مادر شهید #سجادطاهرنیا میگوید :
به گوش من رسونده بودن که سجاد #لب #تشنه در تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش خون میرفت،درخواست #آب کرد، ولی همرزمانش مانع شدن و بهش گفتن که اگه بهت آب بدیم،تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست... لذا بهش ندادن و سجاد لحظات بعد به شهادت رسید، وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی غمگین شدم،همش به خودم میگفتم که پسرم لب تشنه شهید شده و کاش بهش آب میدادن...
#خواب_دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه افتاده بود و منم داشتم میرفتم سمتش که بهش آب بدم...
تا یکم رفتم جلو دیدم که یک #خانم #چادری باعصا داره میره سمتش... #حضرت_زهرا بود ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو دستانش و داره به سجاد آب میده... من خواستم برم پیشش ازش تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد که برگردم، (منظورش این بود که بچه ات رو سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)
از وقتیکه این خواب رو دیدم،خیالم راحت شده که سجاد من #سیراب شده
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
به گوش من رسونده بودن که سجاد #لب #تشنه در تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش خون میرفت،درخواست #آب کرد، ولی همرزمانش مانع شدن و بهش گفتن که اگه بهت آب بدیم،تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست... لذا بهش ندادن و سجاد لحظات بعد به شهادت رسید، وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی غمگین شدم،همش به خودم میگفتم که پسرم لب تشنه شهید شده و کاش بهش آب میدادن...
#خواب_دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه افتاده بود و منم داشتم میرفتم سمتش که بهش آب بدم...
تا یکم رفتم جلو دیدم که یک #خانم #چادری باعصا داره میره سمتش... #حضرت_زهرا بود ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو دستانش و داره به سجاد آب میده... من خواستم برم پیشش ازش تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد که برگردم، (منظورش این بود که بچه ات رو سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)
از وقتیکه این خواب رو دیدم،خیالم راحت شده که سجاد من #سیراب شده
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
يک نيمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد
اما نيامده ز سفر مهربان او
يعني دوباره هم دل #دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد
آخر رسيد از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد
از روزهاي بي کسي اش گفت با #پدر
يعني نبرد بغض و #گلو در گرفت و بعد:
خورشيد من به مغرب گودال رفتي و
باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتي از دل گودال قتلگاه
نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کينه اي
بوسه ز چهره و #لب و حنجر گرفت و بعد
اما دوباره فرصت جبران رسيده بود
يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمه اش
با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد ...
.
یا حضرت #رقیه س
🇮🇷 پایگاه بسیج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMZjnQvAT5g/
قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد
اما نيامده ز سفر مهربان او
يعني دوباره هم دل #دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد
آخر رسيد از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد
از روزهاي بي کسي اش گفت با #پدر
يعني نبرد بغض و #گلو در گرفت و بعد:
خورشيد من به مغرب گودال رفتي و
باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتي از دل گودال قتلگاه
نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کينه اي
بوسه ز چهره و #لب و حنجر گرفت و بعد
اما دوباره فرصت جبران رسيده بود
يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمه اش
با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد ...
.
یا حضرت #رقیه س
🇮🇷 پایگاه بسیج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMZjnQvAT5g/
Instagram
پایگاه بسیج مردمی اینستاگرام
يک نيمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد اما نيامده ز سفر مهربان او يعني دوباره هم دل #دختر گرفت و بعد آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد آخر رسيد از سفر، اما سر پدر سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد…
Forwarded from استفتائات رهبری
Forwarded from سپاه سربازان رهبر (.)
يک نيمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد
اما نيامده ز سفر مهربان او
يعني دوباره هم دل #دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد
آخر رسيد از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد
از روزهاي بي کسي اش گفت با #پدر
يعني نبرد بغض و #گلو در گرفت و بعد:
خورشيد من به مغرب گودال رفتي و
باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتي از دل گودال قتلگاه
نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کينه اي
بوسه ز چهره و #لب و حنجر گرفت و بعد
اما دوباره فرصت جبران رسيده بود
يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمه اش
با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد ...
.
یا حضرت #رقیه س
🇮🇷 پایگاه بسیج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMZjnQvAT5g/
قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد
اما نيامده ز سفر مهربان او
يعني دوباره هم دل #دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد
آخر رسيد از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد
از روزهاي بي کسي اش گفت با #پدر
يعني نبرد بغض و #گلو در گرفت و بعد:
خورشيد من به مغرب گودال رفتي و
باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتي از دل گودال قتلگاه
نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کينه اي
بوسه ز چهره و #لب و حنجر گرفت و بعد
اما دوباره فرصت جبران رسيده بود
يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمه اش
با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد ...
.
یا حضرت #رقیه س
🇮🇷 پایگاه بسیج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMZjnQvAT5g/
Instagram
پایگاه بسیج مردمی اینستاگرام
يک نيمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد اما نيامده ز سفر مهربان او يعني دوباره هم دل #دختر گرفت و بعد آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد آخر رسيد از سفر، اما سر پدر سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد…