#شهید_مدافع_حرم_محمد_مسرور #داماد_شش_ماه_عقد 😊💕
❣حسرت #کربلا رفتن با محمد تا #ابـــــد در #قلبم باقی ماند...
اولش رفتن به کربلایش هم به مدت یازده دوازده روز برایم #سخت بود و به خاطر این مسیله هم به دور از #چشمش گریه می کردم.
برای این گونه مسایل هیچ کس نمیتوانست محمد را چاره کند. قرار است با رفقایش روز پنج شنبه 94/8/5 برای بار نهم به زیارت امام حسین برود(اولین مرتبه در مدتی که عقد کرده بودیم) پدر و مادرش به شوخی می گفتند شرط رفتن تو این است که #زهرا را هم با خود #ببری.محمد هم با خنده می گفت من نیازی به شرط ندارم. اجازه نمی داد همراهش بروم. می گفت اربعین برای خانم ها مناسب نیست. سخت است، توان نداری. می گفت ان شالله با هم میرویم ولی نه اربعین. هوایی. گفتم یعنی فرض کرده ای اینقدر ضعیفم که فقط میخواهی هوایی مرا ببری؟ خودم هم دلم نمی خواست دست و پا گیر محمد شوم. با رفقایش هم که می رفت انجا از انها جدا می شد تا برای زیارت ازاد باشد و تمام وقتش فقط برای زیارت باشد. به محمد میگفتم مشکل من سخت بودن راه نیست.دلم نمیخواد دست و پا گیرت بشم، می گفت این چه حرفی است، من به خاطر خودت می گویم. گفتم برای اولین بار و اخرین بار تنهایی برو ولی سال اینده محال است بگذارم تنهایی بروی. واقعا هم همین طور شد. سفر اخرش شد. حسرت کربلا رفتن با محمد تا #ابد در قلبم باقی ماند...😔
#نقل_از_همسر_شهید
#شهادت_بهمن۹۴
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BGwWLlpvqtW/
❣حسرت #کربلا رفتن با محمد تا #ابـــــد در #قلبم باقی ماند...
اولش رفتن به کربلایش هم به مدت یازده دوازده روز برایم #سخت بود و به خاطر این مسیله هم به دور از #چشمش گریه می کردم.
برای این گونه مسایل هیچ کس نمیتوانست محمد را چاره کند. قرار است با رفقایش روز پنج شنبه 94/8/5 برای بار نهم به زیارت امام حسین برود(اولین مرتبه در مدتی که عقد کرده بودیم) پدر و مادرش به شوخی می گفتند شرط رفتن تو این است که #زهرا را هم با خود #ببری.محمد هم با خنده می گفت من نیازی به شرط ندارم. اجازه نمی داد همراهش بروم. می گفت اربعین برای خانم ها مناسب نیست. سخت است، توان نداری. می گفت ان شالله با هم میرویم ولی نه اربعین. هوایی. گفتم یعنی فرض کرده ای اینقدر ضعیفم که فقط میخواهی هوایی مرا ببری؟ خودم هم دلم نمی خواست دست و پا گیر محمد شوم. با رفقایش هم که می رفت انجا از انها جدا می شد تا برای زیارت ازاد باشد و تمام وقتش فقط برای زیارت باشد. به محمد میگفتم مشکل من سخت بودن راه نیست.دلم نمیخواد دست و پا گیرت بشم، می گفت این چه حرفی است، من به خاطر خودت می گویم. گفتم برای اولین بار و اخرین بار تنهایی برو ولی سال اینده محال است بگذارم تنهایی بروی. واقعا هم همین طور شد. سفر اخرش شد. حسرت کربلا رفتن با محمد تا #ابد در قلبم باقی ماند...😔
#نقل_از_همسر_شهید
#شهادت_بهمن۹۴
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BGwWLlpvqtW/
Instagram
#شهید_مدافع_حرم_محمد_مسرور #داماد_شش_ماه_عقد 😊💕 ❣حسرت #کربلا رفتن با محمد تا #ابـــــد در #قلبم باقی ماند... اولش رفتن به کربلایش هم به مدت یازده دوازده روز برایم #سخت بود و به خاطر این مسیله هم به دور از #چشمش گریه می کردم.
برای این گونه مسایل هیچ کس نمیتوانست…
برای این گونه مسایل هیچ کس نمیتوانست…
ما همیشه در کوهها به دنبال #ضدانقلاب بودیم.
اطلاعات که به دست حاج احمد میرسید، بلافاصله #عملیات انجام میشد.
نمیگذاشتیم ضد انقلاب راحت در خانهاش بخوابد!
حاجی صبحهای زود، #زمستان سرما بعد از #نمازصبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر #پاوه میبرد.
تا بالای زانو در #برف فرو میرفتیم!
