدمهایی که دوستت ندارند!
بیخیال تمام کارهایی کـه میخواستی بشود اما نشد.
بیخیال هرکس که امروز "وارد" زندگیات شد
و فردا رفت!
بیخیالِ تلاشهای بینتیجهات
دوست داشتنهای بیثمرت، وقتی کسی دوستت ندارد اصرار نکن!
وقتی کسی برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامههایش جا نده!
«زندگی همین است» شاید، تو برای همه وقت بگذاری ولی قرار نیست که: همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند...
شاید که بهانههایشان برای فرار تو را قانع نکند.
گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی...
بگذار فکر کنند نفهمیدی!
#ساموئل_بكت
🌱@shaadizendgi🌱
👍6
#پارت۲۶۰
#دیوانه_دوستداشتنی
رادین با البرز فرق داشت. جز محبت و روی خوش چیزی ندیده بودم. قبل از اینکه تماس قطع شود. با « به به داداش گلم!... » تماس را وصل کردم.
گله مندانه گفت:
« فکر کردم نمیخوای جواب منم بدی»
حدسش درست بود. ولی گاهی اوقات صداقت لازم نبود. برای اینکه ذهنش را منحرف کنم. گفتم:
« یه داداش رادین که بیشتر نداریم!... چطوری؟ خوبی ؟ یادی از ما کردی !»
نگاهی به ساعت فانتزی _کودکانه_روی دیوار کردم. احتمال اینکه دفتر باشد زیاد بود. گفت:
« عجب رویی داری! البته طبیعیه، تاثیر کمال همنشینه...»
لبخندی زدم. یک جورهایی داشت مقدمه چینی می کرد. ادامه داد:
« باور کن گِل دوتا تونو از یه جا برداشتن »
اینبار خندیدم. صدایم به گوشش رسید. « بخند ؟! تو نخندی کی بختده !» گفت.
با خنده ام آذین در حالی که لباسهای به جامانده از حضور مشتری را تا می زد نگاهم کرد.لبخندی به رویش زدم. آنقدر با هم صمیمی نبودیم که بخواهم توضیحی بابت خنده ام بدهم. او هم لبخند کوتاهی زد. مشغول ادامه کارش شد. شیطنت کردم . گفتم:
« از قدیم گفتن خنده بر هر درد بی درمان دواست»
زودتر از آنچه که فکرش را بکنم رفت سر اصل مطلبی که به خاطرش تماس گرفته بود. با ته خنده گفت:
« تو که بلدی بیا ببین این برادر مرده چی میگه؟ دردش چیه؟ باهاش حرف بزن بذار ...»
قلبم مچاله شد برای لقب ٫٫ برادر مرده٫٫ ای که به البرز داد. خنده ام پرکشید. می دانستم قصد پادرمیانی دارد. میان حرفش آمده گفتم:
« حرفی نمونده، من که ...»
او هم اجازه کامل شدن حرفم را نداد. جدی شده گفت:
« شهرزاد! چرا اینجوری میکنی؟! تو که از همچی خبر داری ...»
دوست نداشتم پیش آذین صحبت کنم. میان حرفش آمده گفتم:
« رادین جان بعدا زنگ بزنم؟ »
مکثی کرد. گفت:
« داریم صحبت میکنیم دیگه!»
زن جوانی به همراه دو پسر بچه وارد شدند. گفتم:
« الان نمیتونم صحبت کنم »
زن جوان روبه من « سلام خسته نباشید » گفت با بالا پایین کردن سرم جوابش را دادم.
با اشاره به لباس تن مانکن و پسر کوچکترش ادامه داد:
« از اون لباس سایز پسرم دارین؟»
اینبار با بستن چشمانم و تکان دادن سرم آره گفتم.
انگار صدای زن جوان به گوش رادین هم رسید گفت:
« کجایی؟ بیرونی؟»
در حالی که در قفسه به دنبال لباس مد نظر زن جوان بودم گفتم:
« آره! اومدم خونه زنگ میزنم »
خوشبختانه اصراری نکرد. با یک « باشه! منتظرم . خداحافظ» از رادین و « خداحافظ» من تماس را قطع کردم.
لباس را در رنگهای مختلف پیش روی زن گذاشتم. تجربه فروشندگی نداشتم؛ ولی به قول آذین و دایی اش، آقای صبوری مشتری مداری بلد بودم.
زن برای هردو پسرش لباس خرید. بعد از رفتنشان مشغول جمع کردن لباسهای باز شده، شدم.
فکرم دوباره در پی البرز رفت. جمله رادین که البرز را برادر مرده خطاب کرد عجیب آزارم میداد. از علاقه شدید البرز به برادر مرحومش _ الوند_ میدانستم. تا جایی که بعد از مرگش دچار افسردگی شده بود.
دعا کردم خودش آنجا نبوده باشد. یا اینکه رادین در حضورش این را تکرار نکند.
با همان فکر شلوغ به خانه رسیدم. در حال تعویض لباسهایم با رادین تماس گرفتم. بعد از چند بوق « الو سلام !» ش در گوشم پیچید.
برخلاف صبح که فرصت احوالپرسی پیش نیامد احوالپرسی کردم.
دیر وقت بود و دلم چای می خواست. کتری را از روی بخاری برداشتم تا برای خودم چای دم کنم. رادین متعجب گفت:
« کی رسیدی؟ الان زنگ زدی؟»
آب مانده کتری را خالی کردم. زیر شیر آب گذاشتم.
نمیخواستم در جریان کارم قراربگیرد. نه اینکه مشکلی داشته باشد. نمیخواستم به گوش البرز برسد. هرچه نباشد دوست قدیمی و یار غار همدیگر بودند. هرچقدر رادین دهان سفت و مطمئن ولی البرز عزیزتر بود. گفتم:
« الان وقت کردم زنگ بزنم »
« آهان» ی گفت. « درس میخوندی؟ » گفت.
میدانستم قصد داشت از من بیشتر بداند. مطمئنا البرز از نبودم گفته بود. کوتاه از درس و تق و لقی دانشگاه گفتم.
