پنج یا شش روز به #عید مانده بود.
شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری #طلا كه شامل یك #سینه_ریز و تعدادی #دستبند بود،
به من داد و گفت:
فردا به #پول نیاز دارم!
اینها را بفروش.
من فردای آن روز به #اصفهان رفتم.
آنها را فروختم و برگشتم.
رفتیم بیرون.
كمی كه از منزل دور شدیم گفت:
وضع مناسبی نیست!
#قیمت اجناس بالا رفته و حقوق #كارمندان و #كارگران پایینه و درآمدشان با خرجشان نمی خونه و....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد.
آنگاه رو به من كرد و گفت:
شما #كارمند ها #عیالوار هستید،
خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه كار كنم!
#پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته #اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت:
این هم برای شما و #خانواده ات!
برو شب عیدی چیزی برایشان بخر!
ابتدا قبول نكردم،
بعد چون دیدم #ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، #خوشحال به خانه برگشتم!
بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان #متأهل، كه قرار بود فردا برای #مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند، تقسیم كرده است...
#خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 پرواز تا بی نهایت
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKKT_zEgSO7/
شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری #طلا كه شامل یك #سینه_ریز و تعدادی #دستبند بود،
به من داد و گفت:
فردا به #پول نیاز دارم!
اینها را بفروش.
من فردای آن روز به #اصفهان رفتم.
آنها را فروختم و برگشتم.
رفتیم بیرون.
كمی كه از منزل دور شدیم گفت:
وضع مناسبی نیست!
#قیمت اجناس بالا رفته و حقوق #كارمندان و #كارگران پایینه و درآمدشان با خرجشان نمی خونه و....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد.
آنگاه رو به من كرد و گفت:
شما #كارمند ها #عیالوار هستید،
خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه كار كنم!
#پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته #اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت:
این هم برای شما و #خانواده ات!
برو شب عیدی چیزی برایشان بخر!
ابتدا قبول نكردم،
بعد چون دیدم #ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، #خوشحال به خانه برگشتم!
بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان #متأهل، كه قرار بود فردا برای #مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند، تقسیم كرده است...
#خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 پرواز تا بی نهایت
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKKT_zEgSO7/
Instagram
پایگاه بسیج مردمی اینستاگرام
پنج یا شش روز به #عید مانده بود. شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری #طلا كه شامل یك #سینه_ریز و تعدادی #دستبند بود، به من داد و گفت: فردا به #پول نیاز دارم! اینها را بفروش. من فردای آن روز به #اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. رفتیم بیرون. كمی كه از…
در دفتر #فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت:
این #سرباز تازه از مرخصی برگشته و دوباره تقاضای مرخصی داره!
فرمانده گفت:
خب،!
پسرجان تو تازه از #مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری!
یک دفعه سرباز جلو آمد و #سیلی محکمی نثار #فرمانده کرد!
در کمال تعجب دیدم محمد خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:
دست سنگینی داری پسر!
یکی هم این طرف بزن تا میزون بشه!
بعد هم او را برد داخل اتاق.
صورتش را بوسید و گفت:
#ببخشید!
نمی دانستم این قدر ضروری است.
می گم سه روز برات مرخصی بنویسند!
سرباز خشکش زده بود!
وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند، گوشی را از دستش گرفت و گفت:
برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟
برای من؟
نمی خواد!
من لیاقتش رو ندارم!
بعد هم با #گریه بیرون رفت.
بعدها شنیدم آن سرباز، #راننده و #محافظ شهید بروجردی شده!
یازده ماه بعد هم به #شهادت رسید!
آخرش هم به مرخصی نرفت!
#شهید_محمد_بروجردی
#مسیح_کردستان
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKfkJA0g8GK/
مسئول دفتر گفت:
این #سرباز تازه از مرخصی برگشته و دوباره تقاضای مرخصی داره!
فرمانده گفت:
خب،!
پسرجان تو تازه از #مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری!
یک دفعه سرباز جلو آمد و #سیلی محکمی نثار #فرمانده کرد!
در کمال تعجب دیدم محمد خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:
دست سنگینی داری پسر!
یکی هم این طرف بزن تا میزون بشه!
بعد هم او را برد داخل اتاق.
صورتش را بوسید و گفت:
#ببخشید!
نمی دانستم این قدر ضروری است.
می گم سه روز برات مرخصی بنویسند!
سرباز خشکش زده بود!
وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند، گوشی را از دستش گرفت و گفت:
برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟
برای من؟
نمی خواد!
من لیاقتش رو ندارم!
بعد هم با #گریه بیرون رفت.
بعدها شنیدم آن سرباز، #راننده و #محافظ شهید بروجردی شده!
یازده ماه بعد هم به #شهادت رسید!
آخرش هم به مرخصی نرفت!
#شهید_محمد_بروجردی
#مسیح_کردستان
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKfkJA0g8GK/
Instagram
پایگاه بسیج مردمی اینستاگرام
در دفتر #فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این #سرباز تازه از مرخصی برگشته و دوباره تقاضای مرخصی داره! فرمانده گفت: خب،! پسرجان تو تازه از #مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری! یک دفعه سرباز جلو آمد و #سیلی…