خودش هم میآمد.
به سر #قله که میرسیدیم، خوشحال میشدیم که دیگر آموزش تمام شده...
اما حاجی میگفت؛
نه!
حالا باید #کلاغ_پر بروید!
حتی در #سنندج قبل از رفتن به #مریوان، صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین #صبحگاه می چرخاند و #سینه_خیز میبرد و از زیر #سیم_خاردار هم عبور میکردیم!
او میگفت:
اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمدهاید از نظر #نظامی آماده کنم، اگر خدای نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود!
#کردستان #سخت است!
باید سختی بکشید تا بتوانید کردستان را تحمل کنید.
وقتی به مریوان رسیدیم خود پیش مرگها میگفتند:
ما که بچههای #کوهستان هستیم، نمیتوانیم مثل شما از کوهها بالا برویم!
شما چطور این قدر سریع بالا میروید؟
گفتیم:
ما فرمانده قَدَر قدرتی مثل حاج احمد داریم!
#حاج_احمد_متوسلیان
📚 در هاله ای از غبار
🇮🇷 پایگاه بسیج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKsdnkYAaSp/
اطلاعات که به دست حاج احمد میرسید، بلافاصله #عملیات انجام میشد.
نمیگذاشتیم ضد انقلاب راحت در خانهاش بخوابد!
حاجی صبحهای زود، #زمستان سرما بعد از #نمازصبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر #پاوه میبرد.
تا بالای زانو در #برف فرو میرفتیم!
خودش هم میآمد.
به سر #قله که میرسیدیم، خوشحال میشدیم که دیگر آموزش تمام شده...
اما حاجی میگفت؛
نه!
حالا باید #کلاغ_پر بروید!
حتی در #سنندج قبل از رفتن به #مریوان، صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین #صبحگاه می چرخاند و #سینه_خیز میبرد و از زیر #سیم_خاردار هم عبور میکردیم!
او میگفت:
اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمدهاید از نظر #نظامی آماده کنم، اگر خدای نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود!
#کردستان #سخت است!
باید سختی بکشید تا بتوانید کردستان را تحمل کنید.
وقتی به مریوان رسیدیم خود پیش مرگها میگفتند:
ما که بچههای #کوهستان هستیم، نمیتوانیم مثل شما از کوهها بالا برویم!
شما چطور این قدر سریع بالا میروید؟
گفتیم:
ما فرمانده قَدَر قدرتی مثل حاج احمد داریم!
#حاج_احمد_متوسلیان
📚 در هاله ای از غبار
🇮🇷 پایگاه بسیج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKsdnkYAaSp/
زندگی با ایشان، #زندگی راحتی نبود!
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید!
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش!
یک روز #جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم!
پرسیدم:
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای؟
رفت طرف #آشپزخانه.
گفت:
به خاطر #خدا و برای #کمک به شما!
رفت توی آشپزخانه و #وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن!
رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت:
#خانم!
بروید بیرون!
#مزاحم نشوید!
پشت در #التماس می کردم:
حاج آقا!
شما رو به خدا بیا بیرون!
من #نارحت می شوم!
#خجالت می کشم!
شما را به خدا بیا بیرون!
می گفت:
چیزی نیست.
الان تمام می شود، می آیم بیرون!
آشپزخانه را مرتب کرد،
ظرف ها را چید سرجایشان،
روی اجاق گاز را مرتب کرد،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست!
آشپزخانه مثل دسته ی #گل شده بود!
#شهیدعلی_صیادشیرازی
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMPAgG4gLBh/
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید!
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش!
یک روز #جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم!
پرسیدم:
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای؟
رفت طرف #آشپزخانه.
گفت:
به خاطر #خدا و برای #کمک به شما!
رفت توی آشپزخانه و #وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن!
رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت:
#خانم!
بروید بیرون!
#مزاحم نشوید!
پشت در #التماس می کردم:
حاج آقا!
شما رو به خدا بیا بیرون!
من #نارحت می شوم!
#خجالت می کشم!
شما را به خدا بیا بیرون!
می گفت:
چیزی نیست.
الان تمام می شود، می آیم بیرون!
آشپزخانه را مرتب کرد،
ظرف ها را چید سرجایشان،
روی اجاق گاز را مرتب کرد،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست!
آشپزخانه مثل دسته ی #گل شده بود!
#شهیدعلی_صیادشیرازی
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BMPAgG4gLBh/
Instagram
زندگی با ایشان، #زندگی راحتی نبود!
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید! .
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش! .
یک روز #جمعه صبح دیدم…
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید! .
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما #آرامش می داد!
#مهربانی اش، #ایمان اش و #قدرشناسی اش! .
یک روز #جمعه صبح دیدم…