رادین رفت سر اصل مطلب گفت:
«چیشده باز جواب البرز رو نمیدی؟»
#دیوانه_دوستداشتنی
رادین با البرز فرق داشت. جز محبت و روی خوش چیزی ندیده بودم. قبل از اینکه تماس قطع شود. با « به به داداش گلم!... » تماس را وصل کردم.
گله مندانه گفت:
« فکر کردم نمیخوای جواب منم بدی»
حدسش درست بود. ولی گاهی اوقات صداقت لازم نبود. برای اینکه ذهنش را منحرف کنم. گفتم:
« یه داداش رادین که بیشتر نداریم!... چطوری؟ خوبی ؟ یادی از ما کردی !»
نگاهی به ساعت فانتزی _کودکانه_روی دیوار کردم. احتمال اینکه دفتر باشد زیاد بود. گفت:
« عجب رویی داری! البته طبیعیه، تاثیر کمال همنشینه...»
لبخندی زدم. یک جورهایی داشت مقدمه چینی می کرد. ادامه داد:
« باور کن گِل دوتا تونو از یه جا برداشتن »
اینبار خندیدم. صدایم به گوشش رسید. « بخند ؟! تو نخندی کی بختده !» گفت.
با خنده ام آذین در حالی که لباسهای به جامانده از حضور مشتری را تا می زد نگاهم کرد.لبخندی به رویش زدم. آنقدر با هم صمیمی نبودیم که بخواهم توضیحی بابت خنده ام بدهم. او هم لبخند کوتاهی زد. مشغول ادامه کارش شد. شیطنت کردم . گفتم:
« از قدیم گفتن خنده بر هر درد بی درمان دواست»
زودتر از آنچه که فکرش را بکنم رفت سر اصل مطلبی که به خاطرش تماس گرفته بود. با ته خنده گفت:
« تو که بلدی بیا ببین این برادر مرده چی میگه؟ دردش چیه؟ باهاش حرف بزن بذار ...»
قلبم مچاله شد برای لقب ٫٫ برادر مرده٫٫ ای که به البرز داد. خنده ام پرکشید. می دانستم قصد پادرمیانی دارد. میان حرفش آمده گفتم:
« حرفی نمونده، من که ...»
او هم اجازه کامل شدن حرفم را نداد. جدی شده گفت:
« شهرزاد! چرا اینجوری میکنی؟! تو که از همچی خبر داری ...»
دوست نداشتم پیش آذین صحبت کنم. میان حرفش آمده گفتم:
« رادین جان بعدا زنگ بزنم؟ »
مکثی کرد. گفت:
« داریم صحبت میکنیم دیگه!»
زن جوانی به همراه دو پسر بچه وارد شدند. گفتم:
« الان نمیتونم صحبت کنم »
زن جوان روبه من « سلام خسته نباشید » گفت با بالا پایین کردن سرم جوابش را دادم.
با اشاره به لباس تن مانکن و پسر کوچکترش ادامه داد:
« از اون لباس سایز پسرم دارین؟»
اینبار با بستن چشمانم و تکان دادن سرم آره گفتم.
انگار صدای زن جوان به گوش رادین هم رسید گفت:
« کجایی؟ بیرونی؟»
در حالی که در قفسه به دنبال لباس مد نظر زن جوان بودم گفتم:
« آره! اومدم خونه زنگ میزنم »
خوشبختانه اصراری نکرد. با یک « باشه! منتظرم . خداحافظ» از رادین و « خداحافظ» من تماس را قطع کردم.
لباس را در رنگهای مختلف پیش روی زن گذاشتم. تجربه فروشندگی نداشتم؛ ولی به قول آذین و دایی اش، آقای صبوری مشتری مداری بلد بودم.
زن برای هردو پسرش لباس خرید. بعد از رفتنشان مشغول جمع کردن لباسهای باز شده، شدم.
فکرم دوباره در پی البرز رفت. جمله رادین که البرز را برادر مرده خطاب کرد عجیب آزارم میداد. از علاقه شدید البرز به برادر مرحومش _ الوند_ میدانستم. تا جایی که بعد از مرگش دچار افسردگی شده بود.
دعا کردم خودش آنجا نبوده باشد. یا اینکه رادین در حضورش این را تکرار نکند.
با همان فکر شلوغ به خانه رسیدم. در حال تعویض لباسهایم با رادین تماس گرفتم. بعد از چند بوق « الو سلام !» ش در گوشم پیچید.
برخلاف صبح که فرصت احوالپرسی پیش نیامد احوالپرسی کردم.
دیر وقت بود و دلم چای می خواست. کتری را از روی بخاری برداشتم تا برای خودم چای دم کنم. رادین متعجب گفت:
« کی رسیدی؟ الان زنگ زدی؟»
آب مانده کتری را خالی کردم. زیر شیر آب گذاشتم.
نمیخواستم در جریان کارم قراربگیرد. نه اینکه مشکلی داشته باشد. نمیخواستم به گوش البرز برسد. هرچه نباشد دوست قدیمی و یار غار همدیگر بودند. هرچقدر رادین دهان سفت و مطمئن ولی البرز عزیزتر بود. گفتم:
« الان وقت کردم زنگ بزنم »
« آهان» ی گفت. « درس میخوندی؟ » گفت.
میدانستم قصد داشت از من بیشتر بداند. مطمئنا البرز از نبودم گفته بود. کوتاه از درس و تق و لقی دانشگاه گفتم.
رادین رفت سر اصل مطلب گفت:
«چیشده باز جواب البرز رو نمیدی؟»
❤5👍4👌2🥰1
🌱
،،،،،یڪ روزدیگر،،،،،،،
یڪ برکت دیگر
وفرصت دیگری براے
زندگے
به هرنفس به عنوان یڪ
هدیه ازطرف خدا
فڪرڪن
خداے مهربانم تو را
سپاس بخاطر روزے
دیگر وآغازے نو
#روزتون_پراز_نگاه_مهربون_خدا
🌱@shaadizendgi🌱
،،،،،یڪ روزدیگر،،،،،،،
یڪ برکت دیگر
وفرصت دیگری براے
زندگے
به هرنفس به عنوان یڪ
هدیه ازطرف خدا
فڪرڪن
خداے مهربانم تو را
سپاس بخاطر روزے
دیگر وآغازے نو
#روزتون_پراز_نگاه_مهربون_خدا
🌱@shaadizendgi🌱
👍3🙏3
#پارت۲۶۱
#دیوانه_دوستداشتنی
در فکر ناهار فردا، سرم در یخچال بود. کوتاه گفتم:
« اینجوری بهتره »
کمی عدس پلو داشتم. یک برش کوکو سبزی آنها را برای شام بیرون گذاشتم.
