بهنام برای گرفتن یک تکه #نان به سوی #آشپزخانه می رود.
آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط #مسجد است که با برزنت جدا شده.
بهنام دو سه بار یا الله می گوید.
احترام از فروغ می پرسد:
کیه؟
فروغ می گوید:
کسی نیست.
#آقابهنام است!
بهنام می گوید:
خواهرها حجابتان را رعایت کنید!
یا الله!
احترام به فروغ #چشمک می زند!
با صدای بلند بهنام را صدا می کند:
بهنام جان تویی؟
بیا داخل!
تو که #نامحرم نیستی!
مثل بچه من می مانی!
بهنام #عصبانی می شود!
بچه ها آماده می شوند تا به مقابله با #دشمن بروند.
بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود!
مهدی رفیعی را می بیند.
با #دلخوری و #ناراحتی از خواهرها گله می کند!
مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد.
مهدی به قصد #شوخی اما با لحنی #جدی می گوید:
درست می گویند!
نه؟
تو هنوز دهنت بوی #شیر می ده!
لابد پیش خودت خیال می کنی #مرد شدی!
نه؟
اصلا اینجا چه کار می کنی؟
نمیگی یک وقت ممکن است نا غافل کشته شوی؟
بهنام با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:
اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم!
ثانیا بچه تو #قنداق است!
ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم!
اگر #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر نکنم #معصیت دارد!
تکلیف #شرعی است و واجب!
آخرش هم میخوام #شهید بشوم!
آرزو دارم تا به #شهادت برسم!
مثل خیلی از بچه ها!
مثل #پرویز_عرب ...!
#نوجوان_سیزده_ساله
#شهید_بهنام_محمدی_راد
📚 سرو نخلستان
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BLxfQ0AAp2l/
آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط #مسجد است که با برزنت جدا شده.
بهنام دو سه بار یا الله می گوید.
احترام از فروغ می پرسد:
کیه؟
فروغ می گوید:
کسی نیست.
#آقابهنام است!
بهنام می گوید:
خواهرها حجابتان را رعایت کنید!
یا الله!
احترام به فروغ #چشمک می زند!
با صدای بلند بهنام را صدا می کند:
بهنام جان تویی؟
بیا داخل!
تو که #نامحرم نیستی!
مثل بچه من می مانی!
بهنام #عصبانی می شود!
بچه ها آماده می شوند تا به مقابله با #دشمن بروند.
بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود!
مهدی رفیعی را می بیند.
با #دلخوری و #ناراحتی از خواهرها گله می کند!
مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد.
مهدی به قصد #شوخی اما با لحنی #جدی می گوید:
درست می گویند!
نه؟
تو هنوز دهنت بوی #شیر می ده!
لابد پیش خودت خیال می کنی #مرد شدی!
نه؟
اصلا اینجا چه کار می کنی؟
نمیگی یک وقت ممکن است نا غافل کشته شوی؟
بهنام با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:
اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم!
ثانیا بچه تو #قنداق است!
ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم!
اگر #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر نکنم #معصیت دارد!
تکلیف #شرعی است و واجب!
آخرش هم میخوام #شهید بشوم!
آرزو دارم تا به #شهادت برسم!
مثل خیلی از بچه ها!
مثل #پرویز_عرب ...!
#نوجوان_سیزده_ساله
#شهید_بهنام_محمدی_راد
📚 سرو نخلستان
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BLxfQ0AAp2l/
Instagram
بهنام برای گرفتن یک تکه #نان به سوی #آشپزخانه می رود.
آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط #مسجد است که با برزنت جدا شده.
بهنام دو سه بار یا الله می گوید.
احترام از فروغ می پرسد:
کیه؟
فروغ می گوید:
کسی نیست.
#آقابهنام است!
بهنام می گوید:
خواهرها حجابتان را رعایت…
آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط #مسجد است که با برزنت جدا شده.
بهنام دو سه بار یا الله می گوید.
احترام از فروغ می پرسد:
کیه؟
فروغ می گوید:
کسی نیست.
#آقابهنام است!
بهنام می گوید:
خواهرها حجابتان را رعایت…
زندگی با ایشان، #زندگی راحتی نبود!
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید!
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش!
یک روز #جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم!
پرسیدم:
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای؟
رفت طرف #آشپزخانه.
گفت:
به خاطر #خدا و برای #کمک به شما!
رفت توی آشپزخانه و #وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن!
رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت:
#خانم!
بروید بیرون!
#مزاحم نشوید!
پشت در #التماس می کردم:
حاج آقا!
شما رو به خدا بیا بیرون!
من #نارحت می شوم!
#خجالت می کشم!
شما را به خدا بیا بیرون!
می گفت:
چیزی نیست.
الان تمام می شود، می آیم بیرون!
آشپزخانه را مرتب کرد،
ظرف ها را چید سرجایشان،
روی اجاق گاز را مرتب کرد،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست!
آشپزخانه مثل دسته ی #گل شده بود!
#شهیدعلی_صیادشیرازی
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMPAgG4gLBh/
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید!
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش!
یک روز #جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم!
پرسیدم:
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای؟
رفت طرف #آشپزخانه.
گفت:
به خاطر #خدا و برای #کمک به شما!
رفت توی آشپزخانه و #وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن!
رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت:
#خانم!
بروید بیرون!
#مزاحم نشوید!
پشت در #التماس می کردم:
حاج آقا!
شما رو به خدا بیا بیرون!
من #نارحت می شوم!
#خجالت می کشم!
شما را به خدا بیا بیرون!
می گفت:
چیزی نیست.
الان تمام می شود، می آیم بیرون!
آشپزخانه را مرتب کرد،
ظرف ها را چید سرجایشان،
روی اجاق گاز را مرتب کرد،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست!
آشپزخانه مثل دسته ی #گل شده بود!
#شهیدعلی_صیادشیرازی
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMPAgG4gLBh/
Instagram
زندگی با ایشان، #زندگی راحتی نبود!
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید! .
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش! .
یک روز #جمعه صبح دیدم…
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید! .
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش! .
یک روز #جمعه صبح دیدم…