.
عملیات شروع شده بود
#گردان ما خط شکن بود
همه چیز داشت خوب پیش می رفت
یه دفعه خوردیم به یه #کانــال پر از سیم خاردارهای حلقوی
باید هر جور بود از این مانع رد می شدیم
.
.
یه دفعه متوجه شدیم عراقی ها دارن بهمون نزدیک میشن
اگه ما رو می دیدند #عملیـات لو می رفت و بچه ها قتل و عام می شدند
چاره ای جز عبور نبود
توی فکر بودیم که یه دفعه .....
.
.
فرمانده خودش رو انداخت روی #سیــم_خاردار های حلقوی
داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم
گفت از روی مــن رد بشین و برین جلو تا عراقی ها نیومدند
هیچ که حاضر نبود رد بشه
تا اینکه ما رو به جان #امــام قسم داد
با گریه از روش رد شدیم
.
.
آخرین نفر من بودم دستمو گرفت
غرق #خــون شده بود و صداش در نمی یومد
.
.
اشاره کرد به پاکتی که توی جیبش بود و بهم فهموند که بردارم
فکر کردم وصیت نامه اش رو نوشته برداشتم
عراقی ها نزدیک شده بودند
باید میرفتم تا من رو نبینند.
.
.
وقتی داشتم میرفتم #گریــه ام گرفته بود.
برگشتم و به #فرمانــده ام نگاه کردم
دیدم آروم داره #اشـــک می ریزه و به سختی دستاش رو به سمتم تکون میده
فکر کردم داره باهام خدافظی می کنه ...
.
.
خودم رو انداختم پشت یه #خاکریز
پاکت نامه فرمانده رو باز کردم
خشکم زد
به جای #وصیت_نامه یه عکس دیدم
عکس دخترش بود
دختری که تازه دنیا اومده بود و هنوز ندیده بودش
تاز فهمیدم تکون دادن دستاش برا خدافظی نبوده.
.
.
میخواسته بگه برگرد یه بار هم که شده عکس دخترم رو ببینم و از دنیا برم ...
@basijtv پایگاه بسیج تلگرام
عملیات شروع شده بود
#گردان ما خط شکن بود
همه چیز داشت خوب پیش می رفت
یه دفعه خوردیم به یه #کانــال پر از سیم خاردارهای حلقوی
باید هر جور بود از این مانع رد می شدیم
.
.
یه دفعه متوجه شدیم عراقی ها دارن بهمون نزدیک میشن
اگه ما رو می دیدند #عملیـات لو می رفت و بچه ها قتل و عام می شدند
چاره ای جز عبور نبود
توی فکر بودیم که یه دفعه .....
.
.
فرمانده خودش رو انداخت روی #سیــم_خاردار های حلقوی
داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم
گفت از روی مــن رد بشین و برین جلو تا عراقی ها نیومدند
هیچ که حاضر نبود رد بشه
تا اینکه ما رو به جان #امــام قسم داد
با گریه از روش رد شدیم
.
.
آخرین نفر من بودم دستمو گرفت
غرق #خــون شده بود و صداش در نمی یومد
.
.
اشاره کرد به پاکتی که توی جیبش بود و بهم فهموند که بردارم
فکر کردم وصیت نامه اش رو نوشته برداشتم
عراقی ها نزدیک شده بودند
باید میرفتم تا من رو نبینند.
.
.
وقتی داشتم میرفتم #گریــه ام گرفته بود.
برگشتم و به #فرمانــده ام نگاه کردم
دیدم آروم داره #اشـــک می ریزه و به سختی دستاش رو به سمتم تکون میده
فکر کردم داره باهام خدافظی می کنه ...
.
.
خودم رو انداختم پشت یه #خاکریز
پاکت نامه فرمانده رو باز کردم
خشکم زد
به جای #وصیت_نامه یه عکس دیدم
عکس دخترش بود
دختری که تازه دنیا اومده بود و هنوز ندیده بودش
تاز فهمیدم تکون دادن دستاش برا خدافظی نبوده.
.
.
میخواسته بگه برگرد یه بار هم که شده عکس دخترم رو ببینم و از دنیا برم ...
@basijtv پایگاه بسیج تلگرام