اجازه ندادم بیشتر از « چرا ...» بگوید. ادامه دادم:
« مگه نگفتی باهاش حرف بزن بعدا خواستی بری برو؟»
انگار انتظار چنین حرفی را از من نداشت. سکوت کرد. من بسته ای گوشت چرخ شده برداشتم. برای یخ زدایی با پلاستیک داخل ظرف آب گذاشتم.
سکوت را شکست. احساس کردم از گفته اش پشیمان است. گفت:
« درسته! من گفتم، ولی زود تصمیم نگرفتی؟ »
پیازی از داخل سبد_ قدیمی _ کنار یخچال برداشتم.
همانطور که تلفنم را بین شانه و گردنم گرفته بودم. تا پیاز پوست بگیرم. گفتم:
« زود!.. اتفاق... »
نگذاشت جمله ام را کامل کنم. گفت:
« ببین شهرزاد جان! درسته گفتم باهاش حرف بزنی، خواستم از خوب و بدِ زندگی و مشکلاتش خبردار بشی، علت کارهاشو بدونی بعد آگاهانه تصمیم بگیری...»
شاید کارم بی ادبی بود. باز هم میان حرفش پریده برخلاف درون آشفته ام خونسرد گفتم:
« اتفاقا آگاهانه و با چشم و گوش باز تصمیم گرفتم، ازتم خیلی ممنونم که فرصتی فراهم کردی ... »
صدای تقی از آنطرف شنیدم. احتمالا در اتاقش را بست.
انگار مسابقه پرش، بین صحبت همدیگر را داشتیم.
اجازه نداد جمله ام را کامل کنم. گفت:
« چی میگی شهرزاد؟! تو که بعد اون جریان دیگه البرز رو ندیدی چجوری ...»
برخلاف اندازه اش پیاز تندی بود. در سرم ٫٫ فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه٫٫ گذشت.
مکث کوتاهی کرد. ادامه داد:
« با همون دوبار حرف زدن تصمیم گرفتی بری؟! ...منظورم این بود که پای حرفش بشینی، بمونی و کمک کنی دردی از دردهاش کم بشه، از این وضع و اوضاع نجات پیدا کنه »
از همه چیز هم خبر داشت. حیف که دستم بند بود وگرنه برایش کف میزدم.
اشکی که بابت پیاز از چشمم راه افتاده بود را با پشت دست پاک کردم. چشمانم را بستم تا شاید از سوزشش کم شود. گفتم:
« اتفاقا خیلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم »
سوزش چشمم کم نشد. دستم را برای شستن چشمانم زیر شیر آب گرفته در حالی که چشمانم را می شستم. « تا وقتی من باشم حالش خوب نمیشه » گفتم.
چند مشت آب به چشمانم پاشیدم. رادین ناباور « چرا؟» ی گفت. سریع ادامه داد:
« میشه دلیل تو بدونم ؟»
#دیوانه_دوستداشتنی
در فکر ناهار فردا، سرم در یخچال بود. کوتاه گفتم:
« اینجوری بهتره »
کمی عدس پلو داشتم. یک برش کوکو سبزی آنها را برای شام بیرون گذاشتم.
اجازه ندادم بیشتر از « چرا ...» بگوید. ادامه دادم:
« مگه نگفتی باهاش حرف بزن بعدا خواستی بری برو؟»
انگار انتظار چنین حرفی را از من نداشت. سکوت کرد. من بسته ای گوشت چرخ شده برداشتم. برای یخ زدایی با پلاستیک داخل ظرف آب گذاشتم.
سکوت را شکست. احساس کردم از گفته اش پشیمان است. گفت:
« درسته! من گفتم، ولی زود تصمیم نگرفتی؟ »
پیازی از داخل سبد_ قدیمی _ کنار یخچال برداشتم.
همانطور که تلفنم را بین شانه و گردنم گرفته بودم. تا پیاز پوست بگیرم. گفتم:
« زود!.. اتفاق... »
نگذاشت جمله ام را کامل کنم. گفت:
« ببین شهرزاد جان! درسته گفتم باهاش حرف بزنی، خواستم از خوب و بدِ زندگی و مشکلاتش خبردار بشی، علت کارهاشو بدونی بعد آگاهانه تصمیم بگیری...»
شاید کارم بی ادبی بود. باز هم میان حرفش پریده برخلاف درون آشفته ام خونسرد گفتم:
« اتفاقا آگاهانه و با چشم و گوش باز تصمیم گرفتم، ازتم خیلی ممنونم که فرصتی فراهم کردی ... »
صدای تقی از آنطرف شنیدم. احتمالا در اتاقش را بست.
انگار مسابقه پرش، بین صحبت همدیگر را داشتیم.
اجازه نداد جمله ام را کامل کنم. گفت:
« چی میگی شهرزاد؟! تو که بعد اون جریان دیگه البرز رو ندیدی چجوری ...»
برخلاف اندازه اش پیاز تندی بود. در سرم ٫٫ فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه٫٫ گذشت.
مکث کوتاهی کرد. ادامه داد:
« با همون دوبار حرف زدن تصمیم گرفتی بری؟! ...منظورم این بود که پای حرفش بشینی، بمونی و کمک کنی دردی از دردهاش کم بشه، از این وضع و اوضاع نجات پیدا کنه »
از همه چیز هم خبر داشت. حیف که دستم بند بود وگرنه برایش کف میزدم.
