#نامحرم
پس از اتمام #هیئت دور هم نشسته بودیم و با بچه ها حرف می زدیم.
ابراهیم در اتاق دیگری #تنها نشسته و توی حال خودش بود.
وقتی بچه ها رفتند، آمدم پیش ابراهیم.
هنوز متوجه حضور من نشده بود.
با تعجب دیدم هر چند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند!
یک دفعه گفتم:
چیکار میکنی داش ابرام!؟
تازه متوجه حضور من شده بود.
از جا پرید!
از حال خودش خارج شد!
بعد مکثی کرد و گفت:
هیچی،
هیچی،
چیزی نیست!
گفتم:
به جون ابرام نمیشه!
باید بگی برای چی #سوزن زدی تو صورتت!
مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم هایی که #بغض کرده اند گفت:
سزای چشمی که به #نامحرم بیفته همینه...!
از صفات برجسته ی شخصیت او دوری از نامحرم بود.
اگر می خواست با نامحرم (حتی از بستگان) صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت!
به قول دوستانش، ابراهیم به #زن نامحرم #آلرژی داشت!
و چه زیبا فرمودند #امام_محمد_باقر علیه السلام:
"از تیرهای #شیطان، سخن گفتن با #زنان_نامحرم است."
📚سلام بر ابراهیم
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BK2WAXbAGGk/
پس از اتمام #هیئت دور هم نشسته بودیم و با بچه ها حرف می زدیم.
ابراهیم در اتاق دیگری #تنها نشسته و توی حال خودش بود.
وقتی بچه ها رفتند، آمدم پیش ابراهیم.
هنوز متوجه حضور من نشده بود.
با تعجب دیدم هر چند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند!
یک دفعه گفتم:
چیکار میکنی داش ابرام!؟
تازه متوجه حضور من شده بود.
از جا پرید!
از حال خودش خارج شد!
بعد مکثی کرد و گفت:
هیچی،
هیچی،
چیزی نیست!
گفتم:
به جون ابرام نمیشه!
باید بگی برای چی #سوزن زدی تو صورتت!
مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم هایی که #بغض کرده اند گفت:
سزای چشمی که به #نامحرم بیفته همینه...!
از صفات برجسته ی شخصیت او دوری از نامحرم بود.
اگر می خواست با نامحرم (حتی از بستگان) صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت!
به قول دوستانش، ابراهیم به #زن نامحرم #آلرژی داشت!
و چه زیبا فرمودند #امام_محمد_باقر علیه السلام:
"از تیرهای #شیطان، سخن گفتن با #زنان_نامحرم است."
📚سلام بر ابراهیم
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BK2WAXbAGGk/
Instagram
#نامحرم
پس از اتمام #هیئت دور هم نشسته بودیم و با بچه ها حرف می زدیم.
ابراهیم در اتاق دیگری #تنها نشسته و توی حال خودش بود.
وقتی بچه ها رفتند، آمدم پیش ابراهیم.
هنوز متوجه حضور من نشده بود.
با تعجب دیدم هر چند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می…
پس از اتمام #هیئت دور هم نشسته بودیم و با بچه ها حرف می زدیم.
ابراهیم در اتاق دیگری #تنها نشسته و توی حال خودش بود.
وقتی بچه ها رفتند، آمدم پیش ابراهیم.
هنوز متوجه حضور من نشده بود.
با تعجب دیدم هر چند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می…