#سبک_زندگی_شهدا
#عاشقانه_های_شهدا_و_همسرانشان
همسر سردار #شهید_حسن_باقری
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم.
#شادی_روح_شهدا_صلوات🙏
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
#عاشقانه_های_شهدا_و_همسرانشان
همسر سردار #شهید_حسن_باقری
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم.
#شادی_روح_شهدا_صلوات🙏
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
یہ دورانے بود
سیمم وصل بود بہ ابراهیم هادے
یادمہ دقیق
بہ خودم میگفتم
پس چرا اون هوامو نداره ...
عصر پنجشبه بود
رفته بودم گلزار شهدا گمنام
هوا ابری بود ُ
بارون میومد ...
نشسته بودم کنار اون شهیدی که بیشتر باهاش رفیق بودم
به این فکر میکردم که چرا داش ابرام هوامو نداره !
چرا بهم محل نمیزاره !
خیلی بهم ریخته بودم !
یهو دیدم یکی از راویای راهیان نور که خیلیم رفیق بودیم پشت سرمه!
سلام و حال و احوال پرسی کردیم
بهم گفت چیه مشتی گرفته ای!؟
داستان داش ابرام ُ گفتم
که فلانه و بهم محل نمیزاره
کلی خندید ...
بعدم گفت:
#مشتے_تا_اونا_یادت_نباشن_نمیتونی_به_یادشون_باشی
بعدم گف:
برو ببین چیکار کردی ک داش ابرام همیشه به یادته
بغضم گرفت ...
سرم ُ انداختم پایین ُ عذرخواهی کردم
بازم مث همیشه گفتم:
#شرمندهتونم
اون روزا گذشت ...
خطا رفتم ...
حال خوب ِ اون روزا رو ازم گرفتن ...
حالا ک نگاه میکنم میبینم دیگه یاد ابراهیم نیستم ...
این ینی وقتی به عشق اون گناه نمیکردم باعث شده بود به یادم باشه و منم به یادش باشم ...
آره رفقا ...
نگیم شهدا یادمون نمیکنن
اینکه تو یاد شهیدی ینی اون داره پیش امام حسین یادت میکنه
رفقات با شهدا دوطرفه ست
#عاشقانه_های_منوشهدا
🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
@basijtv
سیمم وصل بود بہ ابراهیم هادے
یادمہ دقیق
بہ خودم میگفتم
پس چرا اون هوامو نداره ...
عصر پنجشبه بود
رفته بودم گلزار شهدا گمنام
هوا ابری بود ُ
بارون میومد ...
نشسته بودم کنار اون شهیدی که بیشتر باهاش رفیق بودم
به این فکر میکردم که چرا داش ابرام هوامو نداره !
چرا بهم محل نمیزاره !
خیلی بهم ریخته بودم !
یهو دیدم یکی از راویای راهیان نور که خیلیم رفیق بودیم پشت سرمه!
سلام و حال و احوال پرسی کردیم
بهم گفت چیه مشتی گرفته ای!؟
داستان داش ابرام ُ گفتم
که فلانه و بهم محل نمیزاره
کلی خندید ...
بعدم گفت:
#مشتے_تا_اونا_یادت_نباشن_نمیتونی_به_یادشون_باشی
بعدم گف:
برو ببین چیکار کردی ک داش ابرام همیشه به یادته
بغضم گرفت ...
سرم ُ انداختم پایین ُ عذرخواهی کردم
بازم مث همیشه گفتم:
#شرمندهتونم
اون روزا گذشت ...
خطا رفتم ...
حال خوب ِ اون روزا رو ازم گرفتن ...
حالا ک نگاه میکنم میبینم دیگه یاد ابراهیم نیستم ...
این ینی وقتی به عشق اون گناه نمیکردم باعث شده بود به یادم باشه و منم به یادش باشم ...
آره رفقا ...
نگیم شهدا یادمون نمیکنن
اینکه تو یاد شهیدی ینی اون داره پیش امام حسین یادت میکنه
رفقات با شهدا دوطرفه ست
#عاشقانه_های_منوشهدا
🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
@basijtv
#عاشقانه_های_همسران_شهدا
#روسری_قرمز
هنوز ازدواج نکرده بودیم
تو یکی از سفراش همراش بودم تو ماشین یه هدیه بهم داد...
اولین هدیه ش به من بود
خیلی خوشحال شدم همونجا بازش کردم، روسری بود...
یه روسری قرمز با گلای درشت جا خورده بودم
با لبخند و شیرین گفت:
"بچهها دوست دارن با روسری ببیننت"
میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که بی حجابه با خودت میاری...؟!
خیلی سعی میکرد منو به بچهها نزدیک کنه...
میگفت:
"ایشون خیلی خوبن
اینطور که شما فکر میکنید نیست!
به خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن...
انشاءالله خودمون یادش میدیم"
نگفت این حجابش درست نیست...!
نگفت مثه ما نیست…!
نگفت فامیلش چنین و چنان هستن!
این رفتارش خیلی روم اثر گذاشت❤
اون منو مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد...
نُه ماه زیبا با هم داشتیم...
#شهیدمصطفی_چمران
#سبک_زندگی_اسلامی
#ازدواج_موفق
💠 @basijtv 💠
#روسری_قرمز
هنوز ازدواج نکرده بودیم
تو یکی از سفراش همراش بودم تو ماشین یه هدیه بهم داد...
اولین هدیه ش به من بود
خیلی خوشحال شدم همونجا بازش کردم، روسری بود...
یه روسری قرمز با گلای درشت جا خورده بودم
با لبخند و شیرین گفت:
"بچهها دوست دارن با روسری ببیننت"
میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که بی حجابه با خودت میاری...؟!
خیلی سعی میکرد منو به بچهها نزدیک کنه...
میگفت:
"ایشون خیلی خوبن
اینطور که شما فکر میکنید نیست!
به خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن...
انشاءالله خودمون یادش میدیم"
نگفت این حجابش درست نیست...!
نگفت مثه ما نیست…!
نگفت فامیلش چنین و چنان هستن!
این رفتارش خیلی روم اثر گذاشت❤
اون منو مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد...
نُه ماه زیبا با هم داشتیم...
#شهیدمصطفی_چمران
#سبک_زندگی_اسلامی
#ازدواج_موفق
💠 @basijtv 💠