اشکی که بابت پیاز از چشمم راه افتاده بود را با پشت دست پاک کردم. چشمانم را بستم تا شاید از سوزشش کم شود. گفتم:
« اتفاقا خیلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم »
سوزش چشمم کم نشد. دستم را برای شستن چشمانم زیر شیر آب گرفته در حالی که چشمانم را می شستم. « تا وقتی من باشم حالش خوب نمیشه » گفتم.
چند مشت آب به چشمانم پاشیدم. رادین ناباور « چرا؟» ی گفت. سریع ادامه داد:
« میشه دلیل تو بدونم ؟»
🥰7👌2❤1
🌱
صبح بقچه ی
مهربانیش را باز کرده امروز هم
لبخند خورشید سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها ، لبخند بریز
#روزتون_پر_از_لبخند
🌱@shaadizendgi🌱
صبح بقچه ی
مهربانیش را باز کرده امروز هم
لبخند خورشید سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها ، لبخند بریز
#روزتون_پر_از_لبخند
🌱@shaadizendgi🌱
❤4😍2💔1
#پارت۲۶۲
#دیوانه_دوستداشتنی
ماهیتابه را روی اجاق گذاشتم. خواستم با حرفی توجیه اش کنم.
ولی با فکر اینکه حتما حرفهایم به گوش البرز خواهد رسید.
همزمان که روغن و پیازهای خورد شده را داخل ماهیتابه ریختم. صادقانه گفتم:
« دلیل که زیاده، مهمترینش اینه که نمیخواهم باعث و بانی خرابی زندگی کسی باشم. بعدِ اونم وقتی مهتاب و البرز باهماند موندن من درست نیست دوست ندارم فردا ...»
.
باز اجازه نداد حرفم تمام شود. به حمایت از یار غارش در آمده گفت:
« چی میگی!... البرز به مهتاب علاقه نداره، اصلا ...»
باز حامی شد. حمایت کرد. من حرص خوردم. حرفش را بریدم ، دستم را با همان قاشق روغنی بالا برده بخشی از دیدههای خاله را به زبان آورده گفتم:
« ببین رادین جان! من چیزی که میبینم رو قبول دارم نه چیزی که میشنوم.
علاقه نداره! ولی مهتاب وقت و بی وقت پیششه، ازش خوشش نمیاد ! که مهتاب با تاپ و شلوارک و مینی ژوب جلوش میچرخه ، ازش بدش میاد! ...»
نگذاشت دیده ها و شنیده هایم را کامل کنم. با همان صدایی که سعی داشت از حد خودش بلندتر نشود گفت:
« نمیدونم اینها رو کی بهت گفته ولی باورکن البرز علاقه ای به مهتاب نداره »
از اینهمه حمایت یکجانبه حرصم گرفت. گوشه لبم به لبخندی تلخ کش آمد. کتری هم جوش آمد.
در حالی که چای خشک داخل قوری میریختم. گفتم:
« فکر نمیکنم خاله با اون سن و سال دروغ بگه! اصلا دلیلی نداره که بخواد دروغ بگه، خودش دیده مهتاب میاد و میره ،حتی نگران هم بود»
جمله اش تا « ببین شهرزاد ...» بیشتر پیش نرفت. وقتی بااخمی که ناخودآگاه به پیشانی ام نشست. گفتم:
« دو روز پیش خودم دیدم مهتاب اومده بود ، اتفاقا غذا هم براش آورده بود »
« غذا؟!» را رادین با تعجب گفت.
انگار پیش رویم نشسته، پیروزمندانه « بله غذا » گفتم.
رادین «فکر نکنم!» ی گفت.
حرصم گرفت از رادینِ زیادی حامی البرز، دیگر صحبت کردن بی فایده بود. گفتم:
« رادین جان! راستش دیگه برام مهم نیست کی میاد، کی میره! ...فقط خوشحالم که این وسط داداش خوبی پیدا کردم »
متوجه نارضایتی ام برای ادامه گفتگویمان شد. با خنده گفت:
« لطف داری شهرزاد جان، راستشو بگم؟ تنها خیری که از البرز به من رسیده همین آشنایی با تو بوده»
لبم به خنده کش آمد. ولی غمی از نبود رادین در دلم نشست.
قطع ارتباطم با البرز برابر بود با نبود رادین.
میدانستم چقدر البرز برایش عزیز است.
مطمئنا رابطه ام با رادین هم خواسته یا ناخواسته قطع میشد.
بی مقدمه گفتم:
« چی به سر رابطه خواهر برادری ما میاد؟»
« چی ؟!» گفت.
ادویه به پیازهای طلایی اضافه کردم. گفتم:
« میگم حالا که من از زندگی البرز میرم بازم داداشم میمونی؟»
#دیوانه_دوستداشتنی
ماهیتابه را روی اجاق گذاشتم. خواستم با حرفی توجیه اش کنم.
ولی با فکر اینکه حتما حرفهایم به گوش البرز خواهد رسید.
همزمان که روغن و پیازهای خورد شده را داخل ماهیتابه ریختم. صادقانه گفتم:
« دلیل که زیاده، مهمترینش اینه که نمیخواهم باعث و بانی خرابی زندگی کسی باشم. بعدِ اونم وقتی مهتاب و البرز باهماند موندن من درست نیست دوست ندارم فردا ...»
.
باز اجازه نداد حرفم تمام شود. به حمایت از یار غارش در آمده گفت:
« چی میگی!... البرز به مهتاب علاقه نداره، اصلا ...»
باز حامی شد. حمایت کرد. من حرص خوردم. حرفش را بریدم ، دستم را با همان قاشق روغنی بالا برده بخشی از دیدههای خاله را به زبان آورده گفتم:
« ببین رادین جان! من چیزی که میبینم رو قبول دارم نه چیزی که میشنوم.
علاقه نداره! ولی مهتاب وقت و بی وقت پیششه، ازش خوشش نمیاد ! که مهتاب با تاپ و شلوارک و مینی ژوب جلوش میچرخه ، ازش بدش میاد! ...»
نگذاشت دیده ها و شنیده هایم را کامل کنم. با همان صدایی که سعی داشت از حد خودش بلندتر نشود گفت:
« نمیدونم اینها رو کی بهت گفته ولی باورکن البرز علاقه ای به مهتاب نداره »
از اینهمه حمایت یکجانبه حرصم گرفت. گوشه لبم به لبخندی تلخ کش آمد. کتری هم جوش آمد.
