وقتی در #آمریکا بود، یک شب با چند نفر خلبان #هلی_کوپتر که در #جنگ آمریکا علیه #ویتنام شرکت داشتند، شروع به بحث کرد.
صیاد به آنها گفت:
شما با چریک های ویتنامی جنگ داشتین، برای چی #زن و #بچه ی اونها رو می کشتین؟
آن #خلبان هم با این توجیه که ما #مأمور بودیم و #فرمان از بالا می آمد، جواب می داد!
صیاد گفت:
کسی که بتونه #ظلم کنه، آمادگی پذیرش ظلم رو هم داره!
صحبت های او به حدی تاثیرگذار بود که حتی یکی از آنها شروع به #گریه کرد و در حال گریه کردن بعضی از #جنایت هایش در #جنگ_ویتنام را نیز تعریف کرد.
در همین حال و هوا، سرپرست دانشجویان ایرانی از راه رسید و به صیاد گفت:
بلند شو بیا بیرون!
به محض اینکه از سالن بیرون آمد، سرپرست خطاب به صیاد گفت:
حضرت آقا!
این چه کارهای خطرناکیه که می کنی؟
هیچ می دونی که تو داری کار #سیاسی می کنی؟
من دیگه تحمل این رفتار تو ندارم و می خوام گزارش کارهات رو بفرستم #ایران!
صیاد جواب داد:
اولاً که آمریکایی ها خودشون عاقل و بالغ اند و با حرف من اغفال نمی شن!
دوماً مگه یکی از اهداف این دوره آموزشی، آشنایی نظامیان ملل متحد با هم نیست؟
یعنی ما نظامیان #ایرانی حق نداریم بدونیم که همکاران #آمریکایی به چه انگیزه ای توی ویتنام می جنگیدن؟
در این موقع سرپرست صحبت را به بحث های #مذهبی کشاند و گفت:
آقاجان اینجا حوزه علمیه #قم نیست!
اینجا آمریکاست!
جای این شیخ بازی ها اینجا نیست!
ما که نیومدیم کسی رو #مسلمون کنیم!
ما به اندازه وزنمون #دلار هزینه شده تا بیاییم اینجا و از روی دست این ها یه چیزی یاد بگیریم!
من هر طور شده گزارشت رو به ایران می فرستم!
صیاد جواب داد:
به هرکسی که می خوای گزارش کنی، #گزارش کن!
هرزگی نکرده ام که بترسم!
پس از آن او نه تنها این اقدامات خود را کم نکرد، بلکه از هر فرصتی برای بحث با آمریکایی ها استفاده می کرد.... #شهید_علی_صیاد_شیرازی
📚 دلم برایت تنگ شده
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BJgI5U2gvDu/
صیاد به آنها گفت:
شما با چریک های ویتنامی جنگ داشتین، برای چی #زن و #بچه ی اونها رو می کشتین؟
آن #خلبان هم با این توجیه که ما #مأمور بودیم و #فرمان از بالا می آمد، جواب می داد!
صیاد گفت:
کسی که بتونه #ظلم کنه، آمادگی پذیرش ظلم رو هم داره!
صحبت های او به حدی تاثیرگذار بود که حتی یکی از آنها شروع به #گریه کرد و در حال گریه کردن بعضی از #جنایت هایش در #جنگ_ویتنام را نیز تعریف کرد.
در همین حال و هوا، سرپرست دانشجویان ایرانی از راه رسید و به صیاد گفت:
بلند شو بیا بیرون!
به محض اینکه از سالن بیرون آمد، سرپرست خطاب به صیاد گفت:
حضرت آقا!
این چه کارهای خطرناکیه که می کنی؟
هیچ می دونی که تو داری کار #سیاسی می کنی؟
من دیگه تحمل این رفتار تو ندارم و می خوام گزارش کارهات رو بفرستم #ایران!
صیاد جواب داد:
اولاً که آمریکایی ها خودشون عاقل و بالغ اند و با حرف من اغفال نمی شن!
دوماً مگه یکی از اهداف این دوره آموزشی، آشنایی نظامیان ملل متحد با هم نیست؟
یعنی ما نظامیان #ایرانی حق نداریم بدونیم که همکاران #آمریکایی به چه انگیزه ای توی ویتنام می جنگیدن؟
در این موقع سرپرست صحبت را به بحث های #مذهبی کشاند و گفت:
آقاجان اینجا حوزه علمیه #قم نیست!
اینجا آمریکاست!
جای این شیخ بازی ها اینجا نیست!
ما که نیومدیم کسی رو #مسلمون کنیم!
ما به اندازه وزنمون #دلار هزینه شده تا بیاییم اینجا و از روی دست این ها یه چیزی یاد بگیریم!
من هر طور شده گزارشت رو به ایران می فرستم!
صیاد جواب داد:
به هرکسی که می خوای گزارش کنی، #گزارش کن!
هرزگی نکرده ام که بترسم!
پس از آن او نه تنها این اقدامات خود را کم نکرد، بلکه از هر فرصتی برای بحث با آمریکایی ها استفاده می کرد.... #شهید_علی_صیاد_شیرازی
📚 دلم برایت تنگ شده
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BJgI5U2gvDu/
Instagram
وقتی در #آمریکا بود، یک شب با چند نفر خلبان #هلی_کوپتر که در #جنگ آمریکا علیه #ویتنام شرکت داشتند، شروع به بحث کرد.
صیاد به آنها گفت:
شما با چریک های ویتنامی جنگ داشتین، برای چی #زن و #بچه ی اونها رو می کشتین؟
آن #خلبان هم با این توجیه که ما #مأمور بودیم…
صیاد به آنها گفت:
شما با چریک های ویتنامی جنگ داشتین، برای چی #زن و #بچه ی اونها رو می کشتین؟
آن #خلبان هم با این توجیه که ما #مأمور بودیم…
برادر خرازی با #کد و #رمز گفت:
توانستهایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم.
اگر اجازه بدهید، از اینجایی که #دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی #خونینشهر!
هفتصد نفر چی بود که ما میخواستیم به خونینشهر #حمله کنیم؟
بعدش چی؟
حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود!
زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول های #جنگ نمیکردیم!
گفتم:
بزنید!
ایشان زد؛
یک ساعت هم طول نکشید!
ساعت هشت صبح بود که که داد و بیداد و #فریاد آنها بلند شد!
گفتند:
ما زدیم!
خوب هم گرفته!
#عراقی ها جلوی ما دستها را بالا بردهاند ولی تعداد آنها دست ما نیست!
یک #هلیکوپتر فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است!
#خلبان فریاد زد:
تا چشمم کار میکند، توی خیابانها و کوچههای #خرمشهر، عراقیها صف بستهاند و دستها را بالا بردهاند!
یعنی قابل شمارش نبودند!
واقعاً مطلب عجیبی بود!
برادر #خرازی، اولین کسی بود که سوار بر #جیپ، آنقدر خود را به #خاکریز زد تا بالاخره توانست با خودرو وارد خرمشهر شود!
رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم!
آماری که به ما دادند، حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر #اسیر شده بودند!
آنها هنوز عقبهشان قطع نشده بود و توی سنگرهای مستحکمی بودند
و با اینکه اگر باز هم به آنها امکانات نمیرسید، اقلاً ده پانزده روز دیگر میتوانستند #مقاومت کنند
ولی #خداوند متعال در این نمایش #قدرت، نشان داد که چه #وحشت و رعبی در دل اینها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند! 🌺 #حاج_حسین_خرازی
📚 به نقل از امیر سپهبد شهیدصیادشیرازی
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BJr19wJgbjj/
توانستهایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم.
اگر اجازه بدهید، از اینجایی که #دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی #خونینشهر!
هفتصد نفر چی بود که ما میخواستیم به خونینشهر #حمله کنیم؟
بعدش چی؟
حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود!
زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول های #جنگ نمیکردیم!
گفتم:
بزنید!
ایشان زد؛
یک ساعت هم طول نکشید!
ساعت هشت صبح بود که که داد و بیداد و #فریاد آنها بلند شد!
گفتند:
ما زدیم!
خوب هم گرفته!
#عراقی ها جلوی ما دستها را بالا بردهاند ولی تعداد آنها دست ما نیست!
یک #هلیکوپتر فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است!