در حالی که چای خشک داخل قوری میریختم. گفتم:
« فکر نمیکنم خاله با اون سن و سال دروغ بگه! اصلا دلیلی نداره که بخواد دروغ بگه، خودش دیده مهتاب میاد و میره ،حتی نگران هم بود»
جمله اش تا « ببین شهرزاد ...» بیشتر پیش نرفت. وقتی بااخمی که ناخودآگاه به پیشانی ام نشست. گفتم:
« دو روز پیش خودم دیدم مهتاب اومده بود ، اتفاقا غذا هم براش آورده بود »
« غذا؟!» را رادین با تعجب گفت.
انگار پیش رویم نشسته، پیروزمندانه « بله غذا » گفتم.
رادین «فکر نکنم!» ی گفت.
حرصم گرفت از رادینِ زیادی حامی البرز، دیگر صحبت کردن بی فایده بود. گفتم:
« رادین جان! راستش دیگه برام مهم نیست کی میاد، کی میره! ...فقط خوشحالم که این وسط داداش خوبی پیدا کردم »
متوجه نارضایتی ام برای ادامه گفتگویمان شد. با خنده گفت:
« لطف داری شهرزاد جان، راستشو بگم؟ تنها خیری که از البرز به من رسیده همین آشنایی با تو بوده»
لبم به خنده کش آمد. ولی غمی از نبود رادین در دلم نشست.
قطع ارتباطم با البرز برابر بود با نبود رادین.
میدانستم چقدر البرز برایش عزیز است.
مطمئنا رابطه ام با رادین هم خواسته یا ناخواسته قطع میشد.
بی مقدمه گفتم:
« چی به سر رابطه خواهر برادری ما میاد؟»
« چی ؟!» گفت.
ادویه به پیازهای طلایی اضافه کردم. گفتم:
« میگم حالا که من از زندگی البرز میرم بازم داداشم میمونی؟»
👌7🥰1
🌱
دوست قشنگم
امروزو با لبخند شروع کن
پر از انرژی مثبت و حال خوب
بدون که دنیـا
منتظره از انرژی تو روشن بشه
#آدینه_اتون_سرشار_از_بهترینها
🌱@shaadizendgi🌱
دوست قشنگم
امروزو با لبخند شروع کن
پر از انرژی مثبت و حال خوب
بدون که دنیـا
منتظره از انرژی تو روشن بشه
#آدینه_اتون_سرشار_از_بهترینها
🌱@shaadizendgi🌱
😍2👍1
🌱
#تلنگر
فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم. فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او. میدانستم دلش اسیر یک جعبهی مداد رنگی بیست و چهارتایی ست، چون بارها دربارهاش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود. پول تو جیبیهایم کفاف این هدیه را نمیداد.
فقط یک راه داشتم، اینکه به سراغ قلکم بروم.
قلکی که چند ماهِ تمام امانت دار پول تو جیبیهایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم، اما من میخواستم دوستم را به آرزویش برسانم. قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم و آرزوی خودم را شکاندم.میدانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحالترین آدم دنیا میشود.
ولی...
ولی آنقدر هدیهی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیهی من به چشمش نیامد. حتی یک تشکر هم نکرد. من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همهی پس اندازی که مدتها برایش از خواستههایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید.
من ماندم و یک قلک شکستهی خالی...
حالا بعد از این همه سال به این فکر میکنم که آدمها هر کدام قلکهایی دارند که در آن چیزهایی مهمتر از پول را پس انداز میکنند. محبت، وفاداری و عشق را ذخیره میکنند تا در زمان مناسب خرجش کنند.
اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی میشکنند.کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آنها بسته ست...کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی میشکنیم زیرا قلکی که خالی شود خیلی سخت پر میشود.
🌱@shaadizendgi🌱
#تلنگر
فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم. فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او. میدانستم دلش اسیر یک جعبهی مداد رنگی بیست و چهارتایی ست، چون بارها دربارهاش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود. پول تو جیبیهایم کفاف این هدیه را نمیداد.
فقط یک راه داشتم، اینکه به سراغ قلکم بروم.
قلکی که چند ماهِ تمام امانت دار پول تو جیبیهایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم، اما من میخواستم دوستم را به آرزویش برسانم. قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم و آرزوی خودم را شکاندم.میدانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحالترین آدم دنیا میشود.
ولی...
ولی آنقدر هدیهی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیهی من به چشمش نیامد. حتی یک تشکر هم نکرد. من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همهی پس اندازی که مدتها برایش از خواستههایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید.
من ماندم و یک قلک شکستهی خالی...
حالا بعد از این همه سال به این فکر میکنم که آدمها هر کدام قلکهایی دارند که در آن چیزهایی مهمتر از پول را پس انداز میکنند. محبت، وفاداری و عشق را ذخیره میکنند تا در زمان مناسب خرجش کنند.
اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی میشکنند.کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آنها بسته ست...کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی میشکنیم زیرا قلکی که خالی شود خیلی سخت پر میشود.
🌱@shaadizendgi🌱
👍3👌2👏1
🌱
آنی که ز صبح خنده بـر لب دارد
بـر قلب کسان بـذر محبت کـارد
هر روز بخند و شادمان باش ای دوست
بگـذار جـهان بـر تـو مـحـبت آرد
#روزتون_پر_از_بهترین_لحظه_ها
🌱@shaadizendgi🌱
آنی که ز صبح خنده بـر لب دارد
بـر قلب کسان بـذر محبت کـارد
هر روز بخند و شادمان باش ای دوست
بگـذار جـهان بـر تـو مـحـبت آرد
#روزتون_پر_از_بهترین_لحظه_ها
🌱@shaadizendgi🌱
😍1😇1🤗1
Hey
Mohammad Taher
👍1👌1
#پارت۲۶۳
#دیوانه_دوستداشتنی
(البرز)
کلافه از شلوغی شهر، پشت ماشینهای منتظر چراغ سبز ایستادم.
نگاهم را از پسر گل فروشی که پشت به من لابه لای ماشینها چرخ میخورد گرفته به آسمان ابری دادم که خورشید و ابرهای خاکستری باهم کلنجار بودند.
خورشید قصد خودنمایی داشت و ابری خاکستری اجازه پیش روی به خورشید را نمی داد.
خاطره ای از سرم گذشت. همین آسمان در بهار، شهرزاد با گفتن «زور آزمایی آفتاب و ابر » باعث شد نگاهم را به آسمان بدهم.
آن روز خورشید پیروز شد. ابر را کنار زد. تابید.
انگار امروز خورشید کم جان بود. زورش به ابر خاکستری نرسید. پشت ابر ماند.
صدای زنگ تلفنم بلند شد. نگاهی به تلفنم انداختم. اسم مامان روی صفحه بود.
چند قطره باران روی شیشه بارید. تماس مامان را با فشردن دکمه_صدا_ کنار تلفنم، بی پاسخ گذاشتم.
حوصله هیچکس را نداشتم. حتی خودم!
مامان هم دوباره فیلش یاد هندوستان کرده بود.
به خیال خودش برخوردی که با شهرزاد داشته کارساز بوده و رفت وآمد مهتاب هم مزید بر علت بوده تا خیالپردازی کرده و بخواهد رویاهایش را به واقعیت تبدیل کند.
با همین فکر وخیال قصد داشت تا قبل از شروع سال جدید من و مهتاب را به خانه بخت بفرستد.
چراغ سبز شد. حرکت کردم.
دوباره صدای زنگ تلفنم بلند شد. بازهم مامان!
بازهم با فشردن دکمه صدا، تماسش را بی پاسخ گذاشتم.
ولی زهی خیال باطل! نمیدانست که هرچه مهتاب سعی داشت خودش را بیشتر به من نزدیک کند. من از او دورتر میشدم. بیشتر از او بدم می امد.
در سرم برای مهتاب هم خط و نشان کشیدم.
باز هم ترافیک، اینبار دور میدان! راه فرار هم نداشتم.
چشم چرخاندم تا علت ترافیک را پیدا کنم. با دیدن آمبولانس و جمعیتی که در مسیر حرکتم ایستاده بودند.
کلافه، « نوچ» ی کرده. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. تصمیم گرفتم تا باز شدن ترافیک با رادین تماس بگیرم.
بعد از چند بوق « سلام داداش، خوبی ؟» اش در گوشم پیچید.
در جوابش « سلام قربونت چطوری؟» گفتم.
همراه صدای رادین صدای همهمه به گوشم رسید. گفتم:
« کجایی؟ دادگاهی؟»
مشخص بود در حال حرکت است. گفت:
«آره، چطور! کار داشتی؟»
خواسته بودم با شهرزاد صحبت کند. چند روزی گذشته و هنوز خبری نشده بود. خواستم بگویم ٫٫ چخبره کله صبح رفتی دادگاه ٫٫ پشیمان شدم. بی مقدمه گفتم:
« چیشد به شهرزاد زنگ زدی ؟»
با کسی در حال صحبت بود. در جوابم « آره » گفت.
نگاهم به مردمی که نمیدانم چرا دنبال کارشان نمی رفتند تا هم اورژانس به کارش برسد و هم بقیه به کار و زندگیشان برسند گفتم: « خب؟ چی گفت؟»
خطاب به شخص کنارش_ موکلش_ « از اینم کپی بگیر» گفت.
در جواب من گفت:
« چی میخواستی بشه اینقدر دسته گل به آب دادی آدم روش نمیشه حرفی بزنه! »
ناخودآگاه اخمی به ابرویم نشست. گفتم:
« دسته گل چی؟ درست حرف بزن ...»
صدای داد وبیدا از آنطرف بلند شد. گفت:
« خودت بهتر میدونی که »
صدای بوق ماشینها بلند شد. کلافه تر شدم. نگاهم به مردمی که با رفتن آمبولانس به طرف ماشینهایشان رفتند. گفتم:
« دسته گل چی؟!...درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟»
ترافیک در حال باز شدن بود. گفت:
« الان باید برم دادگاهم شروع میشه اومدم بهت زنگ میزنم»
منتظر حرکت ماشین جلویی، ناراحت از شروع روزیی پر از تشویش در دلم « خدا به خیر کنه» گفتم در جواب رادین« باشه خداحافظ » گفتم.
بعد از فکر درباره حرفهای رادین برایش پیامکی فرستاده ،نوشتم ٫٫ شب بیا خونه ببینم چی شده ٫٫
#دیوانه_دوستداشتنی
(البرز)
کلافه از شلوغی شهر، پشت ماشینهای منتظر چراغ سبز ایستادم.
نگاهم را از پسر گل فروشی که پشت به من لابه لای ماشینها چرخ میخورد گرفته به آسمان ابری دادم که خورشید و ابرهای خاکستری باهم کلنجار بودند.
خورشید قصد خودنمایی داشت و ابری خاکستری اجازه پیش روی به خورشید را نمی داد.
خاطره ای از سرم گذشت. همین آسمان در بهار، شهرزاد با گفتن «زور آزمایی آفتاب و ابر » باعث شد نگاهم را به آسمان بدهم.
آن روز خورشید پیروز شد. ابر را کنار زد. تابید.
انگار امروز خورشید کم جان بود. زورش به ابر خاکستری نرسید. پشت ابر ماند.
صدای زنگ تلفنم بلند شد. نگاهی به تلفنم انداختم. اسم مامان روی صفحه بود.
چند قطره باران روی شیشه بارید. تماس مامان را با فشردن دکمه_صدا_ کنار تلفنم، بی پاسخ گذاشتم.
حوصله هیچکس را نداشتم. حتی خودم!
مامان هم دوباره فیلش یاد هندوستان کرده بود.
به خیال خودش برخوردی که با شهرزاد داشته کارساز بوده و رفت وآمد مهتاب هم مزید بر علت بوده تا خیالپردازی کرده و بخواهد رویاهایش را به واقعیت تبدیل کند.