#خلبان فریاد زد:
تا چشمم کار میکند، توی خیابانها و کوچههای #خرمشهر، عراقیها صف بستهاند و دستها را بالا بردهاند!
یعنی قابل شمارش نبودند!
واقعاً مطلب عجیبی بود!
برادر #خرازی، اولین کسی بود که سوار بر #جیپ، آنقدر خود را به #خاکریز زد تا بالاخره توانست با خودرو وارد خرمشهر شود!
رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم!
آماری که به ما دادند، حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر #اسیر شده بودند!
آنها هنوز عقبهشان قطع نشده بود و توی سنگرهای مستحکمی بودند
و با اینکه اگر باز هم به آنها امکانات نمیرسید، اقلاً ده پانزده روز دیگر میتوانستند #مقاومت کنند
ولی #خداوند متعال در این نمایش #قدرت، نشان داد که چه #وحشت و رعبی در دل اینها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند! 🌺 #حاج_حسین_خرازی
📚 به نقل از امیر سپهبد شهیدصیادشیرازی
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BJr19wJgbjj/
Instagram
برادر خرازی با #کد و #رمز گفت:
توانستهایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم.
اگر اجازه بدهید، از اینجایی که #دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی #خونینشهر!
هفتصد نفر چی بود که ما میخواستیم به خونینشهر #حمله کنیم؟
بعدش چی؟
حالت خاصی بر…
توانستهایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم.
اگر اجازه بدهید، از اینجایی که #دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی #خونینشهر!
هفتصد نفر چی بود که ما میخواستیم به خونینشهر #حمله کنیم؟
بعدش چی؟
حالت خاصی بر…
پنج یا شش روز به #عید مانده بود.
شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری #طلا كه شامل یك #سینه_ریز و تعدادی #دستبند بود،
به من داد و گفت:
فردا به #پول نیاز دارم!
اینها را بفروش.
من فردای آن روز به #اصفهان رفتم.
آنها را فروختم و برگشتم.
رفتیم بیرون.
كمی كه از منزل دور شدیم گفت:
وضع مناسبی نیست!
#قیمت اجناس بالا رفته و حقوق #كارمندان و #كارگران پایینه و درآمدشان با خرجشان نمی خونه و....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد.
آنگاه رو به من كرد و گفت:
شما #كارمند ها #عیالوار هستید،
خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه كار كنم!
#پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته #اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت:
این هم برای شما و #خانواده ات!
برو شب عیدی چیزی برایشان بخر!
ابتدا قبول نكردم،
بعد چون دیدم #ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، #خوشحال به خانه برگشتم!
بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان #متأهل، كه قرار بود فردا برای #مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند، تقسیم كرده است...
#خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 پرواز تا بی نهایت
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKKT_zEgSO7/
شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری #طلا كه شامل یك #سینه_ریز و تعدادی #دستبند بود،
به من داد و گفت:
فردا به #پول نیاز دارم!
اینها را بفروش.
من فردای آن روز به #اصفهان رفتم.
آنها را فروختم و برگشتم.
رفتیم بیرون.
كمی كه از منزل دور شدیم گفت:
وضع مناسبی نیست!
#قیمت اجناس بالا رفته و حقوق #كارمندان و #كارگران پایینه و درآمدشان با خرجشان نمی خونه و....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد.
آنگاه رو به من كرد و گفت:
شما #كارمند ها #عیالوار هستید،
خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه كار كنم!
#پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته #اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت:
این هم برای شما و #خانواده ات!
برو شب عیدی چیزی برایشان بخر!
ابتدا قبول نكردم،
بعد چون دیدم #ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، #خوشحال به خانه برگشتم!
بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان #متأهل، كه قرار بود فردا برای #مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند، تقسیم كرده است...
#خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 پرواز تا بی نهایت
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKKT_zEgSO7/
Instagram
پایگاه بسیج مردمی اینستاگرام
پنج یا شش روز به #عید مانده بود. شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری #طلا كه شامل یك #سینه_ریز و تعدادی #دستبند بود، به من داد و گفت: فردا به #پول نیاز دارم! اینها را بفروش. من فردای آن روز به #اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. رفتیم بیرون. كمی كه از…