با همین فکر وخیال قصد داشت تا قبل از شروع سال جدید من و مهتاب را به خانه بخت بفرستد.
چراغ سبز شد. حرکت کردم.
دوباره صدای زنگ تلفنم بلند شد. بازهم مامان!
بازهم با فشردن دکمه صدا، تماسش را بی پاسخ گذاشتم.
ولی زهی خیال باطل! نمیدانست که هرچه مهتاب سعی داشت خودش را بیشتر به من نزدیک کند. من از او دورتر میشدم. بیشتر از او بدم می امد.
در سرم برای مهتاب هم خط و نشان کشیدم.
باز هم ترافیک، اینبار دور میدان! راه فرار هم نداشتم.
چشم چرخاندم تا علت ترافیک را پیدا کنم. با دیدن آمبولانس و جمعیتی که در مسیر حرکتم ایستاده بودند.
کلافه، « نوچ» ی کرده. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. تصمیم گرفتم تا باز شدن ترافیک با رادین تماس بگیرم.
بعد از چند بوق « سلام داداش، خوبی ؟» اش در گوشم پیچید.
در جوابش « سلام قربونت چطوری؟» گفتم.
همراه صدای رادین صدای همهمه به گوشم رسید. گفتم:
« کجایی؟ دادگاهی؟»
مشخص بود در حال حرکت است. گفت:
«آره، چطور! کار داشتی؟»
خواسته بودم با شهرزاد صحبت کند. چند روزی گذشته و هنوز خبری نشده بود. خواستم بگویم ٫٫ چخبره کله صبح رفتی دادگاه ٫٫ پشیمان شدم. بی مقدمه گفتم:
« چیشد به شهرزاد زنگ زدی ؟»
با کسی در حال صحبت بود. در جوابم « آره » گفت.
نگاهم به مردمی که نمیدانم چرا دنبال کارشان نمی رفتند تا هم اورژانس به کارش برسد و هم بقیه به کار و زندگیشان برسند گفتم: « خب؟ چی گفت؟»
خطاب به شخص کنارش_ موکلش_ « از اینم کپی بگیر» گفت.
در جواب من گفت:
« چی میخواستی بشه اینقدر دسته گل به آب دادی آدم روش نمیشه حرفی بزنه! »
ناخودآگاه اخمی به ابرویم نشست. گفتم:
« دسته گل چی؟ درست حرف بزن ...»
صدای داد وبیدا از آنطرف بلند شد. گفت:
« خودت بهتر میدونی که »
صدای بوق ماشینها بلند شد. کلافه تر شدم. نگاهم به مردمی که با رفتن آمبولانس به طرف ماشینهایشان رفتند. گفتم:
« دسته گل چی؟!...درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟»
ترافیک در حال باز شدن بود. گفت:
« الان باید برم دادگاهم شروع میشه اومدم بهت زنگ میزنم»
منتظر حرکت ماشین جلویی، ناراحت از شروع روزیی پر از تشویش در دلم « خدا به خیر کنه» گفتم در جواب رادین« باشه خداحافظ » گفتم.
بعد از فکر درباره حرفهای رادین برایش پیامکی فرستاده ،نوشتم ٫٫ شب بیا خونه ببینم چی شده ٫٫
👍4🥰1👌1
🌱
هر صبح باید دروازه ای
برای رویش دوباره مهربانی باشد.
همان که نیما گفت:
پس از این همه چیز جهان تکراريست
جز مهربانی.
#روزتون_پر_از_مهر_و_لبخند
🌱@shaadizendgi🌱
هر صبح باید دروازه ای
برای رویش دوباره مهربانی باشد.
همان که نیما گفت:
پس از این همه چیز جهان تکراريست
جز مهربانی.
#روزتون_پر_از_مهر_و_لبخند
🌱@shaadizendgi🌱
👍1👏1👌1
🌱
#تلنگر
حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
"مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"
از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود: مردود !!!
برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ".
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
" نمیدانم "
ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است.
بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید،
زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد".
🌱@shaadizendgi🌱
#تلنگر
حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
"مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"
از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود: مردود !!!
برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ".
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
" نمیدانم "
ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است.
بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید،
زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد".
🌱@shaadizendgi🌱
👍3
#پارت۲۶۴
#دیوانه_دوستداشتنی
منتظر رادین، چای دم کردم. تلفنم زنگ خورد. « الو ! جان؟» گفتم.
کوتاه گفت: « بیا در رو بزن نزدیکم»
« باشه اومدم » ی گفتم. سریع کاپشن پوشیده بیرون رفتم. نمیدانم برف بود یا باران، که میبارید.
ریموت در را زدم. در باز شد کمی بعد ماشین رادین وارد شد. چشمانم را از شدت نور چراغهایش بستم. با دست اشاره کردم خاموش کند. از کنارم رد شد. با فشار دکمه در آرام بسته شد. با قدمهای بلند برگشتم. تا بیشتر خیس نشوم.
رادین در حال پیاده شدن بود با اشاره به سو بالایی که چشمانم را آزرد گفتم:
« همینجوری تا اینجا اومدی ؟»
نگاهم کرد. با خونسردی که بدجنسی در آن موج می زد گفت:
« نه!...مخصوص تو بود»
جوابش را پای خستگی گذاشتم. هرچند از نگاهش فهمیدم از من ناراحت است. هیچ نگفتم. باهم دست دادیم. وارد ساختمان شدیم.
او برای شستن دستهایش رفت. من برای آوردن چای.
سینی چای را روی میز _ جایی که پالتو و کیفش را گذاشته بود_ گذاشتم.
صدای تلویزیون را کم کردم. رادین هم نشست.
منتظر بودم حرف بزند. « چخبر؟ » گفتم.
زیر لب « شکر! مثل همیشه ...» گفت.
از دادگاه صبح و پیروزی اش گفت. از قاضی بد قلقی که موشکافانه پرونده را بررسی کرده بود و در آخر با دفاعیات محکمه پسند او به نفع موکلش رای صادر کرده بود.
دوست داشتم درباره گفتگویش با شهرزاد صحبت کند.
ولی با یاد کنایه هایش هیچ نگفتم. تا شاید با صحبت از پیروزی صبحش عصبانیتش از من که نمی دانستم چه خطایی انجام داده بودم کم شود.
چای دوم را هم با خونسردی کامل نوشید. در حالی که دست دراز کردم تلفنم را از روی مبل بردارم گفتم:
« چی میخوری میخوام برای خودم جوجه سفارش بدم؟»
نگاهش را به چشمانم داد. گفت:
« مگه طوبی خانم شام نمیاره؟!»
انگشتم را برای باز شدن صفحه پشت تلفنم گذاشتم. متعجب از سوالش « چطور؟!» گفتم.
در حال پوست گرفتن پرتقالی گفت:
« یادمه قبلا دستپخت طوبی خانم میخوردیم»
در حال ورود به سایت سفارش غذا گفتم:
« چند وقتیه اونم هست و نیست شده، برعکس قبل که هرشب شام میآورد الان یه وقتهایی میاره یه وقتها هم نه، منم خیلی دنبالشو نمیگیرم پیرزن ...»
نگذاشت نگرانی و دلسوزی ام به طوبی خانم کامل شود. گفت:
« خب غذای سفارشی یه چیز دیگه است!...»
به سلیقه خودم برای هردویمان جوجه سفارش دادم. در حال ثبت سفارشم گفتم:
« هیچی جای غذای خونگی رو نمیگیره»
« آره بابا! غذا خونگی یه چیز دیگه است اونم ویژه سرو بشه » گفت.
احساس کردم. جمله اش پر از کنایه بود. نگاهم را به رادین دادم که مشغول خوردن بود. متفکر، در حال مرور صحبتش گفتم:
« چی میگی ؟! چرا قلمبه سلمبه حرف میزنی ؟ واضح حرف بزن ببینم چی میگی ؟»
#دیوانه_دوستداشتنی
منتظر رادین، چای دم کردم. تلفنم زنگ خورد. « الو ! جان؟» گفتم.
کوتاه گفت: « بیا در رو بزن نزدیکم»
« باشه اومدم » ی گفتم. سریع کاپشن پوشیده بیرون رفتم. نمیدانم برف بود یا باران، که میبارید.
ریموت در را زدم. در باز شد کمی بعد ماشین رادین وارد شد. چشمانم را از شدت نور چراغهایش بستم. با دست اشاره کردم خاموش کند. از کنارم رد شد. با فشار دکمه در آرام بسته شد. با قدمهای بلند برگشتم. تا بیشتر خیس نشوم.
رادین در حال پیاده شدن بود با اشاره به سو بالایی که چشمانم را آزرد گفتم:
« همینجوری تا اینجا اومدی ؟»
نگاهم کرد. با خونسردی که بدجنسی در آن موج می زد گفت:
« نه!...مخصوص تو بود»
جوابش را پای خستگی گذاشتم. هرچند از نگاهش فهمیدم از من ناراحت است. هیچ نگفتم. باهم دست دادیم. وارد ساختمان شدیم.
او برای شستن دستهایش رفت. من برای آوردن چای.
سینی چای را روی میز _ جایی که پالتو و کیفش را گذاشته بود_ گذاشتم.
صدای تلویزیون را کم کردم. رادین هم نشست.
منتظر بودم حرف بزند. « چخبر؟ » گفتم.
زیر لب « شکر! مثل همیشه ...» گفت.
از دادگاه صبح و پیروزی اش گفت. از قاضی بد قلقی که موشکافانه پرونده را بررسی کرده بود و در آخر با دفاعیات محکمه پسند او به نفع موکلش رای صادر کرده بود.
دوست داشتم درباره گفتگویش با شهرزاد صحبت کند.
ولی با یاد کنایه هایش هیچ نگفتم. تا شاید با صحبت از پیروزی صبحش عصبانیتش از من که نمی دانستم چه خطایی انجام داده بودم کم شود.
چای دوم را هم با خونسردی کامل نوشید. در حالی که دست دراز کردم تلفنم را از روی مبل بردارم گفتم:
« چی میخوری میخوام برای خودم جوجه سفارش بدم؟»
نگاهش را به چشمانم داد. گفت:
« مگه طوبی خانم شام نمیاره؟!»
انگشتم را برای باز شدن صفحه پشت تلفنم گذاشتم. متعجب از سوالش « چطور؟!» گفتم.
در حال پوست گرفتن پرتقالی گفت:
« یادمه قبلا دستپخت طوبی خانم میخوردیم»
در حال ورود به سایت سفارش غذا گفتم:
« چند وقتیه اونم هست و نیست شده، برعکس قبل که هرشب شام میآورد الان یه وقتهایی میاره یه وقتها هم نه، منم خیلی دنبالشو نمیگیرم پیرزن ...»
نگذاشت نگرانی و دلسوزی ام به طوبی خانم کامل شود. گفت:
« خب غذای سفارشی یه چیز دیگه است!...»
به سلیقه خودم برای هردویمان جوجه سفارش دادم. در حال ثبت سفارشم گفتم:
« هیچی جای غذای خونگی رو نمیگیره»
« آره بابا! غذا خونگی یه چیز دیگه است اونم ویژه سرو بشه » گفت.
احساس کردم. جمله اش پر از کنایه بود. نگاهم را به رادین دادم که مشغول خوردن بود. متفکر، در حال مرور صحبتش گفتم:
« چی میگی ؟! چرا قلمبه سلمبه حرف میزنی ؟ واضح حرف بزن ببینم چی میگی ؟»
👍5👏1
🌱
امروز هم فرصتی تازهست
برای شروعی نـو
نـه دیر شده، نـه تموم شده
تا وقتی "میخوای" میتونی
بلند شو و بدرخش
#روزتون_سرشار_از_امید_و_انگیزه
🌱@shaadizendgi🌱
امروز هم فرصتی تازهست
برای شروعی نـو
نـه دیر شده، نـه تموم شده
تا وقتی "میخوای" میتونی
بلند شو و بدرخش
#روزتون_سرشار_از_امید_و_انگیزه
🌱@shaadizendgi🌱
👍1